این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاه نیکلاس الیوت منتقد آمریکایی «کایه دو سینما» (فوریه ۲۰۱۳) به سه فیلم لینکلن، جنگوی زنجیرگسسته و سی دقیقه پس از نیمهشب که در سایهی ریاستجمهوری باراک اوباما، لحظههای دردناکی از تاریخ آمریکا را میکاوند.
چندان هم مایهی افتخار نیست
لینکلن را فردای روز شکرگزاری و در یکی از مجتمعهای سینمایی در دورافتادهترین جای نیویورک دیدم. در سالن جای سوزن انداختن نبود؛ عنوانبندی پایانی فیلم هنوز شروع نشده بود که زن بغلدستی برگشت سمت شوهرش و گفت: «افتخار میکنم که آمریکاییام.» واقعاً این از خود بیخود شدن به خاطر موسیقی شورانگیز جان ویلیامز نبود؟
فیلم با صحنهی کوتاهی از نبرد شروع میشود که به این سادگی از یاد آدم نمیرود. بیش از خون، این گلولای است که به همه جا میپاشد؛ مدتی طولانی باید بگذرد تا داستان، خود را از این گلولای بیرون بکشد. بعد به کاخ سفید میرویم؛ مکانی ملالانگیز با راهروهایی پر از افراد ناشناس که دست نیاز به سوی رییسجمهور دراز کردهاند. لینکلن برای دستیابی به هدف باید دستانش را آلوده کند: تصویب یکی از متممهای قانون اساسی که بر اساس آن قرار است بردهداری لغو شود. فیلم ستایشی است بر این پیروزی دشوار، از سوی دیگر اما یادآور حقایق کثیفی است از دنیای سیاست – خریدن رأی با وعدههای شغلی و زیر پا گذاشتن اصول برای دستیابی به نتیجهی نهایی؛ همان رئال پُلیتیک (سیاست واقعگرا) که محبوبترین رییسجمهور آمریکا آن را به اجرا میگذارد. به لابیکنندهای برمیخوریم که نقشش را جیمز اسپایدر چاق و خیس از عرق بازی میکند و به شکار نمایندگانی برخاسته که آمادهی خودفروشیاند. نفاق منفعتطلبانه در تار و پود فیلم موج میزند، مثل هماهنگی بین چهرهی سرکش ماری لینکلن در یکی از رویاروییها با شوهرش، و چهرهی کاملاً خندانش در میهمانیای که برای چاپلوسی رقیبان احتمالی ترتیب داده شده است.
لینکلن در صحنهی رأیگیری علنی دربارهی متمم سیزدهم قانون اساسی به اوج خود میرسد؛ سکانسی پرتنش که هر نمایندهای باید با شنیدن نامش موافقت یا مخالفت خود را با پایان بردهداری اعلام کند. اسپیلبرگ با این عقیده که تاریخ نام درستکاران و افراد نهچندان درستکار را به حافظه خواهد سپرد، از سیاستمداران میخواهد به مسئولیتهای آن سوی گور عمل کنند. دلسردی اما آنجا بروز میکند که در مقالهای از جاشوآ زییتس مورخ در سایت اینترنتی «آتلانتیک» متوجه میشویم نام بسیاری از مخالفان لغو بردهداری تغییر کرده است. شاید نامها چندان اهمیتی نداشته باشند، چرا که پیشاپیش، تمام تردیدها و استدلالهای منفعتطلبانه در برابر تصمیم اتخاذشده رنگ میبازند. سیاست جایگاه خود را به نتیجهگرایی میسپارد و موقعیتسنجی به آرمانخواهی.
هرچند نمایش سیاست در این فیلم هر رنگوبویی به خود میگیرد جز آرمانخواهی، اما لینکلن با ایدهی به تصویر کشیدن بزرگمردی منجی که برای استقرار عدالت در برابر همگان قد علم میکند، دلداریمان میدهد. لینکلن دانیل دیلوییس شخصیتی است پیچیده و غافلگیرکننده، اما انگار با زندگینامهی یک قدیس طرفیم، چرا که سقوط لینکلن در لجنزار نیرنگبازیهای سیاسی تنها حس جانفشانی وی برای رویایی آرمانگرایانه را تقویت میکند. این لینکلن هم مثل بقیهی آدمها برساختهی رنجهای پنهانی و نرمخوییای است که البته چندان برازندهی سمتش نیست، اما وقتی با نور سفیدی درمیآمیزد که در سراسر بالکن موج میزند، انگار چهرهای دیگر به خود میگیرد.
خیالپردازی انسانهایی که در فیلم اسپیلبرگ به تصویر کشیده شدهاند به گونهای است که گویی از آینده خبر میدهند. مستخدم سیاهپوست خانم لینکن به رییسجمهور میگوید سیاهپوستان باید اول آزاد شوند تا بعد بفهمند قرار است با آزادیشان چه کار کنند. در نماهای نخستین فیلم سرجوخهی سیاهپوست جسارت به خرج میدهد و از رؤیایی میگوید که در آن سیاهپوستان میتوانند تا یک قرن دیگر رأی بدهند، اما آن قدرها هم جسور نیست که در رؤیایش ببیند حدود یک و نیم قرن بعد رییسجمهوری سیاهپوست بر مسند قدرت مینشیند. اسپیلبرگ نیمنگاهی به آینده دارد و وقتی انتخاب باراک اوباما را چیزی فراتر از جنونآمیزترین امید این جوان رؤیایی نشان میدهد، دعوتمان میکند تا مبارزههای لینکلن را از فاصلهای بسیار دورتر نگاه کنیم، از عصر و دورانی بسیار بهتر از آنچه در عصر لینکلن تصورش هم نمیرفت. پایانی خوش با بغلدستیای سرشار از افتخار.
از همان نخستین تصویر جنگوی زنجیرگسسته و آن کمرهای شرحهشرحهی بردههایی که زنجیر به پا در صحرایی خشک به پیش میروند، معلوم میشود که در اینجا بحث بر سر چیزی است که اسپیلبرگ از آن غافل مانده است. تارانتینو تنها سینماگر فصل است که در روایت خود از تاریخ، جرأت این را دارد که زنجیر از پای قوهی تخیل خود بگسلد (شرط میبندم که هیچوقت یک جایزهبگیر آلمانی در لباس دندانپزشکی سراسر آمریکا را زیر پا نگذاشته)، اما هیچگاه نمیگذارد واقعیت خشن صحبتهایش را فراموش کنیم: در سال ۱۸۵۸ یعنی حدود یک و نیم قرن پیش، صدها هزار زن و مرد در آمریکا برده بودند. تارانتینو در فاصلهای دور از اسپیلبرگ و لینکلن قرار میگیرد و علاقهای به اصول جهانشمول نشان نمیدهد بلکه به بردهداری، آن گونه که با گوشت و پوست حس میشود علاقهمند است. تقریباً در تمام صحنههای جنگو… صحبت از ارزش مادی زن و مرد است. افزایش قیمت برومهیلدا زن جنگو از ۳۰۰ دلار به ۱۲۰۰۰ دلار آموزش یکی از درسهای نظام بیقیدوبند سرمایهداری و سیستم عرضه و تقاضاست.
اما یکی از غرابتهای فراوان فیلم این است که صرفاً نه بر سر سیاهپوستان زنده بلکه دربارهی سفیدپوستان مرده هم معامله صورت میگیرد. شولتز حامی جنگو و تنها سفیدپوست درستکار فیلم است که از طریق کشتن تبهکاران و فروختن جنازهی آنها گذران زندگی میکند. عدالت در نگاه تارانتینو همان عدالت به شیوهی غربی است: چشم در برابر چشم؛ و قدرت روایی فیلم و همچنین وحشتهای پیش روی ما به گونهای هستند که با این عدالت بدوی همراه میشویم. کالوین کندی بردهدار آن قدر پست و رذل است که چارهای نیست جز اینکه با بیصبری و حتی با تهمایهای از ذوق و شوق، منتظر مرگ موعود و بیمحاکمهاش باشیم. چنین رویکردی اما حاکی از پیچیدگیهای رفتاری ماست، چرا که این فیلم روایتگر نفرت متقابل سیاهپوستها و سفیدپوستهاست وآمریکا نیز فارغ از اینکه رییسجمهورش سیاهپوست باشد یا نه، هنوز هم کشوری است که عمیقاً مبتنی بر نابرابری است – امروز شمار سیاهپوستانی که در زندان به سر میبرند بیش از شمار بردهها در سال ۱۸۵۰ است. پس بهناگزیر قضیهی اعدام بیمحاکمهی مجازی در جنگو… از نگاه تماشاگر سفیدپوست و سیاهپوست فرق میکند، چرا که خاطرهی چنین اعدامی بر حسب اینکه طناب را در دست داشته باشیم یا خودمان از طناب آویزان شویم فرق میکند. تارانتینو با نگاهی به زخمهای نهچندان التیامیافتهی تاریخ آمریکا که بر سر آنها اختلاف نظر هم وجود دارد، به شیوهای باورنکردنی به عصر حاضر نقب میزند، همان چیزی که در فیلم اسپیلبرگ و فرداهایی که سرود آمدنشان را سر میدهد، نشانی از آن وجود ندارد.
در شهرهای آمریکا، اعلانهای فیلم سی دقیقه پس از نیمهشب از «بزرگترین شکار انسان در تمام اعصار» خبر میدهند؛ بحث و جدل بالا میگیرد. برخی از مفسران، بیگلو را لنی ریفنشتال میخوانند. سه سناتور با ارسال نامهای برای شرکت سونی از اینکه در فیلم این ایده مطرح شده که «شکنجه» احتمالاً باعث پیدا کردن بن لادن شده انتقاد میکنند و آن را شایعهای خطرناک میخوانند؛ اما نتایج یک نظرسنجی که چندی پیش انجام شده نشان میدهد که تقریباً اکثر آمریکاییها از توسل به شکنجه در جریان بازجویی حمایت میکنند. در این فیلم نیز پرسش دربارهی کارآمدی شکنجه در پیچوخمهای روایت پیچیدهی مبتنی بر افشای نام رابط بن لادن توسط زندانیای که مدتها تحت شکنجه قرار گرفته، گم میشود.
صحنههای شکنجه با دوربین روی دست فیلمبرداری شدهاند و بهتناوب نماهایی از دَن و مایا – مأموران کاریزماتیک سیا – و عمار زندانی آنها و نماهایی باز از پشت سر عمار که بین زمین و آسمان معلق مانده و نیروهایی نقابزده محاصرهاش کردهاند، نشان داده میشوند. مایا در مقام نیرویی تازهوارد، همان کسی است که با وی همذاتپنداری میکنیم. احساس آرامش نمیکند، اما ظاهراً بیشتر بیحوصله است تا متأثر؛ حتی در صحنهی مربوط به شکنجه به شیوهی غرق مصنوعی هم حضور پیدا میکند. اگر قرار باشد موضع سینماگر دربارهی شکنجه همان موضع مایا باشد، فیلم قابلدفاع نیست، اما دوربین در جایی قرار میگیرد که بین ما و مایا فاصله میاندازد. تماشاگر به دلیل اینکه بیرون از موقعیت و البته آن قدر نزدیک به صحنه باقی میماند که احساس ناراحتی کند، به عینیت لازم برای قضاوت دربارهی این شیوههای بازجویی دست مییابد. کارگردان هم با پرهیز از اینکه تماشاگر را در جایگاه قربانی قرار دهد، روراستتر از زمانی است که اظهاراتی علنی دربارهی بیطرفی خود بیان میکند. میداند مردمی که قرار است سی دقیقه… راببینند هرگز در موقعیت زندانی قرار نمیگیرند. میداند مخاطبانش در کنار شکنجهگران قرار میگیرند، هرچند خودشان این را ندانند.
شمار اندک نماهای سوبژکتیو از زاویهی دید زندانی نشاندهندهی شیوهی برخورد با دیگری است. دیگری، همان پایی است که از خودرو بیرون میآید، همان چهرهی تقریباً نامشخصی است که در کامیونت دیده میشود، و در نهایت همان بن لادن است که در دل تاریکی و مثل یک سیاهیلشگر به زیر کشیده میشود. دیگران، همان قیافههای نامشخصی هستند که در انتهای خیابانی تاریک ایستادهاند، همسایگان بیگناهی که از سروصدای هلیکوپترها بیدار شدهاند و به آنها اخطار داده میشود که به خانههایشان برگردند. در سراسر دنیا همه این روایت را شنیدهاند، اما سی دقیقه… انگار پشت درهای بسته میگذرد و ما با فضاهایی محصور، بیمکان و پنهان طرفیم. تاریخ صرفاً برای به تصویر کشیدن یک دغدغهی وسوسهانگیز نادیده گرفته میشود؛ دغدغهای که به شیوهای هالیوودی روایت میشود و در آن یک شخصیت محوری (در اینجا، مایا) به هر بهای ممکن و حتی به رغم مخالفت افراد مافوق، طوری دنبال یک مأموریت را میگیرد که انگار از روی ایمان دارد این کار را انجام میدهد. فیلم اما چندان به دنبال این دغدغه نیست و به جای آنکه کاری کند تا از خود بپرسیم آیا درست است نیروهای خود را شبانه برای کشتن مردی در تاریکی گسیل کنیم، تمرکز خود را بیشتر معطوف به این پرسش میکند که بفهمیم آیا بن لادن در این پناهگاه عجیب در پاکستان هست یا خیر (و این همان چیزی است که همهی ما میدانیم). هرچند بیگلو با دقت و وسواس، از شادی تحریککنندهای که به نشان جنگو… تبدیل شده میپرهیزد، اما برای برخی از ما که هیچوقت به شنیدن ستایشهای رییسجمهور محبوبمان از یک قتل عادت نکردهایم، این تنها پرسشی بود که میتوانست مطرح کند.
ماهنامه فیلم – مد و مه بهار ۱۳۹۲