این مقاله را به اشتراک بگذارید
سنگی بر گوری، پنجاه سال بعد به روایت لیلی گلستان، احمد غلامی، امیر احمدی آریان و پویا رفویی
نویسنده فریاد میزند
شیما بهرهمند
درست پنجاهسال از نوشتهشدن «سنگیبرگوری» اثر متفاوت و بحثبرانگیز جلال آلاحمد میگذرد. اما هنوز این رمان کوتاه از مهمترین متنهای ادبیات ماست. آلاحمد در «یکچاه و دوچاله» مینویسد: «… و بعد بپردازم به ازنونوشتن سنگیبرگوری که قصهای است در باب عقیمبودن» و البته بعد از مرگش منتشر شد و معلوم نیست که او همانطور که اشاره کرده، سرانجام فرصت «ازنونوشتنِ» آن را یافته باشد. به هر تقدیر یکی از جسورانهترین متنهای ادبیات ما منتشر شد و فرآیند چاپش هم ماجراهای بسیار داشت. بعد از انتشار هم برخی سنگیبرگوری را ستودند و برخی دیگر آن را «توطئهای برای مخدوشکردن چهره نجیب و سرکشِ» آلاحمد دانستند. نوشتن از اسرار مگو، اعتراف به زوایای پنهانِ زندگی خصوصی، آنهم در نهایت صراحت و جسارت، با عقاید سیاسی و مفاهیم اخلاقی حاکم که ازقضا آلاحمد نیز مدافع سرسخت آنهاست، جور درنمیآید و این شاید دلیل اصلی برآشفتن بسیاری است. این است که انتشار سنگیبرگوری، چندسال پس از مرگ این نویسنده/ روشنفکر، دوباره بحث بر سر تضاد آرا و افکار و زیست او را راه میاندازد. نویسندهای که از سویی غربزدگی را مینوشت و مدافع سنت بود و از سوی دیگر شیفته فرهنگ فرانسه بود و کامو و یونسکو و سارتر ترجمه میکرد و سلین را نویسنده محبوبش میخواند. به هر تقدیر سیاستِ ادبیات آلاحمد تفاوت چشمگیری با سیاست آلاحمد داشت. او با خلق زبانی بدیع و سبک خاص، بهقول براهنی «زبان نوشتن را نوشت». گرچه در آثارش تناقضات بسیاری را میتوان نشانه رفت، اما وفادار به اصل اساسی تفکر بود، او مصداق تعریف خودش از روشنفکر بود: «روشنفکر کسی است که در هر آنی به گردش امر مسلط خالی از اندیشه معترض است، چونوچراکننده است، نفیکننده است و به هیچکس و هیچجا سرنسپارنده است.» جلال از معدود نویسندگانِ ماست که او را از سنخِ کمیاب روشنفکرانی دانستند که نمونههای اعلایش را فقط میتوان در فرانسه یافت «با نگاهی انقلابی، ستیهنده، پرشور، بنیادبرانداز و گرم»، بگذریم که این نوع روشنفکری در نظر بسیاری کسان، رویابینِ اتوپیستی است که با جان سخت جهانِ واقعیت یکسره بیگانه است و وضع موجود را برنمیتابد. اکبر معصومبیگی در مقاله «روشنفکری آلاحمد»، روشنفکری سنخِ سارتر و آلاحمد را آشوبگر و مزاحمی میخواند که باید از شرش خلاص شد. اما آلاحمد داستاننویس ماجرای دیگر دارد. در دو، سهدهه اخیر جریانِ منتقد این نویسنده تلاش کردند این وجه او را نادیده بگیرند تا با یکدستکردن چهره او، تلقی خود را جا بیندازند. سنگیبرگوری در این میان متنی مبنایی است که خوانش رسمی و جریان منتقد آلاحمد، هردو به دلیل مخدوششدن چهره آلاحمدِ خودساختهاش، برآن است تا نادیده بگیردش. سنگیبرگوری اما از پس این سالیان خود را برمیکشد تا نشان دهد هنوز هم «جلال» مساله ادبیات ماست. به بهانه گذشتِ نیمقرن از تاریخ خلقِ سنگیبرگوری، نگاه دوبارهای کردهایم به این رمان. در این نشست لیلی گلستان، مترجم، از تجربه بیواسطهاش با آلاحمد در نسبت با متنِ سنگیبرگوری گفت. احمد غلامی، نویسنده از ضرورت خواندن دوباره این متن گفت و از جایگاه جلال. امیر احمدیآریان، منتقد ادبی هم ایده مواجهه با دیوانِ آلاحمد را مطرح کرد و پویا رفویی، منتقد ادبی نیز از مواجههاش با متن و توانشهای گفتار آلاحمد گفت.
احمد غلامی: در تمام سالهای گذشته جلال آلاحمد از چهرههای قابلتوجه و جذاب محافل ادبی و روشنفکری بوده و به فراخور زمان، جریانهای متفاوتی درباره وجوه مختلف و پرتناقض این نویسنده/روشنفکر و آثارش گفتهاند و نوشتهاند. با اینهمه تردیدی نیست که «سنگیبرگوری» در میان کارهای آلاحمد- در دوران خودش و حتی تا هنوز- از حیرتانگیزترین آثار مکتوب ادبیات ما است و حالا که نیمقرن از نوشتهشدن این کتاب میگذرد، هنوز میشود با نگاه دوبارهای درباره وجوه مختلف این کتاب حرف زد و زوایای تازهتری را کشف کرد.
لیلی گلستان: پیش از وارد شدن به بحث کتاب، باید از منظر دیگری آغاز کنم، از خودِ جلال آلاحمد. از بختهای خوش من این بود کودکیو نوجوانیام را با جلال و همسرش، سیمین دانشور گذراندم. بچه نداشتند و من در واقع بچه آنها شدم. برای من باآنهابودن بسیار شیرین بود. اما در این همجواری هرگز احساس نکردم آنها از نداشتن بچه اینقدر ناراحتاند، یعنی آنطور که جلال در «سنگی بر گوری» نوشته است. هرگز نشنیدم در مورد بچهدارنشدن حرف بزنند. به هر تقدیر این کتاب یک تراژدی است برای آدمی سنتی که به حرف مردم هم خیلی اهمیت میدهد یا حرفشان رویش تاثیر میگذارد. این در کتاب هم دیده میشود، جاهایی هست که جلال از حرف و فکر مردم راجع به خودش و مساله بچهدارنشدناش میگوید. وقتی این کتاب درآمد و خواندم، برایم عجیب بود که چرا آن روزها من متوجه این قضیه نبودهام. جمله اول کتاب، «من بچه نداشتم» آدم را به یاد «بیگانه»ی آلبر کامو میاندازد که «مادرم امروز مرد» و همین جمله تق، میخورد توی ملاجات و از همان ابتدای کتاب تکلیف آدم با این نوشته روشن میشود، شما متوجه میشوید که قرار است یک اعتراف صریحِ بدون سانسور و بدون هیچگونه محافظهکاری را بخوانید. من این کتاب را خیلی دوست دارم، بعد از سالها، برای این نشست دوبار پشتسرهم آن را خواندم و به نظرم کتابی حیرتآور و شگفتانگیز است بهلحاظ اعترافات صمیمانه و جسورانه یک نویسنده-روشنفکر. بهخصوص که نویسنده سنتگرا هم هست.
امیر احمدیآریان: در ادبیات معاصر ایران، ما همواره نسبت به دو شخصیت گیج هستیم. یکی هدایت و دیگری آلاحمد. بهخاطر اینکه آدمهایی چندوجهی بودند و در طول زندگیشان چرخشهای نظری-فکری زیادی داشتند و برای همین نه میشود بهطورکامل قبولشان کرد و نه کاملا ردشان کرد. درواقع یکسری چهره یا فیگوراند در پانتئون ادبیاتفارسی، که از یکطرف اجتنابناپذیرند و از طرف دیگر غیرقابلهضماند و از اینمنظر هدایت و آلاحمد، دو چهره اصلی هستند. دلیل اصلیاش هم این است که مدام چرخش فکری داشتهاند و خیلیجاها خودشان را نقض کردهاند و رویکردشان به ادبیات و فضای روشنفکری در دورههای مختلف با هم تناقض دارد و این است که این گیجی تا امروز ادامه دارد و در مورد آلاحمد خیلی هم واضح است، از طرفی اتوبان به نام آلاحمد میکنند و از طرف دیگر به کتابش مجوز نمیدهند، یا هدایت، از یک طرف منادی ناسیونالیسم متحجر ایرانی است و از طرفی پیشروترین شکل ادبیات مدرن فارسی را باید در کار او جستوجو کرد. مساله من در پروژهای که در ذهن دارم، این است که با این آدمها که غیرقابل جذب یا هضم هستند و نمیشود آنها را به یک ساختار مشخص فروکاست، چه باید کرد. یکی از مشکلاتی که ما با این مدل متفکر-نویسندگان داریم این است که آنها را در ادامه سنت ادبیات فارسی نمیخوانیم، انگار که بعد از مشروطیت بهطور خلقالساعه این چهرههای مدرن سربر آوردند. یعنی هیچوقت نمیبینیم که کسی، آلاحمد را با فردوسی بخواند یا هدایت را به مثنوی یا جامی ربط بدهد. اما طبیعی است اگر از یک سنت ادبی حرف میزنیم، به ذهن خطور کند که این نویسنده ممکن است ادامه نویسندهای پیش از خودش باشد، اما این ایده اصلا مطرح نمیشود، انگار ما دوره مشروطه را در ادبیاتفارسی نقطه گسست مطلق در نظر گرفتهایم و یک نقطه صفر تعریف کردیم و بعد از آن آدمها را بررسی میکنیم. بنابراین تز من این است که این آدمها را در پیوستار تاریخ ادبیاتفارسی، از فردوسی تا الان ببینیم و رگهها و ریشههایی پیدا کنیم که آلاحمد را به آدمی در دوران قبل وصل کند یا هدایت را روی پیوستاری قرار بدهد که به اسلاف خود ربط پیدا کند، شاید اینطور برخی از مشکلات ما حل شود. ما همیشه برای سروکلهزدن با این شخصیتها از ابزارهای مدرن استفاده میکنیم و فرض میگیریم که قرار است اینها به ابزارهای ما پاسخ بدهند اما همیشه این اتفاق نمیافتد. پس تِرمی که میخواهم بهکار ببرم «دیوانِ آلاحمد» است. یعنی بهجای اینکه کتابهای آلاحمد را جداگانه بخوانید، بیایید دیوان آلاحمد را به عنوان یک کتاب بخوانیم. در واقع کتابنویسی بهشکل مجزا، ایده کاملا غربی است و ما تا دوران ناصرالدینشاه فقط دیوان داشتهایم یا کلیات. مثلا تاریخ بیهقی و سمکعیار و غزلیاتشمس و مثنویمعنوی، هرکدام ثمره زندگی یک شخص بوده است. حالا اگر مجموعهآثار آلاحمد یا هدایت را بهعنوان دیوان آنها بخوانیم- همانطور که مثنوی یا شاهنامه را میخوانیم- میشود چرخشهای فکری و تناقضات آنها را در دل کلیتی خواند که ثمره کل حیات ادبی و فکریآنها بوده است. از این منظر «سنگیبرگوری»، آخرین دفتر مثنوی آلاحمد است، همانطور که «توپمرواری» آخرین دفتر مثنوی هدایت است و اتفاقا ایندو کتاب بینهایت شبیه بههماند و مرثیهای هستند بر باقی این دیوان یا تعریضی هستند بر شکستی که در کل پروژه ادبیشان اتفاق افتاده و حالا این دفترها قرار است بیسرانجامی این پروژه را نشان دهند. در «توپمرواری» این اتفاق از طریق اشباعکردن زبان تا سرحد بیمعنایی و درگیرکردن تمام سطوح ممکن در زبانفارسی با هم رخ میدهد، که به نظرم واکنشی بسیار خشن است به کل سنت ادبیاتفارسی. آلاحمد اما رویکرد عکس دارد، یعنی بهجای اشباع، پروژه فکری خودش را کاملا تخیله میکند و این بهشکل نمادین از طریق مفهوم اختگی در کتاب بالا میآید. درست است که «سنگیبرگوری»، کتابی است درباره زندگی آلاحمد بهعنوان مردی نابارور، اما من بیشتر علاقه دارم این کتاب را استعاری بخوانم، استعاره از روشنفکری که وقتی به آخر راه میرسد و به پشتسرش نگاه میکند میبیند کل پروژه فکریاش ثمری نداشته، وگرنه دلیلی نداشت که هرچند صفحه یکبار به متنهایش برگردد و آنها را به سخره بگیرد. بهخصوص در پایانبندی کتاب، که حالت کاتارسیس دارد و آلاحمد بچهدارنشدنش را بهعنوان فضیلت مطرح میکند و خود را از قیدوبند رها میکند، ارجاعات مکرر به پروژه فکریاش دارد.
پویا رفویی: من ترجیح میدهم از وضعیت فعلی شروع کنم. بیش از نیمقرن از نوشتهشدن «سنگیبرگوری» گذشته است و شاید حالا بتوان به طرح این سوال پرداخت که ما با چه اقتضائاتی به آلاحمد نگاه میکنیم. تصورم این است که از دهههفتاد به بعد، آلاحمد بهنوعی منشأ نفرت، گزینه انتقامجویانه، یا ابژه انزجار تبدیل شده است. در این فاصله معمولا دو خوانش انتقادی از آلاحمد رواج پیدا کرد، یکی آن چیزی که آلاحمد باید میگفته و نگفته است، این نگره انتقادی که روحیه رادیکالی هم از خود بروز میداد، در بازخوانی آلاحمد به این نتیجه رسید که آلاحمد فلان مباحث را باید مطرح میکرده و اساسا نباید سراغ مسایلی دردسرساز میرفته. در کنار این خوانش، خوانش دیگری برآن بوده تا آلاحمد را کاملا تخت کند و او را در آکواریومی کاملا غیرتاریخی قرار بدهد انگار که آلاحمد مسیری را طی کرده و این مسیر برای رسیدن به حقیقتی فرجامگرایانه بوده است، این همان خوانش رسمی از آلاحمد است. اما واقعیت این است که در صدسال ادبیات مدرن ایران وضعیتهای روایی ناپایدارند، یعنی نویسندههای ما کمتر توانستند بهاندازه عمر طبیعیشان در وضعیت روایت بمانند و در مورد آلاحمد هم این اتفاق افتاده است. در بیستم دیماه هزاروسیصدو چهلودو، بازنویسی دوم «سنگیبرگوری» تمام شده و تا همین چندسال پیش جستهوگریخته و حتی از جانب برخی نزدیکان آلاحمد چنین مطرح میشد که این متن، چرکنویس بوده و قرار نبوده بهشکل کتاب چاپ شود. پنج روز قبل از تمامشدن سنگیبرگوری، مقارن با تجدیدچاپ «زنزیادی»، آلاحمد مقدمهای چند سطری بر این کتاب نوشته و درآن به این نکته اشاره میکند که، برای من نوشتن کتابهایی مانند زنزیادی یادگار دورانی بوده که هنوز سرم به سقف سیسالگی نخورده بود. اگر نگاه کنیم به زبان پر نیشوکنایه آلاحمد که در همین مقدمه از نردبان پِرپِری صحبت میکند که با بالا رفتن از آن سرش به سقف سیسالگی میخورد، میبینیم که آلاحمد متولد هزاروسیصدودو است و سیسالگی استعاریاش، سال هزاروسیصدوسیودو است. درست است که مساله آلاحمد در «سنگیبرگوری» عقیمی است، اما با رجوع به کتاب از همان سطر اول: «ما بچهدار نمیشویم، من و سیمین»، متن خودبهخود استعاری خوانده میشود. اما دو سمپتوم عجیب درکتاب هست، یکی اینکه زنهای «سنگیبرگوری» هیچ چهرهای ندارند، در عینحال غالبا نقلقول مستقیمی هم از زنها نقل نمیشود، فقط در آخر رمان است که شخصیت عمقزی به سخن درمیآید، همان عمقزی هم یکباره به سخن در نمیآید، در فصلآخریک نقلقول غیرمستقیم هست که اول پسر از جانب مادر حرف میزند و بعد روایت، تغییر مسیر میدهد و از ماجرای سرطان خواهر باخبر میشویم و در ادامه راوی به «پاگرفتن» اشاره میکند که در «پاگرفتن» اینجا هم دوباره با موتیف سیسالگی گور روبهرو هستیم، قبر عمقزی که از قضا او هم بچهای ندارد، سیسال قرن فقهیاش در آستانه خاتمه است، خصیصه اصلی عمقزی قصهگویی است. پس در «سنگیبرگوری» ما با دو مولفه مواجهیم که یکی «عقیمی» و دیگری «روایت» است. میخواهم بگویم ما میتوانیم در قیاس با این دو شیوه برخورد، یکی نفرتی که بهنوعی در فضای ادبی فعلی به عقل سلیم تبدیل شده و دیگری خوانش رسمی از آلاحمد بهمنزله نویسندهای ایدئولوژیک، برخورد دیگری اتخاذ کنیم. این برخوردها نشان میدهد که هنوز تکلیف ما با آلاحمد روشن نیست. امیر آریان سنگیبرگوری را با توپمرواری مقایسه کرد، اما من فکر میکنم «سنگیبرگوری» -خارج از بافت رواییاش- بازنویسی بوفکور است، که چنانچه فرصت بود دربارهاش بیشتر خواهم گفت. اما پیش از این باید ببینیم آلاحمد چه میتواند بگوید، یعنی بهجای آنکه رودررو یا کنارش بایستیم، از پشتسر به او نگاه کنیم. توانشهای گفتار آلاحمد چیست؟ یکی از توانشها این است که برخلاف کلیشههای این دو دهه اخیر، آلاحمد عقیمی را به مبنایی برای تاثیرپذیری تبدیل میکند و در اینجا من با نظر خانمگلستان موافقترم که آلاحمد از پیرامون خود تاثیر پذیرفته است. بعد از چندفصل، مشخصا در سهفصل میانی کتاب، آلاحمد ترتیبوتوالی تاریخی را به سخره میگیرد. ماجراها را که تعریف میکند، مکث میکند و بعد در ادامه میگوید قرار بود به ترتیب تاریخی داستان را پیش ببرم. راوی با ترتیب تاریخی مشکل دارد. آلاحمد بعد از طرح مساله عقیمی، در فصل بعد با مساله نسل مواجه میشود. در تعریف نسل باز هم به استعاره متوسل میشود. یکی از این استعارهها، استعاره «پل» است، راوی میگوید نسلها بین آدمها پل میزنند. بعد از نقل زلزله بویینزهرا، راوی استعارهاش را تغییر میدهد و میگوید که نسل مثل کاروانسرا، جدا هم میکند. آلاحمد به مساله مهمی پی برده، اینکه نسلیدیدن زیست انسانی، اعم از حرکتهای سیاسی، اجتماعی یا زندگیخصوصی، همزمان انقطاعواتصال دارد یعنی حالت متناقض دارند. میخواهم بگویم برای آلاحمد، عقیمی یکحالت طبیعی نبوده که بخواهد با آن ابژکتیو برخورد کند. درعینحال پدیدهای سوبژکتیو هم نبوده که با محمل قراردادن آن، زندگی خصوصیاش را بازگو کند، کتاب هر دو راه را بر مخاطب میبندد. این است که برخلاف روال معمول «سنگیبرگوری» را نهدقیقا رمان دیدهاند و نه متنی تحلیلی مانند «غربزدگی» و «در خدمتوخیانت روشنفکران». به نظرم آلاحمد دقیقا همینجا است که بهسمت عقیمبودن حرکت میکند.
گلستان: در این جلسه نگاههای متفاوتی را شاهدیم و خوبی جلسه هم در همین است. تکهای زیبا در کتاب هست که آلاحمد توی حیاط دارد شاخههای درخت را هرس میکند. هوا خوب است، حالش خوب است و بعد صدای بچه همسایه میآید و تمام این دنیای زیبایش بههم میریزد و دوباره فکر میکند که بچه ندارد. یعنی هر چیزی او را یاد قضیه بچهدارنشدنش میاندازد. و این موضوع مهمی است برایش. من فکر میکنم این کتاب، از حسیترین کتابهای ادبیاتفارسی است. من این را مثل آقای آریان استعاری نمیبینم، ما هستیم که کتاب را استعاری میخوانیم، اما خود آلاحمد وقتی سنگیبرگوری را مینوشته فکر نمیکنم قصد این کار را داشته، میخواسته بگوید من بچه ندارم واز این بچهنداشتن ناراحتم سعی هم کردم اما نشد. یکجایی در کتاب هست که میبرندش پای میکروسکوپ تا حرکت اسپرمها را به او نشان بدهند و آنجا خودش را با آنها ربط میدهد که اسپرمها مثل خودش خیلی عجولاند و مدام در حال دویدناند. این است که فکر میکنم این کتاب میتواند تراژدی آدمی بسیار سنتی باشد که اتفاقی را که باید در زندگی عادی برایش بیفتد، نیفتاده و حالا این ناتوانی در بچهدار شدن، مسالهاش شده. وقتی که دارد این مساله را مطرح میکند برمیگردد به خودش، اخلاق و زندگیاش و همانطور که آقای رفویی گفت مدام برمیگردد به اینکه خب، حالا بهنوبت بگویم، به روال تاریخی اما بعد باز این روال تاریخی را بر هم میزند، برای اینکه خودش همینطور است؛ پرشور و پرجوش و پر از زندگی و عصبیت. اصلا فکر میکنم آلاحمد یک کلاف سردرگم و گرهگورهدار از عصب بود. فریادهایی که میکشید، خندههای بلندش، نوع حرفزدناش، اعتراضهای دایمش، همینها از او آدمی جذاب ساخته بود. اما این آدم نمیتوانست این مساله را برای خودش حل کند. اما اینکه آقای آریان گفت آخرش این مساله را برای خودش فضیلت کرد، به نظرم اینطور نیست. در واقع آلاحمد پذیرفت یا تسلیم شد، چارهای جز این نداشت، گفت مثل سنگی برگوری میگذارم و تمام. اما از آن برای خودش فضیلتی نساخت. در هر حال این کتاب پر از ظرایف و لطایف بسیار و حسی است.
آریان: اول اینکه آلاحمد که سنگیبرگوری را مینوشت، حتما به این فکر نکرده که متنی استعاری باشد. این کتاب که حالا متنی اعترافی و بیواسطه است، «درخدمتوخیانتروشنفکران» هم با جهان همینطور حسی و بیواسطه برخورد میکند. اصلا آلاحمد آدمی نبود که برای نوشتن متن طراحی روشنفکرانه کند و کاملا بیواسطه سراغ کاغذ سفید میرفت و فوران خشم و عصبانیت و شوق و عشق همهچیز با هم در متنها میآمد. در واقع آن واسطههای فکری که عادت داریم در کار اهل فکر و نظر ببینیم اصلا در کار آلاحمد وجود ندارد، سنگیبرگوری که جای خود دارد. اما وظیفه ما که پنجاهسال بعد این متن را میخوانیم چیست. یک بُعد ماجرا، احترامگذاشتن به رابطه بیواسطه آلاحمد با متناش است و برخوردی افکتیو با متن است، یعنی حواس متن را بگیریم و دربارهاش حرف بزنیم. اما برخورد دیگر این است که کتاب را فارغ از اینکه آلاحمد چطور آن را نوشته، بگذاریم در پیوستار تاریخی تا ببینیم جایگاه و اهمیت تاریخی آن چیست و از همه مهمتر اینکه چه ایدهای درباره تفکر ایرانی یا وضعیت روشنفکر یا نویسنده ایرانی به ما میدهد، با چهکسی دارد حرف میزند، به نظرم آلاحمد بیشتر از هرکس دیگری با هدایت گفتوگو دارد و اصلا پدر ادبی او هدایت است و رابطه ادیپی غلیظی هم با هدایت دارد و حتی کل پروژه فکری آلاحمد در واکنش به هدایت شکل گرفته و این قضیه از همان مقالهاش درباره «بوفکور» کاملا مشخص است، در واقع نوعی احترام توام با غبطه نسبت به هدایت دارد و البته یکجور اضطرار هم احساس میکند که باید از هدایت فراتر برود. اما درباره کلمه «فضیلت»، حق با خانمگلستان است. این کلمه بار اخلاقی دارد و همان «کاتارسیس» درستتر است، درواقع در طول روایت پالایشی اتفاق میافتد و درنهایت آلاحمد با این مساله کنار میآید. به نظرم هدایت و آلاحمد بین نویسندگان ما در صدسال اخیر، بیشتر از دیگران دغدغه جایگاه ایران در جهان را داشتند. این را مثلا در گلشیری نمیبینید. گلشیری نویسندهای محلی است و بیشتر درگیر با آنات جامعه و فضای درونی ایران است، دولتآبادی یا احمد محمود هم به همینترتیب. اینها نسبت به وضعیت خودشان در جهان دیدگاه جهانشمول ندارند. اما ایندو شخصیت با اینکه بیشتر آثارشان به ادبیات اختصاص داشت، بیش از دیگران این دغدغه را داشتند. اینکه منِ ایرانی کجای جهان ایستادهام و رابطهام با غرب چیست. کار هدایت که از ابتدا تا آخر همین است، با ناسیونالیسمِ ایرانی شروع میکند و بعد به یکجور انزجار میرسد یا رابطه مستمری که ادبیات و فرهنگ فرانسه دارد. این دغدغه در کار آلاحمد مستقیمتر و روتر است، هم در «غربزدگی» و هم «درخدمتوخیانتروشنفکران». از این منظر است که باید این دو را برگرداند به سنت ادبیات فارسی، به فردوسی یا مثنوی و نظامی. اما ترتیب زمانی که اشاره کردید در تمام آثار آلاحمد وجود دارد، مثلا در «خسی در میقات» هم هست، یکآدمی را میگیرد و چند روز از زندگیاش را تعریف میکند و بعد به خود نهیب میزند که هنوز روز اولایم و باید خیلی از چیزها را بگویی. آلاحمد این خصیصه توسرخودزدن را خیلی دارد، در «غربزدگی» هم هست. یعنی دوگانه اتکابهنفس و نفرتازنفس معمولا توامان در کارهایش میآید. حالا چرا او دغدغه زمانخطی دارد و دلش میخواهد روی یکپیوستاری پیش برود و در عینحال نمیتواند. این بیزمانی یا پراکندگی زمانی در کار آلاحمد کاملا با ساختار فکری خودش جور درمیآید. میخواهد به ساختار فکری منسجمی برسد و از آن طریق ایران و رابطهاش با غرب را توضیح بدهد و این امر در ترجمهها و آثار خودش مشهود است. اما آنچنان افکارش ازهمگسیخته است که در یکساختار نمینشیند. اخیرا کتابی منتشر شده بهاسم «انتقام جغرافیا» از رابرت کاپلان، نظریهپرداز سیاسی-جغرافیایی آمریکایی، که فصل جالبی هم درباره ایران دارد. ایده کلی کتاب این است که سرنوشت کشورها را وضعیت جغرافیاییشان معلوم میکند و براساس این جغرافیا میتوان ایدهای از تاریخ کشور را بهدست آورد. تز مهمی که درباره ایران دارد این است که ایران مدام در معرض دو نیروی گریز از مرکز و گرایش به مرکز بوده و در جهان وضعیتی استثنایی دارد. ایندو نیرو همواره تعادل خود را حفظ میکنند، چون یکی از نیروها میخواسته آن را متلاشی کند و دیگری آن را به سمت مرکز میکشانده. به نظر کاپلان، نیروی گریز از مرکزِ ایران، اقوام هستند که تنوع بسیار دارند و نیروی گرایش به مرکز آن نیز زبانفارسی است. در آثار هدایت و آلاحمد این دو نیرو کاملا دیده میشود. آلاحمد مدام در حال گریز است، به سمت فرانسه؛ کامو و یونسکو میرود و زمانی هم به سمت عربستان، یا شوروی، اما بهواسطه زبانفارسی او همچنان ایرانی میماند. نثر آلاحمد، نثری استثنایی است، بسیار موجز و حسی و تاثیر بیواسطهای بر مخاطب میگذارد یا بهقول ناباکوف ستونفقرات را میلرزاند و بهجای اینکه مخاطب را به فکر وادارد، حواس او را نشانه میرود. در دیوان آلاحمد ایندو نیرو بهوضوح دیده میشود. نیروی گریز از مرکز در دغدغههای ادبی-روشنفکرانهاش بروز میکند که مدام دارد او را به بیرون از مرزها پرتاب میکند و نیروی گرایش به مرکز هم در وسواس او به زبان فارسی خود را نشان میدهد که در تکتک آثار او، حتی در نامههایش به دانشور هم هست.
رفویی: من با این نگره که آلاحمد دچار نیروی گریز از مرکز است، چندان موافق نیستم. نامههای آلاحمد سندی است که این طرز تلقی را تایید نمیکند. آلاحمد در آن نامهها اشاره میکند که پروژهای دارد با عنوان چهارکعبه و به نیت تحققبخشیدن به همین ایده است که سراغ سفرنامهنویسی رفته. در مورد «خسیدرمیقات» هم با رجوع به مدارک و مطالبی که از شمس آلاحمد باقی مانده، حالا دیگر میدانیم که آلاحمد گویا پیش از سفر حج وصیتنامهای تنظیم میکند و میخواهد بعد از مرگش جسدش را در اختیار سالن تشریح قرار دهند و در پایان «سنگیبرگوری» هم راوی میگوید که در این گور جسدی نخواهد بود. در شماره آخر «آدینه» هم میبینیم که ماجرای تدفین آلاحمد به روایت شاهدان عینی حاضر در محل، بسیار مناقشهبرانگیز بوده است. میخواهم بگویم که ما در موضع پنجاهسال بعد، آلاحمد را در مدار فرهنگ میبینیم، در صورتیکه این مدار فرهنگ پدیدهای ازلی-ابدی نبوده، بلکه در موقعیتهای ناهمگن و متفاوت تاریخی تاسیس شده است و در دهه سی یا چهل، نوشتن حتی در حوزه ادبیات چندان به خروجیهای فرهنگی منجر نمیشد. پس اتفاق مهم برای آلاحمد، کاتارسیسِ متن ادبی نبود، بلکه مواجههاش با سنت «پدیدارشناسی» بود که آنروزها عالمی را مسحور کرده بود. آلاحمد هم در حد بضاعت آن روزگار و با منابعی که در دسترساش بود از پدیدارشناسی فرانسوی و اگزیستانسیالیسم به هایدگر رسید. از کجا که آلاحمد در «سنگیبرگوری» به دنبال ارایه نمونهای از «داسمان» هایدگری بود، که با این فرض، رفتار راوی نه اخلاقی که مواجههای هستیشناختی برای «ازقیدکسانرستن» است. آلاحمد عقیمی را به یک مدالیته تبدیل میکند به این معنا که سرطان خواهرش یا زلزله اتفاقاتی شبیه به عقیمی هستند. این امر درخصوص نحوه روایت مکانها هم صدق میکند. راوی با حیاط خانه خودش شروع میکند و میگوید این حیاط فلان متر مساحت دارد، اما هیچ بچهای در آن بازی نمیکند. بعد بلافاصله این فضای بسته به محیط میکروسکوپ پیوند میخورد که خانمگلستان به آن اشاره کردند. بعد که راوی از آلمانشرقی سر درمیآورد، همین نقش را دیوار برلین ایفا میکند. حصارهراسی، پیوسته همراه آلاحمد است و هرجا که میرود احساس میکند که جوری محصور شده. اگر از جنبه متنی نگاه کنیم یعنی آنچیزی که آلاحمد میتواند باشد، چیزی که به انقطاع دچار آمده، رسیدن به سوبژکتیویتهای است که میخواهد دست رد بزند به کودتای سیودو و نمیخواهد به هیچ قیمتی با وضعیت موجود سازش کند. به عقیده من آلاحمد تجربه هدایت را تکرار و توامان متفاوت کرده است. ما در سهدهه گذشته بوفکور را یا جامعهشناختی خواندهایم یا روانشناسانه و چندان توجه نکردهایم که بوفکور فقط ماجرای زن اثیری و لکاته نیست. آنچه زن اثیری را به لکاته تبدیل میکند، با میانجی سه تیپ ممکن میشود: گزمهها، رجالهها و پیرمردهای خنزرپنزری. آلاحمد ائتلاف این سه تیپ را در بیستوهشتم مرداد سیودو به چشم دیده بود. به بیان سادهتر، این سه تیپ همه تلاشهای تاریخ مدرن ایران را تباه کردهاند. این است که بر مفهوم «مدالیته» تاکید میکنم. مدالیته در معنایی که مدنظر اسپینوزا است از فنوتیپهای متفاوت، ژنوتیپهای تازه خلق میکند. از منظری اسپینوزایی اسبی که بار میبرد به گاو بیشتر از اسب کالسکه مثلا مادامبواری شباهت دارد. اسبهای میشاییل کلهاوس در رمان هاینریشفونکلایست به نظام بانکی شباهت بیشتری از گاو بارکش و اسبهای کالسکه مادامبواری دارند. مودالیته سنگیبرگوری، عقیمی، زلزله، سرطان و پارانویای بعد از سیودو را در یک ژنوتیپ بازتعریف میکند.
مساله دیگر در «سنگیبرگوری»، این است که آلاحمد بین زمان گذشته و اکنون نسبت ابوت/بنوت میبیند. یعنی نوعی زمانآگاهی بهوجود میآورد، که برحسب آن رابطه پدر و پسر، مظهر رابطه گذشته و آینده است و این را در فصل یکیمانده به آخر میبینیم که راوی میگوید: «پدری هست و پسری و نوهای، یعنی من و بابام و جدم.» درست به همین دلیل است که ماجرا را بر منوال توالی تاریخی جلو نمیبرد. راوی برای این کار دلیلی ساختاری دارد. حالا دیگر میتوانیم پرسش آلاحمد را بر مبنای توانشهای «سنگیبرگوری» با صراحت مطرح کنیم. نویسندهای چون آلاحمد نمیتواند مثل بیهقی از گذشتگان بنویسد، زیرا با عقیمی نمیشود برای آیندگان نوشت، پس راوی خطاب به چه کسی حرف میزند و مینویسد؟
گلستان: اهمیتداشتن «نسل» برای آلاحمد در این کتاب برای من بسیار مساله بود. من، پدرم، جدم و پسری که باید بعد از من باشد و نیست. آنجا که با مادر و خواهر و همگی خانواده به دیدار پدر سر قبرش میروند، نگاه میکند به اینکه پدرش کسی را داشته که از او یاد کند اما او ندارد و این برمیگردد به سنتیبودن آلاحمد. بر این سنتیبودن مدام تاکید میکنم چون معتقدم هرجایی که آلاحمد میخواهد مدرن بشود نمیتواند. چون آدمی است سراپای وجودش سنت. اینطور بزرگ شده، تربیت شده و زندگی کرده. در «سنگیبرگوری» هم بیش از همه سنت است که آزارش میدهد وگرنه برای بچهداربودن میشد از روشهای لقاح مصنوعی استفاده کرد یا بچهای را از پرورشگاه به فرزندی گرفت، اما این کارها را نکرد چون با سنتِ او مغایرت داشت یا حتی میگوید میتوانستم بروم زن دیگری بگیرم که البته انگار فراموش کرده که صد تا زن دیگر هم بگیرد باز هم فرقی نمیکند و همین است که مدام فکر میکند سدی در برابرش هست: سد سنت. همین فضای سنتی است که باعث شده امروز بسیاری حتی با شنیدن نام آلاحمد کهیر بزنند. همین است که اخیرا پدر بزرگوار من در نامهای به آیدین آغداشلو، باز به آلاحمد نهیب زده بود که همیشه میخواست قنات باشد و آب لولهکشی و چاهعمیق در میان نباشد و همان حرفهایی که بسیاری دیگر هم درمورد مساله آلاحمد میگویند. آلاحمد اما همین است، با تمام همین مشخصههایی که دورش را احاطه کردهاند، با تمام چیزهایی که نوشته و عصبیتی که داشته و چندوجهیبودناش. حج میرفته، «کرگدن» و کامو ترجمه میکرده، «غربزدگی» را مینوشته و «سنگیبرگوری» را هم. اما چه اشکالی دارد، من این چندوجهی بودن را عیب نمیدانم. این وجوه متفاوت به اعتقاد من از سر پرشور این آدم آمده و نه از سردرگمیاش و قاطی بودناش. این نظر من است بدون تعصبی که فکر میکنند به آلاحمد دارم. فراتر از این حتی اینها را جزو امتیازات او میدانم نه اشکالات اخلاقی و شخصیتی او.
رفویی: آلاحمد به «ادبیات» فکر نمیکرده اما به «نوشتن» فکر میکرده و بنابر اسناد بهجامانده نوشتن در آن دوران پدیدهای است شرارتآمیز و مثل امروز اینقدر اعتبار و حجیت ندارد. هدایت از انجام وظیفه در موقعیت یک مرد ایرانی در دوره بعدِ مشروطیت در وضعیتی که ساختارهای بوروکراتیک شکل گرفته، سر باز میزند، شاید به همان دلیل که بودلر از درمان بیماریاش طفره میرود و دلیل آن حس کودکی درون آنهاست. نوشتههای آلاحمد را که میخوانیم انگار با کودکی بیشفعال مواجهیم. کماشتهایی هولناک و بیخوابی و طرز زندگی آلاحمد، نشان میدهد آدمی است که دارد از انجام وظیفه تخطی میکند. وقتی دارد ادیب میشود، تا جلوی در دفاع دکتری میرود اما پاپس میکشد، تا آستانه دانشگاهیشدن میرود و باز پا پس میکشد، یا بهمحض اینکه فکر میکند مطبوعاتی شده دیگر ادامه نمیدهد. از اینبابت آلاحمد کاملا شبیه هدایت است. دقیقا بهخاطر اینکه میخواهد از کودکیاش دفاع کند، موجود شروری میشود. اصلا داستان ولادتِ شر در ادبیات مدرن همین است: تخطی از انجام وظیفه. این البته فقط در آلاحمد نیست، در آن دوران نمونههای بسیاری هست مثلا میخواندم که ابراهیم گلستان و دریابندری در اداره روبهروی هم مینشستند و در وقت اداری هاکلبریفین ترجمه میکردند، خب این عملی شرارتآمیز است. میخواهم بگویم در آن دوران مفهومِ «نوشتن» اولویت دارد برآنچه امروزتحتعنوان «ادبیات» از آن حرف میزنیم.
گلستان: البته جز نوشتن، در قبال جامعه هم وظیفه داشته و تنها درباره خودش از انجام وظیفه سر باز میزند. به نظرم نوعی آنارشی در رفتار جلال هست. او مدام در حال اعتراض به حکومت مستقر بوده و در برابر مسایل ناخوشایند اجتماعی خیلی سریع واکنش اعتراضی و عصبیت خود را نشان داده است…
رفویی: بله، حتی لحظه خاصی در زندگی آلاحمد هست که با فشار حکومت به او پیشنهاد میدهند رایزن فرهنگی ایران در هند شود اما میگوید ترجیح میدهد دیگر ننویسد تا برود هند. این لحظه عجیب به نظرم در خوانش «درخدمتوخیانتروشنفکران» و «غربزدگی» بسیار موثر است. این انتخاب کاملا با رویکرد اسلافاش مغایر است. ما در طول تاریخ چهارصدساله تقریبا سه مهاجرت بزرگ به شبهقاره داشتهایم، اما آلاحمد با انتخاب خود در این رویکرد وقفه ایجاد میکند و تعهد میدهد که دیگر ننویسد. او دوست داشت با دستوپای گردوخاکی حین ساختن مدرسهای در اسالم کار را تمام کند. کما اینکه سهنویسنده بنیانگذار ما -جمالزاده، بزرگعلوی و گلستان- در سهقرن اخیر اندازه کل تاریخ ادبیاتمدرن در غرب زندگی کردند اما هنوز مهمترین کارهایشان متعلق به دورانی است که در ایران بودند.
مساله مهم دیگر، روایتگری آل احمد است. او این روایتگریاش را از دل پارادوکس بیرون میکشد. وضعیتهای آلاحمدی را میتوانیم شناسایی کنیم کسی که از جنوبشهر، محله سرچشمه سهتاری خریده و بعد از کنار مسجد رد میشود و سهتارش را خراب میکنند. این تنها سنت نیست بلکه سنت علیه سنت است. یا در سنگیبرگوری به داستان سمنوپزان اشاره میکند که از زاویه دید پانزده، شانزده زن روایت میشود، درست در لحظهای که آماده میشوند برای خوردن سمنو یکی از هووها بچهای را در کاسه میگذارد و میآورد و… یا مقدمهای که بر زنزیادی نوشته و میخواهد انجیل را تقلید کند. آلاحمد پارادوکسهایی داشت که شرورانه و کودکانه وادارش میکرد به نوشتن. به هر تقدیر داستانِ نویسنده ایرانی این است که از یکجایی به بعد دیگر نمیتواند روایتگری کند. در این میان به عقیده من تنها یکنفر انتقاد درستی به آلاحمد میکند که نه در اردوگاهِ منتقدانِ جامعهشناس او است و نه منتقدانِ روانشناساش، وآنهم احمد محمود است که در «حکایتحال» (گفتوگوی لیلیگلستان با احمدمحمود) میگوید آلاحمد میخواست واقعیت را ضدعفونی کند و این البته جای بحث بسیار دارد.
غلامی: آلاحمد هم داستاننویس است، داستان کوتاه دارد و رمان و هم مقالهنویس. اما جالب است زمانی که تلاش میکند داستان بنویسد چندان موفق نیست اما زمانی که بدون فکرکردن به ساختارِ نوشتهاش، مینویسد داستاننویستر است یعنی این تضاد درونی که مدام در خود حمل میکند در آثارش هم بروز پیدا میکند. از اینرو به نظرم سنگیبرگوری، از مهمترین و بهترین رمانهای ادبیات ما است. او جایی موفق میشود رمان خلق کند که اصلا درصدد آن نیست. درست که برخی از کارهای داستانیاش متوسط یا حتی ضعیفاند اما دو اثر بسیار موفق او «خسیدرمیقات» و «سنگیبرگوری» هستند که از قضا کاملا با هم متضادند. انگار این آدم تنیدهشده در تضاد است. میخواهم بهنوعی بحث پویا رفویی را از منظر نویسنده و نه منتقد تکرار کنم، آلاحمد درست در لحظهای که موفق میشود پا پس میکشد و میرود سراغ کار دیگر. اگر «مدیرمدرسه» را کار سامانمند جلال در داستاننویسی بدانیم میبینیم که آن را ادامه نمیدهد. اما اینکه نقاطعطفِ آثار آلاحمد، خسیدرمیقات و سنگیبرگوری بهلحاظ حالوهوا، فضا وتفکر کاملا متفاوتند، از جلال، آدمی میسازد که دنبال تفاوت خودش با خودش است نه تفاوتاش با دیگران. حالا این شاید با پروژه فکری امیر آریان فرق دارد که به دنبال خواندن آلاحمد با دیگران و پیداکردن تفاوتاش با اسلاف است. خسیدرمیقات، بهنوعی برمیگردد به جایگاه فردی جلال، او برای خودش نوعی جایگاه سخن قایل است و فکر میکند باید موثر و موسس باشد، کسی این وظیفه را بر دوشش نگذاشته با اینکه امروز تئوریهای او درباره دولتهای اسلامی را تا حدی در اطرافمان میبینیم. اما درسنگیبرگوری برآن است تا شکست خود را اعلام کند، انگار دیگر در جایگاه گفتنی که برای خود قایل بوده تردید کرده است. بنابراین برای آلاحمد نفس نوشتن مهم است نه ژانر یا ساختار آن. اگر تعبیر دلوز را که «فیلسوف فریاد میزند آواز نمیخواند» به نویسنده تعمیم بدهیم به نظرم جلال آلاحمد مصداق بارز این تعبیر است، او نویسندهای است که فریاد میزند. اینروزها نویسندههای بسیاری داریم که آواز میخوانند یعنی در یکریتم مینویسند و هیچ اتفاقی هم نمیافتد. اما در تمام متنهای جلال این فریاد شنیده میشود چون میخواهد اعتراض خود را به وضعیت موجود نشان دهد یا وضعیت تازهای را بهوجود بیاورد، وضعیت تازهای که شاید چندان برای خود جلال هم شناختهشده و واضح نیست. نمیخواهم همصدا با تصور غالب بگویم جلال داستاننویس ضعیفی است یا مقالهنویس بهتری است بلکه میخواهم بگویم لحظهای که او دست به نوشتن میزند دیگر برایش مهم نیست که در چه ژانری مینویسد، داستانکوتاه، مقاله، نامه یا رمان، مهم این است که در آنچه مینویسد فریاد میزند و این فریاد در وضعیت اثر میگذارد. به همیندلیل است که ما حالا پس از نیمقرن داریم از آلاحمد حرف میزنیم و نه از نویسندهای در دهههشتاد یا نود.
شرق