این مقاله را به اشتراک بگذارید
در میان آثار فرانتس کافکا داستان های بسیار کوتاهی (داستانک) دیده می شود که هرچند به نظر برخی بخش مهم کارنامه او به حساب نمی آیند اما خواندن آنها به دلیل دریافتی که از نوع نگاه کافکا به خواننده ارائه می کند در خور توجه و استفاده است. در ادامه تعدادی از این داستانک ها را خواهید خواند. داستانهایی که از قضا به دلیل کوتاهی شان خوراک مطالعه در فضای مجازی به حساب می آیند!
***
لاشخور
فرانتس کافکا
لاشخوری بود که منقار در پاهای من فرو میکرد. پیشتر چکمهها و جورابهایم را از هم دریده بود و حال به گوشت پاهایم رسیده بود. پس از هر نوک چند بار ناآرام به گرد سرم میچرخید و باز کار خود را از سر میگرفت. اربابزادهای از کنارم میگذشت. زمانی کوتاه به تماشا ایستاد. میخواست بداند چرا وجود لاشخور را تحمل میکنم. گفتم: «از دستم کاری برنمیآید. لاشخور از راه رسید و شروع به نوک زدن کرد. مسلماً کوشیدم او را برانم، حتی خواستم خفهاش کنم. اما چنین حیوانی بسیار نیرومند است. میخواست به صورتم بپرد. این بود که بهتر دیدم پاهایم را قربانی کنم و حالا پاهایم تقریباً به تمامی از هم دریده شدهاند.» اربابزاده گفت: «از اینکه اجازه میدهید اینطور زجرتان بدهد تعجب میکنم. تنها با شلیک یک گلوله کار لاشخور تمام است.» پرسیدم: «راستی؟ شما این کار را میکنید؟» اربابزاده گفت: «با کمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. میتوانید نیمساعتی منتظر بمانید؟» گفتم: «نمیدانم.» و لحظهای از درد به خود پیچیدم. سپس گفتم: «خواهش میکنم بههرحال تلاشتان را بکنید.» اربابزاده گفت: «بسیار خوب، عجله خواهم کرد.» در طول گفتوگو، لاشخور در حالیکه نگاهش را به تناوب میان من و اربابزاده به این سو آنسو میچرخاند، گوش ایستاده بوه. دریافتم که همهچیز را فهمیده است. به هوا بلند شد، سر را به عقب برد تا هرچه بیشتر شتاب بگیرد، سپس منقار خود را مانند نیزهاندازی ماهر از دهان تا اعماق وجودم فرو برد. پس افتادم و در عین رهایی احساس کردم که در خونم، خونی که هر ژرفنایی را میانباشت و هر ساحلی را در برمیگرفت، بیهیچ امید نجات غرق شده است.
***
سفر کوتاه!
فرانتس کافکا
پدر بزرگم میگفت:«زندگی عجیب کوتاه است.حالا که گذشته را بیاد می آورم،زندگی به نظرم چنان فشرده می آید که مثلا نمی فهمم چطور ممکن است جوانی تصمیم بگیرد با اسبش به دهکده ی بعدی برود،امانترسد که مبادا-قطع نظر از اتفاقات بد-مدت زمان همین زندگی عادی و خوش و خرم،کفایت چنین سفری را نکند.»
***
از جست و جو بگذر
فرانتس کافکا
صبح زود بود ،خیابان ها همه پاکیزه و خالی. به ایستگاه راه آهن می رفتم. چون ساعت خود را با ساعت برجی مقایسه کردم ، دانستم زمان بسیار دیر تر از آن است که گمان برده بودم. به ناچار می بایست شتاب می کردم. در وحشت از آن چه دریافته بودم ، به راه خود شک کردم. هنوز به راه های این شهر خوب آشنایی نداشتم. خوشبختانه در آن طرف پاسبانی بود ، به سویش شتافتم و نفس نفس زنان راه را از او جویا شدم. لبخند زنان گفت : ” راه را از من می پرسی ؟ ” گفتم : ” آری ، چرا که خود نمی توانم آن را بیابم.” گفت : “از جست و جو بگذر ، از جست و جو بگذر.” سپس همچون کسی که بخواهد در خلوت خود بخندد ، با شتاب چرخی زد و از من روی بر گرداند .
***
عزیمت
فرانتس کافکا
گفتم اسبم را از اصطبل بیاورند . پیشخدمت نفهمید چه می گویم . خود به اصطبل رفتم ، اسب را زین کردم و بر آن نشستم . از دوردستها صدای شیپور شنیدم . از وی مفهوم آن را پرسیدم . هیچ نمی دانست و هیچ نشنیده بود . در آستانه ی دروازه از رفتن بازم داشت . پرسید : ” ارباب کجا می روی ؟ ” گفتم : ” نمی دانم ، به جایی دور از این جا ، دور از این جا ، هر چه دورتر . تنها این گونه می توانم به مقصود خود برسم . ” پرسید : ” پس مقصود خود را می شناسی ؟ ” پاسخ دادم : ” آری ، همان که گفتم : دور از این جا ، مقصود من این است . ” گفت : ” آذوقه ای همراه نداری .” گفتم : ” مرا به آذوقه نیازی نیست . سفر چنان دراز است که اگر در میان راه چیزی نیابم ، از گرسنگی هلاک خواهم شد . ههچ آذوقه ای مرا نخواهد رهانید . به راستی که این سفری است بس شگفت.”
***
قصهی کوچک
فرانتس کافکا
احمد شاملو
موش گفت:
– افسوس! دنیا روز به روز تنگتر میشود. سابق جهان چنان دنگال[*] بود که ترسم گرفت. دویدم و دویدم تا دست آخر هنگامی که دیدم از هر نقطهی افق دیوارهایی سر به آسمان میکشد، آسوده خاطر شدم. اما این دیوارهای بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک میشود که من از هماکنون خودم را در آخرِ خط میبینم و تلهیی که باید در آن افتم، پیشِ چشمم است.
– چارهات در این است که جهتات را عوض کنی.
گربه در حالی که او را میدرید چنین گفت.
——————————————–
* سخت فراخ و بزرگ. رهپو
مجموعهی آثار احمد شاملو، دفتر سوم
***
دهکده ی بعدی
فرانتس کافکا
بابک احمدی
پدربزرگم همیشه میگفت: «زندگی جور گیجکنندهای کوتاه است. به گذشته که نگاه میکنم، زندگی آنقدر به نظرم کوتاه میآید که به زحمت میتوانم بفهمم، چهطور ممکن است، مرد جوانی – برای مثال میگویم – تصمیم بگیرد به طرف دهکده ی بعدی بتازد، ولی نترسد که – گذشته از حوادث بین راه – مهلت همین زندگی معمولی خوش و خرم، بارها کوتاهتر از زمانی باشد که برای چنین سفری لازم است.»
از کتاب: تردید – نشر مرکز
***
دست بردار!
فرانتس کافکا
سید سعید فیروزآبادی
سحر بود و خیابانها پاکیزه و خلوت، در راه رفتن به ایستگاه راه آهن بودم. همین که ساعت برج را با ساعتم مقایسه کردم، دریافتم که از آنچه فکر میکردم، دیرتر شده بود. باید شتاب میکردم، هراس این کشف، مرا در ادامه ی راهم نامطمئن میساخت، هنوز شهر را خوب نمیشناختم، خوشبختانه پاسبانی در آن نزدیکی بود، به سویش دویدم و نفس نفس زنان نشانی را از او پرسیدم. تبسمی بر چهره اش نقش بست و گفت: «از من نشانی میپرسی؟» گفتم: «بله. آخر نمیتوانم آنجا را بیابم.» پاسبان گفت:« دست بردار، دست بردار!» بعد با جهشی بلند همچون کسانی که میخواهند در تنهایی بخندند، از من روی گرداند.
دنیای سخن – شماره ۸۴
……………………..
مد و مه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
1 Comment
آزیتا
کافکا را همیشه می ستایم و از میان داستانهایش مسخ را بهترین میدانم ممنون