این مقاله را به اشتراک بگذارید
شده بودی درست مثل سنگ خارا، سخت. یکدنده و لجوج. هیچ میخی در تو فرو نمیرفت. هیچ حرفی در تو اثر نداشت. مگر میبایستی چطور به تو بگویم که حرفم در تو کارگر شود؟ واقعا”من الان به تو چه بگویم محیی الدین؟ یادت که نرفته! رفته؟ خوب است من چند بار سر به سینهات کوفته باشم و فریاد زده باشم، مکن همچنین محیی الدین! عاقبت خوشی ندارد. دستت آلوده میشود. عادت میکنی. و هی تو میگفتی همین یکبار، به خاطر شایسته همین یکبار! و من گفتم به خاطر شایسته هم که شده هیچوقت! اما تو گوشت بدهکار نبود، و کردی این کار زشت را که نمیبایستی بکنی! و حالا برای تو چی مانده است؟ چه میخواستی بماند؟ حیثیتت آبرویت، اسم و رسمت، همهچیزت بر باد رفت. چه بادی به غبغب انداخته بود، انگار که کمر غول را شکسته باشد، انگار که اسب رموکی را رام کرده باشد، خودت که میدیدی. مدام میخندید و مسخره میکرد. تازه ادعای جوانمردی هم دارد. لا بد برای خودشیرینی. ساعد راستش را عمودی نگهداشته بود و انگشت شست را به موازات بازو خوابانده بود و هی میگفت: “بهچرخ! تندتر بهچرخ! “و هی سیم را کلاف میکرد. و آنوقت تو مثل لبو تا بناگوش سرخ شده بودی. عرق از هفتبند تنت میجوشید. این دیگر عرق نبود، آبرویت بود. بد طور ضربه خورده بودی. من حتم دارم که محمود زاغ بوده. خودت که میدانی. حتما” او بوده که رفته خبر داده. و الا وقتی که همه هجوم آوردند به طرف اسکله، تو حتی” کتت را هم پوشیده بودی. میبینی که از همپالکیهای خودت، از همسایههای خودت ضربه را خوردهای. همیشه کار از خودی خراب است. شماها باهم نبودهاید. همیشه پراکنده و دور از هم. بیخود نیست که همیشه مثل خر به زیر بارید. تعجبی هم ندارد، لا بد از سربند همان دعوا، کینهات را به دل داشته. پی فرصت مناسبی بوده. یادت که میآید؟ روزی که زنش با قدسی دعوا راه انداخت. به گمانم سر منبع آب بود. چه قشقرقی راه انداخته بودند؟ ! بعد تو با محمود زاغ درگیر کتککاری شدی. پک و پوزش را ور دریدی. شاید هم حق داشتی. این را دیگر بهت ایراد نمیگیرم. چون به ناموست بیحرمتی شده بود. آن روز هم پایت به اینجا کشیده شد. اما آن روز سرافراشته بودی. اما حالا به جرم چی؟ . . .
بلند بالا و سینه پهن و درشت بود. زمخت و گرهخورده و تودار. چشمها انگار دو کاسه پر از خون بودند. طوری برخرند باغچه نشسته بود و سرگرم کلنجار با خود بود که انگار کسی از دورنش قد برافراشته و حالا آمده روبرویش چندک زده و یک بند حرف میزند. با لحنی آمیخته با سرزنشی ملایم اما کوبنده. محیی الدین چه میتوانست بکند؟ او را گرفته بودند و یکراست آورده بودند ژاندارمری. و همانطور که برخرند باغچه نشسته بود، خودش را سراند تا لبهی حوض و انگشتان دستش را، و بعد همهی کف دست را توی آب چرخاند. دو ماهی سرخ و کوچک، به هوای طعمه خیز برداشتند و آمدند زیر موجهای ریز آب تاب خوردند و لای انگشتان باز او ایستادند. اما نه، نهایستادند. رنگ خود را روی انگشتان او ریختند و رفتند. بعد دید که پنجهاش همرنگ آن دو ماهی کوچک سرخ و خونین است. ناگهان بدنش یخبست و سخت ترسید. با شتاب دست را از توی آب بیرون کشید و نگاه کرد. اما آن پنجهی خونین توی آب باقی ماند. شناور روی آب، غلتنده توی حوض. مثل پنجهی برنجی جام سقاخانه اما سرخ.
شب داشت به عمق خود نزدیک میشد. لکههای ابر کبودی که دستخوش باد نیمه شب پائیز بودند، در پهنهی نیلی پررنگ آسمان به هم میآمدند و بارور میشدند. شاید به قصد زایش و باریدن. و اما باد، سر به کار دیگر داشت. تند و بازیگوش و خوشرفتار، از روی دریا برمیخاست و تاب میخورد و میآمد. همراه با سرمای گزندهای که تا مغز استخوان او نفوذ میکرد. در خود فرو رفته و سربسته و از خودبیخود بود. و آن ماهیان سرخ که حالا پنج تا شده بودند، از نظرش دور نمیشدند. تاب هیچچیز را نداشت. تاب سرزنشهای خود را هم نداشت. از کناره حوض برخاست و به آسمان نگاه کرد. تاریکتاریک بود. شبی ناب، شبی تیرهگون و سیاه. شبی مانا و ماندگار. و برای محیی الدین چه خوشتر از این؟ چرا که او نمیخواست صبح، به این زودیها فرا رسد. صبح، برای او بلا بود. نکبت بود. خواری و ذلت بود. راه نفسش بند میآمد. دور حوض چرخی زد و چند قدمی برداشت و دستها را به هم سائید و به هر دوی آنها نگاه کرد. قرص و سالم و محکم بودند. هر دو دست را توی گودی زیر بغلهایش پنهان کرد و با خشم فروخوردهای دم سبیلهایش را به زیر دندان گرفت و خایید. و آنگاه باز هم به آسمان نگاه کرد و خسته و آزرده دوباره آمد و بر خزند باغچه نشست. سرش به شدت درد میکرد و حالش منقلب میشد. غمی که به جانش نشسته بود، مثل کفچه ماری سر از سینهاش بدرمیکشید و به تمام تنش نیش میزد. حس پشیمانی، حس فریبخوردگی، حس ترس از تازیانه، آنهم لا بد روبروی در کارخانه. جلوی چشم هر دوست و دشمنی.
جلوی هرکس و ناکسی چت شده مرد؟ هنوز که چیزی نشده. خودت را اینقدر پوک نکن! خودت را اینقدر فرسوده نکن! دل داشته باش. بگو که محتاج بودهای. بگو که تامین نبودهای. بگو که زمانه مجبورت کرده است. چه خبرت شده از حالا این همه کلافه شدهای؟ خیال کردهای چه شده؟ جز اینکه. . .
سر چرخاند و به اطراف نگاه کرد. هیچکس آن دور و حوالی نبود. حیاط ژاندارمری خالی بود. درندشت و گلین و خاکآلود. صداهائی از دور میآمد. صدای غرش شعلههای گاز که از دهانهی لولهها بیرون میزد، سکوت شب را بهم میریخت. محیی الدین قرار و آرام نداشت. فکر اینکه وقتی قدسی بهفهمد چه خواهد گفت، از جلد بدرش میکرد. هیچ مردی طاقت نگاههای سرزنشآمیز زن را ندارد. مرد، زیر نگاه زن خرد میشود، ذلیل میشود. آیا چگونه میشود این همه خواری و نکبت را بر خود هموار کرد؟ این ننگ را به کجا برد؟ سر به کدام بیابان بگذارد که از خود تهی شود؟ ای بر پدرت لعنت محمود زاغ! ای کاش چشمهایت ور میقلنبید و کور میشدی! ای کاش خناق میگرفتی و دم نمیزدی.
-وای کاش تو هم عقل توی کلهات بود و دست به این کار زشت نمیزدی. خوبست چند بار سر به سینهات کوفته باشم و فریاد زده باشم، مکن همچین محیی الدین، عاقبت خوشی ندارد.
و باز آن ماهیان سرخ، هر پنج تاشان، بزرگ و کوچک آمدند و جلوی چشمش رقصیدند و رفتند.
-این یکی را دیگر نخوانده بودم.
-و اگر خوانده بودی باز میکردی. تو اصلا”هیچ حالیت نبود. عقل از سرت پریده بود
-حالا آن یک لحظه چه شد که دیگ آمونیاک یکمرتبه بوش به هوا برخاست! ؟ ای به خشکی شانس!
جیپ گشت شبانه آمد تو. دو گروهبان و یک استوار از آن پیاده شدند. محیی الدین برخاست و به آنها سلام کرد. و آنها بدون اینکه جواب سلامش را بدهند، چپچپ نگاهش کردند و بلندبلند خندیدند. محیی الدین خیس عرق شده بود. شرمسار و درهم کوفته سر فرو افکند و همانطور ایستاد. حالش داشت بهم میخورد. نمیدانست چه باید بکند؟ گیج و منگ شده بود. و بعد صدای پای آنها را شنید که داشتند دور میشدند سر چرخاند و به پشت نگاه کرد. سگی داشت لنگلنگان میآمد. درشت اندام و زرد رنگ و خاک آلود. پوزه بر زمین میکشید و میآمد. محیی الدین باز هم درونش برآشفته شد و به آن سگ نگاه کرد. دید که یک دست از دست دیگرش کوتاهتر است. تنش لرزید و رو برگرداند و آمد دوباره کنار حوض نشست. آن پنجهی برنجی سرخ رنگ هنوز توی حوض شناور بود. دست به جیب برد که سیگاری بگیراند، اما دید که کبریت ندارد. حال اینکه از نگهبان دم در که خاموش و خواب آلود پاس میداد شعله کبریتی بگیرد، نداشت. دلنگران و تشنه بود. سقف دهانش مثل یک خشت خام، مثل یک تکهی چوب، خشکخشک بود. داد زد. کسی انگار داد زد. داد از درون او میجوشید و بالا میآمد.
-چت شده مرد؟ ! طوری ترس برت داشته که انگار همهی کارخانه را دزدیدهای! آنها که سربند این کارخانه میلیونها خوردند و بردند مگرچه کارشان کردید؟ هفت هشت کیلو سیم بیقابلیت که بیشتر نبوده. خون که نکردهای. خیال کردهای سرت را میبرند؟ حسن قاچاق را بگو که شبانه از روی دریا میآمد و کلافکلاف توی قایق میانداخت و میبرد. وقتی که فهمیدند مگر چکارش کردند؟
-تو چی میگی مرد؟ زبان دو پهلو داری، تیغ دو دمه، یکبار نق میزنی که آبرویت رفت. یکبار سیخونک میکنی که نترس باش! خیلی خوب نمیترسم. اصلا ککم هم نمیگزد. اما آبرو چی؟ یک عمر با آبرو زندگی کردم. سرافراز و سربلند. اگر شایستهام نبود، اگر عزیز دلم نبود، اگر او فلج نمیشد، اگر گوشهی بیمارستان نمیافتاد، اگر حقوقم کفاف خرج و مخارجم را میداد، من کی دست به چنین کار زشت و خطرناکی میزدم؟ به بین ترا خدا برای صد تومن پول چه بلائی بسر خودم آوردم؟ ای بخشکی شانس!
-چه خبر شده مرد! ؟ تو که داری خودت را پاک نفله میکنی. مگر تو چه جور آدمی هستی؟ دزد سرگردنه که نیستی، کارگر سادهای هستی افتاده در دورترین بندر کناره خلیج که جان میکنی و روزگار میگذرانی. با ماهی چندرقاز حقوق، نان بخور نمیری که جلوی سگ بیاندازی رو برمیگرداند. ساکن پستترین محلهی بندر، زیر کپرهای حلبی و حصیری، با منبع آبی مشترک، بین دهها خانوار فلکزده و بخت برگشتهتر از خودت. هر شب و هر روز کتک کاری و دعوا و ناسزا، بر سر آبی که تازه شور است و بو میدهد. خون که نکردهای، محتاج بودهای.
-آره تو راست میگوئی، من محتاج بودهام. دیشب که داشتم میرفتم سر کار، قدسی گفت: “سعی کن توی این سه چهار روز آینده یک تک پا برویم آبادان و سری به شایسته بزنیم” بزنیم. “و من گفتم”باشه سعی میکنم برویم، اما بشرط اینکه عروسکی، چیزی برایش بخریم. “و همین بود که فکر مرا خراب کرد. وقتی که بسر کار رسیدم همهاش توی این فکر بودم که پولوپلهای تهیه کنم و عروسکی، چیزی برایش بخرم و بعد برم. ای بخشکی شانس، ای بسوزی بخت! هی فکر کردم خدایا پولش را از کجا بیاورم. از کی قرض کنم؟ دستکم صد تومن لازم داشتم. بخودم میگفتم خب اگر صد تومن بدهم و عروسکی بخرم پس تا آخر ماه چکار کنم. تازه با این همه صرفهجوئی و مشت به شکم کوبیدن، آخر ماه که میشود هشتم گرو نه است. اما بالاخره میبایستی فکری بکنم. و از بخت بد همینطور داشتم فکر مکردم ناگهان این فکر خطرناک به کلهام زد. و بعد از آن دیگر دستم به کار نمیرفت. خسته جان و کرخت شده بودم. آدم وقتی که در فکر کار تازهای باشد، دلش میآشوبد، پریشانحال و سراسیمه میشود. از همه چیز واهمه دارد. فکرش خوب کار نمیکند. دستهایش در اختیارش نیست. حتی یکبار بجای اینکه دو سر سیم را به دوشاخه وصل کنم، به هم گره زدم. ناگهان فیوز پرید. تاریکی. قسمتی از انبار و محوطه جلوی اسکله را پرکرد. این تصادف شاید به من درسی آموخت که بکارم میخورد. و آنوقت به خودم گفتم، قبل از سپیده دم، برق این قسمت را قطع میکنم، به دو میروم سر اسکله آب از آب تکان نمیخورد. از دروازه که زدم بیرون، دیگر کار تمام است. ده کیلو هم که باشد، میشود هفتاد تومن.
-و درست در همین لحظه بود که من برای بار اول سر به سینهات کوبیدم و فریاد زدم، نکن همچین محیی الدین، عاقبت خوشی ندارد. اگر گیر افتادی، پاک آبرویت رفته. اما تو گوشت به این حرفها بدهکار نبود، و کردی آنچه را که خودت میخواستی. خوب است من چند بار توی گوشهایت فریاد کشیده باشم؟ شاید در آن یک ساعت که تو با خودت کلنجار میرفتی، من بیش از هزار بار سر به سینهات کوبیدم و جلویت قد علم کردم و تو هربار مرا پس راندی و اصلا حالیت نبود که چی داری میکنی. . .
یکی از گروهبانها از پلهها ایوان آمد پائین و رفت به طرف نگهبان دم در و چیزی بهش گفت و دوباره برگشت به طرف ایوان. توی راه کنار محیی الدین ایستاد و دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
-عجب طرار قهاری هستی تو مرد! این گوش و هوش را از کجا آوردهای؟ لا بد خیلی هم بخودت مینازی. حلا بگو بهبینم، مس مگر کیلوئی چند است؟ لا اقل بقدر دو بادیه میشد یا نه؟ شنیدم مثل دوک نخریسی بدور خودت میچرخیدی.
این حرفها اگرچه نه تلخ و زننده، اما خاری بودند که در جان آشفته و پریشانحال محیی الدین خلیده میشدند و آزارش میدادند. خواست چیزی بگوید، اما نگفت. دم فرو بست و سر به زیر انداخت و خاموش ماند. گروهبان بار دیگر دستی به شانهاش کوبید و پوزخند تلخی زد و از آنجا دور شد.
و همانطور که مچاله نشسته بود احساس کرد که سرش دارد گیج میرود. کندهی زانو را بغل کرد و چانه بر آن نهاد و به اتاق توی ایوان خیره ماند. گیج و منگ بلاتکلیف با خود گفتگو میکرد و سخت پشیمان بود.
-چطور شد یکمرتبه به این فکر افتادم؟
-برای اینکه تو میدانستی تو کشتی شکستهای که پای اسکله به گل نشسته است، مشتی آت و آشغال و خرتوپرت وسائل برقی و سیم مسی ریخته است. به خود گفتی خب چه بهتر از این، پس باید رفت، عروسک را باید خرید، شایسته خوشحال خواهد شد. و از همینجا بود که من با تو درافتادم، اما مگر تو حرف حساب حالیت میشد، شاید یکساعت با تو کلنجار رفتم، اما نشد که نشد. و تو آخر سر گفتی هرچه باداباد. و من گفتم، اما اگر بخت بخسبد چی؟ اگر واقعهی حساب ناشدهای پیش آید، چکار خواهی کرد؟ و تو گفتی دل آرام بدار مرد! دو دلی یعنی چه؟ شک را مهار کن! و دیگر مهلت ندادی، برق را قطع کردی. کلاه سفید ایمنیات را از سر واگرفتی، مبادا نقطهی روشنی در سیاهی شب باشد. از زیر واگنهائی که منتظر بارگیری کود شیمیائی بودند، سرآسیمه گذشتی و به سرعت خود را روی اسکله رساندی. به یک خیز پا به عرشه گذاشتی. از عرشه، به خن. ته خن تاریک بود. باد زوزه میکشید. انگار که نالهی گرگی بود. چراغ قوه را از جیب بیرون کشیدی. کت و پیراهن را از تن بدر کردی. کلاف سیم را جستی. سر سیم را به قلاب کمربندت گره زدی. هراس را پس رانده بودی، از هیچچیز نمیترسیدی. صدای جنبندهای نمیآمد. دریا در تلاطم بود. ناگهان صدای بلندگوی کارخانه به گوشت نشست: “توجه! توجه! دیگ آمونیاک نشت کرده و خونسرد و آرام باشید. ماسکهایتان را بردارید. هرکس ماسک دم دستش نیست دستمال خیس دم دهان و دماغش بگیرد و به سرعت در جهت مخالف باد حرکت کند. هول نشوید. وحشت نکنید. دارند تعمیرش میکنند. “و از بخت بد توی بیچاره، باد در جهت عکس اسکله میوزید. اما تو کارت را تمام کرده بودی. سیم مسی را پیچانده بودی. از زیر بغل تا سر سرین. سینه در زیر فشار سیم له میشد. مثل یلی که زره پوشیده باشد. سنگین و استوار از خن بدرآمدی. اولین کسی که سر اسکله رسید، محمود زاغ بود. و پس از آن هجوم کلیه کارگرها بود. دستهدسته میآمدند. صدای سرفههاشان همه در باد میپیچید. قرار و آرام از تنت گریخته بود. زیرا زانوانت میلرزید. ترس پسزده برگشته بود و به جانت نشسته بود. به خود نهیب زدی، اما نه، این من بودم که بتو نهیب زدم”آرام باش مرد. خودت را لو میدهی! “طولی نکشید که بوی آمونیاک کم شد. کارگرها شروع کردند به پخش و پلا شدن. اما هنوز عدهای بودند. چشم چرخاندی که شاید محمود زاغ را به بینی. اما او نبود. بهت گفتم اگر او دیده باشد، وای بر تو! بعد دیدی دو مامور حفاظت دارند روی اسکله قدم میزنند اما تو دیگر دکمههای کتت را هم بسته بودی و سیخ وساکت راه میرفتی. رنگت تقریبا پریده بود. قلبت بشدت میکوبید. حس کردی که لو رفتهای. و همینطور که پیش میرفتی، تمام تنت میلرزید. حالا دیگر به انبار رسیده بودی. چیز دیگری به آخر وقت نمانده بود. رفتی توی انبار که خرت و پرتهایت را جمع کنی و بعد بزنی بچاک. اما کور خوانده بودی. وقتی که دم در خروجی رسیدی، عدهای از کارگرها جمع بودند. یکی از مامورین حفاظت-همان علی غول نکرهی بیشاخ و دم را میگویم، یادت که میآید-آمد جلو با پوزخند وقیحی گفت: “محیی الدین توی خن کشتی چکار میکردی؟ “تو رنگت پریده بود، پریدهتر شد. به تته پته افتادی. سرت گیج رفت و سخت ترسیدی. گفت: “محیی الدین کتت را در آر؟ “تو گفتی! “برای چی؟ “او گفت برای چی ندارد، یالله معطل نکن! “یکی بدو فایده نداشت. این دیگر چیزی نبود که بتوانی حاشا کنی. به دام افتاده بودی. راه گریزی نبود. سخت هراسیده بودی. رنگت مثل گچ دیوار، سفید شده بود. کوشیدی که بر خود چیره شوی، اما نتوانستی. یکی از مامورین دکمههای کتت را باز کرد و آن دیگری از پشت سر، شانههایت را گرف و کت را از تنت بدر کشید. پیراهنت را هم درآورد. سینه و شکمت، مثل تن یک مجسمهی مسی، زیر نور چراغ درخشید. عدهای خندیدند. عدهای بهتزده نگاهت کردند. یکی از مامورین بر روی تن مسیات دست کشید و بدنبال سر سیم گشت. محمود زاغ به ستون در تکیه داده بود و خاموش بود. اما تندتند به سیگارش پک میزد. علی غول گفت: “دستها را بالا نگهدار! یک کمی بالاتر، بیا به سمت راست، حالا به چرخ! روی پاشنه بهایست و تند به چرخ! تندتر. تندتر. تندتر. “چرخشی دورانی، چرخشی دوکی شکل، ذلیل و ناچار، از خود بدر شده میچرخیدی. جلوی چشم جماعت که میخندیدند. . .
-بس کن دیگر، بس کن! جانم را به لب رساندی.
-من جانت را به لب رساندم یا تو! تو که اصلا حرف حساب سرت نمیشد؟ خوبست پیش از واقعه من چند بار سر به سینهات کوفته باشم و فریاد زده باشم، “مکن همچین محیی الدین، عاقبت خوشی ندارد. “اما تو که دیوانه شده بودی.
-آره تو راست میگوئی، من واقعا دیوانه شده بودم، حلا میگوئی چکار کنم؟ خودم را بکشم؟
-نه لازم نیست تو خودت را بکشی، ترا خواهند کشت. نه اینکه سرت را ببرند، نه. وقتی که دستت نباشد، تو دیگر زنده نیستی. ! تو با دستانت زندهای. قدسی هم با دستان تو زنده است. دیدی که چطور همه داشتند بتو میخندیدند؟ عسگر گفت: “یعنی چه؟ من که باور نمیکنم! “اکبر گفت: “داری میبینی و باور نمیکنی؟ “محسن گفت: “آخه چطور ممکن است؟ “هرکسی یک چیزی میگفت، ولی وقتی که داشتی مثل دوک نخریسی به دور خودت میچرخیدی همه زدند زیر خنده. درست میگویم یا نه؟ اینطور بود یا نبود؟
-گفتم که بس کن لا مذهب، پدرم را درآوردی تو! چه از جان من میخواهی. . . “
گروهبان از اتاق بیرون زد و لب ایوان ایستاد و از همانجا داد کشید:
-آهای یارو، بیا بالا، بازجوئیه!
بند دل محیی الدین پاره شد، اما به خود خروشید: “آرام باش مرد! چه خبرته؟ خون که نکردهای؟ “و پا پیش کشید و طول حیاط را طی کرد و از پلهها بالا رفت. استوار حسینی، کرخت و خوابآلود، پشت میزش نشسته ود و داشت سیگار میکشید.
-اسم؟
-محیی الدین.
-فامیل؟
-نزاری.
-سال تولد.
-سی سال.
-سابقه کیفری؟
-ندارم سرکار، من یک کارگر زحمتکشم. من روزی دزدی نکردهام.
-پس این عمهام بوده مردکهی آفتابه دزد، حاشا هم میکنی؟ خودم زیر شلاق لهت میکنم. خیال کردهای شهر هرته. صورتمجلس را نشان بده سرگروهبان! بیست نفر امضاء کردهاند. همه شهادت دادهاند. خودت که میدانی، برای مجازات سه نفر هم کافیه. رد خورد هم ندارد
-رد خورد هم ندارد محیی الدین، میفهمی که بدبخت؟ گرسنه که بودی، پاک آبرویت هم رفت. بیدست هم خواهی شد. تکانی بخور محیی الدین، فکری بکن محیی الدین! فردا کارت به کجا خواهد کشید؟ جلوی در کارخانه، یا وسط میدان بندر، برای تو چه فرقی میکند؟ زیر شلاق کبودت میکنند. تنت آشولاش میشود. بختت که از اول سوخته بود. حرمتت را هم میسوزانند. فکری بکن محیی الدین! اکنون تو چه هستی ای بدبخت فلکزده؟ مرغ پرکندهای افتاده در قفس، مردی گرفتار و وامانده در تله. اما این نه سزاوار توست. خوب حواست را جمع کن و بهبین چه میگویم. تو با دستهایت زندهای. قدسی هم با دستهای تو زنده است. تو که هیچوقت تن به خفت و خواری ندادهای، پس این همه بازو کلفت کردهای که چه کنی؟ نمیگویم بزن توی گوشش و کار را از آنچه که هست خرابتر کن، اما پای را هوار که داری! پس معطل چه هستی؟
-گذشت آن دور و زمانه که هرکس هرچه دلش میخواست میکرد. حالا دیگر قانون خدا را اجرا خواهیم کرد. رد خور هم ندارد. فعلا بیا این ورقه را امضاء کن و برو بیرون تا فردا که بفرستمت دادسرا.
و محیی الدین وقتی که آمد بیرون، ازاینرو به آن رو شده بود. چیره بر اعصاب، خوددار و استوار، پلهها را در نوردید و آمد تو حیاط. جدالی میان خودش و خویشتن. هر دو پرتوان و نیرومند، سر به سینهی هم میکوفتند و نهیب میزدند و میخروشیدند. راه گریزی باید جست!
برق لولهی تفنگ، زیر نور چراغ دم در به چشمش نشست. شک را باید در خود کشت. خفت و خواری را باید از خود راند. بی سرو دستار میتوان بود، اما بیدست نه، دست که نباشد، تو هم نیستی، شایسته هم نیست. دستان تو نان آورند. دستان تو. . .
-بس کن مرد، همهاش که رجز میخوانی!
-پائی به جنبان، قدمی بیافراز!
و محیی الدین دور حوض چرخی زد و کمر را سفت کرد. پاورچینپاورچین آمد نزدیک در خروجی ایستاد. سرباز دم در، وارفته و بیحال، پاها را از هم باز کرده بود و قنداق تفنگش را روی زمین گذاشته بود و داشت به آن روبرو نگاه میکرد. منگ خواب و خسته بود. محیی الدین گوش خواباند، صدائی نمیآمد. سر برگرداند و به نیم نگاهی فاصلهی پلههای ایوان را تا دم در تخمین زد. و آنگاه چنان سریع و چابک عمل کرد که اگر نگهبان، پرقدرتترین آدمها هم بود، از پسش برنمیآمد، لولهی تفنگ را با دست چپ گرفت و مشت گره کردهی راست را به قوت یک اهرم، به گیجگاه نگهبان نشاند و نگهبان تا آمد به خود جنبد، ته تفنگ به تخت سینهاش کوبانده شد. محیی الدین دیگر نبود. انگار تیری که از لوله تفنگ بدر شود، در خم کوچهی پشت ژاندارمری پیچید و در بیابان گم شد. مسیر گامهایش عمود بر خط لولههای نفت بود. چابک و راهوار میدوید. جای پوتینهایش بر خاک بیابان مینشست. به لولهها نزدیک شد. پس آنگاه دمی وادرنگید. خشاب را بدر کشید و شمرد. کافی بود: ناگهان روی خط لولهها جستی زد. پنج خط لوله، ردیف هم خوابیده بودند و رو به دریا داشتند. روی خط لولهها آثاری از رد پا نمیماند. تفنگ را سفت چسبیده بود. نفسنفس میزد، اما میشتافت. گریز پا و مصمم، چشم در چشم خط روشن افق داشت و میتازید. قطرهی بارانی به پشت پلکش خورد و خوشحالش کرد. احساس رضایت و امنیت، ابروهای گره کردهاش را از هم گشوده بود. پس دیگرچه جای دلهره است؟ رد پا محو خواهد شد. شب داشت میشکست و کاکل محیی الدین، با وزش باد میلرزید. اما دل، تو گوئی که پولاد خام. و تمام سطح بیابان، کرانکران، سپید و نقره ریز و پوشیده از خاک و رمل و خرده ریگ بود. صبح میشد. و بوی خوش سحر، سوار بر گردهی باد میآمد.
بندر ماه شهر-مردادماه ۵۸
کوتاه درباره احمد آقایی:
احمد آقایی سال ۱۳۱۵ در اهواز به دنیا آمد. او از دوستان نزدیک احمد محمود بود و این دو ارتباط نزدیکی در مباحث ادبی داشتند.
آقایی که در سالهای نهضت ملی شدن صنعت نفت از نزدیک شاهد حوادث و رویدادهای این نهضت در خوزستان بود، بعدها تحت تأثیر مشاهدات خود، رمان “چراغانی در باد” را نوشت و در این کتاب به شرح حوادث این نهضت پرداخت.
او در سال ۱۳۳۸ برای ادامهی تحصیل به آلمان سفر کرد و در سال ۱۳۴۲ به کشور بازگشت و در پتروشیمی بندر ماهشهر مشغول به کار شد و مدتی نیز در حوزهی نشر در انتشاراتی بهنگار فعالیت داشت.
احمد آقایی ۱۴ دیماه سال ۸۳ در سن شصتوهشتسالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت و روز ۱۶ دیماه در قطعهی هنرمندان بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
از آثار این داستاننویس جنوبی به “برهوت” ، “شب گرگ” ، “چراغانی در باد” و آخرین اثر وی، “بیداردلان در آیینه” ، که نقد و بررسی آثار احمد محمود است، میتوان اشاره کرد.
کلک شماره ۳- انتشار در مد و مه: دی ۱۳۹۱
1 Comment
درقلمرو داستان
فوق العاده زیبااز حیث روایت وتصاویر بکر.به دلم نشست