این مقاله را به اشتراک بگذارید
چند سالی از انجام این گفتگو می گذرد،اما شکل گفتگو و سوالاتی که در آن مطرح شده به گونه ای نیست که گذر زمان آن را چندان کهنه کرده باشد. پیش از این در مد و مه منتشر شده بود و حالا که مطالب قدیمی مد و مه اغلب از دست رفته اند بدنیست آن را دوباره منتشر کنیم.
مستور در تهران نبود و ما هم نمیتوانستیم برای این گفتوگو منتظر سفر او به تهران در آینده نزدیکی که قولش را میداد، باشیم. ترجیح دادیم با تلفن این گفتوگو برگزار شود.
وقتی طرف روبهروی تو نشسته، همین که نگاهت به چشمان او میافتد، احساس نزدیکی میکنی که کار را راحتتر میکند. اما در این گفتوگو این اتفاق با حزنی که صدای مستور داشت، حاصل شد؛ صدایی که گویی تمام رنجی را که صاحبش بر دوش دارد با خود همراه دارد؛ رنجی که برای خودت هم آشناست و اتفاقا این خصیصه خود آثار مستور هم هست.
استقبال از آثار شما در طول سالهای گذشته چشمگیر بوده است، وقتی کارتان را شروع کردید، پیشبینی میکردید آثارتان با این اقبال روبهرو شود؟
وقتی آدم شروع به نوشتن میکند، توجه زیادی به این موضوع ندارد، گرچه خیلی دوست دارد که کارش دیده و یا خوانده شود. فکر میکردم آن چیزهایی که روح و ذهنم را آزار داده و دغدغههای فکری و روحیام را ساخته است و من را وادار به نوشتن میکند از آن جنس چیزهایی نیست که مناسب یک جامعهی سیاستزده باشد. تصور می کردم و هنوز هم همین طور فکر میکنم، که اینها حرفهایی هستند برای جامعهای که از این تلاطمهای سیاسی گذر کرده است و بخواهد زندگی کند. در متن زندگی است که این پرسشها جدی میشوند و روح انسان را خراش میدهند. در جوامعی مثل ایران که درگیر سیاستزدگی هستند، زندگی به مفهوم حقیقیاش شکل نمیگیرد؛ ما در نوعی «شبهزندگی» قرار داریم و به همین خاطر رویکردی که در این شرایط به نوع نوشتههای من میشود هم شگفتانگیز است و هم نگران کننده. فکر میکردم کارهای من مناسب زمانی هستند که مردم طوفانهای سیاسی را سپری کرده باشند و برگشته باشند به زندگی؛ به متن طبیعی زندگی. به وضعیتی که فرصت داشته باشند فکر کنند که این زندگی چه موانع، پیچیدگیها و یا شکستها و ناکامیهایی دارد و بعد آن شکستها و ناکامیها و موانع را در پارهای از کارهای من ببینند.
اما وقتی دیدم این اتفاق نیفتاد و در دورانی که جامعه ما به شدت سیاستزده است، این آثار خوانده میشوند؛ برای من هم بسیار غریب بود و هم به نوعی نگران کننده. معنای این اتفاق این است که تعداد کسانی که در زندگی رنج میکشند کم نیست و وقتی بدانیم این خوانندگان عموما جوان هستند و فرهیخته، نگرانی دوچندان میشود چون به این مفهوم است که رنجهای بزرگ زندگی به لایهای از جامعه رسیده است که این لایه قاعدتا و به شکل غریزی و طبیعی باید شاد و سرشار از امید باشد.
مخاطبان آثار شما را طیفهای مختلفی تشکیل میدهند. از کسانی که گرایشهای مذهبی قوی دارند، تا آنها که الزاما هم مذهبی نیستند. فکر میکنید مایههایی که در آثار شما وجود دارد، از شکلی فراگیر برخوردار است و میتواند دغدغه هر آدمی با هر گرایش فکری یا مذهبی باشد؟
در آثار من وضعیتهایی مثل بیپناهی، ناامیدی، رنج، تردید، اضطراب، ترس، معناداری یا بیمعنایی زندگی، عشق، خیانت، معصومیت و البته مفهوم مرگ مدام طرح میشود. اینها مفاهیم مشترک و بنیادین ما آدمها هستند. صرفنظر از فرهنگ و جامعه و تاریخ و جغرافیایی که در آن زیست میکنیم این مفاهیم با انسانیت ما همراه هستند. اینها چیزهایی هستند که هم دین میکوشد پاسخی برای آن ها فراهم کند و هم در حوزههای فلسفی و عرفانی پاسخی برای آنها طرح میشود. از طرفی اینها از نوع مسائل وجودی (اگزیستانس) هستند که در زندگی فردی آدمها حضور جدی دارند. شاید به این دلیل باشد که مخاطبهایی از طیفهای گوناگون به آن احساس نزدیکی کردهاند. به هرحال طبیعی است کسانی که در زندگی با این مفاهیم و تنگناها روبهرو میشوند به نوعی بازتاب وضعیت خودشان را در موقعیتهای شخصیتهای این داستانها جستوجو کنند.
برخی فکر میکنند علت مقبولیت آثار شما در میان مخاطبان این است که در عین طرح پرسش، پاسخی نیز به آنها ارایه میشود. با این مسئله موافقید؟
فکر میکنم این تفسیر کامل و سرراستی برای این جریان نیست. به نظر من تفسیر بهترش این است که آدمی وجود دارد با دغدغهها و دلمشغولیها و نوعی نگاه به زندگی که آن را در قالب داستان مینویسد. این نگاه وقتی وارد داستان میشود اغلب به شکل یک موقعیت بروز میکند تا طرح یک پرسش یا پاسخ به سؤالی خاص. اما داستان جایی است که هم میتوان در آن ریشههای شکل گرفتن یک پرسش را طرح کرد و هم میتوان زمینههایی را در آن نشان داد که دورنمای پاسخی برای یک سؤال را فراهم کند. به هرحال داستان نه پرسشنامه است و نه حلالمسائل؛ داستان طرح یک «موقعیت» است. فکرمیکنم همین «موقعیت» است که مخاطب را درگیر میکند.
چه ضرورت یا نیازی شما را به سمت نوشتن سوق میدهد؟
ادبیات برای من یعنی جایی که میتوانم بخشی از روحم را در آن نشان دهم؛ نشان دادنی که به قصد تاثیرگذاری بر دیگران و در تحلیل نهایی به بهتر کردن زندگی مخاطب کمک کند. با این حال خوب میدانم که امکانات ادبیات در این سه زمینه بسیار محدود و ناچیز است؛ هم در نمایش روح انسان، هم در تاثیرگذاری و هم در بهترکردن زندگی دیگران. با این همه، کوچک بودن و محدود بودن توانایی ادبیات دلیل کافی برای استفاده نکردن از آن نیست. ادبیات با همه اعتبارش نمیتواند تأثیری عمیق و گسترده در پیرامونش بگذارد و منشاء تغییر و تحولی اجتماعی یا سیاسی باشد. بارها گفتهام که ادبیات خیلیخیلی تأثیرگذاریاش محدود و کوچک است و این تأثیرگذاری هم خیلی زود تمام میشود. بنابراین از ادبیات انتظار بزرگی ندارم. اصولا از هنر چنین انتظاری ندارم. با این همه باید به همین تاثیرات کوچک و محدود قانع باشیم چون امکان دیگری در اختیار ندارم. کلمات، تنها ابزار ما برای بیان چیزهایی هستند که در اعماق روح مان میگذرد.
اگر نمایش وضعیت درونی بتواند حتی برای دقایقی بر مخاطب تأثیر مثبت بگذارد و یا حس همدردی او را برانگیزد به طوری که احساس کند رنجهایی را که او دارد از سر میگذراند؛ دیگری هم تجربه کرده است، شاید احساس کند که در دنیا تنها نیست. شاید از معدود لذتهای نوشتن این باشد که بنویسی تا دیگران احساس کنند در زندگی تنها نیستند.
نوع نگاه شما به زندگی از ویژگیهای شاخص آثار شماست. بهنظر قدری تلخ است و حتی گاهی به سیاهی هم پهلو میزند. آیا با این نظر موافق هستید؟
فکر میکنم درک ما از زندگی دو منبع بسیار مهم دارد که یک بخش آن مطالعات ما است. ما میخوانیم تا برای پرسشهایی که آزارمان میدهند، پاسخی پیدا کنیم. این بخش را میتوان در آثار فلسفی یا علوم تجربی یا عرفان و یا منابع دینی دنبال کرد.
اما بخش دیگری از درک و فهم ما از زندگی بر میگردد به تجربههایی که ما در زندگی از سر میگذرانیم. بهنظر من این بخش دوم خیلی عمیقتر، تأثیرگذارتر و حتی ماندگارتر است. از نظر من، زندگی با رنجهای فوقالعاده زیادی همراه است و موانعی در مسیر زندگی وجود دارد که اغلب نمیتوانیم از روی آنها جهش کنیم. موانعی که وقتی با آنها برخورد میکنیم زخمهایی بهجسم و روح ما وارد میکنند که به سادگی التیام پیدا نمیکنند. به خصوص که این موانع به شکل پیش بینی نشده و غیرقابل درکی مدام در برابر ما پدیدار میشوند.
البته روزنهها و دریچههای نور هم وجود دارد اما این روزنهها بسیار اندک هستند و تو هرچه در زندگی جلوتر بروی این موانع و رنجها بیشتر میشوند و همزمان تواناییها و تحرکت کمتر میشود. طبیعی است وقتی زندگی را هم به لحاظ تئوریک و هم به لحاظ تجربههای فردی اینطور ببینی ممکن است به این نتیجه برسی که زندگی چیز چندان جذابی هم نیست. در واقع نه تنها جذاب نیست، بلکه تلخ هم هست و بخشهای مهمی از آن سیاه است و پاسخ قانعکنندهای نیز برای آن وجود ندارد. فکر میکنم بسیاری از آدمها صرفنظر از رنگ پوست، نژاد، زبان و موقعیت تاریخی و جغرافیایی که در آن زندگی میکنند، حتی آدمهای گذشتههای دور تاکنون، رنجهای واحدی را سپری کردهاند.
پاره ای از رنجها برای همه مشترک است؛ چه در کشورهای قدرتمند صنعتی و چه در کشورهای عقب افتاده. البته کشورهای پیشرفته تا حد امکان از شدت رنجهایی که میتوان آنها را با تدبیر و عقلانیت از بین برد، کاستهاند. اما پارهای از رنجها هستند که ربطی به تدبیر انسان ندارند. این رنجها وجود دارند چون برآمده از انسان بودن ما هستند نه از بیکفایتی ما در تدبیر؛ مانند بیماریها، شکستها و ناکامیهای در عشق، تنهایی و مرگ. همینهاست که نگاه من را میسازد؛ این که فرقی نمیکند کی هستی و کی و کجا زندگی میکنی. اما من سعی کردهام با امید زندگی کنم، حتی اگر این امید روز به روز کمسوتر شده باشد. فکر میکنم هنوز میتوان امیدوارانه زندگی کرد.
پایان داستانهای شما همواره با یک رستگاری امیدوارانهای توأم است که امکان دارد نقطه مقابل آن نوعی نگاه تلخ بهزندگی باشد؛ نگاهی که در طول داستان وجود دارد. فکر نمیکنید این نوع پایانبندیها از تاثیر بخشیهای قبلی میکاهد؟
امیدورام که اینطور باشد! اگر داستانهایم اینگونه باشد که بتواند آن تلخیها را و آن سیاهی را بپوشاند خیلی خوب است. اگر خواننده به این نتیجه برسد که «هنوز امیدی هست» این خیلی خوب است. همانطور که گفتم من همیشه یک روزنه امید را در زندگی نگه میدارم و شاید این خودش یک حد فاصل و تفاوتی باشد که در نوع نگاه من به زندگی با نویسندهای مثل صادق هدایت وجود دارد. فکر میکنم برای او این روزنههای کوچک هم مسدود شده بود.
فکر میکنید سبک کار شما و یا جهانبینی حاکم بر آثارتان به کدامیک از نویسندگان ایرانی نزدیکی دارد.
فکر میکنم وقتی نویسندهای شروع میکند به نوشتن در گام اول فرضش این است که صدای او صدای متفاوتی – و نه لزوما بهتری- است. مینویسد چون فکر میکند که نوشته او و یا نوع نگاه او با بقیه متفاوت است. از این نظر فکر میکنم برای شناخت بهتر یک نویسنده توجه به تفاوتها بهتر از یافتن اشتراکات اهمیت دارد.
خود شما چه نوع داستانهایی را میپسندید؛ آن نوع داستانهایی که با رویکردی فرمگرایانه نوشته میشوند یا آن داستانهایی که وزن اصلی را به مضمون اثر میدهند؟
به جای فرم و مضمون ترجیح میدهم دو عنصر جذابیت و اندیشه را به کار ببرم. منظورم از اندیشه نوع نگاه و تفکری است که نویسنده نسبت به زندگی دارد و لزوما نگاه فلسفی و پیچیده نیست. عنصر جذابیت (Fascination) ابعاد و وجوه گوناگونی دارد و رابطه آن با فرم و نحوه بیان، بحثی طولانی است که نمیخواهم به آن بپردازم. جذابیت یعنی عناصری که مخاطب را پیوند بزند به داستان. به نوشتههایی که عمق داشته باشند و در آنها تفکری به معنای عامش مطرح شده باشد و این اندیشه با جذابیت طرح شده باشد، علاقه بیشتری دارم. من این مسئله را بیشتر در نویسندگان آمریکای شمالی میبینم. در آثار نویسندگانی مثل کارور، آیزاک باشوتیس سینگر، جومپا لاهیری و البته با یک حساب جداگانه، در آثار سلینجر. این نوع نویسندگان صاحب آن نوع ادبیاتی هستند که من میپسندم و اگر از قدیمیترها بخواهم اسم ببرم، چخوف و فلانری اوکانر از نویسندگان محبوب من هستند.
این همان نوع ادبیاتی است که فارغ از بازیهای زبانی و تردستیهای ساختاری به شکلی شگفتانگیز، طبیعی و البته جذابی اندیشه را در داستان تزریق میکند. این همان سنت نوشتنی است که نوع نوشتن من ریشه در آن دارد.
در بحث فرم و مضمون درست است که نمیتوان گفت یک اثر فرم ندارد و یا خط فاصلی میان فرم و مضمون آن کشید، اما بعضی برای بیان مضامین موردنظر خود فرمهای سادهتری را میپسندند و برخی سعی میکنند فرمهای پیچیدهتر و توأم با ظرافتی را بهکار ببرند.
برخلاف تصور عمومی، ساده نوشتن کار بسیار دشواری است. این که بخواهید حرفها و موقعیتهای پیچیده را در ساختاری ساده بریزید کارتان بسیار دشوارتر از زمانی است که بخواهید آنها را در ساختار پیچیدهی خودشان طرح کنید. تردستیهای فرمی بیشتر نوعی مهندسی داستان است تا شکل طبیعی آن. وقتی شما بخواهید داستانی بنویسید که هم ساده باشد و هم در عین حال عمیق، کار دشواری پیش رو خواهید داشت.
بسیاری از نویسندگانی که من از آنها نام بردم به همین شیوه مینویسند. داستانهای چخوف پس از گذشت دویست سال، با همه سادگیشان هنوز زنده هستند و هنوز خوانده میشود.
بهطور مشخص در میان نویسندگان ایرانی کار چه کسانی را میپسندید؟
از نظر پارهای جهات کارهای خانم گلی ترقی و خانم زویا پیرزاد را به بقیه ترجیح میدهم.
هر نویسندهای حین کار برای خودش عادتهایی دارد، عادتهای شما هنگام داستاننویسی از چه سنخی است؟ یک ایده از مرحلهای که به ذهن شما میرسد تا زمانی که به داستان بدل میشود و به چاپ میرسد، چه مراحلی را طی میکند؟
معمولا مدتی با یک ایده یا جرقه زندگی میکنم تا امکانات آن را بسنجم. گاهی مدت این زندگی یک روز است و بعد این جرقه رو به خاموشی میرود و گاهی هم طولانیتر میشود و مثلا یک هفته یا یک ماه بعد این جرقه خاموش میشود. اما گاهی یک جرقه به محض این که روشن میشود، بهسرعت گسترش پیدا میکند، شعلهور میشود و همهچیز را به آتش میکشد و شما با تمام وجود اینطور احساس میکنید که باید این را بنویسید. به هرحال برای آنکه اثری تبدیل به یک داستان بشود باید زمانی را سپری کند تا این اطمینان حاصل شود که میتوان از آن داستانی کوتاه یا یک رمان ساخت. در این فاصله چیزهایی بدان افزوده میشود و چندین زنجیره شکل میگیرد و شما احساس میکنید مجموعه این زنجیرهها در کنار هم میتوانند، طرح داستانی بسازند و به یک قصه تبدیل شوند.
ممکن است یک داستان کوتاه شش ماه یا بیشتر زمان ببرد تا به لحاظ ذهنی آماده نوشتن شود. آن وقت است که شروع به نوشتن میکنم. عادت به نوشتن با قلم ندارم. اصولا چیزی به اسم «دست نویس» ندارم. همه چیز پای کامپیوتر شروع میشود و همان جا هم تمام میشود. با کامپیوتر تایپ میکنم و خیلی هم کُند پیش میروم. نوشتن و تایپ یک داستانکوتاه چند صفحهای گاه چند هفته طول میکشد. برای نوشتن یک صفحه داستان گاهـی چند سـاعت باید پای کامپیوتر باشـم. بس که کنـد مینویسم. وقتی چیزی را نوشتم به ندرت آن را تغییر میدهم. کاری به نام ویرایش بر روی داستان انجام نمیدهم. در واقع همزمان با نوشتن ویرایش هم میکنم. وقت نوشتن روی ساختار جملات و تشبیهات فکر میکنم و وقتی جملهای را نوشتم دیگر بر نمیگردم تا دوباره آن را ویرایش کنم یا چیزی را حذف یا اضافه کنم. وقتی یک صفحه از داستان را مینویسم دیگر آن صفحه برای من تمام شده است و تا مطمئن نشوم که چه میخواهم آن را تایپ نخواهم کرد، البته بهجز اصلاحاتی بسیار جزیی که به هرحال اجتنابناپذیر است و پس از پرینت اول در داستان وارد میکنم. ولی برای من حدود نود، نودوپنج درصد از کار همان چیزی است که بار نخست نوشتهام.
چه شد که تصمیم به ترجمهی آثار ریموند کارور گرفتید؟
اوایل که نوشتن را شروع کردم داستانهای کوتاه زیادی میخواندم تا نویسندهای را پیدا کنم که همهی کارهایش خوب باشند نه بعضی از آنها. همیشه فکر میکردم نویسندهای باید باشد که همه کارهایش، نه بعضی از آنها، با تلقی من از داستان خوب همخوان باشد. برخی از نویسندهها تکداستانهایشان برای من جذابیت داشت و برخی را هم اصلا کارهایشان را نمیپسندیدم. بنابراین مجبور بودم آن قدر بخوانم تا نویسندهای را پیدا کنم که همه داستانهایش برایم جذاب باشد. این اتفاق با خواندن داستان «چندتا جعبه» از ریموند کارور برای من رخ داد.
داستان را در کتابی که خانم دکتر مریم خوزان در اوایل دهه هفتاد ترجمه کرده بودند پیدا کردم. هنوز هم فکر می کنم «چندتا جعبه» یکی از بهترین کارهای کارور و بلکه یکی از بهترین داستانهای کوتاه ادبیات معاصر است. بعد از آن علاقهمند شدم بقیه کارهای کارور را بخوانم اما چیز دیگری به فارسی در نیامده بود. بنابراین یکی از دوستانم که انگلیس بود آخرین مجموعه داستان چاپ شده کارور را برایم آورد و من بلافاصله ترجمهی داستانها را شروع کردم. همان جا بود که فهمیدم کارور نویسنده گمشده من است. البته بعد از آن با سلینجر آشنا شدم که به نظر من در حقیقت بهترین داستاننویس معاصر است و من کارهای او را از هر داستان دیگر استثناء میکنم. بارها و بارها کارهایش را خوانده و لذت بردهام؛ هم به لحاظ تفکری که پشت آثار او وجود دارد و هم به لحاظ جذابیتهایی که فرم کار او دارد.
در دوران نوجوانی تجربههایی در زمینه فیلمسازی داشتهاید و در میان آثارتان هم به کتاب «سرشت و سرنوشت» بر میخوریم که کتابی است درباره کیشلوفسکی؛ یکی از چهرههای شناخته شده سینما. چه چیزی در آثار این فیلمساز باعث تعلقخاطر شما نسبت به او شده است؟
پیونـد روحـیای را که با نویسـندهای مثل سـلینجر دارم می توان در حوزههای دیگر گسترش داد. سعی میکنم فیلمهای خوب سینمای جهان را ببینم و در همین فیلم دیدنها به کیشلوفسکی رسیدم. کیشلوفسکی پیش از آن که فیلمساز بزرگی باشد، متفکر بزرگی است. متفکر به معنای کسی که نگاهش به هستی و زندگی بسیار عمیق است. تقریبا همه کارهای او را بارها دیدهام و همین باعث شد اثر کوچکی را که درباره او نوشته شده بود، ترجمه کنم.
سینمای ایران را چهطور ارزیابی میکنید؟
بهنظر من سینمای ایران سالهاست که فرسوده شده است. این سینما به یک پوستاندازی تمام عیار احتیاج دارد، یا بهتر است بگویم احتیاج داشت چون فکر میکنم به جایی رسیده که احیای آن اگر ناممکن نباشد، بسیار دشوار است. فیلمسازان بزرگ قدیمی مدام در حال تولید آثار متوسط و زیر متوسط هستند. بدنه سینمای ایران در حال بازتولید آثار درجه سه است. چیزی به نام فیلمنامه در سینمای ایران تقریبا بیمعنا شده است. منتقدان سینمایی گویی هرکدام با یکی از فیلمسازان عهد اخوت بستهاند و با ستایش آثار ضعیف و متوسط فیلمساز محبوبشان راه پیشرفت او را به کلی مسدود کردهاند. در چنین وضعیتی وقتی یک فیلم «خوب» ساخته میشود اهالی سینما چنان فریادی از شادی برمیآورند که فکر میکنی شاهکاری ساخته شده است اما وقتی فیلم را میبینی یا آن را با یکی از آثار برجسته سینمای معاصر مقایسه میکنی پاک ناامید میشوی. من با دیدن چنین فیلمهایی بارها ناامید شدهام.
البته گاهی تک جرقههایی هم هست که از سطح سینمای ایران بالاترند و حتی قابل مقایسه با سینمای خوب جهان هستند؛ مثل «نفس عمیق». اما با این تک جرقهها سینمای ایران نجات پیدا نمیکند. تا وقتی در دنیا فیلمهایی مثل «رقصنده در تاریکی» (لارس وون تریر) یا «پنهان» (میشائل هانکه) یا «پیش از غروب» و «پیش از طلوع» (هر دو به کارگردانی ریچارد لینکلیتر) ساخته میشود دیگر نمیتوانی سینمای ایران را ببینی و برای داوریاش آن فیلمهای خوب را از ذهنت بیرون بریزی. در ایران تقریبا سالی هفتاد فیلم ساخته میشود که تنها پنج درصد از آنها را خود منتقدان سینما، ستایش میکنند. وقتی آن پنج درصد را که سه یا چهار فیلم میشود، میبینم، معمولا ناامید میشوم.
زندگی بهعنوان یک نویسنده چه شرایط و مختصاتی دارد؟
به هرحال بخشی از آن شهرت و محبوبیت است اما این محبوبیت با محبوبیت یک بازیگر یا ورزشکار یا خواننده تفاوت دارد. خوانندگان، نویسنده محبوبشان را به این خاطر دوست ندارند که چهرهاش مثل بازیگر سینما جذاب است یا صدایش مثل خواننده زیبا است یا قدرت جسمانی خوبی دارد. وقتی خوانندهای نویسندهای را دوست دارد فکر میکنم درست یا نادرست، شیفتهی اندیشه و روح او شده است. در واقع نوعی ربط روحی میان نویسنده و خواننده شکل میگیرد؛ ربطی دو سویه. شاید به همین خاطر است که وقتی با خوانندگانم مواجه میشوم و با انها حرف میزنم احساس میکنم سالهاست آنها را میشناسم و آنها هم سالهاست که مرا میشناسند بدون آن که همدیگر دیده باشیم. همین احساس قرابت است که باعث میشود آنها مرا در رنجهایشان، عشقهایشان و ناکامیهاشان سهیم کنند. این سهیمشدن باعث میشود تا مدام در اندوه دیگران سهیم شوی.
اما بخش خوشایند آن این است که تو فکر میکنی، دوستان خیلیخیلی زیادی داری، حس میکنی که در بسیاری از انسانها تکثیر شدهای و این همه به کمک ادبیات بوده است. این که به هر شهر بروی کسانی باشند که برای اولینبار آنها را میبینی اما بهشکل غریبی آنها تو را میشناسند و یا تو آنها را میشناسی و آن چنان که خودشان میگویند، شخصیتهای داستانهایت هستند، هیجان انگیز است.
رابطه شما با خوانندگانتان چطور هست، آیا آنها را میبینید؟
در اهواز زندگی من با آرامش بیشتری است. خیلی از خوانندگان من را نمیشناسند و اصولا نوع زندگی من بهگونهای است که خیلی در محافل ظاهر نمیشوم. اما در تهران بهویژه در مراکز فرهنگی، بلافاصله شناخته میشوم. با خوانندگان پیگیرتر آثارم سعی میکنم بلافاصله از ادبیات عبور کنم و به تنگناهای زندگی بپردازم. چیزی که مورد علاقهی دو طرف است. اصولا فکر میکنم خوانندگان من یا به ادبیات نرسیدهاند و مسئلهشان ادبیات نیست و یا از ادبیات عبور کردهاند. یعنی یا دغدغهشان موضوعاتی است که در داستانهایم طرح شده و یا ادبیات برای آنها ابزاری است برای طرح مسائل مهمتر است