این مقاله را به اشتراک بگذارید
خانه اربابی بوهینبا
ترجمه و مقدمه روشن وزیری*
مقدمه
این کتاب را میتوانیم همانگونه که بهظاهر هست بگیریم و از خواندن آن لذت ببریم. ماجرایی عاشقانه در اواخر قرن نوزدهم، بازسازی مهرآمیز گذشته، تصویر زندگی در خانهای اربابی در لیتوانی، آنجا که آسمان بیشتر اوقات ابری است و جنگلها انبوه و عمیق و تاریک. اما بهرغم آنکه توصیف و تصویر نویسنده از آداب و رسوم، احساسات و باورها، ابزار و وسایل، دقیق و درست و پیرو عرف واقعگرایانه سده نوزدهم است، چند نکته کوچک هست که سرشت این اثر را سراپا تغییر میدهد و روشن میکند که قصد هنرمند، ارایه و ترسیم نه یک زمان معین بلکه زمان به صرف خودِ زمان بوده است.
نخستین نشانه این توهمزدایی ندای نویسنده- راوی داستان است که به صدای بلند میپرسد که پدربزرگش چه کسی خواهد بود؟ کدامیک از خواستاران مادربزرگش: نجیبزاده لهستانی، برخوردار از ادب و منش اشرافی و مردانگی مورد تردید، یا یهودی جوان مو قرمزی که انگار «روح زمانه» دنیا را پرسه زده است؟ صدای نویسنده به ندرت مزاحم میشود، پرگویی نمیکند، اما با این همه، او منبع اصلی روایت است و با ظرافت، یادآوری میکند که این ماجرا رویایی تبارشناسانه است، نه یک داستان تاریخی.
این کتاب، داستانی تاریخی نیست، با این همه توضیح و تشریح نکاتی تاریخی، ولو به اختصار، درباره مکان و زمان رویدادها، برای خواننده ایرانی خالی از فایده نخواهد بود و چهبسا دریافت او را از اوضاع و احوال آن روزگار و فضای روانی و حال و هوای حاکم بر داستان و شخصیتهای آن آسانتر کند.
نام لهستان Polska برآمده از نام قوم پولان (Polan) است. قومی که کموبیش از اوایل قرون وسطی در مناطقی میان دو رودخانه بزرگ ویستول و اودرا سکونت گزید. سال ٩۶۶میلادی، سال پذیرش مسیحیت کاتولیک را سرآغاز تاریخ لهستان میشمارند. از جنگها و درگیریهای متعدد و مکرر میان اقوام و قدرتهای حاکم در این سرزمینها در طول سدههای دوازده و سیزده میگذریم و میرسیم به سال ١٣٨۵ و آغاز فرآیندی در جهت پیوند میان حکومت پادشاهی لهستان و دوکنشین لیتوانی؛ پیوندی که با ازدواج شاهزاده خانم دوازدهساله لهستانی با گراندوک لیتوانی و علیه تجاوز و حملههای روبهافزایش شوالیههای صلیبی پا گرفت و سرانجام در ١۵۶٩ در شهر لوبلین به تشکیل درازمدتترین و پایدارترین اتحاد در قاره اروپا منجر شد.
دو قرن شانزده و هفده میلادی، عصر طلایی رشد قدرت سیاسی و اقتصادی، شکوفایی دانش و فرهنگ و هنر در قلمرو پادشاهی متحد لهستان – لیتوانی بود. عصر برقراری نوعی دموکراسی- دموکراسی اشرافی- و تشکیل مجلس نمایندگان یا Sejm. این مجلس قوانینی پیشرفته در جهت تقویت حقوق و آزادیهای فردی، اصول تساهل قومی و مذهبی را مصوب کرد. بهعلاوه، از حق انتخاب پادشاه برخوردار شد. بدینسان در دورانی که بر اروپا امپراتورانی خودکامه فرمان میراندند، پادشاهان لهستان به رای نمایندگان مجلس برگزیده میشدند.
اما دقیقا همین شیوه فرمانروایی از اواسط قرن هجدهم سبب زوال اقتدار حکومت مرکزی شد. زمینداران بزرگ بیش از آنکه به فکر کشور و حفظ تمامیت ارضی و اقتدار آن باشند، دغدغه حفظ منافع شخصیشان را داشتند. نشستهای مجلس به صحنه منازعهها و تسویهحسابهای شخصی و در واقع دفاع از منافع فئودالهای بزرگ بدل شده بود. فاصلههای طولانی میان نشستها، تعویق در انتخاب پادشاه، ضعف قدرت مرکزی، کشور را به سوی هرجومرج و نوعی ملوکالطوایفی میکشاند.
در این بین امپراتوریهای نیرومند هابسبورگ، پروس و روسیه تزاری، روزبهروز قدرتمندتر، سلطهجوتر و توسعهطلبتر، به جد چشم طمع به قلمرو و منابع غنی لهستان و متحدش، لیتوانی، دوخته بودند. سرانجام نیز در فاصله١٧٩٢- ١٧٧٢ به مدد خیانت تنی چند از زمینداران بزرگ، سهبار لهستان را میان خود تقسیم کردند. بدینترتیب نام لهستان به مدت بیش از صدسال از نقشه سیاسی اروپا محو شد. اما این سرنوشت تلخ، اسارت زیر چکمه سربازان ارتشهای روسیه و اتریش و پروس، نتوانست ملت لهستان را نابود کند. به رغم سیاست روسی و آلمانیسازی مناطق اشغالی، مردم لهستان تسلیمناپذیر باقی ماندند، در نگهداری زبان و فرهنگ ملی خویش کوشیدند و هرگز از آرزوی کسب استقلال چشم نپوشیدند. این آرزو در شعر و در نثر، در سرودهای انقلابی، در نمادها و آثار هنری تجلی میکرد و ابراز میشد. همچنین در تشکیل گروهها و انجمنهای مخفی، انواع توطئه و تبانی، شورشهای مردمی، جانفشانیها و قیامهای مسلحانه- از قیام تادئوش کوشچوشکو در ١٧٩۴ گرفته تا قیام نوامبر ١٨٣١ و آخرین خیزش در ژانویه١٨۶٣- که یکی بعد از دیگری به دست نیروهای نظامی اشغالگر سرکوب میشدند، قربانی میگرفتند و به شکست میانجامیدند. لهستانیها همهجا و همهوقت، چه آنگاه که به امید پیروزی بر روسیه به سپاه ناپلئون پیوستند و چه آنزمان که با انقلاب استقلالطلبانه آمریکاییان همراه شدند، بر پرچمشان این شعار را مینوشتند: «لهستان هنوز نابود نشده، تا وقتی ما زنده هستیم.»زمان رویدادهای کتاب دوازدهسال پس از شکست قیام ١٨۶٣ و محل آن ملک کوچک بوهین، نزدیک ویلنو- پایتخت کنونی لیتوانی- کنار رود کوچک ویلیاست. در این مناطق اقوام گوناگون با مذاهب مختلف کنار هم زندگی میکردند: بیلوروسها، روسها، اوکراینیها، لهستانیها و یهودیان. جایی که سوای زبان لهستانی، روسی و آلمانی و ییدیش و لیتوانیایی به گوش میرسید. با این همه، فرهنگ غالب فرهنگ لهستان بود. به هر حال در ١٩١٨، کنگره ورسای، بنا به سوابق تاریخی، فرهنگی و جمعیتی، این مناطق را بهعنوان بخشی از کشور تازهاستقلالیافته لهستان شناخت. بنابراین چه شگفت که بسیاری از نامدارترین و اصیلترین لهستانیها از این سرزمینها برخاستهاند. از آن جمله: آدم متیسکهویچ، یوزف پیلسودسکی، چسلاو میلوش و تادئوش کنویتسکی. کنویتسکی در ١٩٢۶ در روستایی کوچک نزدیک ویلنو به دنیا آمد. این روستای کوچک اکنون محلهای از شهر ویلنوست. او دوران کودکی را در این شهر گذراند، در آنجا به مدرسه ابتدایی رفت و بهرغم آشفتگیها و مصایب جنگجهانی، همانجا در دبیرستانی زیرزمینی درس خواند. در ١٩۴۴ به گروه پارتیزانی «ارتش ملی»-AK-پیوست. این گروه، هم با نازیها میجنگید و هم علیه مامورانِ NKVD اقدام میکرد. اعضای آن پس از پایان جنگ و تسلط اتحاد شوروی بر لیتوانی ناچار به تسلیم شدند، یا جوخه اعدام، کارشان را تمام کرد، یا به تبعید در سیبری محکوم شدند. کنویتسکی اما توانست خود را به ورشو برساند. او نیز مانند بسیاری روشنفکران و هنرمندان لهستانی دل به «ساختن سوسیالیسم» بست. منتها زندگی واقعی از همان ابتدا، لجوجانه رو در روی آرمان و آرزو و امید قشر روشنفکر ایستاده بود. رژیم تمامیتخواه بود و کمترین نرمش و مدارایی از خود نشان نمیداد: شعار «یا با ما یا بر ما» نه فقط دگراندیشان سیاسی را در بر میگرفت، بلکه شامل نویسندگان و هنرمندان نیز میشد. دگردیسی این متفکران و مولفان در ابتدا خوشبین، یا به یک معنا دوران نقاهت از بیماری ایدهآلیسم، فرآیندی سهل و ساده نبود. با این همه، تشریح جزییات چهبسا تکراری آن، از جمله در مورد کنویتسکی، کار را به درازنویسی ملالآوری خواهد کشاند؛ پس آن را وا مینهم.
بههر حال تادئوش کنویتسکی اکنون از برجستهترین و سرشناسترین نثرنویسان لهستانی است. او همچنین دستی در فیلمنامهنویسی و کارگردانی داشته است. مشهورترین و تاثیرگذارترین اثر او، «محشر صغرا»، را به ترجمه خانم فروغ پوریاوری در دست داریم؛ اثری که کوستا گاورُس بر پایه آن فیلمی ساخته است.
برمیگردیم به بوهین، خانه اربابی نزدیک ویلنو، به سال١٨٧۵. نویسنده به قصد تاکید بر این نکته که قرن بیستم و حوادث فاجعهبار سیاسی آن برآمده از قرن نوزدهم بوده است، شخصیتهایی تاریخی، از جمله لنین، پیلسودسکی، استالین و هیتلر را در کسوتهای گوناگون در داستانش ظاهر میکند. مربع مردان سیاسی که سرنوشت لهستان را در سده بیستم رقم خواهند زد: رییسپلیس ناحیه، ویساریون جوگا شویلی، در آینده پدر یوسف ویساریونوویچ استالین، یا شاید خود استالین است که همچون سگی از جهنم جسته نواحی روستایی لیتوانی را درمینوردد. و هیتلر در کسوت هیولایی به نام شیکل گروبر که میگویند آدمها را زنده میسوزاند یا میبلعد. آن پسرکی که سوار درشکه مادر بزرگ کنویتسکی میشود، یوزف پیلسودسکی، همان نظامی سبیلو و تندخویی است که لهستان به رهبری او به استقلال دست خواهد یافت. خوانندگان شرق و مرکز اروپا بیتردید لنین را در کسوت آن نوزادی میشناسند که در خانواده بازرس مدرسه در سیمبیرسک به دنیا میآید. اما قرن نوزدهم فقط پایهگذار قرن بیستم نبود، بلکه ناآگاه از آینده، هستیاش را همچون دیگر قرنها پی میگرفت. توالی یکنواخت روزها و شبها را. روزها و شبهای یکنواخت هلنا کنوتیسکا، مادربزرگ تخیلی راوی.
زمان کوتاهی پس از اینکه هلنا پیشنهاد ازدواج همسایه اشرافیاش را میپذیرد، گرفتار عشق یهودی پرشور و اسرارآمیزی میشود. امری ناشنیده و یکسره نامتعارف برای دختری از طبقه او. روزها و شبهای پایانناپذیر آقای کنویتسکی، خردهمالک و اشرافی وطنپرستی که از زمان شکست قیام ١٨۶٣ کلمهای بر زبان نیاورده است. وقتی زبان بگشاید نخستین کلامش چه خواهد بود؟
همانطور که تابستان سال١٨٧۵ جای خود را به پاییز میدهد و پاییز به اوایل زمستان، هلنا از هجوم دلواپسیهای تیره و تار و پیشآگهیهای شوم رنج میبرد. خانه اربابی بوهین، جزیرهای وانهاده در اروپایمرکزی، فقط یک قدم با فاجعه فاصله دارد.
١ دوشیزه هلنا کنویتسکا آن روز نیز بنا به عادت دیگر روزهای هفته بیدرنگ پس از طلوع خورشید از بستر برخاست. سرتاسر خانه هنوز در خواب بود. هنوز دیوارهای با گچ سفیدشده، قفسههای ماهونی، پردههای ململی پنجرهها در خواب بودند، همینطور چوب کفپوشها که شب گذشته تا مدتها خشخش کرده، نق و ناله زده و گهگاه به جرقجرقِ خشکی افتاده بودند. خدمتکاران نیز هنوز بیدار نشده بودند، همچنین پدر دوشیزه هلنا که درِ اتاقش را از داخل قفل کرده بود.
یک قطره درشت شبنم از برگ مو آویزان بود و همچون گوی بلورین فالگیرها میدرخشید. دوشیزه هلنا یکباره به این ذره رنگارنگ سوزنهای نورانی خیره ماند، تا وقتی که چشمانش درد گرفتند یا در واقع به اشک افتادند، تا لحظهای که آن قطره شبزاده رطوبت در سبزی کمرنگی محو شد و از بین رفت.
دوشیزه هلنا با خودش گفت: «چرا از دیروز توی دلم میلرزد، چرا تمام شب انگار یک چیزی از خواب بیدارم میکرد، چرا ترس برم داشته، بیشتر از هر موقع دیگری در عمرم؟ بله، خوابِ دندان دیدم، دندانِ کجکی شکسته و خونآلود خودم را دیدم که از دهانم توی گودی کف دستم افتاد.»
هلنا شروع کرد به پوشیدن لباسهای روز عید که از دیروز بعدازظهر آماده شده بودند. باز هم چاق شده بود، با اینکه در سال گذشته آن همه کارهای سخت انجام داده بود.
و معلوم نبود چرا نجواکنان با خود گفت:
«گویا من همیشه سال نو را با یهودیها جشن میگیرم.»
خانه هنوز در خواب فرو رفته بود. حالا دیگر گنجشکها روی شاخههای درختان جیکجیک میکردند و پرستوها از آشیانههای گِلی زیر شیروانی بیرون میپریدند و بارها با پرواز کجکی بهسوی کیسههای خاکستری غله که آنجا آویخته بود، بازمیگشتند. آنطرف پارک، پشت بقایای درختان کهنسال و به حال خود رهاشده آن، گاوی عین کشتی بخار ماغ کشید. دوشیزه هلنا، مادربزرگ من، در برابر پنجره ایستاد و دوباره چشم به قطره شبنمی دوخت که تصویر روشنایی بامداد روز عید را در خود داشت. بعد، یکبار دیگر نگاهی گذرا به سبزی رو به خاکستری گیاهان افکند، گیاهانی فرسوده از درازی تابستان، پژمرده از هُرم گرما و خسته از رشد و وفور خودشان.
به یقین زمزمه رودخانه ویلیا را میشنید که گاه دور میرفت و زمانی نزدیک میآمد. آن رودخانه سالخورده درست پشت پرچین نیمدایرهای کمعمق میزد، سپس انگار برای جبران وقت از دسترفته، جریانش را تندتر میکرد. از همینرو بود که مردم گاه از نقاط دوردست به اینجا میآمدند تا به زمزمهها و نجواهایش یا به غوغای غلغلهاش گوش بسپارند.
دوشیزه هلنا آهی کشید و در دل گفت: «هرچه بادا باد.» گو اینکه خوب میدانست که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و این سیامین سالروز تولدش نیز همچون همه سالهای پیشین سوت و کور سپری خواهد شد.
اما من هنوز از مادربزرگم دور هستم، مادربزرگ جوانم که دیگر پا به سن میگذارد، او که امروز، روز عید عروج مریم مقدس، با برآمدن خورشید از جا برخاسته، روزی که سالروز تولد اوست، هرچند که هیچکس از این بابت خاطر جمع نیست، زیرا در آن سالها مردم بچهها را بسته به میل و مجال و سلامتی مزاجشان غسل تعمید میدادند. اما من هنوز دورم، در شبی سرد زیر نگاه هوشیار گربهام که میخواهد زندگیام را افسون کند، گو اینکه افسونش کارگر نیست.
من راهم را از میان پسکوچههای زمان به دشواری مییابم، بهرغم رخوت نیروی تخیلم و جریان نوعی درد شخصیام، ناچارم خودم را به ساحل دیگر رودخانه برسانم، به مادربزرگم، هلنا کنوتیسکا، دوشیزهای که رفتهرفته در روزگاری اندوهبار پیر میشود. در عصری تیره و عبوس، در لحظه چارهناپذیر تاریخی بیاعتنا که گویی سیل جریان مییابد، در پشت سرمان، کنارمان، پیشاپیشمان.
حالا دیگر به ساحل ویلیا رسیدهام، رودخانهای به رنگ سبز تیره با امواجی کوچک و چینهایی آبی بر سطح آراماش. راهم را از میان انبوه گیاهان باز میکنم، از میان چمن و علفهای دارویی که نامشان را دیگر به یاد ندارم، چرا که هرگز ناگزیر نبودم به یادشان داشته باشم. نعناهای بلند وحشی را که عطرشان زیر آفتاب تند در فضا میپراکند، به دشواری بازمیشناسم. از میان درختان شوکران میگذرم و بر سر بوتههای تمشک که میوههایشان دیگر خشکیدهاند به نرمی دست میکشم. اما وقت تنگ است و برای رسیدن به مادربزرگم باید عجله کنم. مادربزرگم که امروز سالروز تولدش را در مزرعه کوچک خانوادگیاش برگزار میکند، در خانه اربابی محقری به فاصله چند ویورستی راهآهنی که بهتازگی ساخته شده است. باری، دوشیزه هلنا کُنویتسکا آن روز بلافاصله پس از طلوع خورشید از جا برخاست. سراسر خانه هنوز فرو رفته در خواب بود. هلنا در برابر آینه بزرگ قدی با قاب طلاکاریشده ولی پوشیده از لک و پیس، لباس پوشید. تصویر خود را در آینه، انگار شبحی، نظاره میکرد و گاه به نظرش میرسید که آن زنِ دیگر در پیراهن کتانی حرکاتی قدری متفاوت از خود او انجام میدهد، انگار بهسادگی و سرسری ادای او را در میآورد، یا گویی با تاخیری عجیب و معنادار ردِ حرکات او را میگیرد و اینکه چهبسا بهناگاه علامتی مرموز بدهد، دری نامریی را بگشاید و ناشناختهها، درکناپذیریها و نامکشوفهایی را نمایان کند.
آهسته گفت: «همیشه همینطور خواهد بود.» اما در عین حال در دل اندیشید که نه، آخر اینطور که نمیشود. وگرنه، یکی از این ساعات پاییزی یا زمستانی خودش را خواهد کشت.
بهناگاه دستهایش را بهسوی پنجره که سرشار از آفتاب صبحگاهی بود بلند کرد. انگشتانش رنگ صورتی گرم گرفتند و خطوط تیره استخوانها و مفصلها نمایان شدند. در همین موقع ناگهان نوری برق زد، پنداشتی آذرخشی تابستانی، چرا که غرش رعد را در پی نداشت و پرندگان نیز آرام و آسوده روی بام و میان درختان پارک جیکجیک میکردند.
هلنا زیر لب گفت: «حتما خیال کردم» و بیدرنگ به فکرش رسید که بههرحال این با خود حرفزدنها پیش آگهی پیردختری است.
دوباره نوری درخشید و بهسرعت از ایوان و پارک و ساختمانهای مزرعه گذشت. هلنا پلکها را بر هم نهاد و منتظر ماند تا صاعقه فرودآید یا غرش خفه امواج رعد به گوش برسد. اما آن سکوت صبحگاهی که تنها از نغمه شاد پرندگان آکنده بود، همچنان ادامه یافت.
هلنا با خود نجوا کرد: «همه خوابند، فقط منم که آن را دیدهام» و در همان حال که پیراهن آهارزدهاش را از سر به تن میکرد، به این فکر افتاد: «شاید این یک علامت بود. علامتی فقط برای من. ولی از طرف چه کسی»
شتابزده علامت صلیب کشید و زیر لب دعای مریم مقدس را زمزمه کرد. آن سوی دیوار فنرهای ساعت دیواری به تیکتاک افتادند و شمارش زمان را آغاز کردند. اما هلنا نتوانست تعداد زنگها را بشمارد. شاید پنج بار، یا شاید شش بار.
دوشیزه هلنا راه افتاد و از چند اتاق تو در تو به طرف سرسرا رفت. چنان سبک پا میگذاشت که چوبهای کهنه کفپوش حتی یکبار غژغژ نکردند. او قدی متوسط داشت و باریکاندام بود، با این همه احساس میشد که در وجودش نیرویی عجیب نهفته است. سر کوچکش را با موهای پرپشت و حناییرنگ مغرورانه بالا میگرفت، موهایی با درخششی به رنگ قرمز، شبیه موهای پدرم که او را در لحظات بینهایت طولانی مرگش بهخاطر میآورم. سیمای دوشیزه هلنا ظریف بود، با بینی باریک و آراسته به اندک برآمدگی و چندتایی کک و مکهای ریز و تیره و لبانی شاید زیادی نازک که او را وامیداشت اغلب لب پایینی را قدری جلو بیاورد تا کلفتتر بنماید و این سرانجام بهنوعی عادت بدل شده بود، بهطوری که دوشیزه هلنا روز به روز بیشتر در حضور دیگران و حتی گاه در تنهایی و یکی دو بار هم ضمن خواندن دعا، لب پایینش را قلمبه میکرد. چشمان دوشیزه هلنا آبی تیره بود، گاه به رنگ خاکستر میزد و برخی اوقات به نظر سبز میآمد. در قدیم اینگونه چهرهها را با صفت شیرین توصیف میکردند، چون به راستی در آنها هم شیرینی بود و هم معصومیتی کودکانه، افزون بر حالتی فکورانه خاص فرشتگانِ دیرین که روزگاری در آسمان و زمین فراوان بودند و امروزه معلوم نیست به کجا رفتهاند.
هلنا بنا به عادت سری به آشپزخانه زد. اِمیلکا از برابر دریچه آهنی زیر تنور که مخصوص پخت نان و پوشیده از دوده بود، بلند شد و خمیازهکشان گفت:
«هوا خیلی خفه است. آفتاب هنوز بالا نیامده که هوا اینجور داغ شده.»
«اسبها را یراق کردهاند؟»
«لابد کردهاند» این را گفت و با کف دست جلو دهانِ گشودهاش را که هنوز پر از دندانهایی عجیب سفید بود، گرفت.
هلنا به ایوان رفت و میان دو ستونک چوبی ایستاد که گچ روکششان جابهجا ورآمده بود.
دوباره از خودش پرسید: «کجا میروم؟ و اصولا برای چه میروم؟»
و ناگهان همه چیزها به نظرش بیمعنا آمدند. این باغ پیر بدریخت که پوشیده بود از گرد و غبار اواخر تابستان که از کورهراههای آفتاب خورده میان کشتزارها برمیخاست، این آسمانِ خاکستری، این ایوان که پیچکهای مو دورش را گرفته بودند و خودِ او، در حال مبارزه با خمیازهای که از امیلکا به او سرایت کرده بود.
در این موقع از سوی رودخانه، از جایی پشت جنگلهای ساحل مقابل، صدایی غریب و نافذ به گوش رسید، گویی جیغِ دستههای بزرگ پرندگان یا شیون دوردست انبوهی از مردم. دوشیزه هلنا این صدای هراسانگیز را میشناخت یا شاید میپنداشت که آن را از جایی به یاد میآورد.
ناگاه به خود آمد و متوجه شد که نه کتابچه دعا را با خودش آورده و نه تسبیح را. در واکنشی ناگهانی، برگشت تا به اتاقش برود، اما منصرف شد. زیر لب نجوا کرد:
«لابد باید اینجور میشد.»
در کورهراهی میان بوتههای بلند گزنه به راه افتاد. از باغ کوچک و رهاشده میوه، که سیبهایش زیر اشعه آفتاب صبحگاهی با صدایی خفه فرو میافتادند، عبور کرد.
جلو درشکه خانه، با آن دیوارهای فرونشستهاش، کنستانتی سورچی دو اسب ناجور را که پوست یکی به زرد میزد و دومی سیاه بود، به درشکه میبست. دو اسب نحیف با دندههایی رقتبار بیرون زده، کمرهایی گود افتاده، کثیف و قشونشده و بیجان. درشکه هم وضع بهتری نداشت. مثل اینکه فنرش در رفته باشد روی یک پهلو افتاده بود و در داخل پر از کاه آن مرغ پیری جا خوش کرده بود که گویا دیگر حتی به درد پختن هم نمیخورد و فقط بردبارانه انتظار مرگ طبیعیاش را میکشید.
سورچی در همان حال که زانو را به طوق فشار میداد تا آن را به تسمه ببندد، گفت:
«درود بر عیسی مسیح»
«تا ابد و آخر دنیا»
«خب دختر خانم. من دیگر حاضرم.»
«پس بیشتر فسفس نکنیم.»
«تند میرانم. ساعت هفت میرسیم.»
٢ بعد، زمانی کوتاه از میان کشتزارهایی راندند که محصول آنها هنوز کاملا درو نشده بود اما بهزودی به عمق جنگلی فرو رفتند، با درختانی در اوایل راه برگدار و بعد از نوع کاج و تکوتوک درخت غان. عطر تند درختان سوزنی و خزه مرطوب از شبنم آنان را فراگرفت. کنستانتی شلاق زهواردررفتهاش را به کپل نحیف اسبها میزد. آن وقت سورچی سر برمیگرداند و با احساس نوعی غرور هلنا را نگاه میکرد، غرور از وجود آن جفت اسب، از بابت آن یورتمه و صبحگاه روز عید.
«کنستانتی، شما امسال درواقع چندسالتون میشه؟» این پرسشی بود که همواره راه را کوتاه میکرد.
«قاعدتا باید صدوهشتادسالی بشه.»
هلنا خندهکنان پرسید:
«یعنی اینکه شما پیرترین آدم این دنیا هستی؟»
سورچی به لحن جدی تاکید کرد:
«خب، البته که پیرترینم. ولی مردم میگن توی آپونیا یک نفر هست که از من پیرتره.»
«و این آپونیا کجاست؟ » و برای اینکه سورچی را نرنجاند، یواش خندید.
«همونجا.» و با شلاق به عمق جنگل اشاره کرد، آنجا که نخستین پرتوهای خورشید به سپیدی میدرخشیدند و آرامآرام بهسوی سمت الراس مهآلود و خاکستری بالا میآمدند.
درشکه گاه بهگونهای نامنتظر وارد فضای کوچکی از هوای هنوز خنک شبانه میشد و چندی بعد میرسید به تپههای داغی که از زیر ترکخوردگیهای پوشش گیاهیشان، انگار از میان ساعت شنی شکستهای شن بیرون میریخت. هلنا آهسته به خود گفت: «عمر به این درازی وحشتناک است.» پیرمرد اکنون دست زمخت خود را روی گوش پر مویش نهاده و با حواس جمع به طرف او چرخیده بود، پس آهکشان موافقت کرد:
«آره وحشتناکه. بعضی وقتها فکر میکنم اصلا مرگ در طالع من نیست.»
کنستانتی شلاق زهواردررفتهاش را به اسب سمت راست زد و لحظهای به فکر فرو رفت. از جایی از اعماق آن جنگل چنان بیکران که گویی وحشی، صدای شلیک دوردست تیری به گوش رسید. سورچی علامت صلیب کشید، بعد محتاطانه سربرگرداند و نگاهی به هلنا انداخت.
«از بهار دوباره سروکلهاش پیدا شده.» این را به نجوا و با نگاهی معنادار گفت.
«سروکله کی پیدا شده؟»
«خب شما که میدونید. از اون وقت، از قیام به بعد پیداش نبود، حالا دوباره سروکلهاش پیدا شده.»
«کنستانتی، شما خودت او را دیدهای؟»
«البته که دیدهام.»
«خب، چه جوری است؟»
پیرمرد شلاق را تکان داد و گفت:
«ای بابا، گفتن نداره. او در دوره شاه آخری هم کارش لودادن مردم به مسکوییها و پروسیها بود.»
در کناره جنگل غزالی ایستاده بود. چشمان درشت و زیبایش را دوخته بود به درشکهای که نزدیک میآمد. گاهبهگاه سر به جویدن میداد و بعد دوباره بیحرکت سرجایش میماند.
هلنا پرسید:
«آیا این مال ماست؟»
«باید باشد.»
«بیا، مالوینکا، بیا اینجا.»
غزال گوشها را تیز کرد و لحظهای مردد ماند، سپس چند قدم جلوتر آمد.
اسب سمت چپ، همان که پوستش به زرد میزد، رمکرده لگدی پراند و فین کرد.
سورچی همانطور که دهنه اسبها را میکشید، گفت:
«پس این مال ما نیست.»
حیوان گذاشت درشکه بگذرد، سپس به روی جاده رفت، پا بر شن نرم و خاکستری آن نهاد و بدون واهمه درشکه را که دور میشد بدرقه کرد.
من آن جنگل را میشناسم و آن خانه اربابی رو به ویرانی و رودخانهای را که کلکهای قیرآلود بر آن شناورند. هماکنون پروانهای رنگارنگ بر فراز بوتههای سوزنی در حال پرواز است، اما کمتر از یک لحظه پیش، خود را به شدت به شیشه پنجره برفکزده من میکوبید. صدایی گوشآزار میشنوم، صدایی همچون برخورد سیمهای تلفن پیش از تغیر هوا، یا غرشهای دور زرهپوشهای آلمانی، یا فقط ناله شبانه دیوارهای کهنه آپارتمانی در ورشو. جایی که اکنون هستم. در آستانه دری ایستادهام. میان درگاه توقف کردهام. چشمانم درست نمیبینند. اگر از درگاه بگذرم، بازگشتی در کار نخواهد بود. درد عجیبی در سرم میپیچد. پیشاز این هم زمانی از این درد گفته بودم. آن جنگل را انگار از ورای مه صبحگاهی میبینم. چرخهای درشکه بر شن خاکسترگونه جاده میغلتند.
٣ دوشیزه هلنا از بحر تفکر بیرون آمد و پرسید:
«خب کنستانتی، بگو ببینم آیا من شوهر بکنم یا نه؟»
سورچی بیآنکه سرش را برگرداند مدتها خاموش ماند، تا سرانجام با آرامش گفت: «شما باید خودتون بهتر بدونید.»
«تو حاضری با من به خانه آقای پلاتر بروی؟»
پیرمرد بازهم مدتی خاموش ماند.
«شاید هم حاضر باشم. ولی کار درستی نیست. تمام عمر درشکه آقای میخال، درشکه ارباب را راندهام، حالا چهطور میشود سر پیری اسب عوض کنم. نه، درست نیست.»
دوشیزه هلنا غمگینانه لبخند زد. در این پاسخ کوتاه و محتاط درشکهران بیمیلی عجیبی نسبت به خانواده پلاتر نهفته بود. کنستانتی، انگار برای پنهان کردن آشفتگیاش، با شلاق سیمی به جان اسبها افتاد. اسبها دوباره به یورتمهای ناموزون افتادند.
هلنا با خودش نجوا کرد: «شاید بهتر است بازهم صبر کنم. اما صبر به انتظار چه چیز؟»
از جایی بسیار دور زنگ ضعیف و شتابزده ناقوسها به گوش رسید. هلنا سرش را بلند کرد. حالا دیگر تاجهای درختان کاج غرق در نور خورشید بودند.
«کنستانتی، سروقت میرسیم؟»
«چراکه نه، تندتر میرانیم.»
هلنا چتر سفیدش را باز کرد. اندکی برنزه شده بود، هرچند معلوم نبود چهوقت و کجا آفتاب دیده بود. درشکه همانطور که از روی بقایای ریشه درختان بیرون زده از زیر شنها میجهید، گهوارهوار به همهسو خم و راست میشد. دوشیزه هلنا آه کشید. پیرمرد آگاهانه سر برگرداند، اما فقط به اندازهای که انگار بخواهد عمق جنگل را دید بزند. با صدایی آهسته گفت:
«بشر یک موجود در بَنده.»
«این فکر از کجا به ذهن تو رسید؟»
«چون خب همین جوره دیگه. همهجا، توی تمام دنیا، عدهای رو سر بقیه سوارند. هرجوری که بتوانند. ولی آخرش همهچی دست خداست.»
«یعنی اینکه باید ازدواج کنم؟»
«خودتون بهتر میدونید.»
رعشهای ناغافل سراپای هلنا را لرزاند. ناگاه احساس کرد که انگار نفسش دارد بند میآید. با دهان باز شروع کرد به بلعیدن هوایی که مرطوب و آکنده از عطر صمغ بود. اما این هم سودی نداشت. از صندلی بلند شد و دستش را به میله زنگزده جایگاه سورچی گرفت. اما پیرمرد متوجه این حمله ناگهانی تنگی نفس نشد. حواس او ششدانگ به کشیدن دهنه اسبها مشغول بود که به روی زمین افتاده و کشیده میشدند. هلنا از گوشه چشم، قارچ خوراکی بزرگی را کنار رد چرخهای درشکه دید. فکر کرد آخر حالا قارچ به چه درد من میخورد. آن هم در این موقعیت. باید آرام بگیرم. باید افکارم را جمع کنم. افکار پریشان دوشیزهای که پیر میشود. این سالها چهطور گذشتند، کجا رفتند؟ همین دیروز بود که قیام برپا شد، قیامی که بنا بود آغاز زندگی متفاوتی باشد. آن همه مذاکره و قرار و مدارهای شبانه. سفرهای سحرگاهی. پیانو از کوک در رفته. صدای دور تیراندازی در جنگل. گاه گُرپگُرپ شتابزده سم اسبها دمدمهای سحر. و من فقط هجده سال داشتم.
یکی از شاخههای زیرین کاج به کلاه پارچهای کنستانتی گرفت، اما هلنا توانست بهموقع سرش را بدزدد. حالا تازه متوجه شد که انگشتانش در حالی که کماکان میله آهنی دور جایگاه سورچی را محکم میفشردند، سفید شده بودند. با احتیاط آنها را که گویی به میله زنگزده چسبیده بودند، یکبهیک از آن جدا کرد. درشکه از روی سنگی نامریی پرید و او به پهلو روی صندلی افتاد، صندلیای که از میان چرمکهنه روکش آن دستهای علف خشک بیرون زده بود.
هلنا زیر لب گفت: «آخر نمیشود که زندگی فقط همین باشد.»
سورچی گوش تیز کرد: «بله؟»
«این اصلا غیرممکن است. کنستانتی بگو، واقعا تو چند سالته؟»
«خانم، من دوره پادشاه ساکسونی را یادم میآد.»
«کنستانتی، من حالم یکهو بد شد. چیزی نمانده بود از حال بروم.»
«توفان تو راهه. بعد از ناهار میرسه اینجا.»
ستونی از پشهها یا مگسهای ریز بر فراز جاده پیچوتاب میخورد و مدتی بود که اسبها را همراهی میکرد، هرچند که گوشهای آنان را حفاظی از پارچه زبر با نواری از روبان قرمز میپوشاند و از نیش حشرات محافظت میکرد. هلنا خودش را دلداری میداد، انگار حالم بهتر شده. حتما این یک حمله موقت ترس بود. ولی ترس از چه چیز؟ از شمال توفان در راه است. حیوانها از صاعقه میترسند و آدمها از آتش غضب الاهی، یا شاید از آتش جهنم.
کنستانتی غرق در تفکر، بیمقدمه درآمد:
«آخ، چه حیف، حیف از آقای پیوتر.»
قلب هلنا لحظهای از تپش افتاد. پنهانی علامت صلیب کشید.
«چه چیز تو را به یاد او انداخت؟»
«همیشه هروقت از این جاده رد میشم، یادش میافتم.»
«این همه سال گذشته. حالا دیگر خودم هم نمیدانم موضوع واقعی بود یا نبود.»
«حیف از پیو تروش. میتونست تو زندگی کارهای بزرگی انجام بده.»
هر دو گوش سپرده بودند به صدای غلتیدن کند چرخها روی شن نرم جاده. جنگل پر از آواز پرندگان بود که نور خورشید بیدارشان کرده بود. هلنا با دستپاچگی صورتش را پشت چترش مخفی کرد و با کف دست رطوبتی را از چشمانش زدود.
مایوسانه به نجوا گفت:
«کنستانتی، چرا راجع به این چیزها حرف میزنی؟»
«من اون روزها خودم میبردمشون اینور و اونور، چون همهجا برف سنگین نشسته بود. اسبهاشون نفله میشدند. قزاقها پیشروی میکردند، با حمله گازانبری فشار میآوردند. پیوتروش و بقیه مجبور بودند به طرفای ما فرار کنند.»
سورچی خاموش ماند، در حالی که شلاق زهوار در رفته را میان انگشتانش میچرخاند.
«شاید هم فکر میکرد که اگر باید بمیرد بهتر است اینجا باشد، نزدیک کسان و دوستان خودش.»
هلنا فکر کرد من دیگر او را از یاد بردهام. او چه قیافهای داشت، بلندقد بود یا کوتاه، موهایش بور بود یا سیاه، بانشاط بود یا بیشتر متین و موقر؟ این همه سال، بهقدر یک قرن. اما نه، اینطور نیست. دوباره از عمق جنگل همان صدای غریبی که صبح آن روز شنیده بود، بلند شد. گویی کره زمین در حین چرخش به حصار عرش الاهی یا دیوار جهنم ساییده باشد.
«کنستانتی، میشنوی؟»
«لابد فکر میکنید این شیکل گروبره که گناهانش را با اشک چشم میشوره؟ ولی این صدای بیدار شدن مردابهاست. شبها از حرکت میافتند و حالا زیر آفتاب دوباره جون میگیرند. آره دیگه، دنیا اینجوریه.» حرفش که به آخر رسید مایوسانه آه کشید: «د بجنب حیوون…»
سپس افسار اسبها را کشید و به کسی که از روبهرو میآمد راه داد. اسب وحشی سفیدی که به درشکهای پرزرقوبرق بسته شده بود از کنار آنها گذشت. هلنا به هوای دیدن اسب سفید رو برگرداند.
راننده درشکه با لهجه روسی درآمد: «سلام عرض میکنم، سرکار خانم.» او مردی بود کوتاهقد ولی چهارشانه، ملبس به یونیفرم رییسپلیس. دو چشم ریز سیاه در پهنای صورتی با سبیلهای پرپشت، به شوخطبعی میخندیدند. صورتی با پوستی کدر و بهشدت آبلهرو.
هلنا با اکراه، در حالی که چهرهاش را با چتر میپوشاند، سلام او را پاسخ داد. درشکه در ابری از گرد و غبار ناپدید شد. حال آنکه زنگ زنگولهای که به سبک روسی برگردن اسب سفید آویخته بود، تا مدتها در جنگل طنین میانداخت. کنستانتی صلیبی درست و حسابی بر سینه کشید:
«تف به روح ناپاکت. ببین چه جوری توی این درشکه جولان میده. صبح اینجاست، شب یک جای دیگه. مثل سگ پاسبان همهجا بو میکشه.»
در این موقع هلنا فکر کرد که صدای جریان رودخانه ویلیا را میشنود. در آن نقطه، جاده واقعا به رودخانه نزدیک میشد، به سراشیبی تندی میافتاد که پایین آن جریان آب روی تنههای سرنگونشده کاجهای کهنسال غلغل میکرد. هلنا فکر کرد این صدا را من از کجا میشناسم؟ از جایی به یاد میآورم، اما انگار با زندگی خودم ارتباطی ندارد. خدایا، مرا چه میشود؟ چیزی نیست. فردا باید دستبهکار پختن مربا بشوم. خیلی تنبلی کردهام. منتظر روز تولدم بودم. ولی امروز هم روزی است مثل بقیه روزها.
با این همه، در امتداد ستون مهرههایش همان رعشه سرد و نامطبوع را احساس کرد. بله، دیگر سیسالم شده. آستانه پیری. پیری بدون جوانی. این خواست خدا بوده. مشیت الاهی بوده و دزدکی، در حالی که اطراف را میپایید که کسی نبیند، صلیب کشید و نجواکنان دعا کرد: «بارالها، ببخش و به راه راست هدایت کن.»
*رمان «خانه اربابی بوهین» اثر کنویتسکی
با ترجمه روشن وزیری در نشر ماهی در دست چاپ است
شرق/ مد و مه / بهمن ۱۳۹۳