این مقاله را به اشتراک بگذارید
مد و مه: توماس مان برای علاقمندان جدی ادبیات داستانی بینیاز از معرفیست، یکی از غولهای ادبیات داستانی آلمان که خوشبختانه شاهکارهای او نظیر مرگ در و نیز و کوه جادو به فارسی ترجمه شده، آن هم از خود زبان آلمانی و توسط مترجمی قدر. پر بیراه نیست اگر بگوییم هر آنکه دستی بر قلم دارد، حداقل ضروریست که این دو اثر توماس مان را خوانده باشد که از دست دادن این قله های مسلم ادبیات آلمان حسرت بار است. مطلب زیر روایت خود نوشت توماس مان است درباره زندگیاش با ترجمهی یکی از مترجمان شایستهی این سالها (محمود حسینی زاد) که او نیز به نوبه خود سهمی در خور توجه در معرفی ادبیات داستانی امروز آلمان داشته است. این نوشته خواندنی از «سمرقند» شماره پنجم انتخاب شده.
***
توماس مان به روایت توماس مان
ترجمه: محمود حسینی زاد
یکشنبه، ششم ژوئن ۱۸۷۵، ساعت ۱۲ ظهر به دنیا آمدهام. بعدها، طالعبینهائى که بارها و بارها به من اطمینان دادهاند که عمرى طولانى، زندگى پرسعادت و مرگى آرام در انتظارم است، گفتند که هنگام تولد،طالعم سعد بوده است.
پیشگوئىشان عمدتاً براساس واقعیتهاى زندگیم است، چون زندگیم توأم است با سعادت و نیکبختى.
مشکلات و موانع جدى هست، اما روال کلى زندگیم را مىتوان با صفت «خوشبخت» آورد.
محل تولدم لوبک است، شهرى قدیمى و زیبا، نزدیک دریا، با حال وهواى قرون وسطایى. مثل هامبورگ، برمن و دانزیک لوبک هم زمانى عضو اتحادیه هانزا بود (بد نیست خوانندههاى امریکایىکتابهایم به سراغ تاریخ بروند و در این مورد اطلاعات کسب کنند). لوبک از جمله شهرهاى مستقل بود، دولت شهر. مانند ونیز به صورت جمهورى اداره مىشد، اداره شهر هم دست شهردار بود که عنوانرسمىاش «والامقام» بود، مجلس سنایى داشت که نمایندههایش عنوانى را یدک مىکشیدند که امروزه بیشتر جنبه طنز دارد: «جناب خردمند» (پدرم هم عضو این گروه بود)، مجلس شورایى داشت که عامهمردم در آن نماینده داشتند و به همین خاطر هم به «عوام» معروف بود.
دوران کودکیم دورانى بود پر از خوشبختى و امنیت. با چهار خواهر و برادرم در عمارتى زیبا که پدرم براى خود و خانوادهاش بنا کرده بود، بزرگ مىشدم. عمارت دومى هم بود که باعث شادمانیم مىشد، بنایىقدیمى از قرن هیجدهم که بر سردرش با معمارى سبک روکوکو (۱) عبارتDominus Providesit نقش بسته بود. مادرِ پدرم به تنهایى در آن عمارت زندگى مىکرد و آن ساختمان امروزه براىبازدیدکنندههاى کنجکاو به عنوان خانه «بودن بروک» جذابیتى دارد. پدرم به تجارت غله مشغول بود و صدمین سال تأسیس شرکتش را در همان دوران کودکى من جشن گرفت.
جد و پدرجد پدریم لوبکى بودند، اما مادرم در ریودوژانیرو از پدرى آلمانى و مزرعهدار و مادرى با دورگ برزیلى و پرتقالى دنیا آمده و در هفده سالگى به آلمان کوچیده بود. مادرم از آن نوع آدمهاى بىحد وحصر رومانتیک بود، بىنهایت علاقمند به موسیقى و در جوانى، زیباییش زبانزد.
وقتى از خودم مىپرسم علایق و تمایلاتم را از کدام یک به ارث بردهام، یاد شعر معروف گوته مىافتم و به این نتیجه مىرسم که من هم «آن وجه جدى زندگى» را از پدرم دارم و «آن سرزندگى»، آن تمایلاتهنرى – احساسى، آن «وجه به مفهوم عام خیالبافى و داستانسرایى» را از مادرم.
خوشترین ایام جوانى، بهتر که بگویم خوشترین دوران زندگیم، تعطیلات چهارهفتهاى بود که تقریباً هر سال با خانوادهام در ساحل تراومونده (۲) مىگذراندیم.
هر چقدر که از مدرسه بیزار بودم و تا آخر هم نتوانستم خودم را با شرایطش وفق دهم، به همان نسبت از آن تعطیلات آرام و بىدغدغه لذت مىبردم. موجب بیزارى من از درس و مدرسه مقاومتى بود درونمن علیه مقررات خشک، علیه روشهاى تعلیم و تربیت اجبارى؛ رخوت و بىتفاوتى رؤیازده، نیاز به فراغت براى وقتگذرانى و پرسهزدن، براى مطالعه در آرامش و دلزدگى از رفاقت با متوسطالحالها و از ایننوع خصوصیات فردى.
با وجود این بین همشاگردها محترم و حتا محبوب بودم که دلیلش هم صرفاً وجودخانواده مرفهام نبود، بلکه نوعى برترى صورى و به طور کل فرهنگى بود، به سختى قابلدرک، پرکشش براى شاگردها، نابجا و فراتر از چارچوب براى آموزگارها.
این حالتِ توأم با یک زندگى احساسى و معقول براى خود من از سویى منشأخودپسندى بود و از سوى دیگر منشأ اندوه و ناراحتى؛ و من ناتوان از نامیدن آن حالت.
شاید همان خمیره ادبى – هنرى، خمیره شاعرانه که بعد از مدتى دنیاى پیرامونمجبور مىشود تا – تحت شرایطى – عملکرد اجتماعى را محترم بداند؛ همان خمیره که بهدلیل درکناپذیرى و ذهنى بودن آن کمتر از هر خمیره و استعدادى شناخته و پذیرفتهمىشود.
این خمیره در بدو امر خود را در نمایشنامههاى کودکانهاى نشان داد که من با برادرهاو خواهرهایم براى پدر و مادر عمهها و خالهها اجرا مىکردیم، بعد در شعرهایى کهبیشتر تحت تأثیر اشتورم (۳) و هاینه (۴) بودند.
چند سالى گذشت تا به صرافت داستانپردازى افتادم؛ حتا قبل از این دوره، دورهنگارش مقالههاى انتقادى را گذرانده بودم. در یک نشریه دانشآموزى و نهچندان درحال و هواى مدرسه به نام «طوفان بهارى» که من با چند دانشآموز انقلابى دبیرستانمنتشر مىکردیم، سرمقالههاى ادبى با کنکاشهاى فلسفى مىنوشتم.
عمده سالهاى زندگیم، حدود ۴۰ سال را در مونیخ گذراندهام. پس از مرگ پدرم،مادرم با خواهرها و برادرهاى کوچکتر به مونیخ نقل مکان کرد. مدرسه باعث شد تا منیک سال بیشتر در موطن شمالى خود بمانم؛ پس از آن من هم، در پى کسانم، به مرکزایالت باواریا رفتم. از درون و از برون در یک وضعیت آماده ساختن خود براى موردىنامشخص سر مىکردم. مراحل مختلف این وضعیت آمادهسازى یکى یک دورهتحصیلات دانشگاهى نامرتب در رشتههاى ادبیات و تاریخ بود؛ بعد اشتغال کوتاه مدتبه صورت کارآموز در دفتر یک شرکت بیمه آتشسوزى، یک سال هم که با برادرمهاینریش در ایتالیا، رم و اطرافش سر کردم.
در این زمان – بیست و یک ساله بودم – یکى از نوولهایم «آقاى فریدمان کوچک»،چاپ شده در ماهنامه «Neue Deutsche Rundschau» در برلین، سروصداى مختصرى درحوزههاى ادبى برپا کرد. کمى بعد مجموعهاى از چند نوول که مهمترینش همان نوولبود، منتشر شد، و در همان سال انزواى ایتالیاییم، در پالسترینا، زادگاه آن موسیقیدانبزرگ در کوههاى سابین بود که نگارش رمان «بودنبروکها – زوال یک خاندان» راشروع کردم و در بیست و پنج سالگى در شهر مونیخ تمامش کردم و سرنوشتش این بودکه یکى از موفقترین آثار ادبى آلمان و یکى از آن کتابهایى بشود که در خانه هر آلمانىیافت مىشود. این رمان مفصل را در سال ۱۹۰۱ نوشتم. مقدر بود تا ۲۵ سال بعد، رُمانىدیگر که بحث و جدلش متأثر از حوادث گوناگون اروپا در طى آن فاصله زمانى بود، چنینتأثیر ملى و بینالمللى از خود بجا گذارد: «کوه جادو». من شصت ساله را اکنون سومینرُمان بزرگ مشغول کرده است که ماجرایش دیگر در دنیاى طبقات متوسط و مرفهروزگار ما نمىگذرد، بلکه در گذشتههاى دور و دورتر، در دنیاى افسانه و اسطورههاجریان دارد. «یوسف و برادرانش» براساس کتاب مقدس که دوجلد آن «داستانهاىیعقوب» و «یوسف جوان» در دسترس همگان قرار گرفته و به اکثر زبانهاى اروپایىترجمه شده است. جلد سوم «یوسف در مصر»۲۱ رو به اتمام است و جلد چهارمى تحتعنوان «یوسف منعم» در برنامه است. اما بینابین این سه اثر عمده آن نوجوان، آن مرد درسنین عقل و این پا گذاشته به حیطه پیرى، تعداد زیادى از نوشتههاى کوچکتر جا دارد:رمانى جمع و جور در مورد شخصیتى متلون المزاج «اعلیحضرت»، نوشتهاى پرگفتگوکه مىتواند براى تئاتر جذاب باشد «فلورانس» و یکى دوجین نوولهاى بزرگ و کوچکدیگر، مثلاً «تونیو کروگر»، «اعترافات فلیکس کرول نیرنگباز»، «مرگ در ونیز»، «سگ وصاحبش»، «آشفتگى و رنج زودرس» و غیره که تماماً توسط ناشر امریکایى آثارم درمجموعهاى خواهد آمد.
اما از همان بدو امر تا امروز، نگارش مقالههاى انتقادى آثار داستانىام را همراهىکرده است که مفصلترین آنها «مشاهدات یک آدم غیرسیاسى» است، تأثرات و تأملاتدوران جنگ که در کتابهاى «پرسش و پاسخ»، «کوششها»، «ایجاب شرایط» و «رنجها وعظمت استادان» جمعآورى شده و موجود است.
این مختصر در مورد کارم که همواره تمام حواسم و تمام نیرویم صرف آن شده است.اما هرگز مثل فلوبر از دنیا بریده و اسیر کار نبودهام، نخواستهام با دنیاى پیرامون بیگانهباشم، نمىخواستم تا از این طبیعت نهفته در شاعرها و نویسندهها پیروى کرده باشم.همیشه سعى داشتم تا با آدمها و با زندگى اجتماعى، با دولتى که فرهنگ را در حیطهاشپذیرا است، با خانواده، با دوستى و رفاقت، با حواس پرتى و با لذتها دمخور و همراهباشم.
مسأله تضاد بین هنر و زندگى، بین هنرمندى و بشریت از همان ابتدا مرا به شدت به خود مشغول کرده بود و گرچه حس مىکردم وظیفهام پرداختن، اگر نگوییم محکوم بهپرداختن هنر است، اما نخواستهام در هنر تحلیل بروم، مىخواستم در حد توانم یک بشرباشم. عاشق شدم و ازدواج کردم (سى سالم بود): با دختر یک پروفسور مونیخى، زنىکه طى دو سفر در سالهاى اخیر به امریکا، بخاطر خصوصیات سرشار از زندگیش مورداحترام دوستان امریکاییم است، زنى که به اندازه سالهاى عمر یک انسان همراه بىبدیلىبرایم بوده است. این زن ۶ فرزند به من هدیه کرده است، سه دختر، سه پسر و من هممثل پدرم در سالهاى دور، براى خود و خانوادهام در حومه مونیخ ساختمان زیبایى بناکردم، نزدیک رود ایزار – نوزده سال در آن خانه زندگى کردیم و بخاطر فاجعه آلمانىدر سال ۱۹۳۳ که مرا وادار به ترک وطن کرد، از دستش دادیم. بین فزرندانم، بزرگترینشان، اریکا بازیگر است و با تأسیس و مدیریت یک کاباره ادبیاتى به نام«آسیاب فلفل» در کشورهاى دیگر اسم و رسمى به هم زده است. برادرش کلاوسمانند پدرش و عموى صاحب نامش، برادرم هاینریش، نویسنده است و در مقامرماننویس و منتقد، نسبت به سن و سال جوانش، به موفقیتهایى دست یافته است.گولو، پسر دوم، دکتراى فلسفه از هایدلبرگ دارد و در حال حاضر استاد زبان آلمانىدر دانشگاه فرانسوى رِنِه است. سه تاى دیگر، مونیکا، الیزابت، میشائل بیشتر به امرىپرداختهاند که با طبیعت پدرشان عجین است و از طریق دیگر، یعنى با تأثیر بر سبک وسیاق نوشتههایش خود را نشان مىداد، یعنى موسیقى: دخترها پیانو و پسر هفده سالهامویولن مىنوازند.
مىخواهم شکرگزار باشم و لحظههاى به یاد ماندنى این زندگى به هر حال طولانىخود را به خاطر بیاورم: مراسم تولد پنجاه سالگىام در عمارت قدیمى شهردارى مونیخ با شرکتنمایندههاى شهر و باشکوه تمام. طى این مراسم از دور و نزدیک قدردانى بسیارى ازکارم و از وابستگى به این کار به عمل آمد. مراسم اهداى جایزه نوبل در استکهلم که درسال ۱۹۲۹ به من داده شد. مراسم شام مفصل در روز تولد پنجاه و نه سالگىام همزمانبا انتشار جلد اول «یوسف و برادرانش» از طرف مجمع ادبى نیویورک در حضور شهردارلاکاردیا در هتل پلازا.
در زوریخ پا به هفتمین دهه زندگیم گذاشتم. سه سال است که در زوریخ زندگىمىکنم و اهالى شهر به همین مناسبت برنامه تئاترى ترتیب دادند و به مهربانترین وجهاحساس خودشان را بیان کردند. باارزشترین خاطره آن روز جعبه زیبایى است که ناشرمبه من داد و حاوى نامهها و تبریکهاى نویسندهها و هنرمندهاى بسیارى از سایرکشورهاست. وقتى این نوشتهها را زیرورو مىکنم، نامهها و کارتهایى که با آنها بزرگانطراز اول این زمانه احترام عمیق و تکاندهنده خود به زندگى و کارم را نشان دادهاند،عمیقاً به زیبایى و حقیقت این شعر گوته پى مىبرم:
«بندرت اسباب رضایت خود مىشویم، بیشتر دلخوشیمان فراهم کردن رضایتدیگران است».
*. توماس مان به مناسبتهاى مختلف شرح زندگیش را نوشته است. این «زندگىنامه» را در سال ۱۹۳۶براى خوانندگان امریکایى آثارش نوشته است.
پی نوشت:
۱. Rokoko
۲. Travemunde
۳. Storm
۴. Heine