این مقاله را به اشتراک بگذارید
مهدی رضایی در پرداخت شخصیتهای رمان «چهکسی از دیوانهها نمیترسد؟»، بویژه شخصیت محوری داستان یعنی «آرمان» موفق بوده، ولی بهنظر میرسد دیگر شخصیتها را در دل داستان بهصورت یک طرح خام رها کرده است. جوری که بیشتر، شباهت به مِه دارند در یک هوای کاملا صاف و بیآلایش. برای همین، بقیه شخصیتها در کنار شخصیت اصلی شناور هستند.
اما در خوانش از لحاظ درست نویسی، پاراگراف اول فصل یک را که خواندم، متوجه شدم این کتاب نیاز به یک ویراستار خوب داشته که مهدی رضایی چنین نعمتی را از خود دریغ کرده است. نمونهاش در پاراگراف اول، سطر پنجم:
«خودم هم آنقدر جسور هستم که وقتی کسی را میبینم که رفتار و حرف هایش شبیه عاقلها نیست در چشمش زل میزنم و میگویم دیوانه.»
در حالیکه اگر بخواهیم عبارت یاد شده را ویرایش کنیم درستش این است:
«خودم هم آنقدر جسور هستم که وقتی کسی را ببینم که رفتار و حرف هایش شبیه عاقلها نیست در چشمش زل بزنم و بگویم دیوانه.»
این امر، موجب از هم گسستن فکر مخاطب میشود و طرح این سئوال پیش میآید که چرا مهدی رضایی رمانش را به یک ویراستار ماهر نسپرد تا انتظار خواننده اولین رمانش را بیش از این، برآورده سازد.
وی در این رمان ازقتل، صحبت به میان میآورد و خیانت را نیز دستمایه و چاشنی آن میکند جوری که به عمد روی فیلم «بیوفا» – که فیلم، روایتگر خیانت یک زن به همسرش میباشد- تأکید دارد. بیلاخ حواله میکند:
«در آن شلوغی تا به خودش بیاید در بسته شده بود و من برایش شستم را به علامت بیلاخ نشان میدادم.» فصل یک – ص ۷ سطر چهارم از پایین صفحه.
از فحاشی سخن میگوید:
«الاغ – نفهم – بیشعور. من خستهام و کار و زندگی دارم. همیشه هم این از این سه کلمه برای فحش دادن استفاده میکنم. هرچه باشد معلم ادبیاتم و باید عفت کلام داشته باشم.» ص۱۱ سطرششم.
بهعنوان یک معلم حساس و زود رنج، نابسامانیها و رفتارهای اجتماعی را بر نمیتابد و به نوعی درگیرشان میشود:
«وزخندی میزنم و میگویم : ببین من این آدم اتو کشیدهای که میبینی نیستم. زر زیادی بزنی همین جالله
باقی حرفم را نمیزنم و به خودم میگویم: همین جا چی؟ همان دیوانهای میشوی که زیر این چهره مخفی کردهای؟ همان الاغی میشوی که به همه چیز گیر میدهی؟» ص ۷۰ سطر سوم
دروغ و معضلهای اجتماعی دیگر مثل سقط جنین و تجاوز را هم تزریق میکند به رمان تا بار دراماتیک داستان بیشتر شود. اما همه اینها، طرح خامی بیش نیست. چراکه در طرح و توطئهای که بهکار میبرد، انسجام و یک دستی و طرح منطقی مطالب را ارائه نمیدهد تا بتواند ناهنجاریهای اجتماعی را – نه الزاما از دیدگاه روانشناسی اجتماعی – ترسیم نماید.
آنچه را برشمردم، دغدغههای فکری «آرمان» است که جز اینها به مواردی همچون تن فروشی، تکدی گری و دزدی نیز فکر میکند و چرایی آنها را در ذهن خویش میکاود. یک چنین جمع نا همگون و حجیمی، دور از ظرفیت و پتانسیل یک رمان ۱۳۰ صفحهای است تا راوی بتواند بهگونهای آنها را جمع کند که بافت اصلی داستان، خدشه دار نشود.
همه اینها برای این است تا مثل یک پازل کنار هم چیده شوند و به نویسنده و خواننده کمک کند تا قادر باشیم آنها را کنار هم بگذارم. رفتن به جلو در وادی ادبیات داستانی منوط به پرداختن به محتوایی نو، سخنی تازه و نگاهی خلاق به داستان نویسی است. برای محقق شدن این مهم، پشتوانهای باید باشد تا بتوان با نگاه مهندسی مجدد در این وادی گامهای مؤثرتری برداشت. مهندسی مجدد، صحبت از طرحی نو میکند. همان چیزی که حافظ شیرین سخن، قرنها پیشتر از این روزگار از آن دم زده است : «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم.»
برای روشنتر شدن مسأله، مثالی میآورم. مثل کسی که برود پیراهن دست دوم بخرد و بخواهد با رفو کردن نخنما شدهای از آن، بهعنوان یک جنس نو به من بفروشد. چرا چنین تعبیری بهکار میبرم؟ برای اینکه تا دلتان بخواهد از این قبیل معضلات اجتماعی نوشته شده است. کسی موفق میشود بار چنین تکراری را به مقصد برساند که در دل این تکرار شدنها، حرف تازهای بزند. مهم این است که اگر موضوعی تکراری را بر میگزینیم، همراه ایجاد کردن اندیشهای نو باشد. اینها را که بر شمردم، چندان تأثیری بر بار دراماتیک داستان نمیگذارد، بلکه به این دلیل عرض میکنم که بکارگیری کلماتی با بار معنایی درست و بهجا، میتواند تأثیر گذاری بیشتری داشته باشد و جز این، ایجاد ارتباط نویسنده و مخاطب را کاهش میدهد و در نتیجه، بافت اصلی داستان لطمه میبیند. نمونه:
«- زرشک. آهان قرار بود من خفه باشم و گوش کنم.» ص۵۱سطر پنجم.
ببینید اینطور بهتر نیست؟ :
– زرشک. آهان، قرار بود من خفه شوم.
میبینید که خفه شوم با خفه باشم تفاوت معنایی دارد. دیگر اینکه وقتی قرار است کسی خفه شود –البته در آن موقعیت داستانی – یعنی باید گوش کند و نیازی به آوردن ادامه جمله نیست. به بیانی دیگر، رعایت کوتاه نویسی. لازم است اینجا اشارهای داشته باشم به این موضوع که اولین ویراستارِ» ارنست همینگوی» در کانزاس سیتی استار به او این شیوهنامه را داد: «از جملههای کوتاه استفاده کن. اولین پاراگراف را کوتاه انتخاب کن. عباراتِ نیرومند بهکار ببر و مثبت باش نه منفی.» همینگوی بعدها از این فهرست، اینطور یاد کرد: «بهترین قوانین کسب و کار از طریقِ نوشتن که تا به حال آموخته بودم.»
رویکرد نویسنده در رمان چهکسی از دیوانهها نمیترسد، یک رویکرد کاملا منتقدانه از اجتماعی است که میتواند در هر موقعیت جغرافیایی یا اقلیمی اتفاق بیفتد. او برای انتقال چنین مهمی، گاهی مبادرت به صدور حکم میکند که بهنظر من جایگاهی ندارد تا بشود در مورد آن، یک رفتار منطقی را در پسِ پشت چنین حکمی دید. ص ۹ پاراگراف آخر:
«وبلاگش را باز میکند و پست جدیدش را میخواند.
این زندگی در کل بیارزشتر از آن است که دربارهاش حرف بزنیم.»
و در جای دیگر، در مقام یک معلم درس میدهد، ص۱۰ سطرششم:
«یادمان باشد که اجازه ندهیم کسی خدا را در نظرمان بیارزش کند. یادمان باشد اگر عشق را مسخره کنیم مثل این است که خودمان را مسخره کردهایم. چرا مفاهیم وجود ما نباید حصاری داشته باشد؟ »
درست است که دارد مطلب پست جدیدش را در وبلاگ میخواند، ولی غیر مستقیم اشاره دارد به مقوله آموزش که خود به خود منجر به تدریس میشود.
رضایی با همه آنچه گفته شد، تلاش کرده بیپیرایه بنویسد و درونمایه ذهنیاش را در قالب یک رمان عرضه کند، اما در این رهگذر ، آنچه بیش از همه اهمیت دارد صادق بودن با خود و مخاطبش است. توجه شما را جلب میکنم به پایان کتاب و پشت جلد:
«موهایم را شانه میکنم بهسمت بالا. ریش پرفسوری میگذارم و همیشه دو طرف صورتم اصلاح شده است.»
«اگر کسی با این مشخصات دیدید شک نکنید که خودم هستم و هرچقدر که دوست داشتید مسخرهام کنید و بگویید : دیوانه.»
رمان «چهکسی از دیوانهها نمیترسد؟» با همه ویژگیهای مثبت و منفیاش، یک چیز دیگر هم داشت: اینکه همه ما، به نوعی دیوانه ایم. نیستیم؟
انتشار در مد و مه: ۲۵ تیر ماه ۱۳۹۰
1 Comment
نازلی
راستش کتاب را که نخوانده ام اما … داشتم فکر می کردم چقدر حرفهای مشابه توی ذهنم هست اما درست به همین دلیلی که آقای نعمتی اشاره کردند __ مین که درد را می دانم و درمان را نه __ هیچ گاه رمان ننوشتم …