این مقاله را به اشتراک بگذارید
سکوت، تبعید و جِناس[۱]
برخورد های اتفاقی با جیمز جویس
نوشته لوییز مِناند[۲]
مجله نیویورکر ۲ جولای ۲۰۱۲
ترجمه : ایمان فانی
روزی از روزهای ماهِ مِه سال ۱۹۲۲، در پاریس، یک دانشجوی پزشکی به نام پیِر مِریوت دو ترِنی[۳]، از طرف استادش، چشم پزشک معروف، دکتر ویکتور مورا[۴] ماموریت یافت به بالین بیماری برود که تلفنی از چشم درد ناشی از التهاب شکایت کرده بود. دانشجوی نامبرده به سوئیتِ بیمار در خیابان دانشگاه[۵] "رو دو لونیورسیته" رفت و آن آپارتمان را مکانی آشفته یافت. لباسها همه جا پراکنده بودند. این طرف و آن طرف لوازم آرایش بر صندلی ها و طاقچه ریخته بود. مردی با عینک تیره، پیچیده در پتو، جلوی ماهی تابه ای حاوی بقایای یک جوجه قوز کرده و روبرویش زنی نشسته بود. کنارشان بطری شرابِ نیمه پُری روی زمین قرار داشت. آن مرد، جیمز جویس بود. چند ماه پیش از آن روز، در دوم فوریه، کتابی را انتشار داده بود که گروهی همان موقع و بسیاری بعد ها، آن را بزرگترین داستان نوشته شده به نثر در زبان انگلیسی خواندند.[۶]
آن زن، نورا بارناکل[۷] نام داشت. او و جویس ازدواج رسمی نکرده بودند و دو فرزند نوجوان داشتند، جورجیو و لوسیا[۸]، که با آنها در آن آپارتمان دو خوابه زندگی می کردند. شرایطی که آن دانشجو آنها را در آن یافت، نوعی و معمول ایشان نبود. جویس هر وقت استطاعت داشت، مرفه زندگی می کرد و اغلب حتی وقتی که استطاعت نداشت. اما آن صحنه رمز و کنایه ای در خود نهفته داشت. جویس خانه بدوش بود. در ۱۸۸۲ در راتگار[۹] در حومه دوبلین تولد یافته و میان ده بچه در قید حیاتِ خانواده، بزرگترینشان به شمار می آمد. پس از آن که مدرسه رفت، خانواده اش در طی یازده سال، نه بار خانه عوض کردند. برنامه ای نه از روی میل و اختیار.
گاه شبانه اسباب خانه را که مدام آب میرفت، جا بجا می کردند و از ترس اینکه طلبکاران بو ببرند، نشانی جدید را بروز نمی دادند. جیمز نور چشمی پدرِ جذاب و چموش و بی بند و بارش بود: جان اِستانیسلاس جویس[۱۰]. همچنین خواهران و برادرانش او را تحسین می کردند. او را جیمِ آفتابی می نامیدند زیرا که به همه چیز می خندید. وقتی که تصمیم به برتری جویی می گرفت، دانش آموز درخشانی می شد : اُعجوبه ای بود و علیرغم زوال تدریجی خانواده به دلیل داشتن پدری که میراث خود را به باد می داد، در مدارس یسوعی تحصیلات آبرومندی نمود. وقتی که از دانشگاه دوبلین در ۱۹۰۲ مدرک گرفت، خانواده اش در کابرا[۱۱]در حومه شمالی شهر زندگی می کرد. بعد ها دوستی، خانه را اینچنین توصیف کرد : "پلکان داغان شده بود. چمنِ حیاطِ پشتی سوخته بود. آنجا رختها را پهن کرده بودند و چند تا مرغ و خروس داشتند. خانه ای بود سخت محقّر". مادر جویس در ۱۹۰۳ در اثر سرطان کبد در آنجا مرد.
یکسال بعد جویس در بیست و دو سالگی[۱۲] ایرلند را ترک کرد ولی آن سبک زندگی که شناخته بود با او ماند. مثل پدرش داستانسرایی چیره دست و میگسار بود. همچون پدر صدای مردانه خوبی داشت. دوست داشت بخواند و برقصد. وقتی پول نداشت، قرض می کرد: وقتی پول داشت، با هر که بود، صورتحساب را می پرداخت، در هتلهای گران برای خود و خانواده جا می گرفت و برای نورا و لوسیا پالتوی خز می خرید. به رسم کهنه قلندران مفلِس و آزاده، سخاوتمند بود.[۱۳] از راه معلمیِ زبان در مدارس بِرلیتز[۱۴] به زحمت امرار معاش می کرد، شغلی که دوست نداست.[۱۵] در اروپا از پولا[۱۶] شروع کرد، بعد به تریسته[۱۷] رفت، بعد به رم، بعد به تریسته برگشت و نهایتاً به زوریخ رفت. مرتباً هر جا که بود خانه عوض می کرد، گاهی به زورِ تفنگِ صاحبخانه. در ۱۹۲۰ به پاریس نقل مکان کرد، جایی که حامیان و ادب دوستانی در میان خانواده های سلطنتی یافت، هر چند که این در سالهای آخر زندگی اش بود، چرا که انتشار اولیس به مدت دوازده سال در آمریکا و چهارده سال در انگلستان ممنوعیت داشت. در آن بیست سالی که در پاریس زندگی کرد، هجده بار نشانی عوض کرد.
جویس برای کارل یونگ[۱۸] خودش را اینگونه وصف می کند : "مردی نه چندان عفیف، که از میخوارگی و گزافه گویی بدش نمی آید". نحیف و نازک بود، در بچگی از ورزشهای پر برخورد نظیر راگبی و در بزرگسالی از درگیری های معمول در پیاله فروشی کناره می جست. مکرر در اثر حملات عصبی و ناخوشی دراز می شد. مشکلات چشمهایش مجبورش کرد به یک سری عمل جراحی دردناک و پیچیده تن دهد. گاه عملا نابینا می شد. و قتی که می نوشت، کاری که معمولا دراز به دراز و در بستر انجام می داد، پیراهن سفید می پوشید تا نوررا بر صفحه کاغذ باز تاباند. پیر تر که شد، برای خواندن علاوه بر عینک، ذره بین استفاده می کرد. پس از آغاز جنگ جهانی دوم و اشغال پاریس توسط آلمانها، توانست خود را به سوییس برساند. در زوریخ در اثر زخم سوراخ شده دستگاه گوارش، در ۱۳ ژانویه ۱۹۴۱ در گذشت. پنجاه و هشت ساله بود و بس پیر و شکسته. شمعِ جان را تا به آخر فرو سوزانده بود. هشت سال بر "اولیس" و پانزده سال بر سر "شب زنده داری فینیگان" کار کرد. رمانی که در ۱۹۳۹ منتشر شد. در ۱۹۳۵ در نامه ای به پسرش جورجیو نوشت: "چشمهایم خسته است." برای بیش از نیم قرن در پوچی خیره بود که "هیچِ" شیرینش را در آن می جست.
جویس در بازار سخن بسیار بد می آورد. چهار ناشر کتاب نخستش را برگرداندند: مجموعه شعری با نام "تالار موسیقی"[19].نه سال سپری شد تا مجموعه داستان "دوبلینی ها" به ناشر سپرده شود. هشت ناشر آن را پس فرستادند. دست کم سیزده چاپخانه از نشر کامل نخستین رمانش "چهره مرد هنر مند در جوانی" سر باز زدند. نمایشنامه اش :"تبعید"، پس از آنکه از طرف تماشاخانه های ایرلند و انگلستان رد شد، در مونیخ به روی صحنه رفت و تقریبا بلافاصله برچیده شد. دو سال طول کشید تا به خاطر سرقت ادبی در مورد نسخه آمریکایی اولیس حکم بگیرد. در تمام مدت کار حرفه ای اش به طور مزمن با سانسور درگیر بود، حتی در مورد "شب زنده داری فینیگان"، کتابی که مردم گفتند قابل خواندن نیست و مستهجن بودن آن محل بحث و مناظره شد. ولی از بابتِ زندگینامه نویس، بخت با او بود.
ریچارد اِلمان[۲۰]نوشتن زندگینامه جویس را در ۱۹۴۷ شروع کرد. بنابراین توانست با آنها که او را می شناختند مصاحبه کند. آن دانشجوی پزشکی که حال و روز خانه جویس را در خیابان دانشگاه وصف کرده بود، از کشفیات اِلمان به حساب می آید. المان با حرارت پژوهش می کرد و به شیوایی می نوشت و دانشوری بود با تخصص در زمینه ادبیات ایرلند. (نخستین اثرش زندگی نامه نقادانه ویلیام باتلر یِیتس[۲۱] بود.) او این مرد را درک می کرد وجویس را چنین می نامید : "این موجود عجیب و غریب و بی نظیر که کار ادبیات و زبان را یکسره کرد."
آثاراو را فهمیده بود. هر زندگی نامه ای اینچنین جامع الاطراف نیست.
زندگی نامه اِلمان از جیمز جویس در سال ۱۹۵۹ در آمد. رمان نویس انگلیسی، آنتونی بورگِس[۲۲]، که خود جویس شناسی حرفه ای بود، آن را این طور توصیف کرد : "برترین زندگینامه ادبی قرن" و بسیاری در این نظر با او هم آواز شدند. اِلمان کار مستمر بر کتاب را تا ۱۹۵۲ آغاز نکرده بود. با در نظر گرفتن حجم اطلاعات کتاب، آن را به طرزی شگفت آور در زمانی کوتاه نوشت و خواننده حس می کند که او تا چه حد مجذوب و مسحور موضوعش شده و تا چه حد از آن کار لذت برده است. این یکی هم حسی نیست که به خواننده پس از خواندن هر زندگینامه هشتصد صفحه ای دست دهد. کتاب دو بار تجدید چاپ شد همراه با اضافات و اصلاحات و نسخه اصلاح شده ای در ۱۹۸۲ انتشار یافت. اِلمان به اِی اِل اِس[۲۳] مبتلا بود اما توانست زندگینامه مهم دیگری در ۱۹۸۷ یکسال پیش از مرگش منتشر کند، از اُسکار وایلد.[۲۴]
بیوگرافیهای بعدی نظیر آنچه باوکِر نوشته است، تغییری در درک ما از جهان جویس ایجاد نمی کند. پنجاه سال پیش از باوکر، المان گفته بود که راز داستان های جویس در زندگی اش نهفته است. "استیون ددالوس"[25] در رماناولیس با فخر فروشی به اُدبای دوبلین می گوید : "همانطور که ما با مادر "دانا"،[۲۶]مدام رشته جان را روز از پیِ روز می ریسیم و پنبه می کنیم و ذرّاتمان به پس و پیش در تب و تاب اند، هنر مند هم تصویرش را می ریسد و باز پنبه می کند. پس در آینده که خود خواهرِ گذشته است، من خودم را می بینم که اکنون در اینجا نشسته ام، اما به واسطه بازتاب آنچه که در آن زمان خواهم بود." استیون در رمان اولیس خود را در آینده به صورت جویس تصور می کند و جویس در آن رمان تصویر خود را در آیینه استیون می بیند.
نظریه باوکردر مورد ارتباط هنر و زندگی مکانیکی تر است. به عنوان مثال او فکر می کند که عادت پدر جیمز جویس برای پیاده روی های طولانی در دوبلین و حومه آن، سایه ای بر آن سرگردانی های رمانهای جویس انداخته است. این مشاهده ای است که چندان تفسیری به دست نمی دهد. او شخصیتهای داستانهای جویس را با معادلشان در عالمِ واقع در کنار هم می گذارد که البته کاری است سرگرم کننده اما، نه چندان چالش بر انگیز زیرا که جویس هرگز سرچشمه های آفرینش شخصیتهای داستانهایش را پنهان نمی کرد. گاه از اسامی واقعی استفاده می کرد. شخصیتهای جویس در بسیاری موارد از فرمول " مثل خودش" پیروی می کنند. یکی از دلایلی که پس از نشر اولیس او هرگز به ایرلند باز نگشت، همین بود : بسیاری از مردم آماده بودند به جرمِ توهین و افترا علیه او اقامه دعوا کنند.
به خاطر تصفیه حساب با آدمها نبود که جویس از نامهای واقعی استفاده می کرد. او خود زندگینامه پنهانی هم نمی نوشت، خلاقیت هم کم نداشت. ارتباط دنیای او با نوشته هایش، از این پیچیده تر است. در نوامبر سال ۱۹۲۱ او به خاله اش ژوزفین در دوبلین نامه نوشت تا بپرسد که آیا امکان دارد که "یک نفر آدم عادی از نرده های خانه شماره ۷ در خیابان اِکلیز در دوبلین بالا برود و از آنطرف پایین بیاید، تا دو یا سه فوتی از زمین برسد و روی زمین بپرد بی آنکه آسیبی ببیند.؟" او به خاله اش توضیح می دهد که خود شاهد این صحنه بوده است اما توسط یک آدم قوی هیکل، و می خواهد مطمئن شود که یک آدم معمولی هم می تواند این کار را انجام دهد. او این اطلاعات را لازم داشت زیرا مشغول ویرایش فصل هفدهم رمان اولیس، "ایتاکا" بود. در این فصل، لئوپولد بلوم که ساکن خانه شماره ۷ در خیابان اکلیز است، متوجه می شود که کلید خانه را جا گذاشته و با بالا رفتن از نرده و پریدن به آن سو در را برای استیون باز می کند. جویس شخصیت بلوم را از خودش در آورده بود. آیا نمی توانست ارتفاعِ نرده را هم از خودش در بیاورد؟
باوکر چندان علاقه منتقدانه ای به مقاصد جویس به عنوان یک نویسنده ندارد. و اگر به این مساله علاقه نداشته باشید، بیوگرافی چندان جالبی هم نمی توانید بنویسید. نوشته آنجا عمل می آید که عمل باشد. جویس در عصر پر حادثه ای زیست اما زندگی خودش پر حادثه نبود. از آنجا که بدبین بود و از توهم خفیف "تعقیب و آزار" رنج می برد، پس از رفتن به پاریس، تنها با خانواده و حلقه ای از آشنایان مورد اعتماد می جوشید. معاصرین مشهور خود را می شناخت : یِیتس، تی اِس اِلیوت[۲۷]، اِزرا پاند [۲۸]، ارنست همینگوی ولی موضعش در قبال آنان کناره گیری و دوری گزینی بود. او چنان در خود فرورفته بود که رفتارش را مشکل می شد با بی تربیتی و آداب شکنی توجیه کرد. تنها چیزهایی که برایش مهم بودند،خانواده بود و هنرش.
در سال ۱۹۳۲ دو آمریکایی جوان وعلاقمند به ادبیات مدرن و هنر ، دوایت مک دونالد[۲۹] و جرج موریس[۳۰]، که تازه از دانشگاه ییل[۳۱]فارغ التحصیل شده و در پاریس بودند، سری به کتابفروشی انگلیسی شکسپیر و شرکا[۳۲] زدند و در آنجا یک نسخه از رمان اولیس را خریدند که هنوز تا آن زمان در آمریکا ممنوع بود. آنها با سیلویا بیچ[۳۳] صاحب کتابفروشی و ناشر اولیس وارد گفتگو شدند واو ترتیبی داد تا بتوانند جویس را ملاقات کنند. آنها به آپارتمان جویس رفتند و حریصانه درباره اولیس سوال پیچش کردند. ولی جویس جواب نمی داد. مک دونالد بعدها گفت: "مثل این بود که بخواهی بدون داشتن رمز، در گاوصندوق را باز کنی." نهایتا یکی از آندو چیزی گفت درباره آدمهایی که نمی دانند با زندگیشان چه کنند. در این موقع ناگهان جویس تکانی خورد، به طرف پنجره اشاره کرد و گفت : "آدمهایی هستند که در خیابان بالا و پایین میروند و نمی دانند چه می خواهند".
او می دانست که چه می خواهد. باوکر از خاطرات کسی نقل می کند که وقتی جویس پسر کوچکی بود، "در مهمانی های بچه های همسایه گاهی کلاهِ قرمزِ ریاست بر سر می گذاشت و نقش شیطان را بازی می کرد و بعضی از بچه ها را با خود به جهنم می برد. جهنمی که بنابر تصمیم خودش زیرِ یک چرخ دستی حمل خاک بود." هنرمند از همان زمان مشغول کار آفرینش بوده است. همانطور که اِلمان گفته : "بارگاهِ جویس همواره رسمی و در حال تشکیل جلسه است". نویسنده محبوبش دانته[۳۴] بود، یک تبعیدی دیگر که جهانی از واژه آفرید و آن جهان را با دوستان و دشمنان قدیمی اش در فلورانس انباشت. هر یک از شخصیتها با دقتی بدیع مسخ شده بودند و در مرکز این عالَمِ فرضی، زنی را نشاند که در خیابان دیده و عاشقش شده بود، بئاتریچه پورتیناری.[۳۵]
والبته بئاتریچه ی جویس، نورا بود. او از گالوِی[۳۶] می آمد و به عنوان خدمتکار در هتل فین در دوبلین کار می کرد. روزی که جویس او را دید، داشت در خیابانِ ناسو قدم می زد ورفتارش طوری بود که جویس احساس کرد میشود به او نزدیک شد. "وِل گشتن"، چیزی بود که بعدها جویس آن را با آن توصیف کرد. جویس هم حسب وظیفه به او نزدیک شد و درخواست قرار ملاقات کرد. نورا قبول کرد ولی سر قرار حاضر نشد. جویس نامه ای برایش نوشت: "من دل شکسته و افسرده به خانه رفتم. دوست دارم قرار دیگری بگذاریم ولی شاید خواست تو این نباشد. اگر هنوز مرا از یاد نبرده ای امیدوارم آنقدر مهربان باشی که قرار ملاقاتی با هم بگذاریم." این بار آنها همدیگر را ملاقات کردند. به سمت رینگسِند در ساحل جنوبی رودخانه لیفی قدم زدند و آنجا نورا دستش را در شلوار جویس برد و او را ارضا کرد.(اینجا شاید بهتر باشد که شباهت نورا و بئاتریچه را فراموش کنیم.) و این در تاریخ ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴ رخ داد. روزی که داستان اولیس در آن رخ می دهد. وقتی که مردم "روز بلوم"[37] را جشن می گیرند،این در واقع چیزی است که آنها گرامی می دارند!
اِلمان تصمیم گرفت که جزئیات جنسی را از قضیه نخستین ملاقات با نورا حذف کند هر چند که چندین ارجاع به ماجرا در نامه های جویس دیده می شود. بعد از یک قرارجویس یکی از دستکش های نورا را با خود به خانه برد و به نورا نوشت که با آن خوابیده است. "دستکش ات تمام شب کنار من دراز کشیده بود-دکمه هایش باز بود-اما از این که بگذریم مانند نورا رفتار خیلی مناسبی داشت." در ماه آگوست به نورا گفت که آنچه رخ داده بود، "یک آیین مقدس بود و هر گاه یاد آن می افتم پر از شادی و شگفتی می شوم." پنج سال بعد که در راه سفری به دوبلین است، به نورا که در تریسته[۳۸] مانده می نویسد: "این من نبودم که نخستین بار مدتها پیش در رینگسِند تو را لمس کردم. این تو بودی که دستت را توی لباس من لغزاندی…و به آهستگی ارضایم کردی تا بین انگشتان تو محقَق شوم در حالیکه که روی من خم شده بودی و با آن چشمان قدیسه وارت خیره به من نگاه میکردی ." در نامه ای دیگر می گوید که در آن شب او : "از من مردی ساخت".
جویس تا آن زمان تنها فاحشه ها و دختران سنگین و رنگین طبقه متوسط را می شناخت. نورا چیز جدیدی بود. زنی بود معمولی که با او مثل یک مرد معمولی رفتار کرده بود. سادگی اخلاقی آنچه بینشان اتفاق افتاده بود، جویس را شگفت زده کرد. این رفتاری بود جوهری. کاری بود رایگان و دوستدارانه و چاپلوسی و فریب در آن راه نداشت و شرم و احساس گناه همراهش نبود. آن سادگی پایه رابطه آندو شد.
البته در زندگی روزمرّه هیچ چیز کاملا جوهری نیست : زندگی مشترک سهمی از تنش با خود همراه می آورد. جویس و نورا اغلب دعوا می کردند. اگر بخواهیم ملایم گفته باشیم، آندو از نظر هوش مناسب هم نبودند. نورا به ندرت کارهای او را می خواند و این اوقات جویس را تلخ تر می کرد. نورا گاهی می گفت که ترجیح می داده جویس خواننده شود. جویس به مردانی که در گذشته نورا بودند، حسودی می کرد. شخصیت مایکِل فیوری در داستان "مردگان" که تمام شب پای پنجره اتاق گِرتا در باران می ایستد و روز بعد جان می سپارد، بر اساس یکی از دوست پسرهای نورا در گالوِی آفریده شده است به نام مایکل فینی. ( دو تا از دوست پسرهای نورا در زمانی که با او بودند، جان سپردند. دخترهای صومعه ای که نورا در گالوی آنجا درس خوانده بود، به او مرد کُش می گفتند.)
ولی جویس نفرت داشت که از او دور باشد. وقتی که پیشش نبود و هنوز جوان بودند، برایش نامه های شهوت انگیزی می نوشت. (محققین کنجکاو می توانند اینها را در "منتخب نامه های جویس" که ویراسته اِلمان است پیدا کنند. محققین کنجکاو و پولدار شاید بد نباشد بدانند که یکی از این نامه های انتشار نیافته در سال ۲۰۰۴ چهارصد و چهل و شش هزار دلار در مزایده به فروش رفته است.) جویس برایش نامه های عاشقانه هم می نوشت. "من اعتقاد سهمگینی به نیروی یک روح ساده و شریف دارم. تو آن روح هستی نورا. نیستی؟" این چیزی است که در یکی از آخرین بازدیدهایش از ایرلند در ۱۹۰۹ به نورا نوشت. " می خواهم به خودت بگویی : جیم، پسر بیچاره ای که دوستش دارم بر می گردد. او مردی فقیر و ضعیف و دمدمی است و به من التماس می کند که از او دفاع کنم و به او قدرت بدهم." و بعدتر در همان سفر: " به کسی فکر می کردم که مثل یک تیله مرا میان دو انگشتش گرفت…هر آنچه در نوشته های من شریف است و متعالی و عمیق است و حقیقی و تکان دهنده، به اعتقاد من از وجودِ تو می آید." آندو نهایتا در ۱۹۳۱ در لندن ازدواج کردند اما صرفا برای آنکه میراثشان برای فرزندانشان محفوظ باشد.
داستان "چهره هنر مند در جوانی" و اینکه چگونه استیون ددالوس از یک دستیار کشیش که سرنوشتش کلیسا است به مردی با هدفی متعالی در زیبایی شناسی دگر دیسی پیدا می کند، ممکن است ایده ای گمراه کننده ایجاد کند از اینکه جویس درباره حرفه اش چه حسی داشته است. جویس معتقد نبود که هنر جایگزینی برای مذهب است یا منابع و قدرتهای آن را در اختیار دارد. او به معجزه هم اعتقاد نداشت ولی به همزمانی رویداد ها معتقد بود. وقتی "شب زنده داری فینگانها" را می نوشت، به یکی از دوستان سوییسی اش گفت: "تصادف آنچه را نیاز دارم برایم محیا می کند. شبیه مردی هستم که می لغزد و پایش به چیزی گیر می کند، زیر پایش را نگاه می کند و آنجا دقیقا همان چیزی است که او نیاز دارد."
اوهمانقدر استاد بدعت در علم بیان بود که استاد تقلید اما صورت محبوبصنایع سخن برای او، ساده ترین آن یعنی جناس بود. او به دوستی به نام فرانک باگِن گفت : "هر چه باشد کلیسای مقدس رم و کلیساهای تابع آن بر پایه یک جناس بنا شده اند. و بنابراین برای من هم جناس به قدر کافی خوب هست."(اشاره جویس به آیاتی از انجیل مَتی است که در آن عیسی به پتروس حواری می گوید تو پتروس هستی_که در یونانی به مفهوم صخره است-و من بر این صخره کلیسای خود را بنا می کنم.) جناس یک همزمانی در زبان است: کلمه ای که چون واژه ای دیگر به نظر و به گوش می رسد. از این دید، کلّ اولیس (جویس آن را اولیسِیز تلفظ می کرد) یک جور جناس است چرا که درباره رویدادهای زندگیِ یک روزِ مردمِ دوبلین است که اگر به ترتیب معینی تعریف شود، همچون اودیسه هومر به گوش وبه نظر می رسد.
داستانگویی به آن شیوه به خصوص، تکّه هایی از زندگی این و آن را با نظمی نمادین تعریف کردن، لعنت شدگان را یافتن و به زیر چرخ دستیِ حملِ خاک کشیدن، همچون دوران کودکی، وظیفه هنرمند است. برای همین است که دستمایه های جویس، اشیای تصادفا پیدا شده است. به قول استیون در پایان "چهره هنرمند"، حقیقتِ تجربه. نویسنده با چیزهای قراردادی شروع می کند، با چیزهای تصادفی، با مسائل بی اهمیت(مثلا نرده های خانه ها در خیابان اِکلیز را فرض کنید) و سپس آنها را به موضوعی با اراده، طرحدار و با اهمیت، قلب ماهیت می کند. (در اودیسه هومراودیسیوس زمانی که سرانجام به ایتاکا باز می گردد،ناچار است با حیله و تدبیر به خانه خود وارد شود و بلوم هم کلید ندارد و از روی نرده ها می پرد.) اما این قسمت دیگر کاملا تخیلی است. او در پوچی می نگرد و در آن یک "هیچ"ِ دوست داشتنی می یابد.
جویس، یونگ[۳۹] را می شناخت زیرا دخترش لوسیا را که با افزایش سن، دچار حمله های خشونت می شد، برای درمان به زوریخ نزدش فرستاده بود. یونگ نتوانست کاری برای لوسیا انجام دهد: لوسیا اسکیزوفرنی[۴۰] داشت و بستری شدنش سخت موجب رنج و اندوه جویس شد. (یونگ معتقد بود که خود جویس هم اسکیزوفرنی دارد ولی عملکرد روزمره جویس مختل نشده بود از آنجا که او نابغه بود.) جویس روانکاوی را سخت تحقیر می کرد. درباره یونگ می گفت : " توییدل دامِ سوییسی که نباید او را با توییدل دیِ اتریشی اشتباه گرفت".[41] هرچند مشخصا شباهت آوایی کلمه جویس و ترجمه انگلیسی کلمه فروید برایش سرگرم کننده بود. و در کمال تعجب یونگ رمان اولیس را آشفته و گیج کننده یافت. به سختی آن را خواند و در سال ۱۹۳۲ مقاله ای در تلاش برای سر در آوردن از آن نوشت.
یونگ نوشت: " آنچه در مورد اولیس چنین گیج کننده است، آن است که از پس هزار رازِ تو در تو هیچ چیزی نیست. اینکه اولیس نه به عالم درون بر می گردد و نه به برون، بلکه به سردیِ نور ماه است که از خلال فضای تهی بر زمین می تابد و اجازه می دهد که درامِ بودن و شدن و نابودی، راه خود را دنبال کند." و این بینشی درخور، به نیّت جویس بود. جویس زمانی که بر روی فصل ایتاکا کار می کرد (فصلی که از همه بیشتر دوست داشت)، به یک دوست گفت : " بلوم و استیون در این فصل به اجرامِ آسمانی تبدیل می شوند، سرگشتگانی همچون ستارگانی که به آنها نگاه می کنند."
جویس به زمانی اشاره می کرد که پس از پایان ملاقات شبانه شان در شماره ۷ خیابان اکلیز، با صرف شکلات داغ، بلوم و استیون اتاق را به گونه ای ترک می کنند که در واقع نیش و کنایه ای به "عیدِ فَصح"[42] است. (رمان اولیس با طنزی از مراسم عشای ربانی کاتولیک شروع می شود در حالی که باک مولیگان ریش می تراشد و با عید فصح پایان می یابد):
{از فصل ۱۷ اولیس}
به کدام ترتیب و توالی و با کدام مناسک، خروج از بیت اسارت به صحرای اقامت صورت پذیرفت؟
شمعِ روشن در دستِ
بلوم
کلاه دو لبه و عصای چوبِ زبان گنجشک در اختیارِ
استیون
کدام ذکرِ سِرّی در همراهی با کدام مناجات با صدای آهسته بر زبان رفت؟
بابِ ۱۱۳ مُدوس پِرِگرینوس {ذکر مستحب انتخابی} : خروج اسراییل از مصر : بیت یعقوب به زبانی بیگانه سخن می گفتند.[۴۳]
هر یک بر در خروجی چه کردند؟
بلوم شمع را بر زمین گذاشت و استیون کلاه را بر سر
برای کدام جانور، درِ خروجی به منزله درِ ورودی عمل کرد؟
برای یک گربه
کدام منظره مقابلشان بود وقتی که آنها، نخست میزبان و سپس میهمان، در سکوت و هر دو در تاریکی، از راهی در پشتِ خانه، از تیرگی سر برآوردند و به نیم سایه ی باغ قدم گذاشتند؟
درخت آسمانیِ ستارگان که با میوه های مرطوبِ شبِ آبی سر خم کرده بود.{پایان نقل از فصل ۱۷}
دانته هر سه کتاب کمدی الهی را با واژه Stelle ستارگان به پایان می برد.
و-این قسمت در کتاب دانته نیست-استیون و بلوم این مناسبت را با ادرار کردن در باغ متبرک می کنند.
از یک نظرگاه-که می تواند نظرگاهِ خدا باشد و البته چون در جهان جویس خدایی نیست، نظرگاهِ هنر مند-استیون و بلوم (ویا جیمز و نورا) صرفا موادی از جهان هستند. اینکه آنها جان در بدن دارند، جانی که پر از خاطرات خاص و احساسات است، از دید جهان بی معنی است. وقتی از آن فاصله دور دیده می شوند، آنها تنها کارهایی را می کنند که ماده ای از جنس آنها می کند-به خود آگاهی می رسند،تولید مثل می کنند و می میرند.
جویس شیفته این سطر از اووید بود[۴۴] " همه چیز در تغییر است، هیچ چیز نابود نمی شود." او می اندیشید از فاصله ای بس بعید و فرابشری، آدمهای "اولیس" درست مثل آدمهای اودیسه هومر هستند. همان الگوها را دنبال می کنند، همان نقش ها را به عهده می گیرند، تلاش می کنند تا همان روابط را بر پای دارند: زن و شوهر، پدر و مادر، فرزندان دختر و پسر-که به موقع خود زن و شوهران و پدر و مادر هایی خواهند شد.
"شب زنده داری فینیگان" تلاش جویس است برای بیانی تصویری از این مفهوم زندگی بشر. تمام کتاب از جناس و واژگان ترکیبی ساخته شده است:
"دارم بعید می شم از همه اونایی که بدم میاد.مثِ ماهی منزوی میشم. تقصیر اوناس. دارم ته می کشم. آخ که چه تلخه. قبل از اینکه اونا بیان بالا، باید برم. هیچ وقت نخواهند دید. نخواهند دونست. دلشون تنگِ من نمیشه. و این داستان کهنه است و کهنه و غمگین و کهنه و غمگین و کسالتبار، که به تو بر می گردم، بابای سردِ من، بابای سرد و دیوونه من، بابای بزدل و سرد و دیوونه من تا وختی که قریبیِ نگاهش و تقریب ابعادش، فرسنگها و فرسنگها از این دو تا، نالِه لِه لِه لِه کنان، منو مستِ ماسه کنه و بدوم بیام تو بغل تو، ای تنهای من."
"شب زنده داری فینیگان" شعر منثور نیست. از تعداد مردمی که دوست دارند آن را بخوانند، می توان به این پی برد. داستانی است واقع گرایانه. مساله تنها اینجاست که واقعیتِ آن، واقعیتِ شبانگاهی است. زندگی رویاهاست که جویس عقیده داشت ابداعِ زبانِ جدیدی را می طلبد. دستور زبان عادی برای بیانِ واقعیتِ قانون پذیرخلق شده است. واقعیتی که به لحاظ زمانی، مکانی و عِلّی نظام یافته است. در رویا این قوانین به حال تعلیق در می آید که به آن معناست که در زندگیِ رویا، دستورِ زبانِ عادی هم باید به حال تعلیق در آید. تصاویر در رویا می توانند در یک زمان دو چیز را نمایندگی کنند. همانطور که در رویا ما حرف X را خوب می بینیم ولی تمام مدت می دانیم که این Y است. به این دلیل است که جناس، زبانِ شب است.
"کتابِ در حالِ نوشته شدن" آنطور که آن را تا زمانِ انتشار می نامیدند، {شب زنده داری} بسیاری از طرفداران جویس را گیج کرد. عقیده داشتند که اتلاف وقت است و به جویس هم این را گفتند.
ازرا پاوند به جویس نوشت: " تا جایی که من دستگیرم شده هیچ چیز کمتر از یک بینش غیب گویانه و یا یک درمان جدید برای صاعقه زدگی نمی تواند حق مطلب را در مورد این حاشیه روی و آسمان و ریسمان بافی ادا کند."
هَریت شاو ویوِر[۴۵] که "چهره مرد هنرمند" و بخشی از اولیس را به صورت پیاپی در مجله کوچکش “Egoist” چاپ کرده بود، و در حقیقت حامیِ مالیِ اصلی جویس هم بود (پدربزرگ مادری اش در صنعت کتان ثروتی به هم زده بود)، شکایت می کرد که این "کارخانه عمده فروشیِ جناس های دمِ دستی" را دوست ندارد.(اشاره به شب زنده داری فینیگان).
جویس رنجید-مرد حساسی بود-ولی کوتاه نیامد. نوشتن این رمان را دوست داشت. نورا می شنید که همینطور که کار می کرد با خودش می خندید. تکلیفی بود عظیم و وقتی تمام شد یکی از دستیاران وفادارش، پول لئون[۴۶]به ویوِر نوشت تا بگوید جویس خود را فرسوده است. "درواقع هر آن مایه ای که داشته جسمی و روحی، مادی و معنوی بر سر نوشتن کتابی صرف کرده که احتمالا بدخواهانش با تمسخر و دوستانش با گشاده روییِ زورکی از آن استقبال خواهند کرد."
فرار جویس به سوییس در طی جنگ جهانی دوم کار خطرناکی بود. او پیشنهاد پاسپورت ایرلندی را نپذیرفت که می توانست به راحتی او را در امنیت از فرانسه خارج کند و درخواست ویزای سوییسش توقیف شد چرا که ظاهرا مسوولین عقیده داشتند یهودی است.( در واکنش گفت : "چه کشف جالبی!") ولی در آخر در رفت، با نورا و پسرشان و نوه شان(لوسیا در تیمارستانی در فرانسه ماند)، و آنها در ۱۴ دسامبر ۱۹۴۰ وارد ژنو شدند. کمتر یکاه بعد، مرده بود. درخواست نورا برای بازگرداندن جسد به ایرلند در اداره امور ایرلند در پاریس رد شد.
"اولیس" هرگز در ایرلند ممنوع نبوده است. آدمهای آنجا که از کتاب متنفر بودند، صرفا به خاطر قباحت آن احساس توهین نمی کردند. آنها تصویر خود در رمان را دوست نداشتند. جرج برنارد شاو، زبان رمان را "هرزگی و بد دهنی" خواند و گفت دستِ خودِ او {برنارد شاو} هرگز نمی توانسته چنین کلماتی بیافریند و با اینحال تصدیق کرد که این کتاب یک شاهکار است. او نیز روزی مرد جوانی بود در دوبلین و شهری را که شناخته بود، در آن رمان باز شناخت. به دوستی گفت: "اولیس یک سند است. حاصل شوری برای مستند سازی که به همان اندازه شور هنری بنیادین است. اگر کسی آیینه ای در برابر نقش و سرشت تو بگیرد و نشانت دهد که نیاز به شستشو داری-شستن و نه ماستمالی-آیینه شکستن خطا خواهد بود و بی ثمر." وقتی به جویس گفتند که خاله ژوزفین اش نخواسته کتاب را بخواند، گفت: اگر اولیس به درد خواندن نمی خورد، زندگی به درد زیستن نمی خورد."
هنری جیمز[۴۷] در مقاله ای با عنوان "هنر داستان" در ۱۸۸۴ گفت که در انگلستان و آمریکا مردم چیزهایی را می بینند که فکر می کنند درست نیست بر زبان آورند و چیزهایی را می گویند که فکر می کنند خواندنش درست نیست." بیش از هر نویسنده انگلیسی زبان، جویس این آداب دانی را متلاشی کرد و تاوان وحشتناکی هم پس داد.
جویس در آنچه که " تبعید خود خواسته" می نامید پافشاری کرد تا بتواند آن طور که می خواهد بنویسد. این بدان معنی بود که مجبور شد به طور مداوم پس زده شدن و سوء استفاده منتقدان را تحمل کند. نوشته هایش مکررا سانسور شد. و شاهکارش به ناچار در فرانسه انتشار یافت. جایی که حروفچینهای فرانسوی هزاران غلط چاپی به متن وارد کردند.
دادگاه "قضیه قباحت اولیس" در آمریکا به هیچ وجه یک موضوع نمایشی و صرفا برای رعایت ظواهر قانون نبود: وقتی که قاضی دادگاه جان وولسی [۴۸] در ۱۹۳۳ اولیس را "فاقد قباحت" تشخیص داد، دادگستری درخواست استیناف داد و لازم آمد تا آن تصمیم در دادگاه عالی استیناف ایالات متحده در دور دوم تایید شود. ولی جویس با لجاجتش اصلی را جا انداخت و آن اینکه هنرمند را آزادی مطلق می باید تا با جهانی که یافته کار کند، جهان همانگونه که برای او هست. اینکه بیشتر ما این را اصلی بدیهی می پنداریم، به خاطر جویس است.
جویس فقط با بهای انتقام جوییِ حرفه ای تاوان نداد. پس از ۱۹۱۲ او دیگر دوبلین را ندید. هر چند که هرگز در مورد مکان دیگری ننوشت و تا پایان عمرش حریصانه دنبال اخبار این شهر و مردمش بود. همچنین مجبور شد بیشتر خانواده اش را پشت سر رها کند. نتوانست در تشییع جنازه پدر حاضر شود.
جان جویس توسط مردی به نام کورنی کِلِر دفن شد که نام دستیارِ مسوولِ کفن و دفن در رمان اولیس است. و این در روز سال نو ۱۹۳۲ بود. شش هفته بعد جورجیو و همسرش هلن پسر دار شدند، استیون. جویس شعری به همین مناسبت سرود "ECCE PUER" [49]
کودکی خفته است
و پیر مردی، مرده.
پسرت را ببخش
ای پدرِ رها شده.
یکی از ایرلندی هایی که در پاریس دور و بر جویس می پلکید آرتور پاور بود. مردی بلند پرواز و اهل نامه نگاری که شهرتش یکسره به خاطر کتابی است به نام "مکالماتی با جویس" که در سال ۱۹۷۴ انتشار یافت. هر چند این مکالمات بیش از چهل سال پس از زمان احتمالی وقوعشان توسط پاور بازآفرینی شده اند، باوکِر(چون دیگر زندگینامه نویسان) کلمه به کلمه از آنها نقل قول می کند انگار که آنها منبع موثق کلمات جویس هستند. با این وجود می توانیم فرض کنیم که روح آن مکالمات را نمایان می کنند.
یکی از آخرین گفتگوهایی که پاور تعریف می کند، در سال ۱۹۳۲ است. جویس به او می گوید: "همین الان خبر خیلی مهمی دریافت کردم. جیورجیو و هلن در پاریس پسر دار شدند". پاور می پرسد: "همین؟" جویس جواب می دهد : "مهمترین خبری که می تواند باشد". پاور اینطوری فهمید که از دید جویس مهمترین خبری که می تواند وجود داشته باشد آن است که جویسِ دیگری به جهان آمده است. او به ما می گوید که احساس کرده " خود پرستی حدی دارد" و به جویس گفته، "علت اهمیتش را متوجه نمی شوم". سکوتی سنگین برقرار می شود. پاور می گوید "رابطه ما هرگز مثل قبل نشد." تعجبی ندارد. پاوِر نیّتی را که جویس تمام عمردر حد اعلای طنزآفرینی و خیالپردازیِ قابل تصور آزموده بود، در نیافت: بیان شدن و بیان کردن.
{با تشکر از جان هانت استاد زبان انگلیسی دانشگاه مونتانا و مسوول پروژه جویس که متن مقاله را در اختیارم گذاشت. ایمان فانی}
[۱]Silence, Exile, Punning-James Joyce’s chance encounters
[۲]Louis Menand
[۳]Pierre Merigot de Treigny
[۴]Victor Morax
[۵]Rue de L’Universite
[۶]رمان اولیس که نخست در پاریس انتشار یافت-مترجم
[۷]Nora Barnacle
[۸]Giorgio & Lucia
[۹]Rathgar
[۱۰]John Stanislaus Joyce
[۱۱]Cabra
[۱۲]برای بار دوم-م
[۱۳]در فصل دوم رمان اولیس، ددالوس، قهرمان داستان که همچون خود جویس سخت ولخرج است، توسط مدیر مدرسه به دور اندیشی و پس انداز نصیحت می شود- م
[۱۴]Berlitz
[۱۵]در فصل دوم رمان اولیس، مدیر مدرسه در مورد ددالوس قهرمان داستان پیش بینی می کند که او مدت طولانی در این شغل معلمی نخواهد ماند و ددالوس پاسخ می دهد که خود را بیشتر یک متعلم می داند تا معلم.-م
[۱۶]Pula شهری در اروپا در کرواسی کنونی-م
[۱۷]Triesteشهری در ایتالیا -م
[۱۸]Carl Jung روانشناس سوییسی، دوست و شاگرد و همکار فروید و بنیانگذار روانشناسی تحلیلی و مبدع نظریاتی چون "ناخود اگاه جمعی". او با جویس نیز دوستی داشت تا موقعی که موفق نشد لوسیا دختر جویس را که به اسکیزوفرنی مبتلا بود درمان کند.م
[۱۹]Chamber Music
[۲۰]Richard Elmann
[۲۱]William Butler Yates 1865-1939 یکی از مهمترین شعرای قرن بیستم ایرلند-م
[۲۲]Anthony Burgess
[۲۳]این همان بیماری است که استیون هاوکینگ، فیزیکدان شهیر معاصر به آن مبتلاست و سیستم اعصاب محیطی را تحلیل می برد و فلج می کند.م
[۲۴]Oscar Wilde 1854-1900نویسنده شاعر و نمایشنامه نویس ایرلندی-م
[۲۵]Stephen Dedalus
[۲۶]Mother Dana : الهه ای در اساطیر ایرلند تقریبا معادل با مادر طبیعت در سایر اساطیر هندو اروپایی و یونانی-م
[۲۷]T.S Eliot 1888-1965 شاعر و نمایشنامه نویس مدرنیست آمریکایی و برنده جایزه نوبل ادبیات در ۱۹۴۸-م
[۲۸]Ezra Pound 1885-1972 شاعر و منتقد مدرنیست آمریکایی مقیم پاریس. او در شناسایی و شناساندن نوابغ ادبی همعصر خود نقشی بسیار ارزنده داشت.م
[۲۹]Dwight Macdonald
[۳۰]George Morris
[۳۱]Yale University
[۳۲]Shakespeare and Company
[۳۳]Sylvia Beach
[۳۴]شاعر شهیر ایتالیایی و خالق اثر جاودانی کمدی الهی که از نقاط عطف رنسانس اروپا است و به زبان ایتالیایی توسکانی و نه لاتین که مرسوم آن زمان بود، نوشته شد.م
[۳۵]Beatriche Portinari
[۳۶]Galway شهری در غرب ایرلند در استان کانات.م
[۳۷] روزی که دوستداران جویس در دوبلین می گردند و به مکانهای وقوع داستان اولیس سر می زنند و با تکرار آیینی مناسک داستان، یادش را گرامی می دارند. در ایران نیز این روز در سفارت ایرلند با حضور جمعی از ادیبان گرامی داشته شده است.م
[۳۸]بندری در شمال شرقی ایتالیا که جویس بیشتر مدت اقامتش در خاک اروپا را با نورا آنجا زندگی کرد.م
[۳۹]Karl Jung روانشناس معروف سوییسی و بنیانگذار نظریه ناخود آگاه جمعی.م
[۴۰]نوعی از سایکوز یا جنون که معمولا با توهم و هذیان و حملات خشونت مشخص می شود و می تواند زمینه ارثی داشته باشد و به دارو درمانی پاسخ می دهد. جویس درباره بیماری فرزندش گفته بود "یکی از غامض ترین بیماریها که بشر می شناسد و پزشکان نمی شناسند". در آن زمان برای اسکیزوفرنی درمان دارویی وجود نداشت.م
Schizophrenia
[۴۱]کنایه از آنکه یونگ سوییسی و فروید اتریشی هر دو سر و ته یک کرباس هستند و بسیار به هم شباهت دارند ولی نباید آنها را با هم اشتباه گرفت.م
[۴۲]یهودیان در این عید خروج از مصر به رهبری موسای عصا بدست را گرامی می دارند.م
[۴۳]نامهایی برای بخشی از مناجات کاتولیک که از بخش آغازین این ادعیه گرفته شده است. در کتاب برزخ از کمدی الهی دانته، ارواحی که به پای کوه توبه رسیده اند، این سرود و مناجات را می خوانند.م
[۴۴] شاعر مشهور رم باستان که کتاب مسخهای او، تبدیل خدایان و و انسانها به یکدیگر و به اشیا را حکایت می کند.م
[۴۵]Harriet Shaw Weaver
[۴۶]Paul Leon
[۴۷]۱۸۴۳-۱۹۱۶نویسنده آمریکایی و برادر روانشناس و فیلسوف ویلیام جیمز. او را در نویسندگی به امپرسیونیستها در نقاشی تشبیه کرده اند. او در نقد ادبی مدرن سهم بسزایی داشت. به آزادی بیان نویسنده در توصیف دنیایش اعتقادی راسخ داشت. در کارهایش از مونولوگ درونی شخصیت و راوی غیر قابل اعتماد و سایر زاویه دید های نو آورانه استفاده می کرد. بسیار پر کار بود و داستان و نمایشنامه و نقد و بیوگرافی و اوتوبیوگرافی نوشت.م
[۴۸]John Woolsey
[۴۹]به لاتین یعنی "پسر را بنگر" بر وزن جمله ای از تورات که خدا پس از خلقت انسان به فرشتگان گفت: " یعنی انسان را بنگرید!ECCE HOMO" -م