این مقاله را به اشتراک بگذارید
«هیچ لازم نبود که در را باز کنند: در خودش باز بود، و همچنین هیچ لازم نیست که بگوییم اول کدام یک به درون آمدند:
معلوم است- اول خانمها و بعد آقایان.»
این یکی از بهترین شروع هایی ست که در یک داستان کوتاه فارسی خوانده ام. همانقدر ساده و تکان دهنده که از یک نبوغ مهیب در داستان نویسی بر می آید، غرض نه نقد است و نه تفسیر، فقط این که بهرام صادقی تنها نویسنده ایرانی است که به او عمیقا حسادت کرده و می کنم، تنها نویسنده ای که هم مرا با آثارش سر شوق می آورد و هم ناامید می کند، ناامید از اینکه در حضور بهرام صادقی، آن جوانی که در بیست چهار پنج سالگی بخش مهمی از بهترین داستانهای کوتاه فارسی را نوشته، حرف حساب ما چیست؟! (حمید رضا امیدی سرور)
دوره جدید مدو مه و داستانهای آدینه اش را با این داستان آغاز می کنیم. داستانی که به واسطه تغییرات سایت فعلا از دسترس خارج شده و دوستی اصرار داشت دوباره آن را منتشر کنیم.با این حساب داستان آدینه یکم را به آقای سیدمبین شیخان تقدیم می کنیم.
این توضیح رااضافه کنم که این داستان بهرام صادقی دو ورژن وجود دارد. بهرام صادقی کمتر اهل حک و اصلاح آثارش بود، مگر در حد جزئی. این یکی از موارد انگشت شمار بوده که بسیار تغییر داده./ امیدی سرور
***
داستان آدینه مد و مه/۱
چاپ دوم
بهرام صادقی
هیچ لازم نبود که در را باز کنند: در خودش باز بود، و همچنین هیچ لازم نیست که بگوییم اول کدام یک به درون آمدند:
معلوم است- اول خانمها و بعد آقایان.
خانم “رؤیا” خانم، مادر و کدبانوی خانه و مشاور رییس خانواده، پیشاپیش همه میآمد و اگر اغراق نباشد به زحمت توانست داخل بشود؛ کاملا به زحمت، برای اینکه آن قدر چاق بود، آن قدر بیانصافانه چاق بود که تنها از درهای گشاد و بزرگ-مثل در وزارتخانهها و مؤسسات بینالمللی-میتوانست آمد و شد کند.
پس از او، “دره التاج” دختر چهارده سالهی خانواده که بیش از اندازه لاغر بود و به یکی دو ماه رژیم احتیاج داشت، با حجب و حیای ذاتی به درون آمد و محترمانه راه داد که پدرش هم وارد شود. . . رییس خانواده، آقای “جرائد” که نام فامیلش یادگار اوایل دوران مشروطیت بود- همان دورانی که پدر و پسرعموهایش جانفشانی کرده بودند-سیمایش از غرور درخشید و در دل به شیوهی تربیت سوئدی آفرین گفت که چنین تنایج درخشانی داده بود (خانوادهای مظهر احترام به اصول و مبادی تربیت بشری) و در عین حال سرش را همراه با زن و دخترش به طرف در برگرداند و مشتاقانه منتظر شد. از گوشهی مقابل مغازه سرهای دیگری هم به انتظار، به طرف در برگشته بود: سر کتاب فروش و شاگردانش. . . و بالاخره انتظار به پایان رسید:
آخرین فرد خانواده، پسر ده سال و نیمهای که همه بالاتفاق نامش را “ویکتور” گذاشته بودند با همان لباس معهودش؛ شورت و پیراهن سفید و پاپیون مشکی، در حای که دستش را به پشتش گذاشته بود، با وقار و آرامی به درون مغازه قدم گذاشت.
همه سرها به جای خود برگشت. رؤیا خانم که از بوی کتابها و گرمای گیجکننده کمی تهیج شده بود و دانههای عرق میخواست از صورتش بیرون بزند به سختی نفس میکشید. با آن که مثل همیشه عینک ذرهبینی ضخیمش را (به تصویر صفحه مراجعه شود) بخشی از دستنویس داستان چاپ دوم
به چشم داشت و لبهای کلفت و چینهای مختصر پیشانیش بیتغییر مانده بود، معلوم نیست چرا حالت متفکر چهرهاش دم به دم عظمت و شکوه بیشتری به خود میگرفت. خانم رؤیا خانم ساعتش را نگاه کرد و رفت به طرف شوهرش:
-آقای جرائد، بهتر نیست شروع کنیم؟
خانم رؤیا خانم، طبیعی است که صدای کلفت مردانهای داشت و این به علت چاقیش نبود چون در آزمایشهایی که پیش از این از حنجرهاش کرده بودند معلوم شده بود که قدرت تارهای صوتیاش حتی از مال مردها هم اندکی بیشتر است. آقای جرائد (همچنین ضمن آزمایشات طبی معلوم شده بود که کوتاهی قد در خانوادهی آقای جرائد ارثی است و متخصصین برای اثبات نظر خود کوتاهی آقای جرائد و علی الخصوص ویکتور را دلیل قانعکنندهای میدانستند) انگشتهایش را از جیب جلیقهاش درآورد، اول دستی به سبیلهای مربعیاش کشید و بعد به نوبهی خود ساعت جیبیاش را بیرون آورد و نگاه کرد. شیوهی سوئدی بر پایهی احترام به عقاید استوار شده بود و آقای جرائد دخترش را مخاطب قرار داد:
-دره التاج عزیز، عقیدهی شما چیست؟
دره التاج از این پا به آن پا شد و ضمن آن چون عدم تعادلی در پشتسرش حس کرده بود به آرامی دستش را به موهایش کشید: گرچه هنوز له نشده بود. با حیای خانوادگی جواب داد:
-موافق هستم. بهتر است شروع به انتخاب کتابهای موردنظرمان بکنیم. ویکتور!
ویکتور آزادمنشتر و دموکراتتر از آن بود که با کسی مخالفت بکند. همیشه در کمیسیونهای خانوادگی که برای رسیدگی به جزئیات امور تشکیل میشد، چه در لحظات بحرانی و ساعات تصمیم و چه در دقایقی که در دستور مذاکرات چیزی باقی نمانده بود او موافقت میکرد، موافقت صرف و یکپارچه که هرکس دیگر را ممکن بود به فکر سوء استفاده بیندازد. اما رؤیاخانم و آقای جرائد و دره التاج هرگز در این فکر نبودند که سوء استفاده کنند. . . همیشه در انتظار نظر قطعی او چشم به راه میماندند.
ویکتور چند قدم جلو آمد و با همان وقار و سنگینی خاص خودش به خواهرش جواب داد:
-هیچ مخالفتی ندارم. بهتر است وقت را غنیمت بشماریم.
همه سرهایشان را به علامت تحسین و تصمیم تکان دادند و پس از آن با حفظ تقدم و تأخر، چند قدم برداشتند تا به جلو میزی رسیدند که روی آن کتابهای گوناگونی چیده شده بود. خانم رؤیاخانم دستهایش را به هم قفل کرد و آنها را روی پستانهایش تکیه داد چون مطمئن بود که پستانهایش قدرت تحمل این بار گران را خواهند داشت. قیافهاش همچنان متفکر بود. دره التاج با شرم دخترانهای نگاهش را روی کتابها لغزاند. آقای جرائد دستچپش را به کمر زد و شست دست راستش را در جیب جلیقهاش کرد و بار دیگر انگشتهایش روی آن ضرب گرفت چون مطمئن بود که صدایش را تنها خودش خواهد شنید. ویکتور به علت اینکه دوربین بود چند قدم به عقب رفت، پاپیونش را مرتب کرد و برای اینکه نور مهتابیها چشمش را نزند دست راستش را همچون سایبان بالای ابروهایش نگاه داشت. کتاب فروش که شب پیش فیلم “حملهی ملاحان” را دیده بود با دیدن ویکتور به یاد دزددریایی سرخپوشی افتاد که روی عرشهی کشتی میایستاد و دستش را بالای ابروهایش میبرد تا بتواند دشمن را صدها فرسنگ دورتر ببیند و دشمن که از عقبسر آمده بود فقط با یک گلوله کارش را ساخته بود.
دقایق همراه با گرمای مبهمی که آمیخته با بوی کتاب بود میگذشت و گاه مشتریهای تازهای میآمدند یا میرفتند. سرانجام اولین انتخاب، پس از تفکر و مطالعهی طولانی توسط آقای جرائد به عمل آمد: “چگونه ناتوانیهای جنسی خود را با غذاهای ایرانی معالجه کنیم. ” هیچکس نگاه نکرد، چون در کشاکشی که در مغز هر کس برپا بود فرصت برگشتن و نگاه کردن باقی نمانده بود. خانم رؤیا خانم پیش خودش میگفت:
“حتما باید این دو کتاب را در کتابخانه داشته باشیم، هفتهی آینده که زیزی خانم و مستوره خانم و آقای ملاذ با خانوادههایشان به منزل ما میآین مسلما پس از مراسم شبنشینی، انجمن ادبی خواهم داشت و برای ما شکستی خواهد بود که این کتابها زیب کتابخانهمان نباشد. . . اما افسوس که هنوز از چاپ دوم کتاب “آخرین تلاشهای ادبی” خبری نیست. . . ”
چون به التهاب افتاده بود کمی مکث کرد و پس از آن دنبالهی افکارش خودبهخود قطع شد و بالاخره دستهایش را از روی پستانهایش برداشت و انتخاب کرد: “جلوگیری از آبستنی به طریقهی علمی” – “اسلام و مسئله بکارت” – “فلسفه و ادبیات در آفریقای مرکزی”
دره التاج هنوز مردد بود. علاقهاش به تاریخ نمیگذاشت کتابهای دیگر هم در این میان سهمی داشته باشند و در عین حال کتابهای تازه چاپی که به زیبای گلها بود قلب کوچکش را به تپش در میآورد چه میتوان کرد، باید چنان رفتار کرد که هیچکدام از علاقهها خدای ناکرده آسیبی نبینند. این بود که پا به پا شد دست لاغرش را پیش برد و در حالی که زیر چشم، خجالت زده، همهجا را نگاه میکرد کتابهای “بخوان تاریخ عربستان قرن بیستم را” و “ناپلئون، سربازی که زنها را به یک حمله فتح میکرد” و “خاطرات شب عروسی” را برداشت.
بار مسئولیتها اندکی سبک شده بود اما همچنان بر دوشن ناتوان ویکتور سنگینی میکرد. ویکتور هنوز هم به همان حال ایستاده بود و نگاه کنجکاوش مثل گنجشکهای تیزهوش که از شاخهای به شاخهی دیگر میپرند از روی کتابها پر میزد. خانم رؤیاخانم، ناگهان به صدا درآمد. معلوم است، وقتی که کسی مدتی حرف نزند اگر یکباره به سخن درآید صدایش قوت و طنین بیشتری خواهد داشت و اگر به یاد بیاوریم که محقق شده است تارهای صوتی رؤیاخانم قوت و قدرت فراوانی دارد باور خواهیم کرد که (به تصویر صفحه مراجعه شود) کتابفروش و شاگردانش و چند مشتری ناآگاه یکباره قلبشان فروریخت. اما برای آقای جرائد و دره التاج و حتی ویکتور که مخاطب قرار گرفته بود این موضوع علی السویه بود. (و همین مطلب مسئله عادت را توجیه میکند” رؤیا خانم به پسر یگانهاش چنین گفته بود:
-ویکتورجان، پسرم، هنوز در تردید هستی؟ باید کمی عجله کنی که به منزل برسیم و فرصت خواندن کتابها را داشته باشیم.
ویکتور این استدلال را پسندید چون میدانست که پس از خرید کتاب بلافاصله به وسیلهی تاکسی به خانه خواهند رفت و به مجرد اینکه روی صندلیهایشان نشستند به مطالعه خواهند پرداخت. این بود که خیرهتر شد و سرش را جلوتر بود و بعد به سرعت فاصلهای را که تا میز کتابها داشت دوید و با شتاب مقدسی کتابش را انتخاب کرد: “اتم و فریضههای نسبیت”
خانواده آرامش خود را بازیافت و با حضور قلب و با توجه به مرتبهی افراد به طرف کتابفروش راه افتاد. کتابفروش لبخند زد:
-خیلی خوشوقتم، مطابق سلیقه بود؟
آقای جرائد دستی به سبیلش کشید:
-بله بله، فعالیتهای ادبی کم نظیری در مملکت شروع شده است.
کتابفروش به یکی از شاگردهایش اشاره
کرد:
-کتاب “آمار فعالیتهای ادبی ممکلت” را بدهید خدمت آقا.
آقای جرائد گفت:
-تازه درآمده است؟
-بله قربان-همین یک ساعت پیش در چاپخانه بود.
-عجب. . . متشکرم! چه جلد قشنگی دارد، اما رؤیاجان بهتر نیست سبزش را بخریم؟
رؤیا خانم جواب داد:
-اجازه بدهید فکر بکنم.
قکر کرد: “کتاب جلد سبز خیلی داریم” و گفت:
-جلد خاکستری باشد بهتر است.
شاگرد کتابفروش خودش میدانست چه کار بکند. نردبان را برداشت و به سرعت به یک گوشهی مغازه رفت و درست وقتی به آخرین پله نردبان رسید کتاب جلد خاکستری را جست. به همان سرعت برگشت گرد و خاکش را پاک کرد و آن را جلوی آقای جرائد گذاشت. آقای جرائد گفت:
-مرسی! متشکرم!
کتابفروش لبخندی زد که دامنهاش تا چشمهای ویکتور کشیده شد و گفت:
-حضت آقا! برای آقا کوچولو هم کتابهای جالبی داریم از قبیل “مسافرتهای ملا نصر الدین” و “قصههای سرخپوستان. . . ”
بهرام صادقی
حرفش ناتمام ماند. رؤیا خانم با چنان صدای عنیفی گفت: “چه گفتی؟ ” که کتابفروش در چنان لحظهی تبآلود و بحرانی یک مرتبه به یاد فیلم “حملهی ملاحان” و بلافاصله به یاد کلانتری افتاد و در این میان نگاهش روی کتابی که در دست ویکتور بود ثابت شد: “اتم و فرضیههای نسبیت”
خوشبختی یک بار به انسان رو میکند و خوشبختی کتابفروش در این بود که آقای جرائد و دره التاج و از همه مهمتر درست نشنیده بودند که او چه گفته است و رؤیا خانم هم نتوانسته بود بین شک و یقین یکی را برگزیند، اما کتابفروش هوشیار بود:
-عرض کردم که این کتابها و لولهای در عالم ادب به راه انداختهاند و شما که همیشه در جستجوی چیزهای تازه هستید لازم است که از موضوع با خبر بشوید.
ویکتور گفت:
-راستی؛ معذرت میخواهم، تحولات تازهای روی نداده است؟ نویسنده و شاعر تازهواردی خودنمایی نکرده است؟
کتابفروش جواب داد:
-چرا آقا کو. . . آقای. . . محترم! البته شما که اهل کتاب هستید از آخرین نویسندگان و شاعران لابد با خبرید، اما در این یکی دو روز اخیر چند نفر تازه ظهور کردهاند.
دره التاج آهسته گفت:
-باعث خوشوقتی است، از تیپ جوان هستند؟
-بله خانم. یکی دو نفرشان اصولا هنوز بچه هستند.
-از خانمها هم؟
-بله اتفاقا.
آقای جرائد به یکی از شاگردها اشاره کرد که کتابها را ببندد و حساب بکند، اما پیش از آن که او مشغول شود تقریبا فریاد زد:
-لطفا! اوه لطفا دست نگه دارید! چه خوب شد یادم آمد، راستی کتاب “خانههای اجارهای” خدمتتان هست؟
رؤیا خانم به همان عجله گفت:
-معذرت میخواهم! چاپ دوم “آخرین تلاشهای ادبی” درنیامده است؟ ما همه جا را گشتهایم. . . آقای جرائد باز سؤال کرد:
-خانههای اجارهای. . . رؤیا خانم همچنان میگفت:
-همه جا گشتهایم و تمام شده است. چه مصیبتی. . .
آقای جرائد با عصبانیت به او رو کرد:
-خانم وسط حرف من صحبت نکنید.
-موضوع مهمی است حتما باید با خبر شوم.
اما نه وقتی که من هم میخواهم از موضوع مهمتری با خبر شوم.
-زن و مرد باید حقوق متساوی داشته باشند.
-منکر نشدم.
-عملا انکار میکنید.
-خانم. . . کتابفروش جواب داد:
-قربان کتاب “خانههای اجارهای” را نداریم، کتاب “خانم صاحبخانه” را تقدیم کنم؟
آقای جرائد با خونسردی دهانش را به گوش زنش نزدیک کرد و آهسته گفت:
-تربیت سوئدی.
و بعد به کتابفروش جواب داد:
-بپیچ. . . معذرت میخواهم، بپیچید.
رؤیت خانم وارفته بود. چه فاجعهای! به تربیت سوئدی توهین شده بود. کتابفروش به رؤیا خانم که اکنون در اندوه و رنج و پشیمانی به سر میبرد رو کرد:
-متأسفم هنوز چاپ دوم در نیامده است.
چند لحظه بعد که خانواده آرامش خود را باز یافته بود هرکدام کتابهایشان را که در کاغذهای ضخیم بسته شده بود به دست گرفته بودند و خارج میشدند. کتابفروش آنها را نظاره میکرد. اول از همه رؤیا خانم با هیکل فیل مانندش آهسته قدم برمیداشت و پس از او دره التاج که یک سروگردن از او کوتاهتر بود مثل شاخهی خشکی که به سرش چند دسته مو چسبانده باشند با شرم و خجلت راه میرفت و به دنبال آنها آقای جرائد و ویکتور با قدهای کوتاه و سنگینی و وقار ابدیشان قدم میزدند. به زودی به خیابان رسیدند و هنوز از نظرگاه کتابفروش محو نشده بودند که همکار کتابفروش با چند باربر ورزیده که بستههای سنگینی به دوش داشتند به دورن مغازه آمد. همکار کتابفروش دستهایش را باز کرد و همچنان که اشک شوق در چشمهایش حلقه زده بود رفیقش را در آغوش گرفت:
-مژده! بالاخره موفق شدیم!
کتابفروش به زحمت خودش را از چنگ همکارش نجات داد و به سرعت بطرف خیابان دوید. خانواده در انتظار تاکسی ایستاده بود. فریاد زد:
-قربان! قربان! چاپ دوم کتاب “آخرین تلاشهای ادبی!
انگار صاعقه بود. رؤیا خانم داد زد: زیزی! آقای جراید جویده جویده با خود گفت: تحولات؟ علاقه. . . دره التاج تقریبا به حال اغما افتاد و به روی خود خم شد: واه! مستوره خانم! ویکتور سرش را فیلسوفانه تکان داد: آقای ملاذ!
کتابفروش برگشت و خانواده درهم و برهم بنا کرد دویدن. یک دفعه رؤیا خانم دست آقای جرائد را که جلوتر از همه میدوید گرفت و او را نگاه داشت، سرش را پیش برد و آهسته گفت:
تربیت سوئدی.
آقای جرائد گفت: “متأسفم” و آهسته به محل مناسب خود رفت و وقتی ترتیب قرار گرفتن منظم شد با همان علاقهی نخستین همه شروع کردند به دویدن.
کتابفروش و همکارش با غرور و افتخار به آنها تعظیم کردند. چند ثانیه گذشت و همه سرها را به طرف در برگرداندند و به انتظار ماندند. بالاخره انتظار به پایان رسید: آخرین فرد خانواده، ویکتور که گویا شلوغی خیابان مانع زود رسیدنش شده بود دواندوان وارد شد. همه آرامش خود را بازیافتند.
بهرام صادقی
۱۱- ۳ – ۱۳۳۷ تهران
1 Comment
سید مبین شیخان
دو صد سپاس بی کنار جناب امیدی سرور