این مقاله را به اشتراک بگذارید
“پس او از چه میترسید؟ شاید هم ترس و وحشت نبود، پوچی بود، که او به خوبی میشناختش. همهاش هیچ و پوچ بود و مردی که هیچ بود. فقط همین بود وروشنایی همه آن چیزی بود که او احتیاج داشت و همینطور پاکیزگی و نظم.بعضیها در آن زندگی میکنند و هیچوقت هم احساسش نمیکنند، ولی اومیدانست که همهاش هیچ و پوچ بود و هیچ اندر هیچ. ای هیچ ما که درهیچی، نام تو هیچ باد.” بخشی از داستان “جای دنجِ تمیز و پُر نور”
علی رغم شخصیت های آثار همینگوی، ـ که لاف دلیری می زنند ـ موقعیت های هیجان آور و بیگانه داستان های او و زبان نوشتار صادق و موجز که بسیار تحسین شده است، او نویسنده ای بود که آثارش پر است از درون مایه های نا امیدی، عبثی و ناگزیری از مرگ. قهرمانان نوشته های او معمولا تراژیک هستند؛ موقعیت های عجیب و غریب آثارش اغلب خواستگاه مناسبی برای صحنه های بروز خشم و ظلم می باشد، و زبان موجز او برای اندوهی که در لفافه از خود بروز می دهد زبانزد است. به نظر من، همینگوی علاوه بر ماجراجویی، ریسک پذیری و جهانگردی، فیلسوفی بود که عمیقا تحت تاثیر فلاسفه ی اگزیستانسیالیسم و نهیلیسم پس از جنگ جهانی قرار داشت. همینگوی به طرز نا ملموس قصه گوی “نسل گمشده” ی خویش بود، یعنی گروهی از آمریکایی ها که در جریان جنگ جهانی آنجا را ترک کرده و متعاقبا از زخم های فکری عمیق حاصل از جنگ رنج می برند (همانند نا امیدی). هرچند که همینگوی، با منشی خود ستایانه، واژه ی “نسل گمشده” را با اغراق تمام رد می کند؛ اکثر شخصیت های داستان های او مجبور شده اند معنی، هدف و شادمانی را در زندگی از دل نا امیدی و عبثی، جست و جو کنند؛ تلاش وجودیِ بشری که راه درست را گم کرده است.(نه فقط طغیانی درونی)
اگزیستانسیالیسم و نهیلیسم، دو فلسفه ای هستند که در قبال یکدیگر حدودا نقش مکملی ایفا می کنند، و نخستین بار پس از جنگ جهانی خود را نشان دادند. این دو مکتب بر روی نوشتار همینگوی و خیل عظیمی از هم قلمان او که وطن را ترک کرده بودند تاثیر گذاشت. اگزیستانسیالیم که ریشه در قرن ۱۹ میلادی و در نوشته های “سورن کی یر که گارد” و “نیچه” دارد، در دوران پس از جنگ توسط “ژان پل سارتر” و “آلبر کامو” و فیودور داستایووفسکی بالیده شد. اگزیستانسیالیسم ادعا میکند که “هستی” اصالتا بی معنی است؛ افراد موظف هستند به زندگی خود معنا ببخشند و دست یازیدن به این مهم جز با غلبه کردن بر احساس بیم و ناامیدی و درنظر گرفتن ارزش فردی در زندگی و کارهایشان ممکن نخواهد بود. کسانی که از این نظریه پا را فراتر می گذارند، به شکست مطلق وجود آدمی پابند هستند و براحتی برچسب “نهیلیستی” بر پیشانیشان می چسبانند. در مکتب “نهیلیسم” باور بر این است که زندگی مطلقا عبث است و حتی افراد هم قادر نخواهند بود به زندگی خود معنی و مفهومی تزریق کنند، اما می بایست در این جهان پوچ و بی هدف تا لحظه ی وقوع مرگ حضور داشته باشند. نهیلیسم ابتدا، توسط نیچه پا به عرصه وجود نهاد. نیچه کسی بود که به چشم خود اضمحلال باورهای سنتی و ارزش های اجتماعی را زیر چکمه های جهان مدرن و ماشینی شده، مشاهده کرده بود.
درحالیکه رمان”خورشید همچنان می دمد” در سال ۱۹۲۶ نوشته همینگوی بهترین مثال برای حضور باورهای اگزیستانسیالیستی در آثار اوست، در داستان های کوتاه او هم می توان تم های مرتبط با شاخه ی منحصر به فرد نهیلیستی ـ اگزیستانسیالیستی او را یافت. مثلا داستان “جای دنجِ تمیز و پُر نور”، افکار ناامید یک پیش خدمت میانسال اسپانیایی را نشان می دهد که به پوچ بودن زندگی معتقد است و اینکه کسی ممکن است با سکنی گزیدن در یک “جای دنجِ تمیز و پُر نور” به هستی خود نظم و معنا ببخشد تلاشی کاملا “پوچ” است، درحالیکه نهایتا مرگ همه را در بر می گیرد. در داستان “پایتخت جهان” همینگوی مرگ تراژیک و تصادفی یک پیش خدمت جوان اسپانیایی را شرح می دهد که در آرزوی گاوباز شدن بوده است. قهرمان او، پاکو “مُرد، همانطوری که عبارت اسپانیایی “مُرد” بارِ نا امیدی آنرا دارا می باشد . او زمان کافی برای رهایی از هیچ کدام آنها را نداشت. حتی در پایان نتوانست درست و حسابی توبه کند. ” پاکو، در هتلی زندگی می کند که در آن کار هم می کند و برخلاف خیلی از گاوبازهای “درجه دو” به عشق و افتخارات حاصل از گاوبازی ایمان دارد. همینگوی می گوید که مردن برای او بهتر است. اینکه او مرد درحالیکه تلاش می کرد تا به آرزویش یعنی گاوباز شدن برسد بهتر است از اینکه در پایان همچون گاوبازی نا امید شود در شهری که ناامیدها گاوباز شده اند.
درون مایه های اگزیستانسیالیسمی همینگوی در داستانهای آفریقایی او هم یافت می شوند. در داستان “برف های کلیمانجارو” یکی از معروف ترین آثار او، “هری” که نویسنده ای رو به موت است خیلی دیر در می یابد که به عنوان یک نویسنده پتانسیل درونی خود را اشتباه به کار بسته است. و این هم بدین دلیل است که به جای اینکه راه و روش زندگی اش را از ابتدا اینگونه ترتیب دهد که با زنانی ثروتمند ازدواج کند چنین چیزی را تنها انتخاب کرده است. هری فراموش کرده است که طبق سیستم ارزشی مبتنی بر بُعد فردی زندگی کند. او همچنین از اینکه به عنوان یک قهرمان در زندگی ذاتا شکست خورده است و مرگ بر او موستولی، اندوهگین است. در داستان “زندگی خوش و کوتاه فرانسیس مکومبر” شخصیت اصلی شوهری بزدل و عیب جو است که زنش با داشتن رابطه با راهنمای گردشگری در آفریقا صراحتا به او هتک حرمت می کند. مکومبر به شدت در پی یافتن چیزی است که هم به زندگی اش مفهومی ببخشد و هم اینکه غرور مردانگی اش را از نابودی نجات دهد؛ البته او این را در شکار بوفالو در دشت و جلگه می یابد. درست هنگامیکه او دوباره اعتماد به نفس سابق را به دست می آورد، در وهله ای امید بخش و مطمئن از لحاظ هستی شناسی کشته می شود.
همینگوی همچنین باورهای اگزیستانسیالیستی و نهیلیستی خود را از طریق شخصیت “نیک آدامز” که به نحوی خود اوست و در تعداد زیادی از داستانهایش هم حضور می یابد بیان می کند. در داستان “آدمکش ها” نیک زندگی خود را به خطر می اندازد تا به ال اندرسون که سابقا مشت زن بوده و البته گذشته ی مرموزی دارد، هشدار دهد که قاتلان در پی او هستند. اندرسون در مقابل این هشدار عکس العمل خاصی از خود نشان نمی دهد و به نیک می گوید که کما فی السابق به سر کار خویش بازگردد، گویی که اتفاق بدی رخ نداده است. این حرکت او نشان دهنده ی این است که او بی بروبرگرد به قتل خواهد رسید.این سرنوشت گرایی قهرمانانه از سوی افراد، تم مورد علاقه ی همینگوی بود. این عقیده به نحوی یکی از آخرین باورهای نهیلیستی است، یعنی جاییکه شخصیت اصلی به پوچی زندگی و عبث بودن احساس مرگ پی می برد؛ آخرین نمایش اگزیستانسیالیستی او هم با وقار روبه رو شدن با سرنوشت است. چنین شرایطی که همینگوی خلق می کند لزوما نشان دهنده ی شکست آدمی نیست، بلکه در نقطه ی مقابل، این نشان دهنده ی جرات یک فرد در مواجهه با جهانی پر از ظلم و هرج و مرج است.
دیگر داستانی که همین سرنوشت گرایی قهرمانانه در آن دیده می شود”پیرمرد کنار پل” است. داستانی که پس از اعلام عقب نشینی مردم اسپانیا در پی جنگ داخلی سال ۱۹۳۷ آغاز می شود. شخصیت اصلی پیرمردی ۷۶ ساله است که خانه ، زندگی وکارش را که مراقبت از تعدادی حیوان بوده، رها کرده است. آنها را رها کرده و همراه سایر آواره ها در حال عقب نشینی کردن است. او از لحاظ هستی شناسی موجودی پوچ است که مسلک خویش را گم کرده و بدون هیچ خانواده و هدفی ویلان و سرگردان است. او مجبور بوده حیواناتی را که ازشان مراقبت می کرده به خاطر آتش توپخانه ی دشمن رها کند، و متعاقبا زندگیش دیگر هدفی نخواهد داشت. او کنار جاده می نشیند، خسته تر از آن است که قدمی از قدم بردارد تا از شر فاشیست ها که نزدیک شده بودند خلاص شود. تلاش او برای بلند شدن و رفتن به مکانی امن بی نتیجه باقی می ماند و در ازای لابه و درخواست از عابرین برای کمک، او بی میل و رقبت، سرنهاده به دامان سرنوشت و نهیلیستی همچنان کنار پل می نشیند. این حالت او جای بسی بحث و جدل و گفتمان دارد. گفتمان پیرامون همان پذیرش شجاعانه مرگ که اجتناب ناپذیر است.
شخصیت های آثار همینگوی، درهم کوفته شده در بحبوحه ی زندگی، دارای روان زخمی و مجروح هستند و در یافتن معنا، شادمانی و آرامش در زندگی ناتوان می باشند. به مانند خالقشان، آنها هم به گونه ای از لحاظ فلسفی گم شده اند و این تنها به خاطر زخم های روحی و تراژدی هایی است که آنها مجبور به تحمل کردنشان هستند. بعضی از آنها به حقیقت هستی دست یازیده اند و بیشترشان نه. اما حتی آنها که به باورهای نهیلیستی سوق می یایند هم در جهان ادبی همینگوی همچنان قهرمانان این جهان هستند.
ترجمه: امیر حامد دولت آبادی فراهانی