این مقاله را به اشتراک بگذارید
همیشه، خواندن از نوشتن مهمتر است
ترجمه: امیرحامد دولتآبادی فراهانی
انتشار رمان «آنتورپ» نوشته روبرتو بولانیو با ترجمه محمد حیاتی و از سوی نشر «شورآفرین»، مناسبتی شد برای بازخوانی دیگر بار این نویسنده سرکش و نامتعارف آمریکای لاتین. «آنتورپ» آنطور که بولانیو خود بارها گفته، تنها رمانی است که از نوشتنش شرمنده نیست. روبرتو بولانیو یکی از پرمخاطب ترین نویسندگان آمریکای لاتین و به قول سوزان سونتاگ بهترین و نابترین نویسندهای است که ثابت کرده هر کاری از ادبیات ساخته است. تاجاییکه تی.اس. الیوت و ویرجینا وولف آمریکای لاتین لقبش دادهاند.
درونمایههای آثارش شامل دوران کودتا در شیلی، مکزیک در دهه 70، شاعران جوان و بی پروا، مرگ سزار والیو، مصائب نویسندگان گمنام و زندگی است. او که متولد۱۹۵۳ است، نوجوانیاش را در مکزیک گذراند و در هفتاد سالگی راهی اسپانیا شد. در هیات یک شاعر به تولد جریان مادون رئالیست توسط ماریو سانتیاگو پی برد. در ۱۹۹۹ برنده جایزه رومولو گایه گوس برای رمان «کارآگاهان وحشی» شد. پیش از او گارسیا مارکز و ماریو وارگاس یوسا هم برنده این جایزه شده بودند. بولانیو برای این رمان جایزه هرالد را هم از آنِ خود کرد. بولانیو نویسنده پرکار و چهرهای ادیب است که با نوشتن قصد راضی کردن کسی را ندارد و با موفقیت تمام دو غریزه بنیادین رمان نویسی را با هم درمیآمیزد: اول اینکه شیفته رخدادهای تاریخی است؛ همچنین میل به تصحیح آنها، با اشاره کردن به اشتباهاتشان را در سر دارد. او از مکزیک، بهشتی اساطیری و از شیلی، جهنم واقعیت را کسب کرد و از بلانس ـ شهری شمالی در اسپانیا که اکنون آنجا میزید و مینویسدـ گناهان حاصل از هردوی آنها را میزداید. هیچ رمان نویس دیگر مانند او در انتقال این موضوع که مکزیکوسیتی تا چه حد شهر پیچیده و تودرتویی میشود توانا نبوده و همچنین کسی تا به حال با ترسهای ناشی از کودتا در شیلی و جنگ کثیف (Dirty War) در نوشتههای چنین نویسنده جگرسوخته و باهوشی مواجه نشده است. او گفته است:«همیشه، خواندن از نوشتن مهمتر است». ما این جمله را تکرار میکنیم و به عنوان نمونه میگوییم:«خواندن آثار بولانیو…» اگر کسی فکر میکند که ادبیات آمریکای لاتین در اوج به سر نمیبرد، نگاهی به نوشتههای بولانیو برایش کافی است تا این خیال را از سرش بیرون کند. با وجود بولانیو ادبیات بایستی به وجود یکی از بهترین خلقتهایش به اندازه کافی به خود ببالد. این مصاحبه از طریق رد و بدل کردن ایمیل بین من در مکزیکوسیتی و بولانیو در بلانس در ۲۰۰۱ شکل گرفت.
در آمریکای لاتین دو قرارداد ادبی وجود دارد که میگوید خوانندگان معمولی آنان به نحوی ناسازگاراند و علیه ـ آنتاگونیست خیال محور ـ آدولفو بیو کاسارس و گروه دیگر واقع گرایانند ـ مانند آثار وارگاس یوسا و ترسا دو لَ پارا. این قرارداد مهم میفهماندمان که بخش جنوبی آمریکای لاتین مکان مناسبی برای ادبیات خیال محور و بخش شمالی خانه واقعگرایی است. به نظر من در آثارتان هردوی آن خصیصهها را میگنجانید: رمانها و روایت هایتان برپایه قراردادهای ادبی ـ خیال محور ـ و همچنین بازخوردکننده تند و انتقادی از واقعیت ـ واقعگرایی ـ است. و اگر همین بحث را ادامه بدهم بدون شک اضافه میکنم که این بدین دلیل است که شما در هر دو مختصات جغرافیایی آمریکای لاتین زیستهاید؛ شیلی و مکزیک. آیا شما نظرم را رد میکنید یا اصلا چنین چیزی ذهنتان را درگیر کرده است؟ راستش را بخواهید، بنده این وضعیت را در آثارتان بسیار آشکار یافتهام اما، همچنان این حرف کامل ارضایم نمیکند: بهترین و بزرگترین نویسندگان آمریکای لاتین همواره جزو یکی از این دو دسته به حساب میآیند. با این وجود از دیدگاه انگلیسی زبانان آمریکای شمالی، گرایشی به ادبیات آمریکای لاتین فقط در یک قرارداد ادبی آن وجود دارد.
به نظرم نویسندگان واقعگرا اهل کشورهای جنوبی و خیال محور نویسان اهل بخشهای میانی و شمالی آمریکای لاتیناند. ادبیات آمریکای لاتین در قرن ۲۰ دنباله روی انگیزشهایی مثل محاکات (تقلید زندگی افراد که ارسطو نام آن را mimesis گذاشته است.م) و مردود سازی قراردادهای ادبی بود، و ممکن است همین رویه در قرن ۲۱ هم ادامه داشته باشد. براساس قاعدهای کلی، آدمی به تقلید و رد وجودی آثار تاریخی مهم روی میآورد نه آنهایی که مهم نیستند و ارزشی ندارند. نویسندگان کمی وجود دارند که از این نمود خیال محوری به دقیقترین نحو ممکن دست یازیدهاند ـ شاید هم چنین نویسندهای وجود نداشته باشد، چراکه عقب افتادگی اقتصادی مانع از عرض اندام فرعیات میشود. عقب افتادگی اقتصادی فقط به شاهکارهای ادبیات چنین اجازهای میدهد. دیگر آثار ادبی در این چشم انداز آپوکالیپتی یا یکنواخت به چنین ویژگی دست نخواهند یافت. البته، بدین معنا نیست که ادبیات ما پر از شاهکار است ـ بلکه کاملا برعکس است. نویسنده در ابتدا آرزوی مواجهه با این توقعات را دارد اما، سپس واقعیت ـ همان واقعیتی که این آرزوها را بارور کرده ـ پا پیش میگذارد و حاصل را کم ارزش جلوه میدهد. به نظرم فقط دو کشور دارای سنت ادبی اصیلاند که در بازههای زمانی مختلف برای رهایی از این مقصد برنامه ریزی کردند ـ آرژانتین و مکزیک. درباره نوشتههایم نمیدانم چه بگویم. گویا این واقعگرایی است. من میخواستم مثل فیلیپ دیک آثار خیال محور بنویسم؛ هرچند که با گذر زمان و عمر، بیشتر و بیشتر به واقع گرا بودن او پی میبرم. باریکتر که شویم ـ و فکر میکنم با نظرم موافق خواهی بود ـ پی میبریم که مفهوم این سوال در تفاوت میان واقعگرایی و خیال نیست بلکه میان زبان و ساختار اثر آن هم در زاویههای مختلف دیدن است. نمیدانستم که شما از ترسا دو لَ پارا بسیار خوشتان میآید. آن زمان که در ونزوئلا بودم مردم درباره او خیلی حرف میزدند. البته، من چیزی از او نخواندهام.
ترسا دو لَ پارا یکی از بزرگترین نویسندگان جهان است و زمانیکه آثارش را بخوانید با من موافق خواهید بود. پاسخ شما کاملا شامل این نظریه میشود که پیشرفت برقآسای جهان ادبی آمریکای لاتین تصادفی است. قصدم این نیست که بگویم ادبیات آمریکای لاتین ضعیف است؛ چراکه به طرزی ناگهانی جرقههایی در آن روشن میشوند که سرتاسر قاره را فرا میگیرند اما، این قضیه همیشگی نیست و گه گاه اینطور میشود. اما، ما کاملا بر اینکه این آثار همان آثار موثق (canon) است اتفاق نظر نداریم. چراکه تمام تقسیم بندیها قراردادیاند. زمانی که من درباره کشورهای جنوبی آمریکای لاتین فکر میکردم به کورتازار، داستانهای هذیانوارخه سیلوینا اُکامپو، بیو کاسارس و بورخس (وقتی با نویسندگانی چون آنان سر و کار دارید رتبه بندیها بیمعنا میشوند: هیچ «بهترین»ی وجود ندارد. همه آنان مهماند.) و همچنین درباره آن رمان کوتاه و تیره و تار ماریا لوییز بامبل «خانه مه گرفته » میاندیشیدم. من همیشه وارگاس یوسا و دو لَ پارای کبیر را در جبهه شمالی به حساب میآورم. اما، بعد از آن، همه چیز پیچیده شد؛ چراکه هرچه بیشتر به سمت شمال حرکت میکنید با خوان رولفو و النا گارو با کتابهایش «خانهای مقاوم» و «خاطره چیزهایی که به ذهن خطور میکند» روبه رو میشوید. تمام تقسیم بندیها قراردادیاند: بدون قوه تخیل هیچ واقع گرایی وجود ندارد. در داستانهای کوتاه و رمانها و حتی شعرهایتان هرکسی میتواند متوجه نوعی تقسیم بندی شود که اتفاقا بخش مهمی در ساختار روایی آثارتان دارد. نمیخواهم بگویم رمانهایتان کدبندی شده اند اما، کلید درک ساختار درونی روایتهایتان شاید در این نهفته باشد که عشق و نفرت را در سیر حوادثی که ذکرشان میکنید، درهم میآمیزید. روبرتو بولانیویِ چیره دست در این کیمیاگری چطور کار میکند؟
گمان نمیکنم به همان اندازه که در آثار سایرین تقسیم بندی وجود دارد، در آثار من هم یافت شود. من تا ابد بر ریسک موشکاف به نظر آمدن (هرچند که به نحوی موشکاف هم هستم!) پافشاری خواهم کرد؛ چراکه هنگام نوشتن فقط و فقط نفس نوشتن است که مرا جذب میکند؛ پیرنگ، صورت، وزن و دیگر چیزهای هر اثر ادبی. من به بعضی از افکار، آدمها، فعالیتهای خاص و موضوعات مهم حسابی میخندم؛ چون که وقتی شما با چنین چیزهای پوچی مواجه میشوید هیچ انتخابی جز خندیدن ندارید. ادبیات، در یک نمود، سیاست تمام است. یعنی، در گام نخست انعکاس سیاست بوده و پس از آن نیز هم چنین واحدی سیاسی است. اشارههایی که به واقعیت کردیم ـ به کابوسها یا رویاهای شیرینی که اسمشان را واقعیت میگذاریم. هرچند که میدانیم در مقیاس انسانی، پافشاری تمثیل است و منطق تنها نردهای شکننده که ما را از غرق شدن در ورطههای خطرناک نجات میدهد. البته، به چیزهایی که گفتم چندان اهمیت نده! گمان میکنم هرکسی بدون حساسیت مینویسد؛ همین. و در آخر چرا شما مینویسید؟ بهتر است جوابش را به من نگویی ـ مطمئنم که جوابتان از پاسخ من استادانهتر و قانع کنندهتر است و حسادتم را برخواهد انگیخت!
در نگاه خواننده، خندههای شما چیزی بیش از یک ژست خشک و خالی است؛ خورنده است و مخرب. در کتابهایتان درونمایهها با روندی کلاسیک پیش میروند: یک فابل یا داستانی خیالی خواننده را به عمق راه میآورد و در عین حال شما او را در مقام نویسنده که با صداقت در حال روایتید شریک میکنید. هرکسی که آثارتان را میخواند قطعا به تعهدتان به نوشتن شک نمیکند. این نخستین چیزی است که خواننده را جذب میکند. هرکسی که به دنبال چیز دیگری غیر از نوشتن در کتاب است، از خواندن رمانها و داستانهای کوتاهتان لذت نمیبرد. هرگاه کتابهایتان را میخوانم دنبال تاریخ و بازگویی حادثه مهم یا نه چندان مهمی که اخیرا در گوشهای از جهان اتفاق افتاده نیستم. کمتر نویسندهای میتواند به خوبی شما که خواننده را با خلق صحنههای ملموس جذب میکنید عمل کند. اگر شما پایبند به قراردادی ادبی هستید نامش را چه میگذارید؟ ریشه این گرایشتان در کجاست و چگونه دیگر نویسندگان میتوانند به آن دست یازند؟
حقیقت این است که من آن اندازه که میگویید به نوشتن اعتقاد ندارم. از خودم شروع میکنم: نویسنده بودن دلچسب است ـ نه، دلچسب واژه مناسبی نیست ـ این فعالیتی است که لحظات سرگرم کنندهای را برای مخاطب خلق میکند اما، من چیزهای سرگرم کننده تری هم میشناسم؛ به همان اندازه که ادبیات برایم سرگرم کننده است. مثل دزدی از بانک! یا کارگردانی. متاسفانه، دزد بانک کشته خواهد شد و کارگردان ورشکسته؛ دست آخر فقط نوشتن است که باقی میماند. در نظر من واژه «نوشتن» دقیقا نقطه مقابل «صبر» است. به جای صبر، نوشتن قرار دارد. احتمالا کاملا اشتباه میکنم ـ این احتمال وجود دارد که نوشتن خود صورتی دیگر از صبر کردن باشد. من دوست دارم طور دیگری به آن نگاه کنم. اما، همانطور که گفتم احتمالا اشتباه میکنم. بنا به نظر من درباره یک اثر موثق، نمیدانم احتمالا نظر من هم مثل بقیه است ـ خجالت میکشم آن را به شما بگویم چراکه خیلی ساده است: مثل آثار فرانسیسکو دو آلدانا، خورخه مانریکه، سروانتس، سر جوانا اینز دو لَ کروز، فرای سرواندو ترسا دو میر، پدرو هنریکه اورنا، روبن داریو، آلفونسو ریس و بورخس… در اینجا قصد نداشتم غیر از اسپانیایی زبانان را اسم ببرم. البته، من هم بدم نمیآید که میتوانستم از قراردادی ادبی که مختصر و مفید هم باشد سخن بگویم که از مجموع دو یا سه نویسنده و چند کتاب و شاید فقط یک کتاب کسبش کرده باشم. اما، من درباره کارهای خودم خیلی متواضعم و همچنین باید خدمتتان عرض کنم که من زیاد کتاب خوانده ام تا چنین نظریه مضحکی را بپذیرم.
شما فقط آثار آلن پو را میخواندید؟ گمان میکنم در نسل ما ویروس همه گیر پو خوانی وجود داشت ـ او بُت نسل ما بود و خیلی راحت میتوانم نوجوانی پرشرارت شما را تجسم کنم. اما، من شما را شاعر تصور میکنم و میخواهم بازگردم به بحث روایت در آثارتان. آیا شما خودتان پیرنگ را انتخاب میکنید یا آن خودش را به شما مینمایاند؟ چطور انتخابش میکنید ـ یا چطور پیرنگ شما را انتخاب میکند؟ و اگر هیچکدامشان درست نیست، پس روش کارتان چگونه است؟
خب، پیرنگها خیلی عجیباند. به اعتقاد من همیشه استثناهایی وجود دارد که به عنوان نمونه، در لحظهای خاص، داستانی شما را انتخاب میکند که روایتش کنید و از آن لحظه به بعد شما روی آرامش را نمیبینید تا اینکه بنویسیدش. خوشبختانه، این قضیه چندان مهم نیست ـ صورت و ساختار همیشه در دستان خودتان است و بدون صورت و ساختار کتابی هم درکار نیست یا حداقل در اکثر موارد اینطور است. اصلا بیا بگوییم انتخاب داستان و پیرنگ شانسی است و تمام و کمال به شانس فرد بسته است. در این صورت هرج و مرج و نابسامانی به وجود میآید. به بیان دیگر، صورت هر اثر، انتخابی است که حاصل هوش، ذکاوت، سکوت و آرامش است؛ اینها سلاحهایی است که اودیسه در میدان نبرد علیه مرگ به کار بست. داستان در جست و جوی پرتگاه است و صورت در پی ذکاوت.
نویسندههای زن از این سوال متنفرند؛ اما، میخواهم آن را از شما بپرسم! چه اندازه عناصر خودزندگینامهای در آثارتان وجود دارد؟ و در چه دامنهای به خودنگاره بودن سوق میکند؟
خودنگاره؟ نه خیلی زیاد. خودنگاره درتعاملی پویاست با نوع خاصی از خودبینی نویسنده، میل به مدام نگاه انداختن به خود و علاقه به اینکه او چطور بوده و هست! در جهان ادبیات کلی خودزندگینامه وجود دارد که برخی شان خیلی خوباند اما، خودنگارهها اکثرا خیلی بَداند؛ مخصوصا خودنگارههایی که در شعر وجود دارد. آیا آثار من خودزندگینامهای است؟ چطور میتواند نباشد؟ هر اثری، از جمله حماسهها، به نحوی خودزندگینامه است. در ایلیاد ما سرنوشت دو حکومت، سرزمین تروی و دو لشکر را در نظر داریم اما، در کنار آن با سرنوشت آخیلوس و پریام و هکتو و بقیه شخصیتها هم سر و کار داریم؛ این صداهای منفرد، منعکس کننده انزوای خود خالق اثر است.
روزنامه آرمان