این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستانهای کوتاه صادق چوبک وصف رابطههای برزخی در دوزخ گندآلود و هراسآور و تحملناپذیر زیستگاهی است که گریز و رهایی از آن جز در آرزو نمیگنجد. همه آروزی رهایی در سر دارند اما به اجبار «عادت و ترس» بر جای خود میخکوب شدهاند. ترس و بدبینی و بیاعتمادی چنان در خویشتن آنها خانه کرده است که از سایه خود نیز میهراسند. در کثافت و مدفوع خود غوطهورند و فراتر از ابتداییترین نیازهای خود نمیروند، زیرا هیچگاه این نیازها به درستی تأمین نبودهاند. همه با هم یگانه و بیگانهاند. در گریز از تنهایی، ناامنی و وحشت از چوب خیزران، در کنار یکدیگر پناه میجویند، تا دریابند هر کدام چوب خیزرانی دارند و منتظر افتادن دیگریاند تا بر سر فروافتاده فرود آورند. به هم وابسته و از هم بیزارند، زیرا دو نیازمند و ناتوانند و از این ناتوانی رنج میبرند و در خود احساس حقارت و زبونی میکنند و از این احساس شرمنده و سرافکندهاند. پس، از وابستگی بیزارند و آرزوی رهایی در سر میپرورانند و برزخ رابطه در اینجاست؛ در این «احساس دوگانه»(۱) متناقض، که در هر جا و هر رابطهای تکرار میشود؛ انگار میخ زنجیرشان را در یک نقطه کوبیدهاند و آنها به اجبار به دور خود میچرخند.
برای درک اینکه چگونه صادق چوبک طرح رفتاری و ساختار روانی خاصی را به صُوَر گوناگون و در وضعیتهای به ظاهر متفاوت در داستانهای خود تکرار میکند، به جای تحلیل یک داستان، به تحلیل چند داستان کوتاه او میپردازیم، تا این خطوط مشترک و درونمایه یگانه و یا طرح هستهای آنها را دریابیم. «انتری که لوطیش مرده بود»، «مردی در قفس»، «بعد از ظهر آخر پاییز»، «قفس»، «چرا دریا توفانی شده بود» و «همراه» داستانهایی هستند که برای این منظور برگزیده شدهاند.
«دو تن به از یک تناند. زیرا پاداش نیکویی برای رنجشان خواهند یافت. چون هرگاه یکی از پای افتد، دیگری وی را بر پا بدارد. اما وای بر آنکه تنها افتد، زیرا کسی را نخواهد داشت که در برخاستن وی را یاری دهد.» (باب چهارم، کتاب جامعه)
این چند خط را صادق چوبک به عنوان پیش نوشتاری در آغاز داستان «همراه» میآورد، اما داستان با این خطوط پایان میگیرد:
«و آنکه بر پای بود، دهان خشک بگشود و لثه نیلی بنمود و دندانهای زنگ شره خورده به گلوی همره درمانده فروبرد و خون فسرده از درون رگهایش مکید و برف سپید پوک خشک، برف خونین پر شاداب گشت.»
اگر «کتاب جامعه» از دو یاور همراه سخن میگوید، چوبک دو همراهی را توصیف میکند که نه اعتمادی بین آنهاست و نه مهر و عشقی. به دور از ارضای نیازهای ابتدایی، گاه دو بیگانهاند، گاه دو دشمن که ناگزیر و از سر اتفاق در کنار یکدیگرند و رابطهای برزخی، متزلزل و بلاتکلیف را تجربه میکنند. نیروی مرموزی آنها را به هم بسته است.
«باز هم از همان راهی که آمده بود، از همان راهی که فرار پیروزمندانه و در جستجوی آزادی از آن شده بود، برگشت. نیرویی او را به پیش لاشه تنها موجودی که تا چشمش روشنایی روز دیده بود او را شناخته بود میکشانید. حس کرده بود که بودنش بیلوطیش کامل نیست. با رضایت و خواستن پُرشوقی رفت به سوی کهنهترین دشمن خودش که هنوز پس از مرگ نیز زنجیر او را به سوی خودش میکشید. زنجیرش را به دنبالش میکشانید و میرفت. ولی این زنجیر بود که او را میکشانید.»(انتری که لوطیش مرده بود)
در داستان «مردی در قفس»، که به تعبیری میتوان گفت واگردان داستان «انتری که لوطیش مرده بود» است، رابطه سید حسن خان با سگش، «راسو»، همینگونه متزلزل و لرزان است، گو اینکه به حد دشمنی نمیرسد.
«اگه من اقبال داشتم، تو این دنیای گل و گشاد، دلم را به تو تنها خوش نمیکردم که تو هم سر بهدر بشی و فیلت یاد هندستون کنه.»(مردی در قفس)
راسو زبان نمیگشاید تا ببینیم احساسش به سید حسن خان چه شباهتی به احساس «مخمل» به «لوطی» دارد، ولی میتوان احساس او را در انتهای داستان کوتاه «مردی در قفس» حدس زد، آنگاه که سید حسن خان در خودش مچاله شده و از پا افتاده، جلویش در دو قدمی راسو با سگ غریبه تهبهته به هم قفل شده بودند و از بودن یک آدمیزاد مچاله شده در دو قدمی خودشان هیچ شرم و خجالتی نداشتند. حتی رابطه «کهزاد» و «زیور» در داستان «چرا دریا توفانی شده بود» به همین اندازه بیاعتبار و نامطمئن است. نیرویی مانند همان زنجیر «مخمل»، کهزاد را به سوی زیور در بوشهر میکشاند؛ در حالی که کهزاد خود را در مورد وفاداری زیور میفریبد، و از توفانهای بوشهر، جایی که زیور به آن چسبیده است، میهراسد. رابطه «اصغر سپوریان» در «بعد از ظهر آخر پاییز» با معلمش یا با مادرش همین طرح را تعقیب میکند. هیچ رابطهای مطمئن نیست. در هر رابطه کششی بر اساس نیازهای ابتدایی، مانند غذا و تماس جسمی و ارضای جنسی و در حد گستردهترش نوعی نیاز به مراقبت و پرستاری، وجود دارد. این همان نیروی مرموزی است که آنها را به سوی «آبژکتی»(۲) ناخوشایند میکشاند و از سوی دیگر، احساس ترس و بیاعتمادی است نسبت به آبژکتی سختگیر، مسلط و تنبیهکننده که قادر است فرد را طرد کند، محروم کند و یا از هستی ساقط سازد. در بعضی از داستانها جنبهای یا جنبههایی از این آبژکت و این رابطه تصویر شدهاند و در بعضی دیگر، مانند «انتری که لوطیش مرده بود»، بیشتر این جنبهها نمایانند. به این معنی که این طرح رفتاری کاملاً در همه داستانها تکرار نشده، گاهی تنها بخشی از آن طرح هست و گاه داستانها مکمل یکدیگرند.
مخمل پس از فرار لوطی درمییابد که «بدون لوطیش، وجودش کامل نیست»، ناتوان و زبون است، حتی قادر نیست از خود دفاع کند. تا چشم باز کرده بود، لوطی به او غذا داده بود، دود داده بود و از او حفاظت کرده بود و حالا که لوطی مرده بود، پس از آن گریز نافرجام، مخمل درمییابد که چقدر به لوطی وابسته است.
«لوطی برایش همزادی بود که بیاو وجودش ناقص بود، مثل این بود که نیمی از مغزش فلج شده است و کار نمیکند.»
چوبک در داستانهایش وابستگی را به صورتهای مختلف نشان میدهد نه تنها وابستگی به آدمها، به حیوانات، به اشیاء، بلکه وابستگی به تریاک را گاه چنان به دقت تصویر میکند که گویی این آدمها نوزادان شیرخوارهاند، همانگونه ناتوان و وابسته که به تأخیر انداختن ارضای نیاز برایشان جانکاه و زجرآور است. رسیده و نرسیده، بایستی منقل و وافور را بگذارند و پستانک وافور را چنان بمکند که انگار پستان مادر است.
«عباس لبهایش را به پستانک وافور چسبانده بود و آن را مِک میزد. هولکی و پُراشتها مک میزد. تمام نیرویش را برای مکیدن به کار میبرد، گویی بیرون زندگی ایستاده بود و زندگیش را چکهچکه از توی نی میمکید.»(چرا دریا توفانی شده بود)
لوطی جهان و سید حسن خان هم همینگونه رفتار میکنند و حتی مخمل و راسو را هم مبتلا کردهاند، طوری که مخمل بایستی ساعتها منتظر بماند و به هر ساز لوطی برقصد تا لوطی به او دودی بدهد. وضع و حال راسو نیز بهتر از این نیست. محروم شدن از این «لذت دهانی»(۳) را نمیتوانند تحمل کنند، گویی در شیرخوارگی خود تثبیت شدهاند و جدایی از مادر و پستانک برایشان نشانه گرسنگی، مرگ و نابودی است. به این سبب، به آن که منبع غذا و دود است چسبیدهاند.
چوبک رابطه مخمل را با لوطی ناشی از «عادت و ترس» توصیف میکند. هر وقت لوطی میخ زنجیر مخمل را به زمین میکوبید:
«او دیگر همانجا اسیر میشد. همانجا وصله زمین میشد. هیچ زور ورزی نمیکرد. عادت و ترس او را سر جایش میخکوب میکرد.»
ممکن است تصور شود که این «ترس» تنها ترس مخمل از چوب خیزران است، که چنین نیست.
«بدترین کیفر برای مخمل تحمل گرسنگی و بیدودی بود. جهان وقتی که کینه شتریاش گل میکرد او را گرسنه و بیدود میگذاشت و بهش خوراک نمیداد.»
گو اینکه، این ترس در وهله اول ترس از گرسنگی و بیدودی است، ولی در ادامه به ترس دیگری نیز منجر میشود و آن ترس از تنها ماندن و بیدفاع بودن است.
«راه و چاه را نمیدانست، نه خوراک داشت، نه دود داشت و نه سلاح کاملی که بتواند با آن با محیط خودش دست و پنجه نرم کند. گوشت تنش در برابر محیط زمخت و آسیبرسان، زبون و بیمقاومت و ازبینرونده بود.»
از اینروست که برای مخمل، و نیز برای هر کودکی، «جدایی» اضطرابآور و هراسانگیز است. اما ترس همینجا پایان نمیگیرد. ترس از مجازات، خط کش و چوب خیزران، کارد قصاب و تبر تبردارها و قفس مرغدارها و قناریدارها نیز همه وحشتانگیزند.
رشد «من» کودک، در وهله اول، در رابطه با مادر است و بعد پدر و دیگر اعضای خانواده و بعد تمامی ساختار اجتماعی. حال، اگر این رابطهها ترسآور باشند و درونی شوند، همه آبژکتهای درونیشده(۴) نیز ترسآور خواهند بود. و چون درونی میشوند مثل این است که کودک از سر عادت از آنها بترسد و ترس را که جزیی از او شده است، به تمامی محیط خود فرابیفکند.(۵) به این سبب است که «ترس» از مرزهای رابطه مخمل با لوطی جهان فراتر میرود و به رابطه مخمل با جهان او تعمیم پیدا میکند.
«نگاه لوطیش پشتش را میلرزاند. از او قبل از همهکس میترسید. از او بیزار بود. زندگیش جز ترس از محیط خودش برایش چیز دیگر نبود. از هر چه دور و ورش بود وحشت داشت. به تجربه یافته بود که همه دشمن خونی او هستند.»
اما این تنها مخمل نیست که ترس وجود او را آکنده است، لوطی جهان نیز با آن همه «کیایی» از انترش میترسد.
«از انتر، حیوونی حرومزادهتر تو دنیا نبود و تا چشم آدمو میپایید، زهرش را میریخت و یک وقت میدیدی آدمو تو خواب خفه میکرد.»
به این سبب، همیشه میخ طویله زنجیز مخمل را تا حلقهاش قرص و قایم تو زمین میکوبید، گویی لوطی نیز در همان جهان پرورش یافته بود که انترش، جهانی «پُر از ترس» و ناامنی که در آنجا به هیچ آدمیزادی نمیتوان اعتماد کرد. چون هیچ آدمیزادی قابل اعتماد نیست، از آنرو که نمیتوان بر او چیره شد و مهارش کرد، پس با حیوانات و اشیا رابطه برقرار میکند، با این تصور که حیوانات و اشیاء همیشه در اختیار او هستند. ولی در این داستانها این آبژکتها هم قابل اعتماد نیستند. یک نمونهاش مخمل است. نمونههای دیگر را در داستان «مردی در قفس» میبینیم. سید حسن خان، به دلیل تجربه تلخ از دست دادن زنش (سودابه)، از آدمیزاد فراری است و تنها به اشیاء و سگش (راسو) دلبسته است. یا «همانطور که به تریاک عادت کرده بود به راسو هم عادت کرده بود.» رابطه خود را با «قلمتراش دسته صدفی» که «از روی میز یک رفیق صمیمی هندی خودش دزدیده بود و به این قلمتراش علاقه و هم کینه شدیدی داشت» به زیبایی توصیف میکند. نمیداند چرا این قلمتراش را دزدیده است و فکر میکند «شاید برای اینکه در نهان، کاری انجام داده باشد» (توجه کنیم به کارهای پنهانی مخمل، به دور از چشم لوطی، اصغر سپوریان به دور از چشم مادر و معلم و بچهها) و رابطه سید حسن خان با قلمتراش بر اساس این علاقه و کینه است. و با این احساس دوگانه به این قلمتراش عادت کرده است، همانطور که انتر به لوطیش یا قناری به قفس خود.
«اما قناریها چون از اول به قفس عادت کرده بودند و بلد نبودند آزاد بپرند به چند خیز خود را روی علفهای خشکیده چینه باغ انداختند و با آشفتگی و ترس سرهایشان را به این طرف و آن طرف حرکت میدادند…» (مردی در قفس)
مانند انتر که وقتی لوطی میمیرد چند لحظهای احساس میکند آزاد است، ولی…
«به ناگهان چشمش به زنجیر افتاد… تا خودش را شناخته بود، مانند کفچه ماری دور او چنبر زده بود. هم او را کشیده بود و هم او را در میان گرفته بود و هم راه فرار را بر او بسته بود، مانند عضوی از اعضای تنش بود. آن را خوب میشناخت و مانند لوطیش و همهچیز دیگر ازش بیزار بود.»
از آنجا که زنجیر مانند عضوی از اعضای تنش بود، یعنی درونی شده بود، پس آزاد شدن از لوطی آزاد شدن از زنجیر نبود.
«اما دید زنجیر هم دنبالش راه افتاد و آن هم با او ورجهورجه میکرد. آن هم با او شادی میکرد. او هم رها شده بود… اما هر دو به هم بسته بودند… مخمل پکر شد… برزخ شد… اما چاره نداشت.»
زیرا زنجیر پارهای از او بود، گویی همزاد او بود و وجودش بدون این آبژکت معنی و مفهومی نداشت، چه در گذشته، چه در حال و چه در آینده. این زنجیر است که تعیینکننده روابط اوست. زنجیر او را به آبژکتی پیوند میدهد که خصوصیات لوطی جهان را داشته باشد، چرا که انتر جز این جهانی را تجربه نکرده و نیازموده است. جهان او لوطی و زنجیر است و معرکه و تریاک و چوب خیزران و تسلیم. و تسلیم تضمین بقای اوست. از آنجا که هنوز آنقدر رشد نیافته است تا بتواند نیازهای خود را مرتفع سازد، به دیگری چسبیده است، همانگونه که بچهای شیرخواره- ناتوان و بیدفاع- به مادرش وابسته است.
صادق چوبک گاه از زبان خود و گاه از زبان شخصیتهای داستانهایش این موجودات را ناقصالخلقه میخواند، گویی هم به دلیل نیازشان و ناتوانی در رفع این نیازها، ناقصالخلقهاند.
«این آدم ناقصالخلقه واخورده هم، مثل تمام مردم، در مقابل احتیاجات طبیعی خودش زبون و بیچاره بود. او هم ناچار بود که به تلافی و کفاره چند لقمه غذایی که میخورد…»(مردی در قفس)
و در «بعد از ظهر آخر پاییز» شاگردهای کلاس آنگونه توصیف میشوند، مثل اینکه نقصی در خلقت آنهاست. «بیشتر به تولهسگ شبیه بودند تا به آدمیزاد». و راسو، سگ سید حسن خان، به دلیل احساسهای جنسی، شبهآدمیزاد میشود و انتر چیزی است بین آدمیزاد و میمون، همانطور که اصغر سپوریان چیزی است بین حیوان و آدمیزاد، خط کش آقا معلم را مانند چوب خیزران لوطی بالای سر دارد و داد و هوار تحقیرکننده و توهینآمیز معلم بر سرش فرود میآید.
«آهای سپوریان گوساله! آهای تخم سگ! (…)، اینا رو واسهی تو میگم که فردا که روز امتحانه مثل خر لنگ توی گِل نمونی.»
و اصغر سپوریان، مانند گوسالهای، تولهسگی، خر لنگی، باید منتظر دست دیگری باشد تا به او غذا برساند. و از آنجا که بیدفاع است به مش رسولی پناه ببرد تا هوایش را داشته باشد. ولی در عوض هر وقت که مش رسول اراده کند، «اصغر مانند انتر» جلویش خم شود و بعد بچهها، به سرکردگی رجبعلی، به او «هِرهِر بخندن»، مانند تماشاچیان معرکه لوطی که به انتر میخندند.
«اینها بودند که سنگ و میوه گندیده و چوب و استخوان و کفش پاره… به سوی او میانداختند و همه میخواستند که او کونش را هوا کند و جای دشمن را به آنها نشان دهد.»
آنوقت که انتر چنین کند، لوطی به او غذا میدهد و دود میدهد وگرنه او را تنبیه خواهد کرد. ازاینرو، مخمل موجودی شده بود که:
«از خودش هیچ اختیاری نداشت. هر چه میکرد، مجبور بود. هر چه میدید، مجبور و هر چه میخورد، مجبور بود. از خودش هیچ اختیاری نداشت.
زنجیری داشت که سرش به دست کس دیگری بود و هر جا که زنجیردار میخواست میکشیدش. هیچ دست خودش نبود. تمام عمرش کشیده شده بود.»
و این دایرهی بسته آنهاست که حتی وقتی لوطی میمیرد، قفس باز میشود، زنجیر از هم میگسلد، گویی هیچ تغییر نکرده است، زیرا که آبژکت درونی شده است.
«او دور دایرهای چرخ میخورد که نمیدانست از کجای محیطش شروع کرده و چند بار از جایگاه شروع گذشته.»(انتری که لوطیش مرده بود)
آنها قفس و زنجیر را با خود دارند و هر کجا بگریزند، آسمان همین رنگ خواهد بود. باید در قفسی چون «منجلاب» فرش شده از فضله و خاک و کاه و پوست ارزن زندگی کنند و راه گریزی نداشته باشند. مانند مرغان در داستان «قفس». همانگونه که سید حسن خان مجبور بود مدتها توی مستراح بدبو و دخمهمانند خانهی خود بنشیند و بوی گند بالا بکشد. این گند و کثافت را همهجا میبینیم. صادق چوبک در هر داستانی با جزئیات مشمئزکننده و تهوعآوری این مدفوعات، از خون دلمه و چرک بدن گرفته تا تُف و مُف و عرق و فضله و مدفوع، را توصیف میکند. گویی آدمها نه تنها در خورد و خوراک که در مورد دفع هم مسأله دارند.
«مجبور بود… روی یک پا بنشیند و با عجز و انکسارش فانوس چین بشود و نفسنفس بزند و آنچه را با لذت و حرص خورده بود، با اکراه پس بدهد. این از قیودی بود که او را پیش خودش کودک میکرد.»(مردی در قفس)
مثل اینکه بعضی از این آدمها میخواهند به این آبژکتهای تنفرانگیز خود کثافت بزنند؛ یعنی، به محیطی که در آن اینهمه اجبار و ترس هست تف بیاندازند. بعضی دیگر از موجودات بیچاره و درمانده، میخواهند خودشان و محیطشان را مهار کنند. بنابراین، به همه چیز چسبیدهاند. هیچ آبژکتی را نمیتوانند از خود دور کنند. حتی اگر این آبژکت «مفی» باشد بین انگشتان اصغر سپوریان و یا قلمتراشی یا حتی سگی یا تکه مدفوعی در تملک سید حسن خان که خود مانند معلم اصغر سپوریان، و لوطی جهان «ابرمنی» است سختگیر و بیرحم و طردکننده که فرمان میدهد، انتقاد میکند، سرزنش میکند، و اگر دست از پا خطا کنند، میتواند گلویشان را مانند «بیخ بال جوجه ریغونه» بچسبد و در بیرون قفس کاردی تیز و کهن بر گلویشان مالیده میشود. ترس از این سهرابکُشی است که تن اصغر سپوریان و مخمل و مرغ و خروسهای توی قفس را به لرزه درمیآورد، زیرا گویی هر پدری بالقوه پسرکُشی است و یا دست کم اختهکننده است.
بنابراین، آنچه در این افراد میبینیم، «منی»(۶) است که نه چندان رشدیافته و یکپارچه است که بر جای خود بایستد و از خود دفاع کند و نه چندان ظریف و شکننده که با نسیمی در هم بشکند. آنقدر رشد یافته است تا با آبژکت خود رابطهای با «احساس دوگانه» برقرار کند. آنها به ناتوانی و زبونی خود آگاهند و نسبت به این کوچکی و زبونی احساس ناخوشایندی دارند. از سویی در دام امیال غریزی «آن»(۷) خود اسیرند و توان مهار آن را ندارند. از سویی دیگر، در زیر چوب خیزران «ابرمنی»(۸) مقتدر پشت خم کردهاند. «منی» در زیر فشار این «آن» ناآرام و آن «ابرمن» تنگنظر. جرأت عرضه اندام ندارد. همیشه میترسد. از همه چیز میترسد، از انتقاد و تنبیه گرفته تا جدایی و طردشدگی؛ زیرا همه در یک معنی خلاصه میشوند و آن هم «مرگ» است، مرگی را که به دیگران و محیط خود فرامیافکند تا درون خود را آرام سازد. ما مرگ را همهجا میبینیم، در کارد دارهای آخر «قفس» و «بعدازظهر آخر پاییز» یا در تبردارهای آخر «انتری که لوطیش مرده بود» یا در شاهینی که از آسمان فرود میآید، یا در نمادی مانند قلمتراش دسته صدفی یا حتی در غرش توفان پایان «چرا دریا توفانی شده بود» و نیز در مرگی که واقع میشود و یا واقع شده است، در لاشهی لوطی، در بدن مچالهشدهی سید حسن خان و مرغها و جوجههایی که کشته میشوند.
کودکی که در رابطه با آبژکت(۹) خود، از مرحله «جدایی- فردشوندگی»(۱۰) نگذشته است و آن را به درستی تجربه نکرده است، منابع سازنده درونی خود را نخواهد شناخت و نمیتواند از آنها بهرهبرداری کند. بنابراین، وابسته باقی میماند. گویی همه مانند سید حسن خان پایشان را از دست دادهاند و چوب زیر بغل لازم دارند تا راه بروند؛ مثل اینکه مادرانشان در مرحله «همزیستاری»(۱۱) همانقدر به آنها یاری دادهاند تا تنها نیازهای مادرانهی خود را ارضاء کنند؛ محبت و پرستاری را به آنگونه عرضه کردهاند تا کودک همیشه کودک بماند، تا آنها بتوانند کودکی محرومیتکشیدهی خود را در کودک خود ببینند و آن را جبران کنند و کودک، کودک میماند. پس همیشه پرستار و مسول لازم دارد و اینجاست که میخ طویله زنجیر مخمل کوبیده شده است.
روابط وابسته آنگونهاند که هم فرد میخواهد نیازهای وابستگی خود را در آن رابطه مرتفع سازد و هم این نیازها را انکار میکند و نسبت به رابطه خشمگین است، آنگاه که با ناکامی مواجه میشود یا مثل اصغر سپوریان به پندار پناه میبرد و یا مثل مخمل سرِ بزنگاه کار نمیدهد. البته باید متوجه بود که تنها کتکخوردن نیست که مخمل را آتشی میکند، «بدترین کیفر برای مخمل گرسنگی و بیدودی» است، همانطور که بزرگترین لذت برای اصغر سپوریان «شیرین پلوی چرب با خرما و مغز بادام و خورش قورمهسبزی چرب…» است؛ میتواند در ازای «کباب با ماس» یا یک «خرمالوی دُرُسّه» خودش را تسلیم کند. اگر نمیخواهد دیگران مادر او را (یا جانشینش را) که در قصابی نشسته است ببینند، این تنها از فقر بیرونی خود نیست که شرمنده است، از فقری درونیشده شرمنده است. همان ناتوانی انسانی وابسته، که از نیاز وابستگی خود شرمنده است و به آنکه وی را وابسته کرده است خشمگین و پرخاشگر.
اما وابستهکننده، خود گفتار همین کاستی بوده است. این فقط موش تنفرانگیز مستراح نیست که زندگی انگلی دارد، بلکه خود سید حسن خان نیز چنین زندگیای دارد؛ تنها تفاوت در این است که موش «پولی ندارد که تنزیل بدهد.» لوطی جهان هم به نوعی زندگی انگلی دارد. زنجیر وابستگی، حلقه به حلقه، به گردن همه آنهاست. مثل مرغان در قفس باید به فضلههای یکدیگر نوک بزنند و اگر یکی به جای فضله زرده تخممرغی بیپوسته دفع کند، آن نیز چنان آلوده شده است که خود فضلهای است که به دهان قفسدار میرود.
از این پس، چنین «منی» کمتوان و کمقوام یافته، با «اَبَرمنی» خردهگیر و بخیل رودررو است که سرکشی در برابرش، تاوان سنگینی دارد؛ گویی، پدری سنگدل و مادرس وسواسی و سختگیر است که بچه باید به هر سازشان برقصد و مثل میمون به آنها جای دوست و دشمن را نشان بدهد و اگر دست از پا خطا کند، به خصوص اگر خطا غریزی باشد، بچه توبیخ خواهد شد و چه سخت.
چنین «منی» که با آبژکت خود رابطهای بر اساس نیاز و ترس از مجازات برقرار کند، شخصیتی است ناگزیر و مجبور؛ احساس ناتوانی و ناامنی میکند؛ بنابراین، همهچیز را تهدیدکننده مییابد، ولی این احساس تهدید و خطر آنقدر او را درهم نمیشکند که «شکافتگی»(۱۲) در منِ او اتفاق بیفتد و پارهپاره شود. به دنیای وهمزده(۱۳) پناه نمیبرد. حداکثر قدمی که از واقعیت فراتر میگذارد، این است که به خیال و خاطره رومیآورد، مانند اصغر سپوریان و سید حسن خان و مخمل که در پرواز اندیشه آنها مرز بین واقعیت و رویا مشخص و آشکار است. پندار و خاطره را چون پندار و خاطره تجربه میکنند، نه چون واقعیت اینجا و اکنون؛ در حالیکه شخص وهمزده، اوهامش را چون واقعیت اینجا و اکنون تجربه میکند. در شخصیت ناگزیر، حتی در آن زمان که فشارهای واقعیت زمخت و نامطلوب آنها را به دامان پندارهای آرزوبرآورانه(۱۴) پرت میکند، دیری نمیپاید که دوباره به واقعیت عینی بازگردند. در این حالت است که گاه با افراط موشکافانهای واقعیت زمخت و زشت را (با تمامی جزئیات تهوعآور و مشمئز کننده و نامطلوبش) تجربه میکنند و خود را بیش از پیش در آن اسیر و مقید میبینند. بنابراین، تنها آرزویشان رهایی از این قیود و زنجیرها و قفسهاست. لاجرم، علیه زنجیر و قفس طغیان میکنند؛ یعنی، با اینکه شخصیتهای ناگزیر، مجبور و انفعالی و تسلیم به نظر میرسند، تمامی عمرشان نشان از تسلیمناپذیری و طغیان دارد، طغیان بر ضد آنچه سرنوشت محتوم خود میدانند. این طغیان و تسلیمناپذیری محتوی خیال و پندار و رویای آنهاست. ولی از آنجا که از مرحله فردشوندگی به سلامت نگذشتهاند، اغلب تلاش آنها برای رهایی، از حد پندار فراتر نمیرود. در واقعیت، طغیان آنها زودگذر، پنهانی و شبیه به شیطنتهای کودکانه است و باز به جای اول بازمیگردند.
«شتابزده پا شد فرار کند. میخواست از مردهی لوطیش فرار کند. اما کشش و سنگینی زنجیر نیرویش را گرفت و با نهیب مرگباری سر جایش میخکوب کرد. گویی میخ طویلهاش به زمین کوفته شده بود.»
و آن وقت که از فردشوندگی بگذرند و بتوانند روی پای خود بایستند، رویای آنها به واقعیت میرسد.
پی نوشت:
۱- Ambivalence: وجود همزمان گرایشها، ایستارها (attitudes) یا احساسها در رابطه با یک آبژکت، مثلاً عشق و نفرت همزمان به یک شخص.
۲- Object: آبژکت چیزی است که غریزه از طریق آن یا در رابطهی با آن در پی رسیدن به هدفش (یعنی نوعی ارضاء) است. آبژکت ممکن است کسی، حیوانی یا چیزی باشد. یا بخشی از کسی باشد. ممکن است واقعی یا خیالی باشد؛ مثلاً، در رابطهی کودک با مادر، مادر آبژکت کودک است.
۳- Oral pleasure
۴- Internalized object: واژه درونیشدگی (Internalization) در نظریه ملانی کلاین مترادف درونافکنی (Introjection) به کار میرود. یعنی یک آبژکت بیرونی «خوب» یا «بد» یا تمامی آبژکت یا بخشی از آن به درون شخص (subject) در پندار منتقل میشود. به عبارت دیگر، یک آبژکت بیرونی، فرانمودی (Representation) درونی یا ذهنی پیدا میکند. مثلاً مادر از طریق درونیسازی در ذهن کودک فرانمودی یا تصویری ذهنی پیدا میکند. چنین آبژکتی را آبژکت درونیشده میگویند.
۵- Projection: فرافکنی مکانیسمی است که از طریق آن شخص خصوصیات، احساسها، آرزوها یا حتی آبژکتهای غیرقابل پذیرش خود را (که برای وی نامطلوبند) به شخص دیگر یا چیزی نسبت میدهد.
۶- ego: «من» بخشی از «آن» است که به وسیله تأثیر مستقیم دنیای خارج و از طریق پیشهشیار- هشیار تغییریافته- و بر طبق «اصل واقعیت» و فراگرد ثانویه “Secondary process” عمل میکند.
۷- Id: «آن» بخشی از دستگاه روانی است که در طبیعت انسان غیرشخصی بوده و به اصطلاح تابع قوانین طبیعی است. بدان معنی که از نیروهای غریزی، غریزهی زندگی یا زندگیمایه (Eros) و غریزهی مرگ یا مرگمایه (Thanatos) انباشته شده است. یعنی «آن» مخزن لیبیدو (Libido) است و طبق اصل لذت (Pleasure prinsiple) و فراگرد ابتدایی (Primary process) عمل میکند. واژه از نیچه و گرودک به عاریت گرفته شده است و جز در زبان انگلیسی، در بقیه زبانها معادل «آن» فارسی است.
۸- Super-ego: «اَبَرمن» به آن بخش از دستگاه روانی میگویند که کارکرد آن نظارت بر اعمال فرد، انتقاد به خود است. «اَبَرمن» جایگاه وجدان و خودهای دلخواه (egoideals) است.
۹- Object-ralation
۱۰- Separation-individuation
۱۱- Sumbiosis: مارگارت ماهلر معتقد است که رشد رابطهی کودک با آبژکت (مادر) از سه برهه یا فاز میگذرد. اولین برهه را خوداندری (Autistic phase) میداند. در این برهه کودک نمیتواند رابطهای با آبژکت برقرار کند. برههی دوم همزیستاری (Sumbiosis) است. همزیستاری یک مفهوم زیستشناختی است که رابطهای است که به سود طرفین باشد. یعنی هم کودک نیازهای کودکانه خود را از طریق مادر مرتفع میسازد و هم مادر نیازهای مادرانهی خود را از طریق کودک تأمین میکند (همزیستاری را نباید با همزیستی (Co-existance) و یا انگلیزیستی (Parasitism) اشتباه کرد). برههی سوم جدایی- فردشوندگی (Separation individuation) است. در مرحلهی جدایی کودک به چنان رشدی میرسد که بتواند بین فرانمودهای خود و فرانمودهای مادر فرق بگذارد و به تدریج مرزهای خود را از مرزهای مادر بازشناسد، از وی جدا شده و به کشف دیگر بخشهای واقعیت بپردازد. مرحلهی فردشوندگی در پی میآید، که در آن نوزاد از وابستگی خود به مادر کاسته و خود به ارضای خواستهایش میپردازد.
۱۲- splitting: «شکافتگی» من عبارت از همزیستی دو ایستار (attitude) در «من» است نسبت به واقعیت. یکی واقعیت را در نظر دارد و دیگری آرزو را جایگزین آن میسازد. این دو ایستار در کنار هم وجود دارند و بر هم اثری ندارند.
۱۳- Delusion: «وهم»، که به نظر من به اشتباه به آن هذیان میگویند، عبارت از باور کاذب تزلزلناپذیری است که منطق و استدلال تغییری در آن ایجاد نمیکند.
۱۴- Wishfulfilment: وقتی است که آرزو در خیال برآورده میشود.
یاد صادق چوبک، به کوشش علی دهباشی