این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفت: “یه پالتو داشت مثل جیگر زلیخا. سوراخ، سوراخ. .” و خندید. دعوا اینطوری شروع شده بود، مثل هر شب.
بابام گفت: “مگه تو منو ندیده بودی؟”
و رویش را به ما کرد.
من گفتم: “بابا شوخی کرد.”
و او پاپی شد: “بار اولی که رفتم خونهشون به ننه اکبیریش گفتم مادر! این من، این این پالتوم، این چپقم. اگرم میخوای، پاشو چراغو وردار بریم تو حیاط، من یه دور، دور حوض میگردم تو هم خوب نگام کن ببین چه جوری راه میرم. حالا میگی چی؟ گفتش: به. . وردار ببرش چیزی ندارم بدم بخوره!”
مکثی کرد. و خندید.
مادر اخمهایش تو هم رفت. گفت: “ارواح پدرت مادیون بهت نمیدادن. شندره بالا، شندره پائین! یادت رفته مگه؟ صد تا ارزن روت میریختن یکیش پائین نمیومد!” بغض کرد: “اون رباب بودشها! انگشت کچل منم نمیشد! تو تاریکی میدیدیش زهره ترک میشدی. یکی اومد بردش که صدتا مث تو رو میخره، نمیفروشه!”
بابام رنگ برداشت، رنگ گذاشت، گفت: “چخه! انقدر تو خونه مونده بودی بو گرفته بودی! آخ قربون اون روزا برم که لب و دهنت از گشنگی کبود شده بود!”
ما گفتیم: “بابا! مادر!” و بهم نگاه کردیم.
مادر شکلک درآورد: “اوه. . تو بمیری اون تو بودی نه من. منو هرکه باس بشناسه شناخته. هوم… خوراک سگ خونهی پدرم پس اندازیه سالهت بود.”
بابام تو خندهش گفت: “اوه. . . حیوونی چه حسرتا داشت-حالا، شرو ور چرا میگی زن! . . . بابات مگه کی بود؟ یه سید پاچه ور مالیده! پس گردنشو میزدن میگفت: مال جدمو میخوام دیگه!”
مادر گفت: “ای امام زمون.”
بابام گفت: “بزندت!”
و به آبجیم نگاه کرد؛ و تو خودش خندید:
“یه ننه داشت از اون زبون نفهمای اصفهون هو هو هو. . یه نصف روز میشستی براش حرف میزدی، میزدی، یهو میگفت: منو تو مردهشور خونه شسی یه بار دیگهم بگو!”
آبجیم تو گریهاش خندید. و مادر گفت: “ز غنبود!”
بابام یک ریز حرف میزد. “هو هو. . توبیس نفر یهو میدیدی مث قاشق نشسته، نصف دسشو میانداخت تو گمیج و میگفت: فلانی. . منو کفن کردی یه ذرهام ازین گوشتا بخور، بخور، بخورد، بخور! و یه تیکه گوشت شلپی میذاشت روپلوت.”
این بار منم خندهم گرفته بود. اما خود مو پیش مادر دزدیدم.
سرشام مادرم گفت: “هوم. . اینم شد زندگی. یه الف آدم از کلهی سحر تا بوق سک پاشو جون بکن. اتاقو تمیز کن. پلهها روبشور. حیاطو جارو کن؛ بعدش یه تیکه کوفت بذار آقا بیاد بخوره، یه فصلم فحش بده بره پی خوابش.”
بابام با دهن پر گفت: “مال باباتو نمیخورم که زن!”
مادر گفت: “آخه چرا دیگه با فحش؟”
بابام بشقابش را پس زد: “مگه من اول چی بهت گفتم؟”
مادر برای خودش شام میکشید: “چی گفتی؟ دیگه چه میخواسی بگی. کم نامربوط گفتی؟ بدوبیراه گفتی؟”
بابام گفت: “مگه دروغ گفتم.”
و به ما نگاه کرد. آبجیم تو لیوانش آب ریخت. من خورشم تمام شده بود گفت: “یه روز آب سگ بسرم ریخته بود. رفتم بازار. تو راسته بزازا برخوردم به ننهش. بهش گفتم مادر جون! تو گیساتو پس براچی سفید کردی؟ یه دقه بیابریم خونهمون ببین این زنیکه چی از جون من میخواد. کفتال تندی زد خندید و گفت:
“دیله کن، دیله کن، حوصله کن. یک روز به اخلاص بیا در برما، گرکام روانشد وانگه گله کن.”
ما خندیدیم و مادر آنرویش بالا آمد. گفت: “ای تف بگور مردهی اون باعث و بانی که منو گیر تو دیوونه انداخت. آخه من چیم از اونای دیگه کمتر بود؟ شب، روز، صب، ظهر، همیشهی خدا دعوا.” و به دیوار تف کرد: “پوسیدم.”
بابام گفت: “همون! تو از اون اولشم پوسیده بودی. تازهم مجبور نیستی که بمونی زن! پاشو برو. برو خونه کس و کارات.”
مادر گفت: “ای عفریت!”
و بابام، فرزی پاشد که بزندش. ما سرهامان بالا رفت؛ و او دوباره روی زانوهایش نشست. آبجیام برای من قاتق ریخت. و من زیر چشمی میدیدمش که میلرزید؛ و غصهش بود.
مادر گفت: “آتیش از گورشون در بیاد.” و مشغول شد.
بابام گفت: “بذار مردهها ساکت بخوابن زن! اینقدر اونارو نجنبون!”
مادر گفت: “تو چی؟ تو میذاری؟”
بابام گفت: “من بهر چی بدترم میخندم که نمیذارم.”
مادر گفت: “پس دیگه چی میگی؟”
بابام به دیگ پلو نگاه کرد. پی بهانه میگشت. گفت: “میگم این قدر کفران نعمت نکن. مگه اینجا گاو بستن که اینهمه برنج میذاری؟ و اللّه زن! خدا اینم از دستمون میگرهها. . .”
مادر گفت: “خبه خبه. خدا چشم داره، همه چیز و میبینه. میبینه که ما چند نفر تو این دخمه چی داریم از دس تو میکشیم. حالا خوب شد که اون بیچاره گذاشت رفت پی خدمتشو از دس تو یه نفر خلاص شد. واجب نبود که مرد! مردهشور اون کمر پائین تو نبره که ما رو عبد و اسیر تو کرد.”
ما گفتیم: “شام سرد شد.”
و بابام گفت: “کوفت بشه. از دو لوله دماغتون بریزه این نونی رو که از من میخورید و اینطورم ناشکری میکنید.”
مادر گفت: “هاه؟ چی. . شکر، حالا تو هیچ جای شکرشم گذاشتی؟ تو یه تیکه نونو با خون تو گلومون میکنی.”
بابام گفت: “همونوا گه یه شب نیارم همهتون از گشنگی میمیرین.”
ما گفتیم: “مادر! بابا!”
بابام گفت: “لال شید!”
آبجیم نیم سیر پا شد. و من خودم را کنار کشیدم.
بابام گفت: “من همینم!”
مادر برای هر دوشان قاتق ریخت. او زیاد کرد:
“من همینم. میخوری بخور، نمیخوری بذار و برو!”
مادر با نفرت نگاهش میکرد: “چن دفه برم. تو که عقل تو کلهت نیس، امروز میرم،
فردا میای دنبالم. مگه کم گذاشتم رفتم؟ تو کم پیغام دادی، واسطه انداختی؟”
بابام گفت: “تو برو. این برکت کورم کنه اگه دیگه اسمتم بردم. هاه. . دندون کرمو رو باس کند.”
ادر گفت “بیعاطفه.”
و بابام صدایش نرمتر شد: “زن! من تو رو آوردم که به دردم برسی؛ نیاوردم که با من زیر و بالا بزنی.”
مادر یکهو پرید تو حرفش و گفت: “هاه. . . چی؟ آوردی؟ منو آوردی؟ خب مگه من بلاوارث بودم که منو بیاری؟ مگه تو کوچهها پیدام کرده بودی. هه. . سگ از تو فرار میکرد. من اگه تو خواب تو رو میدیدم زهره ترک میشدم.”
مادر ساکت شد. و “مادر آقا” زد به در میانی و گفت: “خانوم جون. ما شاء اللّه هزار ما شاء اللّه دو تا پسر دارین مث شاه. همچین بهتون برسن که خودتون حظ کنین. آخه تو رو خودا یک کم رعایت اون حیوونی دختره رو بکنین. بچهس. غصهش میشه. باز تا گفتی چی، پسرها میرن و قاچاق میشن و خودشونو از اینهمه بگو مگو خلاص میکنن. بیچاره دختره که مجبوره همیشهی خدا تو خونه بشینه و مهتون گوش بده.”
بعد از شام بابام چای خواست.
مادر گفت: “منکه نمیتونم تکون بخورم.”
و آبجیم پاشد؛ و پاش به منقل خورد.
بابام گفت: “هه. . به خرس گفتن برو کار کن رفت در حمومو درآورد.”
مادر گفت: “دیگه چی؟”
و بابام تو خودش رفت: “اهه؛ پیرو کورم کردهن بازم دس از سرم ور نمیدارن.”
مادر گفت: “من چی؟ زمون دختریم مث یه توپ بودم. حالا ببین چی شدم! چهار تا دندون سالم تو دهنم نیس.”
آبجیم جلوی همهمان چای گذاشت، مادر به بابام نگاه کرد بعدش گفت: “تموم نکردی؟”
بابام گفت “عزیزات تموم کنن!”
مادر گفت: “اینقدر بلای اونارو نزن بسرت!”
بابام گفت “هوم!” و چائیاش را سر کشید: “از بس مال مردمو خورده شیکمش مث زنای آبستن شده!”
مادر سیگار آتش زد: “نمیتونی ببینی بمیر! چشات یه تخم مرغ شه الهی!”
لاغر بود و چشمهاش از بیحالی بیرون زده بود. مکثی کرد و گفت: “از بس به این و اون گفته پای همه رو از اینجا بریده. باز پیشترا سالی، ماهی، یه بار، این ورا پیداشون میشد.”
بابام گفت: “اینجا مگه طویلهس” و خندید و سیگار درآورد مادر از جا در رفت:
“خبه، خبه، هرکه میگه پنیر، تو برو سرت و بذار بمیر! بیصفت، بیشناق.”
بابام گفت: “چی؟” و سیگار از دستش افتاد.
مادر گفت: “از همین یکی چقدر کنده باشی خوبه؟”
بابام سرخ شد و تندی گفت: “لال بمیری زن که اینجوری بمن بهتان میزنی. من از گشتگی اگه بخوام بمیرم؛ به این ناکسا دهن باز نمیکنم.” صدایش اوج میگرفت: “اینا آدم نیستن که، خو کن. ببین یه شب شد که در خونه شونو وا کنم برم تو؟” بغض کرد “چن ماهه اون بچهم تو غربت داره خدمت میکنه؟ بگو یه بار پا شدن برن دو تاشو کولات بخرن بدن دستش؟ یه نهار بردنش خونه؟ یه دفعه رختای زیر شو گرفتن که بشورن؟ دیوثا! . . لامصبا! . .”
من گوش میدادم؛ و آبجیم خوابش برده بود. مادر چائی میخورد و چراغ دود میزد و اطاق سرد بود. و بیرون باد، و ظلمات و صداهای جور وا جور شب.
مادر گفت: “تو سرشون بخوره” و متأثر شده بود. بابام با تواضع گفت: “هوم. . . من، من غلط میکنم. به هرچه بدترم میخندم بیخودی بهت میپرم، بد و بیراه میگم، من، من میبینم یه ماهه دلم پر گرفته برم بچه مو ببینم، یا تو رو بفرستم بری پیشش، نمیتونم، پول نیس. آخه من اینو بکی میتونم بگم. بچهم هنوز دهنش بو شیر میده. هنوز صورتش مو درنیاورده. تک و تنها بدون یه شاهی پول، باید تو شهر غربت، تو یه مشت ماشین، اسب، سرباز، باروت، جون بکنه و خدمت کنه، او نوخ اون. . . اون. . .”
تک زبانش فحش بود. اما بمادر نگاه کرد و شرمش شد: “اون بیایمونا، یه دفعه نرن که بهش سربزنن یا یه خورده به کم و زیادش برسن. عوضش؛ یکیش تا الای صب بشینه تو خونه شو، جلوی منقل و وافور شو، هی بزنه فور. هی بزنه فور، فور، فور، و سرنهار چشمای گربه رو از پشت ببنده و یکی دیگی شم هر شب زنشو هفت قلم درس کنه و بنداز.
جلوش بیاره تو خیابون و تموشاش بده.”
ساکت شد
و پی سیگارش گشت و گوشهی فرش پیدایش کرد من برایش کبریت کشیدم. گفت: “هم اون بودش دیگه. خواهرش که مرده بود، رفتم بش گفتم مرد! پاشو کفشاتو پا کن بیا بریم خواهرت مرده. گفتش نه؟ خب بذار این یه بستم تمومش کنم؛ بیام. آ. . آ. . ن. تو برو، من الانه اومدم. همون شد. ما چشامون سفید شد که بیاد-مگه اومد؟ آخر سر یکی دیگه انو از زمین ورش داشت. اینا اینجورن.”
مادر زل زد: “او نوخ تو به چه چیز اینا مینازی؟”
مادر تو فکر بود.
جا که پهن شد؛ مادر با شک نگاهم کرد و پدر با تهدید. من گفتم که “خستهم.” و رفتم تو جام. و دیدم که چراغ مرد و بابام مادر رو تو خودش برد!
رشت – اردیبهشت ۴۰
داستان کوتاه: از هیچ شروع شد اثر محمود طیاری/
محمود طیاری – آرش – شماره ۷- ۱۳۴۲
انتشار در مد و مه:خرداد ۱۳۹۲