این مقاله را به اشتراک بگذارید
جبر محتوم تنهایی
هرمز عبداللهی
کتاب توفان برگ اولین ترجمه من است و در آن روزگار پرشور و پر همهمه شهر، در خانه بست مینشستم و روزی چند ساعت با این کتاب سروکله میزدم: نخست آنکه اسم این کتاب برایم عجیب بود. خیلی که فکر کردم دیدم دو تا ایده به ذهن میرسید؛ یکی اینکه توفانی که در میان برگها در میگیرد آنها را از هم جدا میکند و میپاشاند و این یعنی تکافتادگی و جدا افتادگی تک تک برگهایی که میتواند نمادی از انسان باشد: انسان تنهاست و این جبر محتوم چه در جهان اساطیری و چه در عصر جدید همواره پژواکش را مدام در گوش و هوش آدمی واگویه میکند. مارکز اما در تمام آثارش به پیشواز این تنهایی سمج و کینه ورز رفته است.
دنیای او از ازلیت تنهایی تا ابدیت آن قوس برداشته، امتداد مییابد و به تعویق میافتد. در زیر بارانی که همچنان یک ریز بر سرزمین خیالی ماکوندو فرو میبارد، با تکگوییهای مداوم ایزابل، مراسم خاکسپاری دکتری وامانده و کینه پرور را به تصویر میکشد. در این داستان همه تنها هستند: ایزابل که از ترس همواره بچهاش را با خودش به این سو و آنسو میکشاند. پدربزرگ که وظیفه اخلاقیاش او را وا میدارد در برابر مردمی که از دکتر کینه به دل دارند، بایستد اما درست در آخرین لحظات پس از تمهیدات فراوان برای انجام خاکسپاری دکتر مطرود، میداند که از این پس او نیز باید صلیب تنهاییاش را به تنهایی بر دوش بکشد و هم از این رو از ترس این سرنوشت تکرار شونده، ایزابل را همراه خود میبرد و ایزابل نیز کودک را… با همین نخستین کتاب از مارکز نیک میدانیم که جهان و کل کائنات در عین انسجام دچار از هم گسیختگی و تک افتادگی محتومِ است: پدر بزرگ و کشیش، خودِ دکتر که تنهاییشان ناشی از جبر محتوم است. سپس جداافتادگی آنتیگونه در تراژدی سوفکل، هملت و دیگران و دیگران. حتی تک افتادگی انسانِ محصور در جنین مادر و نیز با وام گرفتن از داستانهای مذهبی، تنهایی ژرف آدم در بهشت و لمس طرد شدن از بهشت. این داستان حکایت غریبی است. همه با هماند اما همه تکتک و تنها تنها به واگویی سرنوشت خود و همه میپردازند. گویی برای هم و گویی برای خود سخنی را واگویه میکنند که هم میدانند کسی مورد خطاب نیست و هم میدانند که همه میدانند: تضاد بین تک و تنها بودن و در میان جمع بودن که در برگ برگ «توفان برگ» مدام زنگ را در گوش آدمیان به نوا درمیآورد. این تضاد با شگرد تکگویی درونی از هم باز میشکافد و تک افتادگی آدمها را در روایتی داستانی بیان میکند. داستان بهانه است تا راز این اسطوره تک افتادگی انسانها را روی دایره بریزد؛ رازی که خود مارکز نیز در انتها و در نهایت در چنبره آن گرفتار میآید. با تمام شهرت و نامآوری در بستر مرگ تنهاست اما از پیش او میدانست که میخواهد سر خود را با بیانِ درمان ناپذیرِ منظومه تکرارشونده انسان بر ساحت زمین، گرم کند اما نتوانست. با تمام توانش رئالیسم جادویی در توفان برگ، به ویژه در داستان «زیباترین مرد مفروق جهان» بر میگزیند که دستش باز باشد و بتواند از مهلکه رئالیسم فرار کند و بدینسان حرفش را بزند و زد. اما خودش در جادوی رئالیسم جادویی زندانی شد و در چنبره آن گرفتار آمد. داستان توفان برگ، داستان دکتری است که پس از رو آوردن مردم به دکترهای کمپانی موز، به قهر در را به روی خود میبندد. دوباره همان آدمهای عجیب و غریبی که آفریده ذهن رئالیسم جادویی مارکز هستند: دکتر که تنها غذایش جوشانده همان «علفی است که چهارپایان میخورند.» ماکوندو شهری که مارکز در صد سال تنهایی نیز آن را به میان میکشد وجود خارجی ندارد. این هول پرمایه و این باران لعنتی که گویی سر بازایستادن ندارد چنان مارا احاطه میکند که گویی ما خود نیز در خیابانهای ماکوندو گرفتار و یکی از همان آدمها شدهایم و میدانیم که پیرمرد در اتاقش مثل حیوانی یا انسانی در قفس گیر کرده است و از پنجره مارا برانداز میکند؛ مردی که نمایی دور و نزدیک از خود مارکز است. اولین کتابی که مارکز نوشته و اولین کتابی که من ترجمه کردهام همین توفان برگ است که یک داستان بلند و شش داستان کوتاه دارد. توفان برگ سه راوی اول شخص دارد که جا به جا عوض میشوند؛ بیآنکه خواننده متوجه شود که اینک با کدام راوی سروکار دارد. داستان از آنجا آغاز میشود که همان که دکتر کینهای و لجباز و جداافتاده از مردم را برای دفن آماده میکنند و همین طور که این سه راوی شروع به تکگویی رویا گونه میکنند، طوری که انگار در خواب میبینند یا در خواب حرف میزنند یا خوابشان را تعریف میکنند، کلاف ماجرا نیز کم کم باز میشود. داستان در شهر خیالی ماکوندو میگذرد، همان جایی که داستان صدسال تنهایی نیز در آنجا اتفاق میافتد. همه آدمهای مارکز تنها هستند. تنهایی و تکافتادگی که مایه و جوهرهاش در همین کتاب توفان برگ آشکار و پیریزی میشود. صورتی از روایت که بهانهای است برای بازگوکردن تنهایی و تک افتادگی آدمها در توفان برگ و شش داستان کوتاه آن مجموعه که همه با اول شخص راوی آغاز میشوند. داستانی که برای بازگو کردن این تنهایی، بازگو میشود و آنها را به سمت و سوی تکگویی درونی میراند تا به ترسیم منظومه عظیم و اسطوره تنهایی و تک افتادگی تراژیک بشر بپردازند. سرنوشت تراژیکی که خود مارکز نیز نمیتواند از دایره این منظومه فرار کند و عاقبت در تاروپود آن گرفتار میآید. تنهایی و باران مدام و اسیر کننده که آدمی را اسیر خود میکند و تاروپودی که همراه با یورش کمپانی موز بر گرداگرد شهر خیالی ماکوندو تنیده میشود. نخستین قربانی این یورش همان دکتر است که به خاطر وجود دکترهای کمپانی، مردم دیگر به او مراجعه نمیکنند و او در را برای همیشه به روی خود میبندد و حتی وقتی قربانیان شورش را برای مداوا به پیش او میآورند، او حتی در را به روی آنها باز نمیکند و داستان تنهایی او با مرگ خود او پایان میپذیرد تا تنهایی دیگران یکایک بر زبان خودشان به نمایش گذاشته شود. شش داستان کوتاه دیگر نیز در این کتاب آمده است که داستان «زیباترین مرد مفروق جهان» را منتقدان نخستین جرقه و مایه اولیه رئالیسم جادویی به شمار آوردهاند. مارکز این داستان و داستانهای کوتاه توفان برگ را کتابی ناشیانه و شکننده و در نهایت خودجوش و دارای نوعی صمیمیت خام توصیف کرده است. شاید این حرف را مارکز از آن روی گفته است که در این داستانها پایههای رئالیسم جادویی را بنا مینهاده است و نمیدانسته که کارش چه اندازه سراسر آمریکای لاتین و جهان داستان نویسی را دگرگون میکند. شاید اگر بعدها چنین پرسشی را با او در میان میگذاشتند، پاسخهایش از گونهای دیگر میبود. او در توفان برگ همه عوامل و مایههای رئالیسم جادویی را با استحکام و توانایی تمام پایهریزی میکند. شاید بتوان گفت که از سحر و جادویی و توان خود در نبوغ داستاننویسی، پیشآگاهی نداشته است وگرنه خود کتاب داستان توفان برگ، همه تناسب ما و تمها و مایههای بعدی کتابهای مارکز را یکجا در خود جمع داشته است. اما خود من که از بد حادثه به ترجمه روی آورده بودم هیچ مشکلی در درک عوالم پیچیده و عجیب و غریب مارکز نداشتم و توصیفات او را بهراحتی درک میکردم و تمام تلاش خود را به کار بستم که آن را چنان ترجمه کنم که گویی تمام حوادث برای من از پیش رو بوده است و کوشیدهام زبان او را بیکم و کاست در زبان مادری خود به تصویر بکشم. / آرمان
******
نقد رمان توفان برگ اثر گابریل گارسیا مارکز
محسن فرهادی
در این رمان که اولین رمان گابریل گارسیا مارکز است، تاثیر ویلیام فاکنر نویسنده مشهور امریکا کاملاً بارز است. این تاثیر نه تنها در شیوه روایت که در آفرینش اراده شگفت انسانهای خستگی ناپذیر و متعصبی که با معیارهای عوام درک ناشدنی هستند و تنهایی عظیم آنها در میان این مردم بارز است. ابتدا درباره شیوه روایت و دیدگاه این رمان سخن میگوییم که شباهتی انکارناپذیر با دیدگاه رمان مشهور فاکنر خشم و هیاهو یا رمان دیگرش گور به گور دارد.
دیدگاه رمان توفان برگ هم مانند آن دو رمان فاکنر، اول شخص مرکب است به این معنا که ما با راویهای اول شخص متعددی روبه رو هستیم که هر کدام بخشی از هر فصل کتاب را روایت میکنند. البته در دو رمان فاکنر هر راوی، کل یک فصل رمان را روایت میکند. رمان توفان برگ ۱۱ فصل است و سه راوی به تناوب آن را روایت میکنند. این سه راوی عبارت اند از سرهنگ، ایسابل، دخترش و نوه ۱۱ساله سرهنگ. به عبارت دیگر رخداد ثابت است اما دیدگاه سه گانه، تا خواننده تفاوت نگرش هر یک از راویها را در برخورد با رخدادی واحد دریابد. راوی نوجوان در مجموع پنج بار سخن میگوید، ایسابل ۱۰ بار و سرهنگ ۱۱ بار. سرهنگ به رخدادهای بیرونی توجه دارد و به خاطر قولی که داده است، دشواریها را به جان میخرد تا نماینده ارزشهای رو به زوال نسل گذشته باشد. از طرفی او دغدغههای مردم شهر را نیز بیان میکند. روایت ایسابل اغلب آمیخته به احساسات و عواطف است و برخلاف سرهنگ درونی است. او علاوه بر ماجرای دفن دکتر به نکتههایی که ممه از مادر او نقل میکند و خاطرات شوهر ناپدیدشده اش هم میاندیشد. مهم ترین دغدغه او زمان است و اغلب درباره گذر زمان میاندیشد. شاید سالها انتظار عبث برای بازگشت شوهر در بروز این دغدغه بی تاثیر نباشد.
آنچه برای راوی نوجوان حائز اهمیت است ابتدا غرابت مرگ و احساسی است که از دیدن یک مرده برای اولین بار به او دست میدهد، سپس ماجراها و مسائل نوجوانانه خودش است. در این بخشها گاه سخنان راوی نوجوان با موقعیت سنی او نمیخواند و فراتر از سن اوست. این نکته به خصوص هنگام بیان توصیفها و تشبیهها به چشم میخورد. مثلاً «پدربزرگم ظاهراً آرام است اما آرامشش نیمه تمام و نومیدانه است. به آرامش مرده شوی تابوت نمیماند، آرامش آدم بی قراری است که سعی میکند احساس خود را بروز ندهد. آرامش سرکش و مضطربانه یی است، آرامشی که تنها پدربزرگ من دارد…» در همین صفحه موارد دیگری هم مانند نحوه یی که با خشونت پنجره اتاق دکتر را باز میکنند، دیده میشود.
یکی از عناصر مهم این داستان زمان است. زمان رخدادهای این رمان و زمان خواندن خواننده بر هم منطبق نیست. زمان سپری شده در داستان یک ساعت و نیم است چون در فصل اول گفته میشود ساعت ۳۰/۲ دقیقه است. در فصل پنجم ۴۷/۲ و در فصل آخر ساعت ۳ است. با توجه به اینکه رمان حدود ۱۳۰ صفحه است، آشکار است که زمان خواندن، طولانی تر از زمان سپری شده رخدادهای درون متنی است. دلیل این امر درونی شدن زمان برای شخصیتهاست. به عبارت دیگر اگر زمان رمان، صرفاً رخدادهای بیرونی و عینی را دربرمیگرفت، با توجه به انتخاب زمان حال برای زمان روایت لزوماً این دو زمان منطبق میشد. اما در این رمان ما شاهد زمانهای ذهنی شخصیتها هم هستیم و آنها به کمک حافظه، خاطرات گذشته شان را مرور میکنند و عواطف و دیدگاههای خود را درباره شخصیتهای دیگر در ذهن بیان میکنند، همین تفاوت زمان ذهنی و زمان گاهشمارانه باعث میشود این تطابق صورت نگیرد.
این رمان، ۱۲ سال قبل از رمان صد سال تنهایی نوشته شده است و جوانههای رمان صد سال تنهایی در آن به شکلی بارز دیده میشود. یکی از این جوانهها به وجود آمدن و پا گرفتن سرزمین خیالی ماکوندو و در کنار آن حضور استعماری و استثماری شرکت موز است و دیگری آفرینش شخصیتی به نام سرهنگ آئورلیانو بوئندیاست که در رمان صد سال تنهایی شخصیت اصلی است.
از شخصیتهای دیگر این رمان، علاوه بر سه راوی آن، ابتدا باید از دکتر نام برد که هر چند در زمان حال رمان زنده نیست، مهم ترین شخصیت داستان است، چرا که نه تنها ماجرای دفن او رخداد اصلی داستان است، بلکه غرایب رفتاری او باعث شده است شخصیت اش کاملاً تشخص بیابد. او سالهای سال در خانه اش میماند و بیرون نمیآید. تنهایی عظیم و خاص دکتر و ایستادگی اش در برابر خواستههای جامعه، از ویژگیهایی است که به میس امیلی در داستان کوتاه گل سرخی برای امیلی نوشته ویلیام فاکنر تعلق دارد. حتی سرهنگ این داستان هم یادآور سرهنگ سارتوریس همان داستان است. دکتر انسانی نامتعارف است که انگار از اعماق تاریخ به ماکوندو پرتاب شده است. سرهنگ در فصل چهار رمان درباره او میگوید؛ بعد از چهار سال که او آمده ما حتی اسمش را هم نمیدانیم… یعنی از گذشته این شخصیت کسی چیزی نمیداند و تنها مدرکی که او از خود نشان میدهد توصیه نامه سرهنگ آئورلیانو بوئندیا برای این سرهنگ است. زمانی هم که دکترهای شرکت موز اعلام میکنند همه دکترها باید برای کار مدرک شان را نشان دهند، او باز اقدامیدر این جهت انجام نمیدهد. از طرفی رفتار او انتقام جویانه و کینه توزانه است. هنگامیکه با ورود دکترهای شرکت موز بیماران ماکوندو دیگر به او مراجعه نمیکنند، او هم تصمیم میگیرد طبابت را رها کند و طوری بعدها روی این موضعش پافشاری میکند که وقتی مردم شهر زخمیهایشان را که دم مرگ اند نزد او میآورند، او باز در به روی کسی نمیگشاید و از آن زمان دشمنی مردم شهر را نسبت به خود ایجاد میکند. مرگ او نیز جالب است. به گفته سرهنگ او زمانی خود را به دار میآویزد که دیگر مدتهاست ظاهرش مانند مردگان شده است.
شخصیت بعدی ممه است. خدمتکار سرخ پوستی که برخلاف باورها و موضع گیریهای مردم شهر نه تنها مقابل دکتر جبهه نمیگیرد بلکه همسر غیرقانونی او هم میشود و سالها با او در خانه میماند و بیرون نمیآید تا مردم شهر به این نتیجه میرسند که او به دست دکتر کشته شده است، ولی از نظر دکتر او یک روز دکتر را رها میکند و به دنبال زندگی خود میرود. مارتین شوهر گمشده ایسابل، شخصیت بعدی است. او نمونه آدمهای منفعت طلبی است که از اعتماد سرهنگ سوءاستفاده میکند و تعدادی سفته به امضای او میگیرد و ناپدید میشود. ازدواج او با ایسابل تنها به خاطر جلب اعتماد سرهنگ بوده است. آدلایدا نامادری ایسابل و شهردار که نماد فساد اداری است از دیگر شخصیتهای این رمان اند.
رمان با یک مقدمه سخت خوان شروع میشود. این مقدمه شرح آمدن شرکت موز به ماکوندو و مقدمات وزش توفان برگ است که آغاز کننده بحرانهای متعدد در ماکوندوست. این شرکت در کوتاه مدت پول فراوانی به این سرزمین وارد میکند و باعث میشود گروههای سرگردانی که با بوی پول به هر کجا سرازیر میشوند به ماکوندو بیایند.
در رمان، تاریخچه زوال این خانواده اشرافی را خدمتکار سرخ پوست برای ایسابل روایت میکند. از نشانههای این اشرافیت رو به زوال، صندوقهای انباشته از لباسی است که سرهنگ و همسر اولش هنگام آمدن به ماکوندو با خود میآورند یا جعبههای پر از ظروف بی مصرفی است که از خویشان دورشان به آنها رسیده است. در متن آمده است؛ «ورودشان به روستای جدید ماکوندو در طول آخرین روزهای قرن، ورود خانواده یی تباه شده بود که هنوز به گذشته متاخر شکوهمندی پیوند داشت که جنگ آن را از هم گسسته بود.» شگرد سخن گفتن از گذشته به وسیله ممه، باعث میشود خواننده در حجمیکم از آنچه لازم است درباره این خانواده بداند، اطلاع بیابد. از سوی دیگر اطلاعات ضروری داستان، نه یکجا که تکه تکه روایت میشود، به همین خاطر مدتی طول میکشد تا خواننده دریابد که مثلاً دکتر از کجا و به چه بهانه آمده است، یا پدربزرگ راوی نوجوان، سرهنگ است، یا چرا مردم شهر با دفن دکتر مخالف اند؟ تکه تکه دادن اطلاعات به تعلیق داستان میافزاید. این کارکرد باعث شده است بعضی از نویسندگان حتی به شکلی مصنوعی و کاذب هم که شده، سعی کنند اطلاعات ضروری خواننده را هرچه دیرتر ارائه کنند، اما مارکز به گونه یی از این شگرد استفاده میکند که خواننده احساس نمیکند که مثلاً فلان اطلاعات میتوانسته زودتر به او داده شود.
داستان هم در جزء زمانمند است، هم در کل به این معنا که خواننده هم از ساعت و کیفیت لحظه روایت مانند گرمای شدید مطلع میشود، هم به کمک تاریخ روزنامههای دکتر از سال مرگ او مطلع میشود.
رمان مثل اغلب رمانهای مدرن مدور است و از انتها روایت میشود. در این حالت نویسنده نمیخواهد برای جلب توجه خواننده او را به دنبال «بعد چه شد؟» بکشاند بلکه خواننده را شایق دانستن «چرا این طور شد؟» میکند. در این شگرد نویسنده ناچار است اغلب رخدادها را به کمک بازگشت به گذشته ذهنی شخصیتها روایت کند و با این کار زمان رمان را بیگانه سازی کند.
مهم ترین اشکال رمان، آن روایتهایی است که با کارکرد حافظه نمیخواند. مثلاً وقتی شخصیتی درباره ماجرایی سخن میگوید که ۲۵ سال پیش رخ داده است، دیگر نمیتواند آن را با جزییات کامل نقل کند. به همین دلیل روایت دقیق سرهنگ درباره جزییات ورود دکتر به ماکوندو به گونه یی است که انگار سرهنگ همین حالا ماجرا را میبیند و روایت میکند./ اعتماد