این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نوع سیاستورزی و کنش محمد مصدق ـ در مقابل شاه و انگلستان و آمریکا ـ و همچنین پایان تراژیک نخستوزیریاش از او در نزد بسیاری یک قهرمان ساخت؛ قهرمان استقلال، آزادی و دمکراسیخواهی. مسأله مهم این است که تصور و تصویر ساخته شده از مصدق توسط گروههای مختلف از جمله روشنفکران تا چهاندازه با مصدق واقعی همخوانی دارد و چه مقدار از آن ساخته آمال و آرزوها است. این بحث موضوع گفتوگویی است که با حاتم قادری انجام شده است. او مصدق را نماینده روحیات و هیجانات انسان معاصر ایرانی میداند و به باورش تصور و تصویر ما از مصدق همچون دیگر شخصیتهای ملی و تاریخی نیازمند درکی انتقادی و عقلانی از تاریخ است.
مصدق واقعی چه تفاوتی با مصدق ساختهشده توسط روشنفکران، مورخان و سیاستمداران دارد؟
درباره اینکه مصدق واقعی کدام است و مصدقی که در اذهان ـ بهویژه در اینجا اذهان روشنفکران وجود دارد ـ کدام است، مطالعات زیادی صورت نگرفته و ابتدا باید مطالعات گستردهای در این خصوص صورت گیرد تا بتوان درباره آن گفتوگو کرد. نکته دومی که میخواهم بگویم این است که روشنفکران ـ که شامل طیفهای مختلفی میشوندـ بیشتر مشغول و درگیر ذهنیتشان از مصدق هستند تا اینکه برداشت و درک مناسبی از مصدق داشته باشند. به نظرم وقتی بخواهیم مصدق را نگاه کنیم و جذابیتهایش را برای روشنفکران در نظر بگیریم، سه عامل، عوامل مهمی هستند. یکی پیشینه خود مصدق است. مصدق بهعنوان کسی شناخته میشود که تربیت مناسب دارد، از طبقه اشراف برخاسته. ضد استبداد است، از مشروطه به بعد دارای سهم است، در مقابل رضاخان ایستاده، و در قبال استبداد محمدرضا شاه هم که در حال شکلگیری است باز ایستاده است. این پیشینه میتواند پیشینه جذابی باشد. نکته دومی که وجود دارد کاراکتر مصدق است. از سن و سالش گرفته تا نوع حرف زدنش، وضعیتهایی که بهخود میگیرد مثل غش کردنش و ویژگیهای رفتاری دیگرش. نکته سوم این است که به هر حال مصدق وارد یک نبرد ضد امپریالیستی شد، آن هم با انگلستان که در ایران مدرن، حضور خیلی موثری داشت. اما سه نکته را از چه نظر میگویم؟ وقتی در تلقیمان از روشنفکر، بخواهیم روی قسمت فکرش تأکید داشته باشیم این است که فکر آگاه داشته باشد، فضا را خوب سنجیده باشد و بتواند مطالعات مناسبی راجع به قضیه داشته باشد. اما آن عده از روشنفکرانی که جذب مصدق میشوند، در این سه وجه بیشتر با رانههای درونی و عاطفیشان و حتی وضعیتهای نیمهآگاهشان با مصدق برخورد کرده و میکنند. اگر کسی به این معنا روشنفکر باشد که بخواهد از خرد و فکرش استفاده کند، چه بسا سن و سال مصدق یا نوع سخنگویی او نباید خیلی برایش تعیین کننده باشد. اگر برایش تعیینکننده میشود به این خاطر است که روشنفکر هم بخشی از یک جامعه را تشکیل میدهد که در آن جامعه یک پدر خوب، یک پدر شجاع، دلیر و مبارز اهمیت بسیار ویژهای دارد. نکتهای که روشنفکر فرضی ما را تحریک میکند این ویژگی است، نه سنجشی عالمانه و آگاهانه. به همین میزان درباره پیشینه مصدق یا وضعیت مبارزهای که برای نفت و نهضت ملی شدن صورت داد هم میشود نکاتی را گفت. روشنفکر ما بیشتر از یک خواست ملی و یک بیان ملی دفاع میکند ولی آن بیان و خواست ملی را مورد سنجش و ارزیابی قرار نمیدهد. در این تلقی، گویی روشنفکر باید از عمیقترین رانههای احساسی و عاطفی یک ملت دفاع کند و از آن حمایت کند. این برداشت تاحدودی با روشنفکر متعهد یا روشنفکری که به شکل ارگانیک که خودش را با تب و تاب یک ملت در پیوند میبیند سازگار است، اما از روشنفکر بهمعنای کسی که از اندیشه روشنی برخوردار است و این اندیشه همراه با نوعی تعهد اجتماعی است، مقداری دور است. به تعبیر دیگر درک و ارزیابی روشنفکران از مصدق تاحدودی با موج حسی و عاطفی و رانههای نیمهآگاهی که در تکتک ما یا در هویت ایرانی بهطور کلی وجود داشت، همراه بوده است. در تفکیک بین مصدق واقعی و مصدقی که در اذهان است، من به چنین تقسیمبندی اولیهای قائل هستم ولی طبعاً همانگونه که در ابتدا اشاره کردم، باید مطالعات زیادی صورت گیرد و تکنگاری انجام شود و باید درباره ردههای مختلف روشنفکری (اینکه چپ هستند، مذهبی هستند یا ملی هستند و سن و سال و دورهشان) مطالعه جدی صورت گیرد.
بهنظرتان چرا این مطالعات اولیه در مورد نسبت روشنفکران با مصدق و تلقی آنها از مصدق صورت نگرفته. در صورتیکه مصدق شخصیت مغفولی نبوده و بحث درباره شخصیت و فعالیتهای او همیشه در بین روشنفکران وجود داشته است؟
شما درست میگویید، ولی فکر میکنم جامعه ما هنوز به جایی نرسیده که بتوانیم از رانههای عاطفی و نیمه آگاهمان که حالت سرکوب شده، تحقیر شده، مبارزهجو و حماسهطلب دارند، فاصله بگیریم و بعد بتوانیم آنها را در معرض نگاه و بررسی و نقد قرار دهیم. خواه ناخواه این وضعیت شامل حال کل مردم ما و روشنفکران هم میشود. به عبارت دیگر روشنفکران ما همچنان درگیر پیوندهای عمیق عاطفی و نیمهآگاه تاریخی هستند. اگر کسی بخواهد از این وضعیت فاصله بگیرد و مصدق را از زوایه دیگری نگاه کند، چه بسا حرفش اصلاً خیلی درک نشود. با احتیاط باید بگویم که هنوز از وضعیت کودکسانی خودمان در مواجهه با شخصیتهای ملی بیرون نیامدیم.
نسبت به هیچ شخصیتی نگاه انتقادی نداریم؟
نسبت به شخصیتی انتقاد داریم که در جریان موافق ما نیست، دیگری و غیر است. یا پدر بدی است، یا کسانی هستند که در حوزه مقابل ما قرار میگیرند. معمولاً نسبت به شخصیتهای محبوبمان نگاه انتقادی نداریم. البته این خاص ما ایرانیها نیست، خاص بشر است. ولی این تفاوت وجود دارد که در کشورهای اروپایی یا آمریکایی، عده زیادی هستند که میتوانند از علقهها و احساساتشان فاصله گیرند و جریان نقد، این تعادل را برقرار کند. در ایران نقدی صورت نمیگیرد، بلکه هجو صورت میگیرد.
یا رد است یا قبول و نگاه انتقادی مغفول است؟
بله، یا رد است یا قبول و شما باید موضعتان را روشن کنید، یا مصدقی هستید یا نیستید. نمیتوانید بگویید من مصدق را به یک معنا میپذیرم و به یک معنا نمیپدیرم. این نوع مواجهه وضعیت دشواری را ایجاد میکند. بنیادهای آموزشی و پژوهشی یک جامعه باید آنقدر گسترده، پویا و پیشرفته باشند و تعداد زیادی را در بر گیرند که عدهای بتوانند در آن بنیادها به این نوع مطالعات بپردازند. وقتی بنیادها ضعیف و اولیه باشند، خواه ناخواه فرصت این نوع پردازشها هم کم میشود.
تلقیهایی که درباره پیشینه و کاراکتر و مواجهه حماسی مصدق در جریان ملی شدن نفت وجود دارد بهنظرتان چقدر با مصدق واقعی منطبق است؟
به اعتقاد من تیپهایی مثل مصدق به یک معنا اسیر اعتبار و شعارهایشان میشوند و میخواهند لبه تیز برآوردن تمنیات کتمانشده یا تحقیرشده یا سرکوب شده یک ملت قرار گیرند. بعضاً شعارها یا نمایندگیشان از آن شعارهایی که تمنیات ملی است بهگونهای پیش میرود که ملت و سرنوشتاش را گروگان میگیرند. به عنوان نمونه وقتی میخواهیم بگویم انگلیسیها بر ما ستم روا داشتهاند و ما را غارت و استثمار کردهاند، در حدی این شعارها را پیش میبریم که فرصت سنجش نحوه عملکرد مناسب از خود و ملت را میگیرم و هر کسی که بخواهد بهگونه دیگری و حتی با اندک تفاوتی نگاه کند در نقش خائن، بزدل، ترسو، مزدور، فریبخورده و مسائلی مانند این قرار میگیرد. اینکه بسنجیم کجای تاریخ قرار داریم و چگونه میتوانیم احقاق حق کنیم و اصلاً چقدر از حقمان را میتوانیم بگیریم، خواه ناخواه محاسباتی است که به فکر، استراتژی و اندیشه و به نوعی خونسردی و صبوری برمیگردد و باید زمان بلندتری صرف این کار کنیم و این خیلی متفاوت است با جایی که آدمها به هیجان میآیند و زود میخواهند خواستههای خود یا ملتشان را برآورده کنند. مشکل اساسی مصدق و بسیاری از افراد دیگر که ما با آنها سر و کار داریم این است که عملاً ملت و آینده ملت و فرصتهای ملت را گروگان این نوع تمنیات قرار میدهند. حتی زمانی ممکن است ملت خسته شوند، اما آنها همچنان مسیر خود را ادامه میدهند. به نظرم در مواجه حماسی که مصدق با انگلستان سر نفت داشت، یک زمانهایی فرصتهای مناسبتری بود که در جایی بتوانند موقتاً هم که شده، مسأله و غائله را خاتمه دهند، اما مصدق جرأت نکرد. ما مصدق را بهعنوان قهرمان ملی درنظر میگیریم، اما توجه نمیکنیم که این قهرمان ملی یک زمان جرأت نمیکند در مقابل ملت بایستد و بگوید بیش از این نمیتوانیم جلو رویم و خوب است که مصالحه کنیم. در قضیه ملی شدن نفت این اتفاق نمیافتد و مرتب در نیروها و شعارهای همدیگر میدمند و میگویند جلوتر و جلوتر و جلوتر و یک زمان میرسد که خیلی چیزها از دست میرود.
در ایجاد این موج، مصدق بیشتر عامل ایجادش بود یا اسیر آن؟
من فکر میکنم هر دو بر هم تأثیرات متقابل داشتند و موافق این نیستم که بخواهیم تفکیک کنیم و بگوییم یکی بر دیگری تأثیر گذاشته است، ولی درباره میزان و درصد این تأثیر و تأثر هم نمیتوانم چیزی بگویم. اینطور نبود که مردم چیزی را نخواهند و مصدق آن را تحمیل کند یا مردم چیزی را بر مصدق تحمیل کنند. هر دو طرف میخواستند خواستهای عمیق ملی یا انسانی خود را بیان کنند، بدون اینکه این خواستها مورد سنجش قرار گیرد. نلسون ماندلا و طرفدارانش را در نظر بگیرید، آنها خواستهای علیه تبعیض، نژادپرستی و سرکوبی که غرب نسبت به آنها صورت میدهد دارند، اما آماده مذاکره هم هستند و میپذیرند و میفهمند که در کجا باید مصالحه صورت گیرد و در کجا باید بخشش صورت گیرد یا در کجا باید با سفیدها همکاری شود. این برخاسته از یک بلوغ تاریخی است. این بلوغ تاریخی در ما خیلی ضعیف است و مصدق هم اسیر این وضعیت بود و ما برای آن دل میسوزانیم و ستایشاش میکنیم چون میگوییم پیری است که علیه شیر استعمارگر انگلستان ایستاد و شیرهای نفت را بست و انگلیسیها را از ایران بیرون کرد و از نخستین افرادی است که جنبشهای ضد استعماری را در جهان سوم پایهگذاری کرد. اینها برای ما هیجانآور و افتخارآفرین است، اما نمیگوییم که مصدق باید یک جا جرأت میکرد و میگفت مردم، بیش از این فعلاً نمیتوانیم برویم و حرف بعدی برای ۵ یا ۱۰ سال بعد است. به عقیده من روشنفکران ما ـ در گذشته بیشتر و در امروز کمتر ـ دچار همین وضعیت عاطفی و نیمهآگاه بودند و هستند. وقتی چند سال پیش در جایی درباره مصدق سخنرانی داشتم و طرحوارهای از او را ارائه دادم که یکی از روزنامهها آن را چاپ کرد، عده زیادی از نیروها و روشنفکران ملی نسبت به آن اعتراض کردند. زمانی هم که آقای بنیجمالی کتاب «آشوب» را نوشت، عدهای در ایران یا در خارج عنوان کردند که این هم بخشی از ترفند نظام است برای خراب کردن مصدق. متوجه نیستند که یک نقد میتواند فراتر از این نوع مواضع سیاسی بایستد. و این در جامعه ما ضعیف است.
شاید به نوعی کاراکتر اقتدارگرایانه مصدق باعث میشد که همه مقهور او باشند؟
این نشان میدهد که ما نیاز داریم که مقهور او باشیم. یعنی صرف خواست او تعیینکننده نیست.
با اینکه خیلی از اطرافیانش بعضی از کارهای او از جمله انحلال مجلس را قبول نداشتند، اما در نهایت به تصمیم و نظر او تن میدادند.
این وضعیت تاریخی ماست. ما بیش از آنکه چیزی را بسنجیم با آن یا همراهی یا مخالفت میکنیم. شاید بسیاری از اطرافیان مصدق فکر میکردند که دور از جوانمردی و لوطیگری است که مصدق را در آن مرحله رها کنند. اگر مصدق را با قوام مقایسه کنیم خواهیم دید که مصدق بهمراتب چهره ملی است و قوام همین امروز هم چهره چندان جالبی نیست، مگر آدمهای خیلی خاصی بخواهند سیاستهای قوام را بپذیرند. چنین برداشت و تصوری در حالی وجود دارد که قوام هم کم به ایران خدمت نکرد ـ در بحث آذربایجان، بحث فشاری که روسها روی نفت میآوردند و… ـ ولی اشتباه قوام این بود که آمد ۳۰ تیر هم بود و نخستوزیری را در آن شرایط قبول کرد. این وضع (ترجیح مصدق بر قوام) به این خاطر است که ما همچنان به حماسه و عاطفه و وضعیت نیمهآگاه بهای بیشتری میدهیم. من الان میگویم که اشتباه قوام در ۳۰ تیر بود، اما اگر بخواهم از زاویه نقد نگاه کنم چه بسا اشتباه قوام نبود. اشتباه او از این جهت بود که شرایط مساعد نبود. ولی ما به این خاطر میگوییم اشتباه کرد که معتقدیم قوام در ۳۰ تیر علیه مصدق یا در خدمت بیگانگان با شاه همدست شد. این قضاوت را در حالی انجام میدهیم که میدانیم قوام هم ضد شاه بود و حاضر نبود به انگلیسیها هم بیخود و بیجهت امتیاز دهد. به هر حال قوام محبوبیت و وجاهت مصدق را نداشت. محبوبیت و وجاهت در ایران مثل بسیاری جاهای دیگر در گرو عاطفه و حماسه و نیمآگاه است. در خیلی جاهای دیگر در کنار این موجها، جریان نقد جدی وجود دارد. در ایران جریان نقد وجود ندارد. طرد و هجو وجود دارد. مثل دعواهای جناحی تودهایها با ملیها.
از مقایسه قوام با مصدق آیا میتوان نتیجه گرفت که مصدق چون پوپولیست بود و با مردم همراه بود، محبوب بود و قوام چون پوپولیست نبود، در بین مردم محبوبیت نداشت؟
مصدق پوپولیست نبود. پوپولیست کسی است که از خودش وجاهت ندارد و صرفاً با امواج مردمی همراه میشود. مصدق از خودش وجاهت و شخصیت داشت و از خُلق و خوی اشرافی برخوردار بود و به همین خاطر پوپولیست نبود.
ولی همراه موج مردم میشد. مثلاً آنجا که میگوید: مجلس همانجایی است که مردم هستند، بر موج پوپولیسم سوار میشود.
من این را پوپولیسم نمیبینم. پوپولیست کسی است که در مردم ذوب میشود. مصدق در جاهایی در مردم ذوب نمیشد، اما در جاهایی هم این جرأت را به خرج نمیداد و نمیتوانست بهخرج دهد که بگوید بیش از این نمیشود جلو برویم. چون اسیر شعارهای خودش هم شده بود. شعارهایی که دیگر شعارهای مردم هم بود. من مصدق را نه عوامفریب و نه پوپولیست میبینم. بلکه مصدق را کسی میبینم که حسیات تاریخی ما یا وضعیت چهره نیمهآگاه تاریخی ما را خوب نمایندگی میکرد. یعنی کسی بود که از خانواده اشراف برخاسته بود، پدرسالاری مناسبی داشت، حس و حالش مردم را تسلی میداد و مردم را مجذوب خود میکرد؛ در عین حال شعارهای بزرگ و هدف خیلی بزرگی هم داشت، اما یک به یک اینها را نیامدیم بررسی کنیم و بسنجیم و ببینیم که چه وضعیتی داشتند.
شاید بتوانیم بگوییم مصدق به نماد دمکراسیخواهی و آزادیخواهی ایرانیها تبدیل شده است. در راستای همین مصدق واقعی و مصدق ساخته شده، میخواستم ببینم این نماد شدن مصدق چقدر برخاسته از عملکرد و کارهای او بود و چقدر برآمده از هیجانات و احساست بوده است؟ آیا اصلاً قبول دارید که مصدق به نماد دمکراسیخواهی و آزادیخواهی تبدیل شده است؟
قبل از انقلاب و در یک سالهایی اینطور بود، در بعد از انقلاب هم در یک رگههایی اینطور بود و الان هم هست، اما اینکه بخواهیم بگوییم خیلی فراگیر است و این فراگیری به سمت مطلق بودن میرود را قبول ندارم و قبل از انقلاب بیشتر بود. اگر بخواهیم راجع به آن دو ویژگی که میگویید(آزادی و دمکراسی) صحبت کنیم؛ باید بگویم که از نظر من مصدق اگر چه آدم مستبدی نبود، اما اینکه مستبد نیست معنایش این نیست که لزوماً آزادیخواه است. اگر کسی بگوید باید به حرف مردم اهمیت دهیم، معنایش این نیست که لزوماً دمکرات است. دمکراسی و آزادیخواهی ساز و کار مشخصی را میطلبد. برای همین اگر بخواهم بگویم مصدق ابتدا به ساکن ـ روی ابتدا به ساکنش تأکید دارم ـ نه دمکرات بود و نه آزادیخواه، شاید عدهای این برداشت را کنند که اگر این طور باشد اهل استبداد بود؛ این را نمیخواهم بگویم. میخواهم بگویم اگر کسی آزادیخواه است مراتب و سیر و سلوکش و فرایند تصمیمگیری و نگاه و مذاکراتش با دیگران فرق میکند. در فضایی که حماسی است نمیتوان آزادیخواه بود، چرا که در این وضعیت فردی که محور قرار میگیرد از یک حماسه دفاع میکند و جذب یک وضعیت عمومی شده و یک حس عمومی را برآورده میکند و این وضعیت با آزادیخواهی فرق میکند. اینکه چون فرد جذب مردم شده، معنایش این نیست که لزوماً دمکرات است و از دمکراسی دفاع میکند. با این توصیف به عقیده من مصدق میتوانست از نوعی دمکراسی نسبی و نصف و نیمه دفاع کند، اما دمکرات خیلی حادی نبود که امروز خیلیها از او دفاع میکنند. چرا که مصدق یک جنم اشرافی داشت و جنم اشرافی او اجازه نمیداد با یکایک توده مردم همسطح بشود و از همین جهت اشرافیتش به او این اجازه را هم نمیداد که پوپولیست باشد. به این معنا مصدق ابتدا به ساکن نه دمکرات بود و نه آزادیخواه بلکه بیشتر داشت شعار استقلال ملی را پیش میبرد. همین اتفاق در انقلاب هم افتاد. در انقلاب بیشتر شعار آزادی میدادیم، اما من فکر میکنم بیشتر منظور استقلال بود تا آزادی. آزادی نیازمند مبادی و ذهنیت، فرایندهای داخلی، نهادپذیری و سرشت اجتماعی و اقتصادی ویژهای است و آنچه که مردم و سیاستمدارانی چون مصدق به دنبالش بودند بیشتر استقلال از انگلستان بود تا آزادی.
مسأله دیگر برخوردهای دوگانه مصدق در زمان حکومتش است. به عنوان مثال حزب توده را در فعالیتهایش و انتشار مجلات و روزنامهها آزاد میگذارد، اما از طرف دیگر وقتی بقایی و دیگران با او مخالف میشوند مجلس را منحل میکند. این دوگانگی به نظر شما چه علتهایی داشت؟
قطعاً سیاستهای مصدق یک دست نبود و نباید فکر کنیم که او در سیاستگذاریهایش از بتدا تا انتها از یک اصول مشخصی تبعیت کرده باشد. مصدق هم تحت تأثیر اطرافیان و حسیاتش واقع میشد. اینطور نبود که همه چیز را بسنجد و بهعنوان کسی که آگاه به مصالح و منافع است بخواهد سیاستگذاری کند. مصدق بخشی از این درهمتنیدگی عاطفی و نیمهآگاه مردم ما بود و طبیعی است که این در همتنیدگی حسی و عاطفی در او هم برانگیخته میشد و نمیتوانست بگوید من اینجا این کار را میکنم و آنجا آن کار را میکنم. مصلحتها و فضا اینگونه نبود که در یک حزب بروند و با آزادی گفتوگو کنند یا حداقل کادر مرکزی گفتوگو کنند و بگویند منافع چیست. مصدق به عنوان بزرگ و رهبر طیفی بود و در خانه مینشست و خدمتش میرفتند. اوضاع و اخبار را به او عرض میکردند و بعضی جاها یکسری انتقادات ملایمی میکردند ولی در عین حال او باید تصمیم میگرفت. او هم بالاخره وقتی میخواست تصمیم بگیرد آن تصمیم را صرفاً با تفکر خودش نمیگرفت، بلکه احساساتش هم در آن تصمیم دخیل بود. بنابراین با حالتهای سرکوب شده یا کودکسان ما و وضعیتی که مصدق آن را نمایندگی میکرد، طبیعی است که سیاستهایش میتوانست متعارض هم باشد. اگر حزب تشکیل دهید یعنی نمیخواهید فراجناحی باشید و میخواهید وارد گفتوگو شوید، اما مصدق نمیآمد حزب تشکیل دهد و میگفت من فراتر از اینها هستم و نمیآمد گفتوگوها را صورت دهد. مصدق حاضر نبود از موضع فراجناحیاش پایین بیاید. اگر کسی نخواهد از آن حالت فراجناحی پایین آید قطعاً نمیتواند دمکرات یا آزادیخواه باشد.
تودهایها و روشنفکران چپ زمانی که مصدق سرکار بود مخالف او بودند، اما بعد از کودتا تقریباً همراه مصدق شدند. این مخالفت و همراهی به نظرتان چه دلیلی داشت؟
روشنفکران چپ هم مثل روشنفکران ملی و ملی ـ مذهبی در این وضعیت کودکسانی سهیم بودند. آنها هم زعیمهای خودشان و قالبهای فکری خودشان را داشتند. بهاضافه اینکه آنها درگیر سیاستهای حزبی هم بودند و سیاستهای حزبیشان هم به شوروی و قدرت خارجی وصل بود. خلیل ملکی را شاید بتوان برجستهترین چپگرایی دانست که با مصدق همراهی انتقادی داشت. از خلیل ملکی که بگذریم دیگر روشنفکران و سیاستمداران چپ یا دستخوش سیاستهای حزبی بودند یا دستخوش سیاستهای عاطفی قرار میگرفتند. بهاضافه اینکه روشنفکران چپ تئوری و یک سری آموزههایی داشتند و میتوانستند یک سری بحثها را شاید روشنتر از روشنفکران ملی ـ مذهبی نگاه کنند، اما وقتی لایههای اولشان را بردارید در بن وجودشان هم همچنان همین عواطف و درهمآمیختگی، تعیینکننده بود.
برعکس روشنفکران چپ، برخی نیروهای مذهبی و شبهمذهبی، ابتدا با مصدق همراه بودند، اما بعد از میانه راه به صف مخالفان او پیوستند. یعنی آن روندی که روشنفکران چپ و توده با مصدق داشتند در مورد اینها برعکس اتفاق افتاد. این جابهجایی بهنظرتان چرا رخ داد؟
برخی از نیروهای مذهبی طرفدار آیتا… کاشانی از مصدق فاصله گرفتند، اما من فکر میکنم بدنه اصلی و کلیت نیروهای روشنفکر ملی و مذهبی، بعد از کودتا با مصدق ماندند و با آیتا… کاشانی همسویی پیدا نکردند. آیتا… کاشانی بعد از کودتا حتی در بین جریان مذهبی هم وجاهت خود را از دست داده بود. روشنفکران پس از کودتا شاید به مصدق انتقاد میکردند ولی مصدق همچنان برای آنها یک قهرمان ملی بود و حتی شدتش هم بیشتر شده بود. مصدق در دادگاه از خودش دفاع کرد و این دادگاه یک حماسه شد.
به نظر شما آیا بین فاصله گرفتن طرفداران آقای کاشانی از مصدق با نزدیک شدن تودهایها به مصدق آیا رابطه مستقیمی وجود دارد یا نه؟
من بین این دو رابطهای نمیبینم و فکر میکنم باید هر کدام را جداگانه بررسی کرد و فکر نمیکنم که این تغییرات در واکنش به هم بوده باشد.
بهنظرتان تا چه میزان اسطورهسازی از مصدق بعد از کودتا به خاطر جبران عدم حمایت قبل از کودتا بود؟
من اینگونه نگاه نمیکنم. فکر میکنم روشنفکران ملی ـ مذهبی قبل از کودتا هم از مصدق حمایت میکردند و بعد از کودتا این حمایت بیشتر شد. چون دولت مصدق آمالی بود که از دست رفت و خودش هم در حصر قرار گرفت.
دیگران چه؟
روشنفکران چپ با ملی ـ مذهبیها متفاوت بودند. آنها بعد از کودتا از سیاستهای خودشان انتقاد کردند و جبران آنها جبران سیاسی است نه جبران عاطفی. من این وضعیت جبرانی را نمیبینم. شما آیا آدم مهمی را سراغ دارید که جبرانی به مصدق گرایش پیدا کرده باشد؟
منظورم حس کلی است که بعد از کودتا وجود داشت.
من اینگونه نمیبینم و فکر میکنم مردم حمایت کردند. بخشی از مشکل در این بود که نیروی نقد نبود که بدانند کجا باید بایستند و چگونه باید حرکت کنند و چگونه باید ساماندهی سیاسی کنند و بخشی از مشکل هم برمیگردد به سیاستگذاریهای خود مصدق و دولتش؛ و گرنه کودتا چیزی نبود که غیرقابل مهار باشد. کرمیت روزولت (عامل CIA در کودتا) در کتاب خود میگوید: زمانی که ما در حال کودتا بودیم و نیروی زرهی کرمانشاه به تهران میآمد، رادیو تهران داشت نرخ ارزاق را اعلام میکرد. یعنی این میزان آمادگی و سازماندهی نیست که مردم بخواهند به خیابان بیایند. نه تنها مردم سازماندهی نشدند بلکه دولتیها و مصدقیها از مردم میخواهند از خیابانها بروند تا بهانه دست تودهایها نیفتد. من فکر میکنم اگر کوتاهی صورت گرفته کوتاهی در شناخت و سازماندهی و تصمیمگیری سیاسی بود. یک نکته هم اضافه کنم که شاید مقداری بحث را حاد کند. به نظرم مصدق نسبت به کودتا وضعیت پارادوکسی داشت. یعنی اگر چه کودتا را دوست نداشت، اما در عین حال بدش هم نمیآمد که به وسیله کودتا ساقط شود.
شاید به نوعی احساس میکرد که به آخر خط رسیده؟
نه اینکه بگویم به استقبال کودتا رفت و آن را جلو انداخت ولی بدش هم نمیآمد و حتی دوست داشت که وضعیتش مقداری تراژیک شود و شخصیتی داشت که از وضعیت تراژیک استقبال کند و چیزی شبیه کودتا میتوانست او را به این وضعیت برساند. در این تحلیل، من مصدق را بیشتر از منظر شخصیتی نگاه میکنم تا سیاست بیرونی. در سیاست بیرونی هم نوعی دچار بن بستهایی شده بود، اما شخصیتش این تراژیک را بیشتر میپسندید.
بهنظرتان در شرایط کنونی نگاه و رویکرد درست به مصدق چه رویکردی است و چه مصدقی الان به کار ما میآید؟
الان مصدق هیچ بهکار ما نمیآید و من فکر میکنم بهترین کار این است که برگردیم حتی مصدق سال ۳۲ را هم مورد تحلیل و نقد قرار دهیم. کاری که من سعی کردهام در صحبتها و مقالاتم انجام دهم یا آقای بنیجمالی سعی کرده به شکل گسترده و در قالب یک رساله دکتری و تز انجام دهد. به نظرم باید دنبال نقد شخصیتهای اصلی کاریزماتیک تاریخمان باشیم. این مهمترین کاری است که میتوانیم انجام دهیم. در این صورت مصدق برای ما به چهرهای انسانی ـ تاریخی تبدیل میشود. زمانی میتوانیم مصدق را چهره انسانی ـ تاریخی بدانیم که خودمان به چهرههایی انسانی ـ تاریخی تبدیل شویم. اما اگر فکر میکنید مصدق سال ۳۲ الان به کار الان ما میآید مطلقاً به هیچ کار ما نمیآید. حالا که نگاه میکنیم به کار آن دوران هم نمیآمد ولی این معنایش این نیست که مصدق آدم کمی است. همه نگرانی من این است که اگر مصدق را مورد نقد قرار دهیم عدهای این تلقی را پیدا کنند که باید او را کنار گذاشت و از تاریخ محو و حذفش کرد. او نماینده یک وضعیت، خواست و تمنیات درونی ما بود، اما به نظرم رویکرد عقلانی قضیه خیلی کم است و هنوز با این رویکرد عقلانی و انسانی ـ تاریخی فاصله زیادی داریم. من فکر میکنم ما باید شخصیتهای بزرگ تاریخیمان را مورد نقد قرار دهیم، از یک طرف هجو، طرد یا تخریبشان نکنیم. از یک طرف دیگر هم از این حالت ستایشگونگی بیرون بیاییم. من از چنین رویکردی دفاع میکنم .
مهر نامه / شماره ۲۰
‘