این مقاله را به اشتراک بگذارید
اواسط دههی چهل بود. از فرانسه برگشته بودم و دوباره سردبیری سخن را به عهده گرفته بودم. هفتهای یک شب نویسندههای مجله گردهم میآمدند. دکتر خانلری هم میآمد و دربارهی مطالب آن شماره بحث میشد. بهرام صادقی هم میآمد اما مدتی بود که دیگر داستانی ننوشته بود. در یکی از آن روزها در کنار او نشستم و ازش پرسیدم که آیا داستانی ندارد که به مجله بدهد؟ گفت چرا، اتفاقا داستان بسیار جالبی نوشته است و شروع کرد به شرح دادن داستان. واقعا داستان بیسابقه و جالبی بود. احساس کردم همان تنوعی که در سالهای گذشته در داستانهایش وجود داشت، در این داستان هم هست. باز هم ادامه داد و این داستانی که برایم تعریف کرد شبیه هیچ داستان دیگری نبود.
گفت که هفته دیگر داستان را خواهد آورد. هفته دیگر آمد و من به محض دیدنش سراغ داستان را گرفتم. پرسید کدام داستان؟ من با کمی تعجب قسمتی از مطلب داستان را برایش تکرار کردم. گفت: ها! آن زیاد خوب نبود، گذشتم کنار داستان دیگری نوشتم. گفتم چهطور مگر؟ آن که خیلی عالی بود! گفت نه این یکی خیلی بهتر است و شروع کرد به تعریف داستان دیگری، این داستان هم فوق العاده بود و بیسابقه. اما هفتهی دیگر هم داستان نیامد و من متوجه شدم که صادقی اصلا داستانی را ننوشته است. ولی هر لحظه که بخواهد داستان تازه و بینظیری در مغزش شکل میگیرد و او آن را تعریف میکند. اما هرگز نمینویسد و چهبسا که بلافاصله فراموشش میکند. اکنون که قریب چهل سال از آن روزها میگذرد و دقیقا بیست سال است که دیگر بهرام در میان ما نیست، وقتی به طنز غریبی که حتی در جدیترین داستانهای او نیز وجود داشت میاندیشم با خود میگویم نکند وقتی که آن داستانهای خلق الساعه را برای من تعریف میکرد، هم خودش را مسخره میکرد و هم مرا!
آزما – ۱۳۸۲- انتشار در مد و مه: دی ماه ۱۳۹۱