این مقاله را به اشتراک بگذارید
او هم آدمی است مثل دیگران که در محیط بسته آپارتمان خود که حتی پنجرههایش هم باز نمیشوند، با حداقل روابط عاطفی با دیگران روزگار میگذراند. در تقابل با این آدم، اگنس قرار دارد؛ زنی که در همهچیز دقیق میشود و روی همه چیز مکث میکند. زنی که حقیقتا عاشق میشود و از مرگ میترسد. اوج تقابل راوی و اگنس آنجا نشان داده شده است که راوی در کارناوالی که اگنس نیز در آن شرکت دارد شرکت نمیکند و حتی نمیتواند اگنس را در لباس بالماسکه بشناسد. او هیچوقت نمیتواند هیچچیز را بشناسد چون نگاهش همواره از سطح اشیا و انسانها میگذرد و توانایی کاوش در عمق چیزی را ندارد. او نویسندهای است شکستخورده. اگنس میکوشد راوی را به دنیای نوشتن بازگرداند. از او میخواهد داستانش را بنویسد. داستان اگنس را. راوی دست به کار نوشتن میشود. اما آنچه مینویسد نه همچون یک داستان اصیل، برملاکننده شکافها که پوشاننده آنهاست. اگنس میکوشد خود را به همان شکلی درآورد که راوی در داستانش پیشبینی میکند. پس از سقطشدن بچه اگنس، آنها باز در کنار هم زندگی میکنند. راوی از سقطشدن بچه خوشحال است. اما خوشحالیاش را پنهان میکند. او در داستانش مینویسد که مرگ بچه، رابطهاش با اگنس را محکمتر کرده است. اما آینده نشان میدهد این دروغی است که راوی به خود و اگنس گفته است. راوی پایان حقیقیتر داستانش را پنهان و داستان را به شیوهای باسمهای و با یک پایان خوش تمام میکند. او شهامت نشاندادن پایان حقیقی داستانش به اگنس را ندارد و به همین دلیل یک نویسنده درجه یک نیست گرچه همین نارضایتی از پایان قلابی نشان میدهد که نویسنده است؛ نویسندهای که جرات ندارد حقیقت را بنویسد و به همین دلیل نتوانسته به نوشتن ادامه دهد. شکست او نه در فروش نرفتن آثار قبلیاش که در ناتوانیاش برای ادامه نوشتن متجلی است.