این مقاله را به اشتراک بگذارید
در سالهای اخیر مدام از طرف رسانهها با سوالهایی مواجه میشویم با این مضمون که کارگاههای داستاننویسی به چه دردی میخورند؟ یا اینکه اساسا به دردی میخورند یا نه؟ بهتازهگی با پرسشهایی جدید نیز روبهرو میشویم. در مورد تعدد و تکثر این کارگاهها و تاثیر مخرب آنها بر آثاری که قرار است به وجود بیایند. یا اینکه اصلن نویسندهگی تا چه حد میتواند اکتسابی باشد یا ذاتی. اهل فن و غیراهل فن به کرات به بهانههای مختلف در گفتوگوها به این نوع پرسشها پاسخ دادهایم. به درستی یا به نادرستی. آنها که تجربه بیشتری در این زمینه داشتهاند و به نوعی این مسیر را طی کردهاند، تلاش کردهاند ضرورت وجود کارگاههایی از ایندست را موجه جلوه بدهند. آنهایی هم که بدون حضور در این کارگاهها، چه بهعنوان مدرس و چه بهعنوان کارآموز، مسیر نوشتن را پیمودهاند نیز به کلی منکر ضرورت آن شدهاند.
وقتی به عنوانکردن عباراتی از قبیل نویسندههای گلخانهای برمیخوری، میبینی قرینهاش لابد میشود نویسندههای خودرو و وحشی که هردو عبارت ضمن اینکه با مزهاند میتوانند بامسما هم باشند. مثلا نویسندههای گلخانهای آنهایی هستند که باغبانی، لابد بیکار و بیعار، گشته در بیابانها و صحراها گلهای وحشی را از ریشه کنده و آورده در گلخانهاش در گلدانی کاشته و نشسته هی به آنها کود داده و آبپاشیشان کرده مبادا خودرو و وحشی گل بدهند (مگر میشود؟) و نویسندههای غیرگلخانهای آنهایی هستند که در بیابانها و صحراها از دست باغبانهای وسواسی در امان ماندهاند و اهلی نشدهاند و بوتهبوته گل دادهاند و زشتوزیبا روییدهاند. از این تعبیرها فراوان میشود استفاده کرد. مثلا اینکه از بین محصولاتی که این روزها عین مور و ملخ از این کارگاههای تازهبهدورانرسیده صادر میشوند کدام شقایق است و کدام گل سرخ و کدام فراموشم نکن! آیا به محض آنکه از کارگاه یا همان گلخانه کنده میشوند، بعد از ساعتی خودنمایی در محافل، پژمرده میشوند و پلاسیده؟ اگر اینچنین است، چهگونه است که نویسندههایی که باغبانی، البته نه بیکار و بیعار، مانند هوشنگ گلشیری، با آن همه وسواس، به باغبانیشان نشست، همچنان گل میدهند و گل میکارند؟ حتا آنهایی که فقط یکبار داستانشان را برای او خواندهاند و پای هرسکردنش نشستهاند؟ یا آنهایی که در زیرزمین آن باغبان قدیمی و نگرانمان، رضا براهنی، ریشه کردند و باروبرشان هنوز دستوبال خیلیها را پر میکند.
سوالی که بلافاصله پیش میآید این است که خود آنها چی؟ گلهایی بودند یا هستند، بدون باغبان و گلخانه؟ خودرو بودند و وحشی یا اهلی بودند و گلخانهای؟ وقتی چنین پرسشهایی مطرح میشود، شنونده بلافاصله به این فکر میکند که لابد نویسنده پیشاپیش در رده گیاهان تعریف شده است ولی از آنجا که نویسنده نیز انسان است (در کمال تعجب! ) لابد انسان بر دو نوع است، انسانی که تربیتپذیر است و انسانی که تربیتپذیر نیست. آنها که وحشی هستند و آنها که اهلی! حتا اگر اینگونه باشد آیا میتوان نتیجه گرفت که نویسندههای بزرگ علفهای هرزی بودند که تصادفن گل دادند و شروع کردند به گردهافشانی؟ صورت مساله سادهتر از آن است که به نظر میآید. هر جا که استعدادی وجود داشته، کارگاهی هم، به نحوی از انحا، وجود داشته است. مثلا عمه بنده هرگز وقتش را تلف نکرد برای جستوجوی آثاری که خلق شدهاند و خلق خواهند شد. نشست و به سادگی به گذراندن زندگی زیبایش پرداخت. پخت و شست و زایید و مرد. تا زمانی هم که شوهرعمه جان، جان میکند و روزی خودش و بچههاش را میرساند، از زندگی گلایهای نداشت. نه توی خانهاش یک جلد کتاب پیدا میشد و نه وقتی میرفت ددر و خرید برای دل خودش، دنبال یک ورق نوشته یا کتاب میگشت برای خریدن. پساندازش را از آن بخورونمیری که شوهرعمه جان بهش میداد، گوشواره طلا میکرد و میانداخت به گوشش برای روز مبادا. (کار نیک را البته ایشان انجام داد. نور ببارد به قبرشان) اما اگر همین عمه جان بنده خواهر شکسپیر بود، از پرسشهایی که هستی به جانش میانداخت دچار چنان ولولهای میشد که شهر را برای یافتن حقیقت میگذاشت روی سرش. (همان بهتر که خواهر شکسپیر نبود و عمه جان من بود) و در اینصورت کارگاهش را هرطور که بود پیدا میکرد چه در گلخانه چه در صحرا و چه در گفتوگوهای طولانی با دیگران و چه لابهلای کتابها و کاغذها و چه در تنهایی با گفتوگو با خویشتن خویش. اگر تصور کنیم که شکسپیر یا حتا افلاطون بدون شرکت در کارگاههایی که به شیوه خودشان به آنها رسمیت میبخشیدهاند، راه به جایی میبردهاند، سخت در اشتباهیم. بهتر است واقعگرایانهتر و ملموستر به مقولهای که کارگاههای داستاننویسی راه انداختهاند بپردازیم.
کارگاه داستاننویسی بهوجود آمده چون از بین آدمها بعضیشان به خلق داستان و داستاننویسی علاقهای خاص پیدا کردهاند. این قبیل آدمها میتوانند در جستوجوهاشان برای دانستن بیشتر در مورد نوشتن، سادهتر عمل کنند و مدام بخوانند و مدام بنویسند. تداوم در خواندن و تداوم در نوشتن، به هرحال از انسان موجودی میسازد آگاهتر و خلاقتر. ولی انسانی را هنوز ندیدهام که در این خواندن و نوشتن مدام، نیاز به فضایی برای گفتوگو درباره آنچه میخواند و آنچه مینویسد نداشته باشد. (از شیوه کارگاهی سلینجر هم فقط خودش خبر دارد و خدا! ) پس کارگاه داستاننویسی برگزار میشود برای آنهایی که فینفسه از استعداد نوشتن برخوردار هستند و خودشان به این نتیجه رسیدهاند که به راهنمایی احتیاج دارند و به گفتوگوی مدام درباره چیزهایی که میآموزند و میخواهند بنویسند.
رواج کارگاههای داستاننویسی از جهتی بسیار هم حرکتی متمدنانه به حساب میآید زیرا جامعهای را میبرد به سمت گفتوگو. در جامعهای که در آن گفتوگویی وجود ندارد، تمدن به وجود نخواهد آمد. گارگاههای خلاق در هر زمینهای که باشند میتوانند فضاهایی ایجاد کنند برای گفتوگوی هرچه بیشتر در باره آثاری که خلق شدهاند و قرار است خلق بشوند. چرا بهجای آنکه در ترویج این فضاها سنگاندازی کنیم، به تعالی هرچهبیشتر آن کمک نکنیم؟ چهار پنجنفر هستند یا بودند که کارگاههای داستاننویسیشان از استانداردهای لازم برای تدریس داستاننویسی برخوردار است یا برخوردار بود. آنچه فضای فرصتطلبانه حاشیه را حریص کرد برای برگزاری کارگاههای قلابی داستاننویسی، باید خوب بفهمیم و تجزیه و تحلیلش کنیم. چرا ناگهان داستاننوشتن تبدیل شد به امری زودرس، قابلدسترس، آسان و قابل خریدوفروش؟ تبدیل شد به نوعی از انواع تجارت؟ کارگاهها اعلام کردند که بهسرعت خروجی میدهند به کارآموزهاشان. خروجیدادن معنیاش این شد که هرکه در آن کارگاهها دورهای را بگذراند و شهریه پروپیمانی هم بپردازد، تحت حمایت لابیهای برگزارکننده در مدتی کوتاه روی اثرش کار خواهد شد و بهعنوان اثری قابلقبول از لحاظ تکنیکهای نوشتن، به چاپ خواهد رسید. کتاب را که زد زیر بغلش و دو سه داور را هم که از بس کتابهای غیرمجاز به دستشان نرسیده بیکار ماندهاند، ذوقزده کرد و جایزهای هم برای خودش دستوپا کرد، به سرش زد که حالا نوبت خودش است که آن چهار تا تکنیکی را که از آن کارگاه تولیدی یاد گرفته به چهار پنج نفر دیگر یاد بدهد و استادی بشود برای خودش و آن چهار پنج نفر. به همین ترتیب ورودیها و خروجیها و محصولات ریزودرشتشان ریختند وسط. از بنده اگر سوال میفرمایید، که معمولا میفرمایید، بارها عرض کردهام اینجا و آنجا، که مرسوم بوده و هست در جهان که قبل از ثبتنام داوطلبی علاقهمند برای کارآموزی در کارگاهی با عنوان نویسندهگی خلاق، مراحلی طی بشود به منظور سنجش و انتخاب افراد. مراحلی از قبیل مصاحبه، درخواست رزومهای قابلقبول در امر نوشتن یا تلاش برای نوشتن، سنجش میزان مطالعه فرد در زمینههای متفاوت وتشخیص مرحلهای که فرد علاقهمند در آن قرار دارد و مراحل دیگری از این قبیل که راهنمای کارگاه را چنانچه از تجربه کافی برخوردار باشد، نسبت به تکلیف کارگاهش آگاه میکند. یک کارگاه داستاننویسی جدی هرگز در مورد عاقبت کارآموزی که انتخابشده برای شرکت در کارگاه، پیشداوری نمیکند چه برسد به آنکه با الفاظی بیمعنی مانند تضمین یا خروجی، ثبتنامکننده را دچار این توهم کند که در یکی از لاتاریهای رایج شرکت کرده برای واردشدن به یک دوره خاص که عنوانی و سوروساتی در پی خواهد داشت. در کارگاه را که به روی هر داوطلب کنجکاو و متفنن، توریست یا دورهگرد کلاسهای آموزشی باز بگذاری فقط به قصد تجارت و تبلیغات و رقابتهای بیمعنی، داستاننویسی میشود همین که هست و همین که میبینیم. داستاننوشتن میشود کاری سهلالوصول و آموختنی مثل گلدوزی یا کوبلنبافی یا چنانچه خوششانس باشیم، قابسازی یا چوبسابی. این داستان از کجا شروع شد که دامن همهمان را هم گرفت و به دنبال خود کشاند؟ مطمئن نیستم اما گمان میکنم از آنجایی شروع شد که وزارت ارشاد با تعداد زیادی اثر جدی مواجه شد که صاحب مولفهایی بودند که کمکم نامشان یا امضاشان یا شهرتشان داشت جریانی جدی را در ادبیات معاصر به وجود میآورد. جریانی که در آن تفکر وجود داشت و ایدههایی عمیق همراه پتانسیلی که میتوانست حرکتی روبهرشد و رو به جلو را به همراه داشته باشد. با متنهایی مواجه شد که با استمرار و اصرار در شیوه تفکرشان و سبک نوشتنشان، نام نویسندههاشان را بیجهت و مدام مطرح میکنند. همان نامهایی که از قدیموندیم موجب دردسر اهل کتاب و ادبیات شده بودند لابد برای هفتپشت بعدمان کافی بودند. حداقل در هشتسال گذشته شاهد بودیم که قلم را آزاد گذاشتند برای منتقدانی که مدام از چهرهشدن عدهای خاص در ادبیات داستانی نالیدند.
اسم بعضیمان را هم گذاشتند مارهای خوشخطوخال دهه هفتادی و مشتی الفاط بیسروته دیگر. هرچه بود دوام آوردیم و آن هشتسال سوررئالیستی را هم پشتسر گذاشتیم با نوشتن و تلاش برای گفتوگو درباره چگونه نوشتنمان. ولی به گمان بنده، باز هم مطمئن نیستم که آن انزوای سوررئالیستی هشتساله آدم را خدایناکرده دچار توهم توطئه نکرده باشد، داستان به همین بازیها ختم نشد. ما گرم انزوایمان بودیم و به مینوشتیم و به توصیه دوستان به چاپنشدن تن میدادیم و صبر پیشه میکردیم و درسمان را میدادیم که یکهو دیدیم دوروبرمان مثل قارچ کارگاه داستاننویسی میروید. کارآموزهایی که برای گذراندن دورههای طولانی مطالعاتی و تمرینهای مستمر نوشتن آماده شده بودند و کمکم داشتند وقار و رفتار داستاننوشتن را میآموختند و خواندن و نوشتن را همراه با هم در گفتوگوهای کارگاهی تمرین میکردند، کمکمک زیرجلکی خودشان را از رنج آموختن و خواندن و سنگینشدن نجات دادند و پر کشیدند و رفتند به کارگاههای مصرفی که سهماهه یککتاب به نام نامی خودشان میگذاشت زیر بغلشان و براشان سوروساتی هم فراهم میکرد از قبیل جایزه و جلسههای ریز و درشت نقد کتاب و ترجمه و غیره. دعوتت هم میکردند به داوری در محافلشان که بیا و ببین که سهماهه کتابم هم پیرنگ دارد هم ساختار و هم سبک و هم فرم و هم محتوا و هم همه آن چیزهایی که تو در کارگاهت ور ور میکردی و ما هی مینوشتیم و تو هی الکی ایراد میگرفتی! چهکسی گفته باید این همه اثر را بخوانیم و هی کتابها را بالا و پایین کنیم و هی سر از کار جهان در بیاوریم تا دو خط داستانمان جایی چاپ بشود و معروف بشویم؟! بیا این هم ویکیپدیا! هرچه بخواهیم بدانیم سهسوته میگذارد جلومان. خانم شما هم گرفته بودی ما را! (همین شد که شهریههاشان هم درستوحسابی از گلومان پایین نرفت. انشاالله که حلالمان کنند ما که بدشان را نمیخواستیم، نیتمان خیر بود! ) غرض آنکه سیستم هوشمند ممیزی به سرعت دریافت که حرف اول این روزها در ادبیات تکنیک است. کتابهای مجوزگرفته را که میفرستادند برایت و میخواندی، میدیدی همه دارند به جای داستان، فیلمنامه و نمایشنامه قالب میکنند. همه دنبال کتاب سیدفیلد میگردند و کتاب اصول و مبانی نمایشنامهنویسی، به غایت مفید، اگر هم پیدا نشد چه باک! ویکیپدیا که هست. اصول فیلمنامهنویسی و نمایشنامهنویسی هم که از درودیوار میبارد و پول هم که در فیلمنامه است و جدیدا در نمایشنامه. کافی است یک دوره کارگاه داستاننویسی هم که سریالنویسها سکه کردهاند بگذرانی و به سرعت سری توی سرها دربیاوری.
زاویهدید و گفتوگونویسی و گرهافکنی و گرهگشایی و تحول شخصیت و گشایش و پایانبندی یاد گرفتن هم که کاری ندارد، دور هم مینشینیم و درش میآوریم… نشد ندارد. در میآید… این هم پلات و این هم طرح و توطئه، بفرما! چقدر سخت میگیری… و از آنجا که تکنیک بیشتر آموختنی است و کمتر خلقکردنی، بله، هر انسانی با هر ضریب هوشی و با هر استعدادی میتواند بنشیند سر هر کلاسی و حداقل یک متن تمیز دربیاورد. خیلی هم به تفکر فردی و خلاقیت فردی وابسته نیست و خیلی هم حرف برای گفتن لازم ندارد. ولی ادبیات چیز دیگری است و قصه جای دیگری است و قصهنویس فردی دیگر. نوشتن یک داستان کوتاه خوب و بیعیبونقص را در کارگاه وقتی میشود آموخت که قصه آن را خودت بلد باشی و این هم ماجرای دیگری است. قصه خودت را هم وقتی بلدی که قصهها و قصهها و قصهها آموخته باشی که این هم صحبتش مال وقت دیگری است… اما جواب ما هم در مقابل سوالهای رسانهها همیشه جوابی است که از مطرحشدنش بدون سانسور در رسانهای که سوال را مطرح میکند مطمئن نیستیم. گاهی از خودم میپرسم آیا رسانههایی که مدام از آدم سوال میکنند درباره مسایلی که به کار آدم ربط دارد، (حالا خدا کند که سوالها به کار آدم ربط داشته باشند) واقعن علاقهای به پاسخشنیدن و پاسخنوشتن دارند یا فقط میخواهند از کسی چیزی بپرسند که به پرسیدنش بیارزد و کارشان راه بیفتد و مواجبشان برسد؟ والا ما که به بیجیرهومواجبنوشتن خو کردهایم. ولی چرا مدام ابزار یکلقمهنان رسانهها میشویم بیآنکه حداقل، جوابی را که میگوییم بیدخلوتصرف بخوانیم؟ شاید دلیلش آن است که معلولها را جستوجو میکنیم بیآنکه علتها کوچکترین اهمیتی برامان داشته باشند. کارگاههای داستاننویسی را چه کسانی راه انداختهاند؟ مگر رسانههای ما کمترین نقشی در بهراهانداختن گفتوگوهای سالم دارند که کارگاههای داستاننویسیمان داشته باشند؟ آیا جیغوفریاد راهانداختن در چهارراههای مجازی تنها راهحل باقیمانده است؟ آنجا هم که گفتوگویی در کار نیست جز تخریب و تعارف و حرفهای درگوشی. نوشتنمان، آن هشتسال را پشتسر گذاشته است. (امیدواریم که پشتسر گذاشته باشد) کارگاههای خلاق و سالممان را دودستی تقدیم سیاستهای دولت اصولگرا کردیم. تلاش کردیم با اصولگراهای سختکوش مدارا کنیم و به گفتوگو دعوتشان کردیم. تلاش کردیم ظرفیتشان را در خواندن آثارمان بالا ببریم. تلاش کردیم طوری درس بدهیم و حرف بزنیم و کتاب بنویسیم که به آنها بفهمانیم به میزان تحمل و ظرفیتشان احترام میگذاریم. بررسهای وزارت ارشاد تبدیل شدند به تیراژ اندک خوانندههای آثارمان.
خیلیهاشان گفتند که با علاقه هم میخوانند و کمکم داشتند درستخواندن آثارمان را هم میآموختند. داشت یادمان میرفت که غیراز بررسهای وزارت ارشاد خوانندههای دیگری هم باید داشته باشیم. پس ما هم با علاقه براشان نوشتیم و فرستادیم که با علاقه بخوانند. آنقدر دقیق و ریز لابهلای سطور قصههامان بگردند و بجورند و ما برویم و بنشینیم مقابل میزهاشان و با علاقه درباره قصهای که نوشتهایم گفتوگو کنیم و دلخوش کنیم که همان چندخواننده پیگیر را هم در وزارتخانه داریم و رضایت ندهیم به انتشار مجازی در صفحههای مجازی. با آنها درباره سبکها و رویکردهای متفاوت داستاننویسی حرف زدیم، همانگونه که در کارگاههای داستاننویسی با مشتاقان داستاننوشتن و داستانفهمیدن حرف میزدیم. ما آنها را مقابل خود ندیدیم ولی آنها ما را مقابل خود قلمداد کردند و قلمداغمان کردند. سعی کردیم بگوییم که این اثر و آن یکی اثر از عشق سخن میگوید و نه از آن پلیدی که ممکن است با چشم پلید خوانده شده باشد.
سعی کردیم بگوییم در جریانهای سیاسی اجتماعیای که بر ما گذشته، ما فقط عشق را جستوجو کردیم و ممنوع و مجازش را به چالش کشیدیم و ما هم مثل شما ممنوع و مجاز سرمان میشود و داریم با نوشتن، خودمان را نقد میکنیم و این نقدشدنمان را به نسل بعد از خودمان منتقل میکنیم که این نسل باهوشتر و با جنبهتر از آن است که عشق را پلیدی ترجمه بکند و پلیدی را عشق… که این نسل به خواندن و تحلیلکردن داستانهای عاشقانه نیاز دارد که در دنیا و در داستاننویسی سبکی وجود دارد به نام داستان عاشقانه که مولفههای خاص خودش را دارد.
با آنها کارگاههای نویسندهگی خلاق تشکیل دادیم و شهریه هم نگرفتیم ولی آنها حقوق گرفتند و رفتند. ما همه باید در یک کارگاه خلاق عمومی شرکت کنیم و گفتوگو بیاموزیم و گفتوگو تمرین کنیم و بعد به این بیندیشیم که چرا برخی کارگاههای نویسندهگی خلاقمان تبدیل شده به نوعی از انواع تجارتهای تاریخمصرفدار که محصولاتش هم با برندهای تاریخمصرفدار میآیند بیرون و ادبیات جدی یک دوران پرتلاش را تحتالشعاع قرار میدهند. کارگاههای جدی داستاننویسی را به هرحال باید در جنس گفتوگوهامان جستوجو کنیم. چه در صحرا چه در بیابان و چه در گلخانهها. چه فرقی میکند؟ یادم هست روزی آقای تقوایی در کلاسشان گفتند که فیلمنامهنوشتن سختترین کار دنیاست. مدتی سکوت کردند و دوباره گفتند: «نوشتن سختترین کار دنیاست…» درباره هر جملهای که کارآموزی آن را میخواند، درباره هر کلمهاش دقایقی طولانی تامل میکرد و با کارآموز درباره جهانبینیای که در هر کلمه ممکن است وجود داشته باشد، کلنجار میرفت و گفتوگو راه میانداخت. معمولا کلاسهای ایشان تا نزدیک ده یازده شب طول میکشید و عجیب آنکه آن همه کارآموز در کلاس، یککله و بیوقفه مینشستند سرجاهاشان و بیپلکزدنی چشم میدوختند به دهان آقای تقوایی و تازه ایشان که رضایت میدادند و تعطیل میکردند، به من میگفتند: «… تنبلند اینها … کار نمیکنند … چیزی نمیخوانند … زود میخواهند یک چیزی سرهم کنند و بروند پی کارشان …» امروز فکر میکنم که برخی کارگاههای داستاننویسی شده معبد همانها که تنبل بودند… کار نمیکردند… چیزی نمیخواندند … زود میخواستند چیزی سرهم کنند و بروند پی کارشان… بدا به حالشان…
شرق / مد و مه / ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
1 Comment
ايمان
مطلب بسیار مفیدی بود. امیدوارم از پشت پرده و پشت صحنه نشر و طبع و سانسور و تدریس و کارگاه و نقد و جلسه و جایزه و غیره بیشتر مطلب بخوانم. صابون یکی از این کار گاهها و مدرسین قلابی به تنم خورده وتا مدتی بسیار منزجر و سر خورده شدم.