این مقاله را به اشتراک بگذارید
آنچه در ادامه می آید دیدگاه های بهرام صادقی ست، از زبان خودش، درباره نوشتن و نویسندگان ایرانی و خارجی که خواندن آن خالی از لطف نیست. بهرام صادقی سالها قبل از مرگش در مصاحبهای با روزنامه آیندگان و در پاسخ به ایرادهایی که مصاحبه کننده نسبت به دو داستان کوتاه بهرام صادقی یکی “وسواس” و دیگری “فردا در راه است” مطرح میکند حرفهایی میزند که نه به عنوان دفاع او از این دو داستان بلکه توضیحی است در مورد نوع کار و نگاهش به عنوان یک نویسنده و به همین دلیل میتواند در حد یک آموزه به ویژه برای داستاننویسان جوان دارای اهمیت باشد.
او در این توضیحات همچنین درباره چخوف، گوگول و چند نویسنده دیگر داستانهای کوتاه نیز نظر خودش را مطرح میکند که از این زاویه نیز خواندن نظرات او میتواند ارزشمند باشد.
جنبههای مختلف داستان کوتاه
ممکن است که در نوشتن یک داستان کوتاه فقط عمل “تیپیزاسیون” را انجام داده باشیم، یعنی یک تیپ داستانی خلق کرده باشیم و نسبت به سایر چیزها، مثلا فرض کنید به “آتمسفر” که یک عامل مهم در داستان کوتاه هست، یا به “دیالوگ” که تا حدی مربوط به پیش برد داستان میشود، به عنوان یک جنبه مشخص دقت نکرده باشیم. بنابراین، در داستانی که هدفش ایجاد “تیپ” بوده، ما نمیتوانیم ایراد بگیریم که چرا این داستان آتمسفر به آن مفهوم واقعی نداشته است. یا در یک داستان دیگر، هدف نویسنده ممکن است فقط ایجاد “فضا” بوده و در دیگری مسئله بر سر ایجاد یک “دیالوگ” یک بیان و یک زبان مشخص داستانی باشد؛ یعنی تکنیک فشارش و ثقلش متوجه این نکته باشد.
در مورد “وسواس” آنچه من میتوانم بگویم این است که این یک داستانی است که از جنبههای مختلف و بیشماری که ممکن است در یک داستان کوتاه وجود داشته باشد، جنبه مشخص دارد و آن تیپیزاسیون است. یعنی در اینجا من یک تیپ ساختم که آدم وسواسی است. در نتیجه هدف اولیه من ایجاد تیپ بوده و از دیالوگ و از کراکتریزاسیون، از آتمسفر و از اکسیون تا اندازهای استفاده کردم که بتواند این تیپ را بسازد. . .
در مورد “فردا در راهست” (ممنون میشوم که یک داستان از قبیل این داستان که گفته بودیم نام ببرید. ) مسئله بیان یک واقعیت، بیان یک “رئال” بدون دخالت تخیل نویسنده مطرح نبوده است. آنچه در این داستان مطرح بوده یک نوع “سوسپانس” (هول و ولا) ی خفیف بود که ایجاد شود، منتهی ایرانی و با توجه به حوادثی که ممکن است در ایران رخ بدهد. در اینجا میبینیم که ما تیپی، شبیه تیپ “وسواس” نداریم.
در عین حال میبینیم که “کراکتر” مشخص هم نداریم قهرمانانی که در این داستان هستند که گویی از پشت پرده باران به آنها نگاه کرده شده است. مثل اینکه آدمهای مسخی هستند که ما در یک شب بارانی، که باران تندی میآید، از پشت شیشه نگاه کردهایم به عدهای آدم که توی کوچه کاری را انجام میدادهاند. بنابراین ما آنها را در همین حد دیدهایم، ما در آنها رسوخ نکردهایم، در روحیه آنها رسوخ نکردهایم، تیپشان را مشخص نکردیم. . . هدف ایجاد یک “سوسپانس” خفیف بوده. برای همین است که تکنیکش جوری انتخاب شده که خواننده خیال کند که این آدمی که کشته شده مثلا به دست “غلامخان” کشه شده. در حالی که در آخر معلوم میشود که آوار رویش آمده است. تمام مسائلی که در یک داستان کوتاهست خفیف یا شدید به خدمت گرفته شده برای اینکه حالت تعلیق به وجود بیاید.
من با این چیزها مخالفم
اگرچه تیپسازی بیشتر در رمان مطرح هست و نه در داستن کوتاه، اما هیچچیز نمیتواند مانع شود که نویسنده در داستان کوتاه هر کاری که دلش خواست نکند. خود من اصولا با این چیزهای آکادمیک از قبیل تیپ در داستان، بیان مسئله اجتماعی و اینکه نویسنده از خودش مایه بگذارد، یا نگذارد، مخالفم. من یک بار در یکی از داستانهایم گفتم که، تیپها را به سربازخانهها وابگذارید.
ژورنالیسم در آثار داستانی
ژورنالیسم مسئله ایست در کارهای من که انتخابش کاملا آگاهانه بوده. نه تنها در بعضی داستانها، که دارای یک طنز باز و خیلی سطحی هست وجود دارد، بلکه در بسیاری از داستانهای عمیقتر و آنهایی را که طنز سیاه و پیچیدهتری شکل میدهد، وجود دارد. فرض کنید یک نمونهاش استعمال مداومی هست که من از ذکر مطالب روزنامه، مطالب کتابها، مطرح کردن و بیان مسایل در یک طریق خیلی عادی و در واقع خیلی پیشپا افتاده میکنم. داستان “در این شماره” را میتوانم ذکر بکنم که طنز خیلی ساده و باز دارد، تا اندازهای که به هزل نزدیک میشود و کاملا هم ژورنالیستی هست. و این انتخاب کاملا آگاهانه بوده. برای این که ما صحبت از یک محیط مجلهای یا ادبی میکنیم و طنز و هزل ما باید مجلهای یا روزنامهای و در خور آن باشد. این از نظر تکنیک اقتضاء میکند.
چخوف، گوگول و طنز اجتماعی
در مورد “چخوف” باید بگویم که او به نظر من نویسندهای است که به حد هنرمندانهای در کارهایش رسیده است. ساختمان یک “نوول” و ساختمان یک عنصر طنز، این هر دو جداگانه و کاملا قشنگ در کارهای او به کار رفتهاند و خیلی استادانه تلفیق شدهاند.
در مورد “چخوف” آنچه معروف است و میگویند، به نظر من یک طنزنویس و یک نویسندهی صددرصد اجتماعی نیست-اجتماعی، هم به مفهوم رئالیست میگویم و هم به معنای کسی که میخواهد با انگشت گذاشتن روی بدیها و نابسامانیهای جامعه، آن را اصلاح کند. اگرچه “چخوف” چند داستانی دارد که به اصطلاح خیلی رئالیستیک است و خیلی نقطه نظر اجتماعی درش رعایت شده، اما اغلباحساسات، افکار و زندگیای که دارند در ظاهر شناخته شده و به صورت محترمی در جامعه هست، ولی در باطن مبتذل و مسخره مینماید، صددرصد عادی نیستند. یعنی از نظر طرز برخورد و نحوه تفکر یک مقدار مسایل غیر عادی دارند و طبعا وقتی این آدمها در یک زمینه زندگی عادی قرار بگیرند. ایجاد طنز میکند.
خلق داستان
همینکه نویسنده نسبت به کارش صداقت داشته باشد، اصالت داشته باشد و قهرمانانش را و اجتماعش را خوب شناخته باشد و آنها را با صداقت (نسبت به کار خودش) نشان بدهد، طبق اصول مسلم داستاننویسی، این یک داستان آفریده شدهای است و بعد از آن، دیگر به عهده خواننده است که نتیجهای میخواهد بگیرد و ممکن است خوانندهای از آن یک نتیجه اجتماعی بگیرد، یا برای خونندهای تعیین تکلیف شود اما دیگر این موضوع به نویسنده مربوط نیست و از حیطه کار او خارج است. ”
کار نویسنده
یعنی نویسندگان ما خیال میکنند که حتما باید هشت تا، یا ده تا کتاب بنویسند و اگر ننویسند. نویسنده نیستند. در اینجا اشتباه نشود، من نمیگویم که نباید کار کرد یا نوشت؛ البته که باید نوشت ولی نشخوار و تکرار چیزهای گفته شده چه سودی دارد؟ و خواست زمانه را برآوردن و دنبال مد مورد قبول رفتن چه حاصلی دارد جز گمشدن و گمکردن خود. در آنجایی که من اشاره به تعهد کردم گفتم که تعهد نویسنده با ذهن خودش است تعهدش با زندگی و روحیه خودش است، میخواهد تکلیف خودش را معلوم بکند، اگر یک نویسنده تکلیف خودش را با خودش معلوم نکند چگونه میتواند با جامعه و خلق و غیره معلوم کند؟ اگر این تکلیف معلوم کردن در جهت نوشتن بود، و در جهت خلق بیشتر بود، که باید بنویسد اما نه اینکه همینطور قلمانداز ۵ جلد کتاب بنویسد، و اگر در جهت دیگر بود باید کمتر بنویسد یا اصلا ننویسد.
اینها مسایلی است که باید تمامشان مطرح شوند تا آنوقت بتوانیم درباره یک نویسنده به داوری بنشینیم و دست آخر این هم، باز یک اظهار نظر و عقیده شخصی خواهد بود و نمیتواند اظهار مطلق و قاطعی باشد که آن را به دیگران تحمیل کرد.
هرکس باید نظر خودش را نسبت به شاعران و نویسندگان دوروبرش داشته باشد. شما میدانید که در فرنگ، هر نویسندهای تیپ کتابخوان بخصوصی دارد ولی در محیط ما این چنین نیست، ما یک عده معدودی داریم که کتابهای معدود نویسندگان معدودی را میخوانند پس ملاحظه میکنید که فقط مسئله بر سر معدود است. . . ”
هدایت، آلاحمد و…
به نظر من، هدایت، به فرم و تکنیک داستان کوتاه به آن معنایی که من قبول دارم، آشنا نبوده یا اعتقاد نداشته، ولی باید فراموش نکنیم که او انسان بزرگی است یک چیز مهم دیگری داشته و آن این بوده، که روحا و جسما و ذهنا نویسنده بوده.
بله، به هر حال من دنباله حرفم را میگیرم که بزرگی و کوچکی نویسنده را نمیتوان با ترازو اندازه گرفت، چون اگر این کار شدنی بود شاید صادق چوبک بزرگترین نویسنده بود و مثلا مرحوم جلال آلاحمد کوچکترین.
مسئله این است که در اینگونه داوریها، مسئله برمیگردد به خیلی چیزها و مثلا اینکه ما تعریف نویسندگی را چی بدانیم؟ چون در این زمینه هرکس نظری دارد، منتها به نظر من، باز (به تصویر صفحه مراجعه شود) هم من داستانهای جلال آلاحمد را، داستانهای کوتاه به معنی واقعی نمیدانم، در آثارش غیر از سه چهارتایی داستان، ساختمان و انسجام وجود ندارد وحرفهایی هم که مطرح میشود سطحی است و همانها است که او در مقالاتش بسیار عالیتر و بهتر آورده، معهذا، آل احمد را هم نویسندهای میدانم که حرام شده است و فراموش نکنید که ما نویسندهی حرام شده زیاد داریم ولی در هر حال به نظر من “شوهر آمریکایی” یکی از داستانهای خوب آلاحمد است و دیگر اینکه یکی دو تا از داستانهای اولیهاش هم خوب است. . . خوب با آن انتظاراتی که از آنها صحبت کردیم.
انسان واقعی
انسان ماشین نیست یا لا اقل هنوز نشده است و در هر لحظه میتواند متحول باشد و عوض شود. حتی انسانهایی که سعی کردهاند مثل ماشین باشند یا دیگران خواستهاند (مانند انسانهایی که در نازیسم و ایسمهای دیگر بودند) آنها هم نتوانستند به صورت ماشین باقی بمانند و متاسفانه این برداشت و طرز فکر غلط از اول در مورد رئالیسم و تکنیک پیش آمد و به همین دلیل است که حالا به محض اینکه یک نویسنده آن قهرمانان یا آن بشری را که در داستانش هست به مناسبت محیط متشنج یا شلوغش در فضای نومیدی و بحران و تشنج وصف میکند این دسته از طرفداران رئالیسم تئوریک فریاد واویلا بر میدارند. برای اینکه انسان را اینطور قبول ندارند، دلشان میخواهد انسان آنطور که آنها میپذیرند باشد. و همان حرفهایی را که آنها میخواهند بزند. و خوشمزه اینجا است که این واویلاگویان هراسها و اضطرابها و امراض و بیپولیها و نومیدیها و تملق و کرنشهای خود را فراموش میکنند… حل شدن خودشان را در لجنزاری که برایشان ساخته شده فراموش میکنند یا خود را به فراموشی میزنند.
آزما-۱۳۸۲ – انتشار در مد و مه: دی ماه ۱۳۹۱