این مقاله را به اشتراک بگذارید
مدخل:
هیچ کتابی تا این اندازه نشان نداده که در این سالها بر ادبیات و فرهنگ ما چه گذشته است. از احتضار لاله زار می گوید خیابانی که نماد فرهنگ و هنر در این دیار است، و این بیانی کنایی ست برای روایت آنچه بر اهل فرهنگ در سرزمین ما گذشته. «از پائولوکوئلیو متنفرم!» از تلخی کام نویسندگان می گوید و از خیلی حرفهای دیگر که با طنزی سیاه و جذاب نوشته شده توصیه می کنم حتما این کتاب را بخوانید! اما نه سرسری بلکه با دقت… آنوقت هیچ بعید نیست که با من هم نظر بشوید…
و اما اصل مطلب:
این روزها مشغول خواندن دوباره رمان از «پائولو کوئلیو متنفرم!» بودم، راستش وقتی نقدی را خواندم که گفته بود مضمون این کتاب هیچ فرقی با کتابهای عامه پسند ندارد، به این فکر افتادم آیا برداشت من از این رمان خطا بوده؟ و مضمون کتاب واقعا این طور است؟ قصد من تنها دفاع از این کتاب نیست، بلکه بیشتر از آن قصد دفاع از دیدگاهم در نقدیست که درباره این کتاب نوشتم.
من این بار کتاب را دقیقتر از دفعه قبل خواندم چون دیگر میدانستم قصهی آن چیست و حالا میتوانستم به نکات دیگری توجه کنم. اگر بخواهیم خلاصهای از قصه کتاب بنویسیم و آن را مبنای قضاوت قرار دهیم به همان نتیجهای میرسیم که در آن نقد عنوان شده بود. اما آیا در نقد یک کتاب باید به چارچوب کلی طرح آن اکتفا کرد، یعنی تمام آن ظرافتهایی را که در همان نقد هم اشاره شده بود در کتاب هست کنار بگذاریم؟ با این حساب باید قبول کنیم که جزییات در یک اثر هیچ اهمیتی ندارد! در حالی که برخلاف این نظر من فکر می کنم کلیات بسیاری از رمانها به هم شباهت دارند و آنچه باعث تمایز آنها از هم میشود همین جزییات است. جزییاتی که در این رمان نه در شکل روایت و نه در نحوه موقعیت ها شباهتی به داستانهای عامهپسند نداند. این را هرکسی که یک کتاب عامه پسند خوانده باشد و این کتاب را بخواند به شکل واضحی خواهد دید. مثلا در رمانهای عامهپسند نه روایت منطقی دارد، و نه اینکه لحنی منطبق با فصای داستان در آنها دیده می شود و مهمتر از همه اینها نه فرم فکر شدهای در آنها میتوان یافت در حالی که رمان از پائولوکوئیلو متنفرم همهی اینها را دارد.
نوشته بودم در این رمان از خیلی کدها با ارجاع به نکات برون متنی که از ادبیات و سینما سرچشمه گرفتهاند، رمزگشایی می شوند که اینبار به ظرافتهای بیشتری در این رابطه دست پیدا کردم که همانطور که در نوشته قبل هم اشاره کردم میتوان مطلب مفصلی در این رابطه نوشت.
برای درک این کتاب باید دایره اطلاعاتی وسیعی داشت، که برخی از آنها ریشه در تاریخ ادبیات، سینما و حتی تئاتر دارد، یعنی اگر نویسنده میآید داستان را به خیابان لالهزار میبرد که خیابانی مهم در تاریخ فرهنگ و هنر تهران (و ایران) است و از احتضار اینخیابانی حرف میزند، بیدلیل نیست؛ و دارد میگوید چه برسر این هنر در طول این سالها آمده و چرا در این دوران به احتضار افتاده… و اگر راوی داستان در جستجوی دوران شکوه آن است زمانی که مملو از سینماها و تئاترها و کتابفروشیها بوده و در لابلای این جریان به من خواننده میفهماند روزگاری اینجا عبدالحسین نوشین برنامه اجرا میکرده و حتی تئاتر کمدی و عامهپسند آن پیشپرده خوانیهای مرتضی احمدی و نمایشهای اصغر تفکری بوده(و خود من برای گرفتن جزء به جزء این اطلاعات و درک این نشانه ها سراغ چند نفر رفتم تا سر در آوردم که در این فصل جریان از چه قرار است!) دارد میگوید از کجا به کجا رسیدیم، سینماها بسته شده، آنها که مانده اند رو به احتضارند، از تئاتر هم خبری نیست فقط چند نمایش روحوضی مانده به جای نمایشهای عبدالحسین نوشین.
به همین ترتیب اگر نویسنده در ابتدای هر فصا بخشی از نقاط اوج ادبیات ایران را میگذارد و بعد شرح شکست خوردن نویسندهای را مینویسد که از دل این جریان و این علاقه ها بیرون آنده و بعد مدام گوشه کنایه به فیلمفارسی و پاورقیها میزند و حتی جایی اشاره میکند ذهنیت تاریخی ما این است که هروقت صحبت از جذابیت میشود میرویم سر از قواعد و کلیشههای پاورقینویسی و فیلمفارسی (نقل به مضمون) در میآوریم؛ دارد اشاره میکند که چه برسر این ادبیات آمده که نوشتن بیقدرترین کار در این زمانه و این دیار است. و این حرف که در نقد وبلاگ تجربههای آزاد خیلی عجیب جلوه کرده بود اتفاقا اصلا هم عجیب نیست چون آقای داود غفارزادگان نیز همین چند روز پیش در جایی دیگر و مناسبتی دیگر درست همین را نوشته که برای من این حسن تصادف بسیار جالب بود! (*)
درهمین نقد ایراد گرفته شده که چرا راوی منفعل است؟ به نظر من راوی منفعل در این کتاب بسیار هوشمندانه انتخاب شده، از طرفی مگر منفعل بودن راوی در نفس خودش مشکلی دارد؟ مخصوصا که این انفعال در رمان از شرایط و موقعیتی حکایت کند که شخصیت در آن درگیر است، و نقشی کلیدی هم دارد. راوی درواقع منفعل نیست، در این شرایط است که منفعل شده و در ادامه همان ماجرای برسر ما چه آمده قرار می گیرد، بر ما چه گذشته که در مناسبات معمول زندگیمان روشنفکرانمان می شوند آدمهای منفعل. مگر مردم عادی صادق هدایت را منفعل حساب نمی کنند، بهرام صادقی را کمتر می شناسند وگرنه او را هم منفعل میدانند و … خب حالا راوی داستان که در ذهن خود با هدایت و بهرام صادقی دم خور است، به عنوان آدمی که ادامه این جریان است باید هم در مناسبات عام زندگی منفعل به نظر برسد.
از طرف دیگر داستان در رمان به گونهای شروع شده که میتوان فهمید همهی این ماجرا نه یک اتفاق بلکه تلاش نویسندهایست با گرایشهای خاص پسند در داستاننویسی اما ناکام که حالا آمده داستانی بفروش بنویسد، به همین خاطر اصلا تمام این چارچوب کلیشهای به نظر من عمدی انتخاب شده چرا که این نویسنده در طول کار مدام باخودش هم درگیر است، راوی داستان که خود آگاهی نویسنده را نمایندگی میکند یعنی همان «من» او را مدام در حال متلک پراکنی به نویسنده است که این چه داستانیست که تو داری مینویسی مگر اینجا (دنیای رمان) دنیای فیلمفارسی و پاورقیست؟ و حتی درجایی که از دست او کلافه شده به نویسنده می گوید بابا مخ تو هم پکیده با این نوشتنت (نقل به مضمون)؛ یعنی مدام این درگیری بین من راوی و شخص نویسنده وجود دارد و اینها به تدریج در نیمه دوم رمان خودش را نشان داده و به اوج خود می رسد. راستش من بر این عقیدهام که با اینهمه نشانه اگر کمی روی رمان دقیق بشویم خیلی روشن است که نویسنده یک بازی ترتیب داده، یک بازی با ادبیات عامه پسند؛ و دارد درگیریها و تقابل ذهنی یک نویسنده جدی را که به دلیل ناکامیاش مجبور شده داستانی عامه پسند بنویسد، نشان میدهد و این تازه همان بحثیست که این روزها مطرح میشود که چرا نویسندگان جدی میروند دنبال نوشتن داستان عامهپسند؟ (نویسنده کی این رمان را نوشته با توجه به تاریخ درج شده در انتهای کتاب دوسال پیش یعنی دوسال پیش داشته حرفی را می زده که امروز تازه برخی آن را مطرح میکنند)
به همین خاطر واقعا میگویم نباید از سادگی زبان رمان و حتی طرح به ظاهر عامه پسند (وحتی طرح جلد مشتریپسند) آن گول خورد راستش من اگر بخواهم نمونه مشابهی برای این کتاب نام ببرم باید از کتاب «عامهپسند» بوکفسکی یاد کنم. این کتاب هم زبان بسیار سادهای دارد و حتی اگر صفحاتی از آن را گذرا تورق کنیم فکر می کنیم رمانی پیش پاافتاده از نوع مایک هامری را دست گرفتهایم، اما وقتی کلیتش را میخوانیم و به عمق آن می رویم میبینیم که چیزهای دیگری هم در کتاب هست، و نویسنده بازی را ترتیب داده و استفاده از این چهارچوب عامه پسند چیزی نبوده که خودش نداند. راستش این همان چیزیست که من در این کتاب پیداکردم و به همین خاطر یکی از رمانهای محبوب من شده رمانی که بسیار میتوان درباره آن نوشت. مطمئنم اگر بازهم آن را بخوانم بازهم چیزهای تازهتری در آن پیدا خواهم کرد.
به همین خاطر من با نظر آقای یوسف علیخانی موافقم که این کتاب میتواند جریان ساز بشود…به نظرم کاملا هم این حرف را جدی زده! حال اگر هم نشود حرجی بر آن نیست، کتابیست که منتشر شده و بالاخره یکی مناسبترازمن پیدا میشود که بتواند یک چیز درست و حسابی درباره آن بنویسد. اگر تقسیمبندی رمان پیشرو را قبول کنیم باید بگویم «از پائولو کوئلیو متنفرم!» رمانی پیش روست. به همین خاطر اکیدا توصیه میکنم این کتاب را بخوانید، دقیق هم بخوانید آنوقت هیچ بعید نیست که با من هم نظر بشوید!
*- حضرات برای یک بار هم شده باید کلاه و لچک شان را قاضی کنند که چه می خواهند. ارتکاب ادبی در این سامان به هر کیفیت و روشی که صورت بگیرد بی ارج و قرب ترین کار است. یک بار برای همیشه باید مشخص بشود که دعوا سر چیست و در این بی مکانی کی جای کی را تنگ کرده است… (اصل مطلب را اینجا بخوانید)
این نوشته از وبلاگ سخن روز نقل شده: اینجا
1 Comment
پگاه
سلام.آقای رحیمی صحاف.این رمان به سبک و روشی جدید نوشته شده است.اصلاهم جزو داستانهای عامه پسند به حساب نمی آید.من یک بار کتاب را خواندم و فکر کنم جزو رمان های متفاوت است و جذاب هم نوشته شده.