این مقاله را به اشتراک بگذارید
بخشی از رمان منتشرنشده لئو تالستوی
رستاخیز
مترجم: سروش حبیبی
«رستاخیز» و «ذلیلشدگان و اهانتدیدگان»، بهترتیب عناوین رمانهایی از تالستوی و داستایفسکیاند که در آینده نزدیک با ترجمه سروش حبیبی به فارسی منتشر خواهند شد. تالستوی و داستایفسکی از مهمترین چهرههای ادبیات روسیه و البته جهان هستند که از سالها پیش در ایران شناخته شدهاند و مترجمان مختلفی سراغ ترجمه آثارشان رفتهاند. سروش حبیبی که سالها است ترجمه ادبیات روسیه را بهصورت پروژهای دنبال میکند، تاکنون آثار مهمی از ادبیات روسی را به فارسی برگردانده و درحالحاضر به ترجمه «رستاخیز» و «ذلیلشدگان و اهانتدیدگان» مشغول است. «رستاخیز» که قرار است توسط نشر نیلوفر منتشر شود، رمانی است مربوطبه دوره پختگی تالستوی که به جز ویژگیهای ادبیاش بهلحاظ بار اخلاقی موجود در آن، اهمیت زیادی دارد؛ قهرمان «رستاخیز» صادقانه با وجدانش مواجه میشود و بار گناهانش را به دوش میکشد. تالستوی در این رمان انحرافات اخلاقی جامعه را به تصویر کشیده و هنر داستاننویسی او در این رمان نیز بهوضوح دیده میشود. «ذلیلشدگان و اهانتدیدگان» که توسط نشر فرهنگ معاصر به فارسی منتشر خواهد شد، اگرچه معمولا در شمار شاهکارهای داستایفسکی جای نمیگیرد، اما رمانی است که بعد از انتشارش بهعنوان اثری پرخواننده و جذاب در ادبیات جهانی مطرح بوده است. داستایفسکی در این رمان تصویری از اشرافیت روسیه در قرن نوزدهم و فساد نهفته در زندگی این بخش از اجتماع را به تصویر میکشد. شخصیت این رمان مباشر و ملاکی است که یک شب در قمار تمام سرمایهاش را میبازد، اما شبی دیگر باز هم بازی میکند تا بخشی از سرمایه ازدسترفتهاش را زنده کند و داستان با این اتفاق ادامه مییابد. در ادامه دوفصل از «رستاخیز» و دو فصل از «ذلیلشدگان و اهانتدیدگان» را با ترجمه سروش حبیبی میخوانید.
نخلیودوف، قهرمان داستان، دستخوش انقلاب روحی شدیدی به ملکی که از خالههایش به او رسیده و در جوانی او صحنه ماجرای دردناکی برایش بوده آمده به این قصد که با زندگی رعایای خود از نزدیک آشنا شود.
١ نخلیودوف وقتی از دروازه خانه بیرون میآمد زن روستایی جوان را دوباره دید که پیشبند کرباس رنگین به تن و گوشوار خودساخته به گوش، برهنهپا، با قدمهای بلند، در کورهراه خاکی، که از میان سبزهزار میگذشت و بوتههای بارهنگ و اکلیل کوهی کنار آن روییده بود، بهسرعت دوان پیش میآمد. از جایی که رفته بود بازمیگشت. فقط دست چپش را با شدت و سرعت حرکت میداد، در راستایی عمود بر راستای راهی که میرفت و با دست راستش خروس سرخرنگی را بر شکم میفشرد. خروس که تاج سرخش با حرکت زن میجنبید بسیار آرام بهنظر میرسید، گرچه چشمانش به هر سو حرکت میکرد و گاهی یک پای سیاهش را میکشید و بلند میکرد و بر پیشبند دختر چنگ میانداخت. دختر چون به ارباب نزدیک شد اول آهنگ قدمهای خود را اندکی کند کرد و بعد بهآرامی پیش آمد و چون به او رسید ایستاد و کرنشی کرد و تازه وقتی ارباب از کنارش گذشت با خروسش به راه خود ادامه داد. نخلیودوف به سوی ده سرازیر شد. به چاه آب نرسیده پیرزن کوژپشتی دید که پیرهن کثیف و زبر و زمختی به تن داشت و دو سطل سنگین پر از آب در دو دست پیش میآمد. چون به او رسید سطلهایش را با احتیاط بر زمین گذاشت و ایستاد و کمی کمر راست کرد و بعد پیش او خم شد.
بعد از چاه، آب روستا شروع میشد. ساعت ده بود و هوا آفتابی و گرم بود و از همان وقت دمکرده. آسمان داشت کمکم ابری میشد و ابرها گهگاه خورشید را میپوشاندند. در سراسر کوچه بوی تند و گزنده اما نه ناخوشایند پِهِن در فضا بود که کمی از گاریهایی میآمد که روی جاده راست و در آفتاب درخشان رو به بالا میرفتند، اما منبع اصلی آن روستا خانهها بود که تازه پهن را در آنها زیرورو کرده و باد داده بودند و از دروازههای بازمانده، که نخلیودوف از کنارشان میگذشت بیرون میزد. روستاییانی که برهنهپا در کنار گاریشان میرفتند و لباسشان به پِهِنآبآلوده بود برمیگشتند و هاجوواج این ارباب بلندبالا و تنومندی را، که با آن کلاه خاکستری و نوار ابریشمیناش که در آفتاب برق میزد به ده میرفت و هر دو قدم یکبار نوک عصای براق و سیمین دستهاش را بهنرمی با زمین آشنا میکرد، نگاه میکردند. موژیکهایی که با گاریهای خالی بتاخت از صحرا بازمیگشتند و بهسبب ناهمواریهای جاده روی گاری برمیجستند بهدیدن او کلاه از سر برمیداشتند و با تعجب به این ارباب عجیبی که پیاده از کوچه آنها میگذشت چشم میدوختند. زنهای روستایی از دروازههای خانه بیرون میآمدند یا روی پلکان خانهها ظاهرمیشدند و او را به هم نشان میدادند و با نگاه بدرقهاش میکردند. از کنار چهارمین دروازهای که سر راهش بود ناچار ایستاد زیرا گاریهایی از دروازه بیرون میآمدند و چرخهاشان غژغژ صدا میکرد و کوهی پهن بارشان بود. پِهِن را هموار کرده و روی آن حصیر پهن کرده بودند تا راننده گاری بتواند روی آن بنشیند. پسرک ششسالهای، در انتظار سواری، پای گاری بیتاب بود. روستایی جوانی، که چارق بهپا داشت و گشادگشاد راه میرفت یابو را هدایتکنان گاری را از دروازه بیرون میآورد. کرهاسب درازپای کبودرنگی از دروازه بیرون جست اما بهدیدن نخلیودوف که انتظارش را نداشت به کنار گاری پناه برد، اما رانش به چرخ گاری مالید و مجروح شد. باز پیش جست و از گاری سنگین جلو زد و خود را به پهلوی مادرش، که به گاری بسته شده بود و از نگرانی برای کرهاش شیهه میکشید چسباند. یابوی بعدی را پیرمردی لاغر اما چالاک بیرون میآورد، که برهنهپا بود و استخوانهای کتفش از زیر پیرهنش بیرون زده بود و شلواری راهراه بهپا و پیرهنی کثیف به تن داشت.
وقتی کار بیرونآوردن گاریها از دروازه تمام شد و یابوها روی خاک سخت راه، که پهن خشک جای جا روی آن پراکنده بود بهراه افتادند. پیرمرد بهسمت دروازه بازگشت و به نخلیودوف تعظیم کرد و گفت:
– تو خواهرزادهء اربابهای خدا بیامرزی؟
– بله، من خواهرزاده آنهایم!
پیرمرد که آدم کمحرفی نبود گفت: «خوشاومدی! اومدی حال ما رو بپرسی؟»
نخلیودوف که نمیدانست چه جوابی بدهد گفت: «بله، بله، بگو ببینم حالتان چطور است. چه میکنید؟»
پیرمرد پرحرف، خوشحال از اینکه فرصت حرفزدن با ارباب را پیداکرده، انگاری با لذت و لحنی کشدار و آهنگین گفت: «چه حالی ارباب، چی میتونیم بکنیم؟ زندگی از این خرابتر نمیشه!»
نخلیودوف از جاده کنار رفت و به آستانه دروازه آمد و پرسید: «چرا؟ خدا نکند خراب باشد! چه شده؟»
پیرمرد به زمین روفته و از پهن پاک زیر سقف آمد و ادامه داد: «خرابه دیگه! از این بدتر که نمیشه!»
نخلیودوف همراه پیرمرد به زیر سقف آمد. پیرمرد گفت: «خودت نیگا کن. من دوازده سر نونخور دارم.» و به دو زنی که لچکشان کنار رفته بود و عرق میریختند و چهارشاخه بهدست در کنار آخرین تل پهن ایستاده بودند اشارهکرد و ادامهداد: «ماهی ششپوت آرد بایس بخرم. از کجا بیارم؟»
– محصول خودت کافی نیست؟
پیرمرد با لحنی تمسخرآمیز گفت: «محصول خودم؟ سه نفرم سیرنمیکنه! [١] امسال محصولمون هشتخرمنچه بیشتر نبود. تا شب عیدم نکشید.»
– خوب پس چه میکنید؟
– چی داریم بکنیم؟ یه پسرمو کرایه دادم. رفته کارگری میکنه! از حضرتاشرفم قرض گرفتم. سهم مالکمام هنوز ندادم!»
– سهم مالکت چقدر میشود؟
– هر نوبتی هفدهروبل. این زندگی ماس! خدا نصیب نکنه! من خودم نمیدونم چهجوری زنده موندم!»
نخلیودوف از جایی که ایستاده بود و زمینش پاک شده بود از روی زمینی که پهن زعفرانیرنگی همچنان بر آن بود به سمت کلبه روان پرسید: «من را به کلبهات راه میدی؟»
پیرمرد گفت: «چرا نه؟ بفرما، قدمت روی چشم!» و با پای برهنه، طوری که پهن خیس از لای انگشتان پایش بیرون میزد پیش دوید و در کلبه را باز کرد. زنها لچکشان را بر سر آراستند و با چشمانی پر از وحشت و کنجکاوی، به این اربابی که لباسی پاکیزه به تن و دکمههای سردست طلا بر آستین داشت و به خانهشان میرفت نگاه میکردند.
دو دختربچه، که جز پیرهنی زمخت بر تن نداشتند از کلبه بیرون دویدند. نخلیودوف کلاه از سر برداشت و خمیدهپشت از در کوتاه کلبه وارد شد. از دالانکی گذشت و به اتاقی کثیف و تنگ رسید، که دو دستگاه بافندگی بیشتر فضای آن را میگرفت. بوی غذای ترشیده در فضا بود. پیرزنی کنار اجاق ایستاده بود، آستینهایش را بالا زده بود و ساعدهای خشکیده و آفتابسوختهاش پیدا بود.
پیرمرد گفت: «بیا، ارباب اومده خونمون مهمونی!» پیرزن، که زن بانشاطی بود، آستینهای خود را فروکشان بهمهربانی گفت: «خوش اومدی ارباب! قدمت بالای چشم!»
نخلیودوف گفت: «میخواستم ببینم چهجور زندگی میکنید!»
پیرزن، سرش را با حرکتی عصبی جنباند و گفت: «زندگی؟ همینجور که میبینی! این سقف چیزی نمونده رو سرمون پایین بیاد و یکی دونفررو نفله کنه! اما این پیرمرد میگه کلبه خوبیه، از سرمونم زیاده! خوب، لابد حق داره! ما خودمون خبر نداریم زندگیمونو شاه نداره! من حالا دارم یهچیزی درست میکنم که مردا بخورن!»
– خوب، غذاتان چیست؟
پیرزن خندید و دندانهایی را که برایش مانده بود نمایان ساخت و گفت: «غذای ما، غذای اعیونا! اول نون و کواس [٢] بعد کواس با نون!»
– نه، شوخی را کنار بگذارید! نشانم بدید ناهار امروزتان چیست؟
پیرمرد خندید و گفت: «غذا؟ غذای ما خیلی مفصل نیست! نشونش بده، پیرزن، غذامونو نشونش بده!»
پیرزن سری تکان داد و گفت: «میخوای غذای دهاتی ما رو ببینی چیه؟ عجب اربابی! از همهچیز میخواد سر درآره! گفتم که نون و کواس. بعدش آش کلم. دیروز زنا ماهی هم گرفتن و یکخرده برام آوردن. منم کردمش تو آش کلم. ایندفعه آشمون گوشتم داره. بعدش هم سیبزمینی!»
– همین؟
پیرزن خندید و به سمت در نگاه کرد و گفت: «دیگه چی میخوای؟ یک قلپ شیرم دنبالش میکنیم تا از گلومون پایین بره!»
در کلبه باز مانده بود و دالان پر از دهاتی بود. پسربچهها دخترکان و زنان بچهبهبغل در هم تپیده بودند و این ارباب عجیب را تماشا میکردند، که آمده بود ببیند که موژیکها چه میخورند. و پیرزن البته به خود میبالید که با ارباب حرف زده و توانسته به او توضیح بدهد و میدانست که چهجور با اربابها رفتار کند.
پیرمرد گفت: «بله قربان، زندگی سگی داریم. حرفندار.» و رو به جمعیت دالان کرد و گفت: «برید پی کارتون! یااله گورتونو گمکنین!»
نخلیودوف گفت: «خوب، خدا نگهدار!» و ناراحت بود و شرمسار، گرچه برای این احساس خود هیچ توضیحی نداشت.
پیرمرد گفت: «خدا نگهدارت باشه ارباب! خونه ما رو روشن کردی! خدا عوضت بده که یاد ما افتادی!»
جمعیت دالان بههم فشار آوردند و راهی باز کردند تا ارباب بگذرد. نخلیودوف به کوچه رفت و رو به بالا به راه افتاد. دو پسربچه برهنهپا بهدنبال او از دالان بیرون آمدند. یکی بزرگتر بود و پیرهن کثیفی به تن داشت که زمانی سفید بوده بود و دیگری پیرهن کهنه و پارهای که در اصل گلی بود اما رنگی برایش نمانده بود.
آنکه پیرهن سفید داشت پرسید: «خوب ارباب، حالا میخوای کجا بری؟»
نخلیودوف گفت: «میروم سراغ ماتریونا خارینا. تو میشناسیش؟»
پسرک کوچکتر که پیرهن پاره گلیرنگ به تن داشت معلوم نبود چرا خندید. اما پسرک بزرگتر با لحنی جدی باز پرسید: «کدوم ماتریونا؟ پیرهرو میگی؟»
– بله، پیره!
– خوب، پس سمینکا رو میخوای! اونور دهه. ما دنبالت میایم. یالا فیدکا، بیا اربابو ببریم!
– پس اسبا چی میشن؟
– خدا بخواد بلایی سرشون نمیاید!
فیدکا مخالفتی نداشت و سهنفری رو به بالا در کوچه به راه افتادند.
٢ نخلیودوف با بچهها راحتتر بود تا با سالمندان و ضمن راه با آنها حرف میزد.
پسرک کوچکتر که پیرهن گلیرنگ به تن داشت دیگر نمیخندید و حرفهایش مثل رفیق بزرگترش معقول و باتفصیل بود.
نخلیودوف پرسید: «توی ده شما از همه بیچیزتر کیست؟»
– از همه ندارتر؟ میخاییلا خیلی گداس! سمیون ماکاروف هم گداس! مارفا که دیگه هیچ! از همهشون گداتره!»
فیدکا گفت: «آنیسیا رو چرا نمیگی؟ از همه اینا گداتره! آنیسیا یه گابم نداره. برا نون شبش میره گدایی!»
پسر بزرگتر گفت: «آنیسیا گاب نداره، اما سهنفر بیشتر نیسن! مارفا باس شیکم پنجنفرو سیر کنه!»
پسرک گلیپوش که طرفدار آنیسیا بود گفت: «باشه، عوضش آنیسیا بیوهاس!»
پسر بزرگتر گفت: «خوب بیوه باشه! اون یکی شوهر داره اما با بیوه فرقی نداره!»
نخلیودوف پرسید: «شوهرش کجاست؟»
پسرک اصطلاح معمول را بکاربران گفت: «تو زندونه، آب خنک میخوره و شیپیشا رو چاق میکنه!»
پسرک کوچکتر، که صورت سرخی داشت فورا بهتفصیل توضیح داد که: «تابستون دو تا درخت توس از جنگل برید. درختا کهن نبودن. آخه جنگل مال اربابه! شیش ماهه که تو زندونه! حالا زنش میره گدایی، خوب چکار کنه، شیکم سه تا بچه و مادربزرگ پیرش رو بایس سیر کنه!»
نخلیودوف پرسید: «خانهاش کجاست؟»
پسرک گفت: «همین جا!» و کلبهای را نشانداد، در کنار همان کورهراهی که نخلیودوف در آن پیش میرفت و طفل خردسالی، که مویی بهرنگ کاه داشت ایستاده بود و بهزحمت تعادل خود را بر پاهای چنبری لرزانش حفظ میکرد.
در این هنگام زنی که پیرهن خاکستریرنگ کثیفی به تن داشت و به آن میمانست که خاکستر بر آن پاشیده باشند وحشتزده از کلبه بیرون دوید و فریاد زد: «واسکا! باز کجا رفتی شیطونک!» و طوری طفلش را بغل زد و به کلبه برد که گفتی میترسید نخلیودوف بلایی سرش بیاورد.
این همان زنی بود که شوهرش به گناه بریدن چند نهال توس از جنگل ارباب به زندان افتاده بود.
وقتی به کلبه ماتریونا نزدیک شدند نخلیودوف پرسید: «خوب، حالا این ماتریونا چه؟ او هم گداست؟»
پسرک لاغر سرخرو با لحنی قاطع، که حکایت از یقینش میکرد گفت: «چی؟ ماتروینا گدا کجا بود؟ ماتریونا مشروب قاچاق میفروشه!»
نخلیودوف وقتی به کلبه ماتریونا رسید پسرکان را مرخصکرد و به راهرو و بعد به کلبه وارد شد. کلبه پیرزن شش آرشین بیشتر نبود بهطوری که یک آدم بزرگ نمیتوانست روی تختی که پشت بخاری بود بخوابد و پایش را دراز کند. نخلیودوف با خود گفت: «طفلک کاتیوشا روی همین تخت زاییده و بعد بیمار افتاده!» تقریبا تمام فضای کلبه را دستگاه جولاهی آشغال کرده بود و وقتی نخلیودوف وارد شد و سرش به سر در کوتاه کلبه خورد پیرزن و بزرگترین نوهاش که دخترکی بود داشتند تار بر آن میبستند.
دو نوه دیگر بهدنبال ارباب شتابان به کلبه بازگشته و پشتسر او در درگاه ایستاده دست به چهارچوب در گرفته بودند.
پیرزن، که خلقش تنگ بود، زیرا گرهای در کارش پیدا شده بود با لحن تشر گفت: «با کی کار داری؟»
از این گذشته چون مشروب قاچاق میفروخت به بیگانگان بدگمان بود و از آنها میترسید.
نخلیودوف گفت: «من مالکم. میخواستم با شما حرف بزنم.»
پیرزن در صورت او زل زده کمی ساکت ماند. بعد ناگهان سراپا عوضشد و با مهربانی دروغین و خوشرویی مجازینی گفت: «وای خاک تو سرم! تویی شاهِ پسرا؟ من پیر خرفتو بگو که بجا نیاوردمت! گفتم لابد یه غریبهاس راه گم کرده یا اومده اسباب دردسر بشه! وای خدا رو شکر نمردم و دیدمت!»
نخلیودوف نگاهی به در بازمانده کرد، که بچهها و پشتسرشان زن لاغری در درگاه آن ایستاده بودند و زن طفل کوچکی در بغل داشت نحیف و بیمار، که با وجود بیماری لبخند میزد. گفت: «میخواستم دو کلمه خصوصی با شما حرف بزنم.»
پیرزن رو به بچهها داد زد: «اینجا چی میخواین خبر مرگتون؟ ندیده دیدین؟ ببینم این چوبم کو؟ یالا برین گورتونو گمکنین! درم پشت سرتون ببندین!»
بچهها فرار کردند و زن لاغر نیز در را بست.
پیرزن گفت: «من میگم این کیه اومده سراغ من. حالا میبینم خود اربابه! دردت به جونم! کلبه تاریک ما رو روشن کردی! فدات شم! این سوراخی من قابل تو رو نداره، قدمت رو چشمم! بیا تصدقت، بیا اینجا بنشین! بیا حضرت اجل!»
این را که میگفت نیمکت را با گوشه پرده پنجره پاککرد. «منو تماشا کن که میگفتم این غریبه کیه اومده سروقت من. حالا میبینم خود اربابه! جونم به قربونت! ما که هرچی داریم از تو داریم. پیر شدم و خرفت شدم، مادر! چشمم دیگه درست نمیبینه! بایس منو ببخشی!»
نخلیودوف نشست و پیرزن جلوش ایستاد، دست راستش را ستون چانه کرده و آرنچ تیز و استخوانی آن را بر دست چپ تکیه داده و با لحنی آهنگین گفت:
– اما توهم دیگه خیلی جوون نیستی، اون وقتا یه شاخ شمشاد بودی! حالا تماشاش کن خدا مرگم بده!
تو هم پا به سن گذاشتی! انگار تو هم دردسر داری!»
– من آمدهام یک چیزی از تو بپرسم. تو کاتیوشا ماسلاوا یادت هست؟
– کاتیوشا؟ معلومه که یادمه! چطور میشه یادم رفته باشه؟ خواهرزادهام بود… وای خدا، چه اشکها براش ریخت! خاطرت جمع باشه، من از قضیه خبر دارم. پدرکم، کیه که گناه نکرده باشه؟ یا خجالت تزار رو نداشته باشه؟ کار جوونیست دیگه! شما با هم چای و قهوه میخوردین! خوب، از کار شیطون نباس غافل شد! حرومزاده خیلی مکاره! چی میشه کرد دیگه! حالا تو اگه ولش کرده بودی، حق داشتی غصهشو بخوری! اما بزرگی کردی و مهربون بودی و صد روبل بش دادی! اون وقت این دختر دیوونه چی کرد؟ خدا یه ذره عقل به این دختر نداده بود. اگه نصیحت منو گوشکرده بود میتونست مثل یه خانوم زندگیشو بکنه! خواهرزاده منه، باشه، اما من حق رو میگم! من یه جای خیلی خوبی براش پیدا کردم. اما سرش خیلی باد داشت. تمکین نمیکرد. اربابشو فحشکاری کرد. تو خودت بگو! ما بیچارهها که نمیشه تو روی اربابمون وایسیم. بدوبیراه بش بگیم. خوب، معلومه بیرونش کردن. بعد رفت پیش یه جنگلبون. اگه عاقل بود میتونست همونجا موندنی بشه. اما نه، کلهشقی کرد.
– من میخواستم از بچهاش برایم بگویی! اینجا پیش تو زایید، نه؟
– بچه رو میگی، پدرکم؟ من اون وقت خوب بش فکر میکردم. کاتیوشا حالش خیلی بد بود. فکر نمیکردم دیگه بتونه از جاش بلندشه. خودم بچه رو بردم غسل تعمیدش دادم و دادمش پرورشگاه. گفتم اگه مادر بیچاره مردنیه چرا این فرشته معصومو اینجا نگه دارم و عذابش بدم؟ اینجور وقتا مردم کار منو نمیکنن. بچه رو نگه میدارن و شیرش نمیدن تا بچه بمیره! من گفتم یه کار خیر میکنم. بچه رو میبرم پرورشگاه تا زنده بمونه. پول که داریم!»
– خوب، بچه را که دادید یک شماره ندادند؟
– چرا پدرکم، شمارهام دادن! اما طفل معصوم زود مرد. زنک به من گفت بچه رسیده و نرسیده مرد.
– زنک کیست؟
– همون که بچه رو برد پرورشگاه دیگه! مال سکارودنایه. کارش همین بود. اسمش مالانیا بود. اما عمرشو داد به تو! زن باعرضهای بود. فکرمیکنی چه کار میکرد؟ بچه بش میدادن. بچهها رو نگه میداشت، شیر میداد تا چند تا بشن و ببردشون. سه تا چهارتا که میشدن با هم میبردشون مسکو پرورشگاه. کارشو خوب بلد بود. یه گهواره بزرگ داشت بهقدر دو تا گهواره! یه دسته ام داشت. بچهها رو طوری توش میخوابوند که سراشون چهار گوشه گهواره باشه و پاهاشون وسط پهلوی هم. تا به سروصورت هم لگد نزنن. این جوری چهار تا چهارتا میبردشون. یکی یه پستونکام میذاشت تو دهنشون تا طفلکیا جیغ نکشن.»
– خوب، بعد؟
– هیچی دیگه، بچه کاترینا رم اون برد. اما دو هفتهای پیش خودش نگهش داشت تا چند تا بچه جمع شن!
نخلیودوف پرسید: «خوب، بگو بچه سالم و سرحال بود؟»
– مثل یه تیکه ماه، همچنین بچهای هیچجا پیدا نمیکنی!» و با چشم پیرش چشمکی به او زد و افزود: «عین خودت، پدرکم!»
– پس چرا مرد؟ لابد خوب غذا بش نداده بوده!»
– چه غذایی پدرکم! مال خودش که نبود. دلش چه سوخته بود! آنقدر غذا بش میداد که زنده به پرورشگاه برسه! گفت به مسکو که رسید مرد. مدرکم داشت. بچه را زنده به پرورشگاه رسونده بود. زنک باکلهای بود!»
و این تمام چیزی بود که نخلیودوف درباره فرزندش دانست.
پینوشتها:
١- چنانکه میدانید مقیاس وسعت زمین با شمار بندگان مردی که به آن زمین تعلق داشتند سنجیده میشد.
٢- کواس نوشابهای است اندکی الکلی، که از تخمیر جو و نانهای کهنه که کسی نمیخورد و گاهی میوههای ترس. نوشابه فقیرانهای است.
شرق