رفتن به محتوا رفتن به فوتر

گفتگو با محمد علی سپانلو/ هرگز تسلیم اندوه و سرخوردگی نشده‌ام

1 Comment

  • محمدجوادسپانلو
    ارسال شده 18 نوامبر 2016 در 1:47 ق.ظ

    خدایش رحمت کندنازنین برادرم راکه باهفده سال فاصله سنی ،ولی تفاوتی فاحش ازحیث
    جهان بینی ودانشی جامع که بدلیل ۶۵سال مطالعه وتحقیق وتفحص دراکثرزمینه هابینمان وجودداشت ،شباهت ظاهری شگفت آوری هم داشتیم !بخوبی بیاددارم زمانی که سال ۴۳ که هفت سال داشتم وایشان ۲۴ ساله بودودرسرمای ان سالهای تهران مشغول انجام خدمت سربازی درپادگان سلطنت ابادکه باتوجه بخاتمه تحصیل واخذمدرک لیسانس ازدانشگاه تهران ومآلاارشدیت بدلیل دوری راه ازپادگان تاخیابان سیناوکمبوداتوموبیل برغم آزادی عمل صرفاشبهای جمعه که مرحوم مادرم برایش ازقرمه سبزیهای معروفش راکه مرحوم اکبررادی وسایررفقایش هم ازعلاقمندانش بودندآماده میکردبرای استحمام وتعویض لباسهای زیرودرصورت لزوم شستشوی البسه سربازی وواکس پوتین گل گرفته بمنزل میآمدواوهم مثل من عاشق گرمای اندک بخاریهای علاالدین وکتری ایکه دایمابررویش درحال جوشیدن وتولیدبخارزیبایی بودکه موجب عرق کردن ومات شدن شیشه های پنجره های روبه حیاط میشد؟گویی که حس گرمای انتزاعی حاصله ازاین تصویرملموس ترازحرارت تولیدی ازخودبخاری بود مضافاباینکه صمیمیت موجودبین اعضاخانواده ازهمه چیز گرمابخش تربود!ومن درعوالم کودکی خودسرخوش ازحضوربرادری بودم که هنگام ورودش بخانه بالباسهای سبزیایشمی رنگ سربازی وبویژه پالتوی بلندی که اوراقدبلند ترنشان میداد وچکمه هایش که نمیدانم جه ارتباطی بامجموعه تلویزیونی ای بنام چکمیت یاچیزی شبیه به آن ذهن کودکانه ام رابچکمه،های برادری متبادرمینمودکه درتمام طول زندگیم برخلاف سایربرادران وخواهران بدلیل تفاوت سنی هفده ساله واینکه اوفرزنداول خانواده ومن بقول قدیمی هاته تغاری ؟نتوانستم اورابنام صداکنم! وهمواره حتی وقتی ۵۷و۷۴ ساله شدیم بازهم اورا «داداش» خطاب می نمودم ، بخوبی دیروز،براحتی می توانم خاطره بیش ازنیم قرن پیش راچونان نقشی برسنگ بیادآورم که پنجشنبه شب ها بمحض ورودش به فضای صمیمی خانه پدری بادیدن چکمه هایش که برفی گلی شده بود پدرهمانطورکه مشغول حل جدول روزنامه کیهان که مشکل ترین درمیان سایرجرایدبودسرش رابالا میکردوجواب سلامش را میدادومادرخوشروومهربانم بابوسه به استقبالش میرفت وچکمه وپالتوبلندیشمی رنگش رابرای تمیزنمودن ازاومیگرفت وبمادرمیگفت عجب بووبرنگی ازآشپزخانه میادوهنگامیکه نگاهش بمن میافتادسریعابه اوسلام میکردم وبااینکه ازارتفاع بسیارمیترسیدم که هنوزهم همین طوراست اما بادلهره درانتظار عملی بودم که همیشه بادیدنم انجام میدادکه ازنقاط بیادماندنی خاطرات کودکی هایم میباشد؟فوراباچهره ای خندان مرابغل میکردوشروع به بازی وقلمدوش کردنم میکردگویی بخوبی میدانست که برغم جیغ های سرسام آورحاکی ازترس که لذتی پنهانی که شایدبراثر ژنهای همسانی بودکه بیش ازخواهرودوبرادری که درفاصله زمانی تولدمان بدنیاآمدندمادوتن راشباهتی عجب آورلااقل ازحیث ظاهری بخشیده بود؟بحدیکه بسیاری ازدوستانش که مرادرمنزل اومیدیدندحتی دچاراشتباه میشدند!بیاددارم زمانیکه دربیمارستان جم بستری شدبعضی ازرفقامرادرآغوش میگرفتندواحوال اورامیپرسیدندکه وقتی توضیح میدادم که سپانلوی بزرگ دراتاق عمل تن به تیغ جراح سپرده شگفت زده میشدندوشایدبهمین دلیل است که ازلحظه شنیدن خبردرگذشتش حتی لحظه ای نتوانسته ام ازخاطرم دورش کنم وباسپری شدن حدودهجده ماه بجهت عدم باوردرونی مرگش وبودن همیشگی شانه هایش وامیدواری بقلمدوش کردنم اززمان مراسم تدفینش حتی بحوالی خیابان جمالزاده هم نرفتم !؟….یادش بخیروگرامی باد.م ـ ج .سپانلو بمناسبت ۲۹ آبانماه سالروزتولدش.

ارسال نظر

0.0/5