این مقاله را به اشتراک بگذارید
فن نوشتن و رمان به روایت گابریل گارسیا مارکز (بخش نخست)
مارکز: برای هیچکس آرزو نمیکنم که صاحب شهرت شود!
در سری مطالب «فن نوشتن و رمان به روایت نویسندگان بزرگ»، این بار به سراغ گابریل گارسیا مارکز رفتیم. از معدود نویسندگان در قید حیات که عظمت کارنامه ادبیاش یادآور غولهای دنیای ادبیات در گذشته است، غولهایی که گویی در این چند دهه نسلشان رو به انقراض رفته و آخرین بازماندگانشان نیز (نظیر مارکز، فوئنتس، یوسا و همچنین گونتر گراس) دهههای هشتم و حتی نهم زندگی خود را میگذرانند.
آیا واقعا میتوان امید وار بود که نویسندگانی در حد پل استر و حتی در سطحی بالاتر هاروکی موراکامی و از این دست که در حال حاضر فعالند و مطرح، جایگزینان قابل قبولی برای آن بزرگان باشند؟ بعید به نظر می رسد!
به هرحال مارکز برخلاف برخی نویسندگان که ترجیح میدادند درباره، نحوه کار و شگردهایشان در کار داستاننویسی سکوت کرده و یا چندان توضیحی ندهند، به اشکال مختلف به کم و کیف شگردهایش در داستاننویسی پرداخته، از نویسندگانی که در کار نوشتن الگویش بودهاند، حرف زده و تجربیاتش را در اختیار علاقمندان داستان نویسی قرار داده، تجربیاتی که بسیار آموزنده و کارآمد هستند، به خصوص برای آنها که سودای نویسنده شدن در سر دارند.
متن زیر بخش اول از گفتگوییست که سرشار از این نکات و ریز و درشت آموزنده است، شک نداشته باشید کسی که در این روایت همراه با ما بوده و همسفر مارکز در سفر به دنیای خاطرهها و تجربیاتش شود، دست خالی بر نخواهد گشت. توضیح آنکه این گفتگو برای اولین بار در کتاب «بوی درخت گویا» (با ترجمه لیلی گلستان و صفیه روحی) منتشر شده که متاسفانه سالهاست تجدید چاپ نشده.
***
(مارکز)- من بر حسب تصادف دست به قلم بردم. شاید برای اینکه به یک دوست ثابت کنم که نسل من میتواند نویسنده ساز باشد. و گذاشتم که به دام بیفتم: نوشتن را دنبال کردم و متوجه شدم که هیچ چیز در دنیا به این حد برایم لذت بخش نیست.
با گذشت زمان عمل نوشتن برایم به یک رنج تبدیل شده!
(مصاحبه کننده) گفتی که نوشتن یک لذت است، اما گفتهای که رنج هم هست…
– هر دوی اینهاست. در ابتدای کارم، وقتی این حرفه را کشف کردم، برایم یک حرکت شادی بخش بود، و تقریبا غیر متعهدانه. در آن زمان، بعد از اتمام کارم در روزنامه، حدود ساعت دو یا سه صبح قادر بودم چهار پنج سطر، یا لااقل دو صفحه از یک داستان را بنویسم. یک بار در یک نشست یک نوول نوشتم.
حال چطور؟
– حالا خوشحال میشوم اگر بتوانم یک پاراگراف خوب را در یک روز بنویسم. و حالا با گذشت زمان عمل نوشتن به یک رنج تبدیل شده.
چرا؟ با آگاهی ای که پیدا کردهای، باید نوشتن برایت راحتتر باشد.
– دلیل آن فقط اینست که آدم به مسئولیت بیشتر واقف شده. مثل این است که هر نوشتهای، امروزه یک طنین گسترده است و بیشتر با آدمها تماس حاصل میکند.
من بر حسب تصادف دست به قلم بردم!
شاید این اثر شهرت است. شهرت تا این حد آزارت میدهد؟
– برای نویسندهای که هدفش شهرت ادبی نیست، بدترین چیز این است که ببیند کتابهایش مثل نان فروش میرود. من متنفرم از اینکه ببینم تبدیل به یک نمایش عمومی شدهام. از تلویزیون بیزارم، از جلسه و کنفرانس و میز گرد و…
مصاحبه…
– همین طور است. برای هیچکس آرزو نمیکنم که صاحب شهرت شود.
آدم خودش را مثل کوهنوردانی حس میکند که پدر خودش را در میآورند تا به نوک قله برسند و همین که رسیدند چه میکنند؟ پایین میآیند، یا سعی میکنند که پنهانی پایین بیایند و هر چه هم موقرتر بهتر.
من همیشه نوشتن را از تصویر شروع میکنم
وقتی جوان بودی مجبور بودی برای گذراندن زندگی، روزنامهنگار شوی. شبها مینوشتی، سیگار هم فراوان دود میکردی…
-روزی دو بسته.
امروز چطور؟
– سیگار نمیکشم. فقط روزها کار میکنم.
صبح.
از نه صبح تا سه بعد ظهر، در اتاقی آرام و گرم. سر و صدا و سرما اذیتم میکند.
کاغذ سفید اذیتت میکند؟
– بله، بعد از کلاستروفوبی (هوای از محیط بسته) این آزار دهنده ترین چیزی است که میشناسم. اما این حال، وقتی پایان گرفت که نصیحتی از همینگوی خواندم: بایید وقتی دست از کار بکشیم که بدانیم فردا چگونه باید دنباله اش را بگیرم.
نقطه شروع یک کتاب برایت در کجا است؟
– اول یک تصویر بصری است. فکر میکنم نزد نویسندگان دیگر شروع یک کتاب، یک فکر یا یک مضمون باشد. من همیشه از تصویر شروع میکنم. «قیلوله سه شنبه» که به نظر خودم بهترین نوولم است، با تصویر یک زن و دخترش که سیاه پوشیده بودند شروع شد، با چتری سیاه، زیر آفتاب سوزان دهکدهای خالی. «هوخار اسکا» مرد پیری است که نوه اش را به یک مراسم تدفین میبرد. نقطه شروع «کسی به سرهنگ نامه ننوشت» تصویر مردی است که در کنار بازار بارانکیلا منتظر یک قایق است. با نوعی در ماندگی خاموش. سالها بعد که در پاریس با همان نگرانی منتظر نامه یا یک حواله بودم، خودم را با آن مرد یکی دیدم.
برای نوشتن «صد سال تنهایی» کمتر از دو سال وقت صرف کردم
چه تصویری نقطه شروع “صد سال تنهایی” بود؟
– مرد پیری که بچه اش را به کشف یخ میبرد، و آن را به عنوان یکی از دیدنیهای سیرک به او نشان میداد.
آن مرد، پدر بزرگت سرهنگ مارکز بود؟
-بله.
یک اتفاق واقعی بود؟
– کاملا نه. اما از واقعیت الهام گرفتم. یادم میآید بچه بودم و پدر بزرگم مرا برای دیدن شتر یک کوهانه به سیرک برد. بعد همان جا به او گفتم که نمیدانم که یخ چیست. او مرا به اردوگاه شرکت موز برد، در یک صندوق اره ماهی منجمد را باز کرد و به من گفت دستم را توی آن ببرم، از این تصویر «صد سال تنهایی» به وجود آمد.
پس تو در اولین جمله کتاب دو خاطره را با هم آوردهای، جملهات چه بود؟
– «سالهای سال بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیائو بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیر بارانش کنند ایستاده بود، بعد از ظهر دور دستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برد. »
اغلب اوقات به اولین جمله کتاب خیلی اهمیت میدهی. به من گفتهای که گاهی اوقات برای جمله اول وقت بیشتری صرف میکنی با برای باقی کتاب. چرا؟
– اولین جمله میتواند مانند آزمایشگاهی باشد که سبک و شکل و حتی بلندی کتاب را در آن میسازی.
سی سال منتظر ماندم تا «گزارش یک مرگ» را بنویسم
برای نوشتن رمان به وقت زیادی نیاز داری؟
– اگر بخواهیم واضح بگویم، برای نوشتن نه، تقریبا پیشرفت سریعی دارد. برای نوشتن «صد سال تنهایی» کمتر از دو سال وقت صرف کردم، اما پیش از نشستن پشت ماشین تحریر، پانزده سال صرف فکر کردن درباره کتاب کردم.
همین مقدار هم «پاییز پدر سالار» وقت صرف کردی، چقدر وقت منتظر ماندی تا «گزارش یک مرگ » رابنویسی؟
– سی سال.
چرا اینقدر طول کشید؟
– در ۱۹۵۱ اتفاقا بمثابه ابزار یک رمان برایم جالب نبود بلکه ابزاری بود برای گزارش روزنامه ای. اما اینگونه گزارش در کلمبیای آن زمان زیاد رونق پیدا نکرده بود و من هم روزنامه نگار یک هفته نامه محلی بودم که این موضوع برایش جالب نبود.
چندین سال بعد به فکر کردن درباره این اتفاق در شکل ادبیاش پرداختم. اما همیشه حضور این رنجش را در ذهن داشتم که ممکن بود باعث گله مادرم شود که چرا از دوستان و یا پدر و مادرش، در کتاب یکی از بچههایش اسمی به میان آمده. حقیقت این بود که موضوع مرا جذاب نکرده بود. تا اینکه پس از سالها تفکر متوجه شدم چه چیز میتواند عنصر اصلی داستان باشد: اینکه دو قاتل نمیخواستند کسی را بکشند و تمام امکاناتشان را در اختیار گرفتند تا کسی مانعشان شود و موفق نشدند. در نتیجه تنها مسئله واقعا تازهای که این درام را ساخته همین موضوع است، که آن هم در آمریکا لاتین موضوعی تقریبا عادی است. یکی از دلایلی که این انتظار را طولانی میکرد، به شکل قصه مربوط میشد. در واقع قصه حدود بیست و پنج سال پس از قتل پایان میگیرد. یعنی وقتی که شوهر بر میگردد تا با زن پس فرستاده اش زندگی کند. اما همیشه برایم روشن بود که در آخر کتاب باید جزئیات قتل مو به مو تعریف شود. راه حل این بود که یک راوی وارد قصه شود، که بتواند در زمان شکل گیری رمان هر جا میخواهد برود و هر کاری میخواهد بکند به بیان دیگر، بعد از سی سال چیزی را کشف کردم که اغلب ما رمان نویسها فراموش میکنیم: هنوز بهترین فرمول ادبی، حقیقت است.
ادامه دارد
فن نوشتن و رمان به روایت گابریل گارسیا مارکز (بخش دوم)
نویسندگی منزویترین شغل دنیاست!
در هفته گذشته بخش نخست این گفتگو از نظر شما گذشت، گفتگویی که در آن مارکز از دیدگاهها و عادتهایش در داستاننویسی سخن گفته است، حسن این گفتگو که آن را از نمونههای مشابه متمایز میکند، اشاره مارکز به یکسری نکات ساده اما در عین حال مهم در هنگام نوشتن است، او تجربیات خود را هم در سالهای ناکامی و هم در دوران موفقیت در اختیار مخاطب قرار می دهد، تجربیاتی که بسیار هم کاربردی هستند. بیشک کسانی که علاقمند به نوشتن هستند در این گفتگو نکات در خور اعتنای بسیاری خواهند یافت.
بخش اول گفتگو را اینجا بخوانید.
***
انگار هیجده ساله بودی که سعی کردی “صد سال تنهایی” را بنویسی.
– بله کتاب، «خانه» نام داشت. چون فکر میکردم تمام قصه از خانه بوئندیا بیرون میآید. اما در آن زمان نه نفسش را داشتم و نه تجربهاش را و نه توانایی ادبی را که برای اثری چنان گسترده، لازم بود.
فقط فکرهایی برایم جالباند که بتونند سالهای سال بر فراموشی غلبه کنند و دوام بیاورند
همینگوی گفته بود که در مورد یک موضوع مشخص، نه باید زود دست به نوشتن زد و نه دیر. این قضیه اذیتت نکرد که داستانی را این همه سال در سرت نگاهداری، بدون اینکه آن را بنویسی؟
– راستش فقط فکرهایی برایم جالباند که بتونند سالهای سال بر فراموشی غلبه کنند و دوام بیاورند. اگر فکری آنقدر خوب باشد که بتواند پانزده سال منتظر بماند، تا کتابی مثل «صد سال تنهایی» شود، یا هفده سال، تا کتابی چون «پاییز پدر سالار» شود، یا سی سال تا «گزارش یک مرگ» بشود پس میتوانم بنشینم و آن را بنویسم.
یادداشت بر میداری؟
– فقط یاداشت کار. به دلیل تجربهام میدانم که اگر یادداشت برداری، آخر کار فکر میکنی به یاداشتها قدرت عملکرد دادهای، نه به کتاب.
زیاد تصحیح میکنی؟
– از این بابت نوع کارم بسیار فرق کرده. وقتی جوان بودم با یک نشست مینوشتم، کپی میگرفتم و آنها را یک جا تصحیح میکردم. حالا هر چه را نوشته باشم، سطر به سطر تصحیح میکنم. طوری که در پایان هر صفحه یک ورق بی عیب و نقص دارم. بدون اضافات و تقریبا حاضر و آماده برای دادن به دست ناشر.
کاغذ زیاد هدر میدهی؟
– آنقدر زیاد که قابل تصور نیست. یک کاغذ در ماشین تحریر میگذارم…
به این اسطوره رمانتیک که میگوید نویسنده باید گرسنه باشد و توی کثافت بلولد تا بتواند خلق کند، اعتقادی ندارم
همیشه با ماشین تحریر…؟
– بله، ماشین تحریر برقی. اگر اشتباه کنم یا کلمهای را که نوشته ام مورد پسندم نباشد حتی اگر به اشتباه دگمهای را بزنم، شاید به دلیل یک نوع بددلی یا مالیخولیا، کاغذ را در میآورم و کاغذ دیگری میگذارم. میتوانم برای یک نوول دوازده برگی، پانصد برگ کاغذ مصرف کنم.
به هر حال هرگز نتوانستهام به این حس مالیخولیایی که اشتباه در ماشین کردن، اشتباه در خلقت کردن است، غالب شوم.
بسیاری از نویسندگان به ماشین تحریر حساسیت دارند، اما تو نداری.
– نه. آنقدر با ماشین تحریر اخت شدهام که طور دیگری نمیتوانم بنویسم. بههر حال معتقدم که اگر در شرایط راحت بنویسی، بهتر مینویسی. به این اسطوره رمانتیک که میگوید نویسنده باید گرسنه باشد و توی کثافت بلولد تا بتواند خلق کند، اعتقادی ندارم. اگر شکم آدم پر باشد و یک ماشین تحریر برقی هم داشته باشد، بهتر مینویسد.
در مصاحبههایت، بهندرت از کتابهای در دست تهیهات حرف میزنی؟…
– آنها جزئی از زندگی خصوصی من اند. صریح تر بگویم، من نوعی ترحم نسبت به نویسندگانی حس میکنم که در مصاحبههایشان از مضمون کتاب آیندهشان حرف میزنند. این دلیل آن است که کارشان بیخ پیدا کرده و با مطرح کردن آن در روزنامهها میخواهند چارهای برای مشکلات رمانشان پیدا کنند.
اما با دوستان نزدیکت در مورد کتابهایی که در دست نوشتن داری حرف میزنی.
– بله، با این کار خسته کننده پدر آنها را در میآورم. وقتی چیزی مینویسم، خیلی دربارهاش با آنها حرف میزنم، این راهی است برای محکم کردن زمینه داستان. روشی برای هدایت خودم در تاریکی.
اما نوشتههایی را که داری مینویسی برای خواندن به دست کسی نمیدهی.
– نه، یک بار برای همیشه تصمیم گرفتم این کار را نکنم. شاید نوعی خرافات باشد. در کار ادبی، آدم همیشه تنها است: انگار غریقی در دل دریا. این منزویترین شغل دنیا است. هیچ کس نمیتواند کمکت کند که چیزی را که داری مینویسی بنویسی.
به نظر تو برای نوشتن چه مکانی مطلوب است؟
– اغلب گفته ام: صبحها یک جزیره غیر مسکونی و شبها یک شهر بزرگ. صبحها سکوت لازم دارم و شبها لبی تر و چند دوست خوب برای وراجی. من همیشه نیاز دارم که با آدمهای کوچه و بازار در تماس باشم و در جریان خبرهای روز باشم. این مربوط میشود به بیان فاکتر که گفت «فاحشهخانه »، برای نویسنده محل مطلوبی است. صبحها بسیار آرام است و شبها مثل یک جشن شلوغ.
حال از چشم انداز تجربه ها در حرفه نویسندگی حرف بزنیم. در طی دوران اولیه کار،چه کسی از همه بیشتر، به تو کمک کرد؟
– در درجه اول مادر بزرگم. او بی اینکه ناراحت بشود، وحشتناک ترین قصهها را برایم تعریف میکرد، و ضمن تعریف انگار قصهها را میدید. کشف کردم که استحکام بیان و غنای تصاویر بیش از هر چیز دیگری قصه هایش را به حقیقت نزدیک میکند. با به کار بردن روش او بود که «صد سال تنهایی» را نوشتم.
«مسخ» را در هفده سالگی خواندم، متوجه شدم که نویسنده خواهم شد
پس به لطف او بود که کشف کردی نویسنده می شوی؟
-نه، به لطف کافکا بود. او هم مثل مادر بزرگ بود، فقط نوع آلمانیاش. «مسخ» را در هفده سالگی خواندم، متوجه شدم که نویسنده خواهم شد.
چرا مسخ اینقدر ترا تحت تاثیر قرار داد؟ به دلیل آزادی در اختراع هر چه که بود؟
– ناگهان متوجه شدم که در ادبیات راههای دیگری هم غیر از عقلگرایی و فرهنگگرایی که من در دبیرستان تا آن موقع یا آن آشنا شده بودم، وجود دارد. با این فکر مثل این بود که خودم را از کمربند عفت رها کنم. مع هذا، با گذشت زمان متوجه شدم که نمیتوانیم هر چه را که میخواهیم بسازیم یا تصویر کنیم. چون احتمال خطر دروغ گفتن زیاد است. دروغ در ادبیات خطر ناکتر از دروغ در زندگی روز مره است و در لفاف ظاهر هر دلخواه مطلقی، وجود دارند. آدم میتواند خودش را از برگ ستر عورت عقلگرایی رها کند! به شرط اینکه در بی نظمی و بی عقلی کامل سقوط نکند.
غیر از کافکا چه نویسندهای از نقطه نظر حرفه نویسندگی و شگردهای آن به کارت آمده است؟
-همینگوی.
که او را به عنوان یک رمان نویس بزرگ قبول نداری.
– درست است، اما نوولهایش را فوق العاده میدانم، و نصایح و کشف و شهودهایش در زمینه حرفه نویسندگی، کمک بزرگی برای من بودهاند.
ب
همینگوی را رمان نویس بزرگی نمی دانم
ه عنوان مثال، کدامیک؟
– قبلا یکی را برایت گفتهام: باید وقتی دست از کار بکشم که بدانم فردا چگونه باید دنبالهاش را بگیرم. همچنین گفته که نوول مانند یک کوه یخ است که باید روی سطحی نامرئی، آرام بگیرد و آن سطح: تفسیر و تفکر و گرد هم آوردن ابزار کار است. و نه اینکه مستقیما در قصه از آن استفاده شود. بله، همینگوی بسیار به ما آموخته که چگونه یک گربه از گوشه کوچه میچرخد و میرود.
از گراهام گرین هم کم نیاموختهای.
درست است او به من آموخت که چگونه منطقه حاره را کشف کنم. مجزا کردن عناصر اصلی با وضعی که بسیار با آن آشنا بودیم، برای ساختن یک تالیف شاعرانه، کار بسیار مشکلی بود. آدم نمیداند از کجا شروع کند و آنقدر حرف برای گفتن هست که حس میکنی در آخر کار هیچ نمیدانی، و این مشکل من بود. با دقت فراوان کریسف کلمب، پیگافتا و وقایع نگاران «کشف هند» را خواندم، که نگاه اصیلی داشتند، و سالگاری و کنراد و نویسندگان مناطق حاره آمریکای لاتین اول قرن را هم خواندم که عینک مدرنیسم به چشم داشتند. از خیلیهای دیگر هم خواندم و متوجه شدم که بین نگاه آنها و حقیقت فاصله بسیاری هست. بعضیها خود را در برشماری جزئیات نامحدود وارد کردهاند و هر چه بیشتر آن را بسط داده اند، نگاهشان محدودتر شده، بعضی دیگر نیز که شناخته شده اند، در اسارت سلاخی کردن فن بیان باقی مانده اند. گراهام گرین این مشکل ادبی را با تعداد قلیلی عناصر مجزا اما متشکل از یک ارتباط ذاتی، به گونهای بسیار دقیق و بسیار واقعی حل کرده. با روش او میتوان کیفیات مناطق حاره را فقط در بوی یک «گویاو» گندیده خلاصه کرد.
ادامه دارد
فن نوشتن و رمان به روایت گابریل گارسیا مارکز (بخش پایانی)
نویسندگی را باید در جوانی آموخت!
امروز بخش پایانی گفتگو با مارکز را می خوانید، در این بخش او از نویسندگانی سخن به میان آورده که در طول دوران نویسندگیاش از آنها تاثیر پذیرفته، البته او تمایل دارد که تاثیرپذیری را به صورتی غیر مستقیم به حساب بیاورد، حتی در مورد ویلیام فاکنر و شباهتهای سرهنگ آئورلیانو مارکز به سرهنگ ساتوریس او و یا شباهت میان سرزمینهای خیالی که این دو نویسنده برای خود ساخته بودند.
بخش اول و دوم این گفتگو را اینجا (۱) و اینجا (۲) بخوانید
***
ظاهرا هیچ منتقدی نتوانسته ردپایی از نویسندگانی که اشاره کردهای از آنها آموختهای در نوشتههایت کشف کند.
– در حقیقت همیشه کوشیدهام به هیچ کدام شبیه نشوم. به جای تقلید، همیشه سعی کردهام از نویسندگان مورد علاقهام دوری کنم.
اما منتقدین همیشه در آثار تو سایه فاکنر را مشاهده کردهاند.
آنقدر در مورد تاثیر فاکنر روی آثار من سماجت کردند که تا مدتی قانع شده بودم. این قضیه ناراحتم نمیکند!
– درست است، و آنقدر در مورد تاثیر فاکنر روی آثار من سماجت کردند که تا مدتی قانع شده بودم. این قضیه ناراحتم نمیکند، چون فاکنر یکی از بزرگترین نویسندگان ما است، اما نمیتوانم بفهم که منتقدین چگونه این تاثیر را کشف کرده اند. در مورد فاکنر نسبت شباهت بیشتر به دلایل جغرافیایی است تا ادبی. این را درست بعد از نوشتن رمانهای اولم در جریان سفری به جنوب امریکا بی امید، بسیار به آدمهای نوشتههای من شباهت داشتند. این نمیتوانست شباهتی اتفاقی باشد. قسمت اعظم آراکاتاکا، یعنی همان دهکدهای که من در آن متولد شدم، توسط شرکت یونایتدفروت که شرکتی از امریکای شمالی است، ساخته شده.
ظاهرا نسبت شباهت بیش از اینهاست . بین سرهنگ سارتوریس و سرهنگ آئورلیانو بوئندیا نوعی ارتباط خانوادگی حس میشود، همچنین بین ماکوندو و سرزمین یوکناپاتاوفا و شخصیت ساخته و پرداخته چند زن و چندین صفت که مهر فاکنر را دارند … اگر بخواهیم تاثیر فاکنر را فراموش کنیم، آیا متهم به حق ناشناسی نسبت به “پیرمرد” نمیشوی؟
– شاید، گفتم که مشکل من تقلید از فاکنر نبود. بلکه پاک کردن اثر او بود. تاثیر او مرا داشت خفه میکرد.
با ویرجینیا وولف درست عکس این است: هیچکس غیر از خودت از این تاثیر صحبت نمی کند. این تاثیر در کجا است؟
– اگر در بیست سالگی این قسمت از «خانم دالووی» را نخوانده بودم، حالا نویسندهای که هستم، نبودم: «ولی هیچ کس شک نداشت که شخصیتی بزرگ در ماشین بود. شکوه و عظمت، مخفیانه از باند استریت میگذشت، از کنار آدمهای معمولی که – روزی از عمرشان – به صدای امپراطوران انگلیسی، گوش فرا داده بودند، صدای مظهر ابدی حکومتی که مدتها بعد توسط باستان شناسان از خلال کاوش در ویرانهها مورد مطالعه قرار میگیرد. آن وقت هنگامی که از شهر لندن جز خیابانهای علف پوشیده چیزی باقی نمانده باشد و زمانی که از تمام کسانی که این صبح چهار شنبه در خیابان ازدحام کردهاند، جز استخوانهایی همراه با چند حلقه ازدواج آلوده به غبار مردگان و طلای دندانهای کرم خورده بیشمار بر جای نماند، چهره کسی که در ماشین پنهان شده بود، شناخته خواهد شد.» یادم هست آن را وقتی خواندم که در گواخیرای کلمبیا، دایره المعارف و کتب طبی میفروختم و در اتاق کوچک هتل از گرما سرگیجه گرفته بودم و پشهها را له میکردم.
در بیست سالگی اگر «خانم دالووی» را نخوانده بودم، حالا نویسندهای که هستم، نبودم
چرا این قسمت این همه در تو اثر گذاشته؟
– این قسمت، حس مرا از زمان بهکلی بههم ریخت. شاید این توجه را به من داد که در لحظه کوتاهی ترکیب از هم پاشیدگی ماکوندو و سر نوشت نهائی باشد برای «پاییز پدر سالار» که کتابی است درباره معمای قدرت و تنهایی و درماندگی بشر.
فهرست تاثیر گذاران باید بسیار زیاد باشد. چه کسی را فراموش کرده ایم؟
– سوفوکل، رمبو، کافکا، شعر اسپانیا در عصر زرین و موسیقی مجلسی از رمان شومان، تا بارتوک.
آیا میتوان عناصری از گرین و چند قطره از همینگوی را به آن افزود؟ وقتی جوان بودی میدیدم که آنها را با لذت فراوان میخواندی. در داستان کوتاه “قیلوله سهشنبه” (که گفتی بهترین داستان کوتاهت است) بسیار مدیون “سفر قناری ” همینگوی هستی .
رهنمودهای همینگوی و گراهام گرین دریاره کابرد تکنیکی شخصیتها، ارزشهای بالنسبه سطحی داشتهاند که از پیش آنها را میشناختهام. اما به نظر من تأثیر واقعی و مهم، تأثیر نویسندهای است که نوشته اش در عمق اثر بگذارد. به صورتی که بتواند مقداری از دید ما را از زندگی و دنیا تغییر دهد.
آیا در این زمینه بهرهگیری دیگری نیز به یادت مانده؟
حرفی که در کاراکاس حدود بیست و پنج سال پیش از خوان بوش شنیدم او گفت نویسندگی شبیه ساعت سازی است. باید تمام ظرافتهای فنی و روشهای ترکیبی دقیق و پنهانی آن را تا جوان هستیم، فرا بگیریم. ما نویسندگان همچون طوطیانی هستیم که وقتی پیر شوند، نمیتوانند حرف زدن یاد بگیرند.
مع ذلک آیا روزنامه نگاری در حرفه نویسندگی کمکی برایت نبوده؟
-چرا، اما نه آنطور که میگویند برای یافتن یک زبان موثر، بلکه روزنامه نگاری مرا به راههایی هدایت کرد تا داستانهایم پذیرفتنی شوند.
مارکز هر جا که پا بگذارد در مرکز توجه ست!
چرا در کتابهایت به گفتگو اینقدر کم اهمیت میدهی؟
-در زبان اسپانیایی، گفتوگو ناجور است. همیشه گفته ام که در زبان ما، بین گفتوگوهای محاوره و گفتوگوهای مکتوب فاصله زیادی هست. گفتوگویی به زبان اسپانیایی که مناسب حرفهای روزمره باشد، لزوما برای گنجاندن در رمان مناسب نیست. بههمین دلیل است که کم به گفتوگوهایم میپردازم.
قبل از نوشتن یک رمان دقیقا میدانی که چه به سر هر یک از شخصیتهایت میآید؟
-فقط در یک حالت کلی در جریان نوشتن کتاب، اتفاقات پیش بینی نشدهای میافتد. اولین فکر من در مورد سرهنگ آئورلیانو بوئیندیا این بود که او سرباز سابق جنگهای داخلی ما است که در حال شاشیدن کنار یک درخت میمیرد.
وقتی داشتم «صد سال تنهایی» را مینوشتم لحظهای سعی کردم قدرت را به دستش بدهم، میتوانست دیکتاتور پاییز پدرسالار شود.
مرسدس برایم تعریف کرد که از مرگ سرهنگ خیلی ناراحت شدهای.
بله، میدانستم که بالاخره باید او را بشکم. دیگر پیر شده بود و سرگرم ساختن ماهیهای طلایی کوچکش بود. یک شب فکر کردم: «درست شد، دیگر مرد» باید میکشتمش. وقتی فصل را تمام کردم، لرزان به طبقه بالا رفتم. مرسدس آنجا بود و کافی بود به صورتم نگاه کند تا بفهمد چه اتفاقی افتاده. گفت: «سرهگ مرد؟» رفتم و راز کشیدم و ده ساعت تمام گربه کردم.
برای تو الهام چه معنائی دارد؟ آیا وجود دارد؟
ما نویسندگان همچون طوطیانی هستیم که وقتی پیر شوند، نمیتوانند حرف زدن یاد بگیرند!
این کلمه را رومانتیکها خرابش کردهاند من الهام را نه به معنای یک حالت مرحمتی میگیرم و نه به معنای یک دم مسیحایی بلکه آن را نوعی مصالحه همراه با سخت گیری و شدت عمل میبینم در ارتباط با موضوع. وقتی بخواهی چیری بنویسی، نوعی جریان بین تو و موضوع بوجود میآید و انفصالی متقابل تولید میشود. در لحظهای خاص این رابطه به یک نقطه احتراق میرسد: تمام موانع فرو میریزند، تمام اختلافات پاک میشوند، به افکاری دست مییابی که هرگز تصورش را نکرده بودی؛ و در این حالت نوشتن به یکی از بهترین کارهای این دنیا تبدیل میشود. این همان چیزی است که من آن را الهام نامیدهام.
هیچ برایت پیش آمده که موقع نوشتن کتابی این “الهام” را گم کنی؟
بله، آنوقت همه را از نو بررسی میکنم. در چنین موقعیتی پیچ گوشتیام را بر میدادم و تمام پریزهای برق خانه و جاکلیدیها را تعمیر میکنم و درها را رنگ سبز میزنم، چون کاردستی گاهی کمک میکند تا بر ترس از واقعیت فائق شوی.
و بالاخره عیب را در کجا پیدا میکنی ؟
این عیب اغلب از مشکل ترکیب ساختمانی داستان ناشی میشود.
وقتی کتابی را که می نویسی به آخر میرسد، چه اتفاقی میافتد؟
حس میکنم همه چیزی در حال مرگ است. اما در آن لحظات نمیشود خود را از آن خلاص کرد. باید کاملا بیدار باقی ماند.
و وقتی کتاب کاملا پایان گرفت؟
دیگر برای همیشه آن را کنار میگذارم. چون به قول همینگوی عین یک شیر مرده است