این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
به زندگی من خوش آمدید -۱ : لیلی گلستان، مترجم
گفتگو با لیلی گلستان
فاطمه رسولی
ماجرا اینطور شروع شد: گروه هنر و ادبیات رادیو جهانی صدای آشنا برنامه ای داشت با عنوان «قاصدک» با بارویکرد ادبی و هنری که از بهار ۱۳۹۱ تا پاییز سال۱۳۹۲، هر هفته، از این رادیو به صورت زنده برای هموطنان خارج از کشور پخش می شد. بخشی از این برنامه به گفتگو با اهالی ادبیات اختصاص داشت و مسئولیت آن بر عهده من بود. در در این بخش هر بار با نویسنده شاعر یا مترجمی گفتگویی ترتیب می دادم و درباره خودش، زندگی اش و حرفه ای که انتخاب کرده بود، با هم گفتگو می کردیم.
شبکه جهانی صدای آشنا در سالی که گذشت به خاطر سیاستهای جدید سازمان صدا و سیما منحل شد. به این ترتیب پایگاه اینترنتی این شبکه و آرشیو برنامه ها نیز از دسترس خارج شد. حیفم آمد این گفتگوها به فراموشی سپرده شوند در حالی که دربرگیرنده نکات جالبی درباره این چهره ها بودند.
بهترین راه ثبت آنها در مدیومی دیگر بود، آنهم به شکلی مکتوب بود که این گفتگوها به شکلی تازه به حیات خود ادامه دهند.
دو سالی از آن روزها گذشته بهتر دیدم برای بازبینی و به روز شدن این گفتگوها دوباره به سراغ مصاحبه شونده ها بروم و گفنگوهایی تازه ترتیب داده و نکاتی جدید به آنها بیفزایم و برای انتشار به سایت «مد و مه» بسپارم.
حالا هماهنگی ها انجام شده و اولین گفتگوی این مجموعه که با خانم لیلی گلستان، مترجم باعتبار و مدیر یکی از مهمترین گالری های ایرانی، پیش روی شماست. با این توضیح که بخش اول این گفتگو در دی ماه سال ۱۳۹۱ انجام شده و بخش دوم آن در اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۴ و چه خوب که خانم گلستان این روزها با کتاب آقا صمد و ماهی سیاه کوچولو در مرکز توجه ها هم ست.
****
او سرشار از انرژی است، زندگیاش، سابقه کاریاش، صدایش پشت تلفن و خندههایی که در اغلب عکسها به لب دارد این واقعیت را به خوبی منعکس میکند. از زمانی که اولین کتابش در ۲۳ سالگی منتشر شد تا امروز که ۷۰ ساله شده است، آنقدر در زمینههای فرهنگی و هنری فعالیت داشته است، که کسی برای معرفی او در ابتدا به اینکه او دختر ابراهیم گلستان است، اشاره ای نکند. و البته خودش هم وقتی صحبت میکند، تکیهای بر شهرت پدرش ندارد. لیلی گلستان خودش تا اینجا رسیده است و خودش بوده است. شرح این رسیدن را از زبان خودش بخوانید.
کودکی شما خیلی پر ماجرا به نظر می رسد.زندگی خانهای که محل رفت و آمد هنرمندان و ادیبان معاصر بوده است. کمی درمورد آن زمان برایمان بگویید.
پر ماجرا نبوده است، ماجرا، شاید معنی متفاوتی داشته باشد. میتوانم بگویم جالب بوده و شاید نسبت به زندگی بچههای هم دوره خودم متفاوت بوده است. پدر من هم نویسنده بود هم کارگردان. مادرم هم خیلی به هنر علاقهمند بود و خانهمان محل رفت و آمد نویسندگان، شاعران و نقاشان بود. آدمهایی مثل اخوان ثالث، سهراب سپهری، ابوالقاسم سعیدی، صادق چوپک و بسیاری دیگربه خانه ما میآمدند. بیشتر جمعهها دور هم جمع میشدند، با هم بحث میکردند. راجع به کتابهایی که دارند مینویسند یا راجع به کتابهایی که نوشته بودند، با هم حرف میزدند. قصههایشان را برای هم تعریف میکردند، گاهی با هم اختلاف پیدا میکردند، صدایشان بالا میرفت و البته بعد همه چی ختم به خیر میشد و باز جمعه بعدی. من بچه بودم و نمیتوانستم در کارهاو حرفهای آنها دخالت کنم و وارد بحث و گفتگو شوم. فقط تماشا میکردم و به خاطر میسپردم. اسم خودم را در آن دوره ناظر خاموش گذاشته ام. از بعضیهایشان خیلی خوشم میآمد، از بعضیهایشان هم خیلی خوشم نمیآمد. جلال آل احمد جز کسانی بود که من خیلی خیلی دوستش داشتم. برای اینکه خیلی پرشور بود. همیشه با صدای بلند صحبت میکرد و دستهایش را تکان میداد. وقتی میخواست حرف بزند بلند میشدو راه میرفت. خیلی برای من آدم جذابی بود و خانمش، سیمین خانم که خیلی جذاب، مهربان و دوستداشتنی بود. از همه بیشتر این دو نفر را دوست داشتم. اخوان ثالث هم حضورش فوق العاده بود. حالاتهایش، شعرخواندنهایش. چشمهایش را میبست وبه حال خود میرفت. در شلوغی آن روزها یک گوشه اتاق زندگی خودش را میکرد و این خیلی برای من جالب بود. اخوان ثالث خیلی آدم دوست داشتنی و به شدت جذابی بود. من کودکیهایم را با آن آدمها گذراندم. دوستشان داشتم.
حرف از جلال آل احمد شد. آنقدر که خودش را دوست داشتید سبک و کارهایش را هم دوست دارید؟
بله. من خیلی سبک و کارهای او را دوست دارم. آن جملات کوتاه عصبی پر شتابش را خیلی دوست دارم.
به نظر میرسد دیگر کسی نمیتواند مثل جلال بنویسد.
نه،نمیتواند. خیلیها دیگر اینطور نیستند. نه دیگر مثل او. جلال آل احمد خیلی پر شور و عصبی بود و این خصوصیتهایش خیلی قشنگ در نوشتههایش وجود دارد. یعنی [در آثارش] واقعا خودش است.
چند سال از زندگیتان به این منوال و در میان حضور پررنگ ادیبان معاصر گذشت؟
خیلی. شاید من از نه ده سالگی این در حال و هوا بودم تا پدرم از ایران رفت. تا وقتی که او بود این حال و هوا بود. گاهی آدمها عوض میشدند.ولی [جلسات] دائم برگزار میشد. من هم بزرگتر شده بودم. خانه خودم را داشتم. دیگر [جمعهها] دعوت میشدم. به جمعشان میرفتم و مینشستم و باز تماشا میکردم .ولی این بار میتوانستم در بحثهایشان شرکت کنم.
و چقدر خوشحال میشدید که میتوانستید در بحثهایشان شرکت کنید.
(میخندد) خیلی خوشحال میشدم که دیگر میتوانستم حرف بزنم. به این خاطر که سالیان سال فقط گوش میکردم. چون ناظر خاموش بودم به خودم اجازه نمیدادم دخالت کنم. البته در همان کودکی و نوجوانی هم عقاید خودم را داشتم، ولی به خودم اجازه نمیدادم که حرفی بزنم. بزرگترکه شدم، رفتم پاریس درس خواندم، برگشتم و ازدواج کردم. دیگر بزرگ شده بودم و میتوانستم اظهار عقیده کنم. و اظهار عقیده میکردم.
ازدختر نوجوانی که به پاریس میرود و خانم جوانی بر میگردد که طراحی پارچه خوانده است،برایمان بگویید.
کلاس نهم متوسطه را که تمام کردم من را به پاریس فرستادند. نمیدانم چرا. پدر و مادرم هم هیچ وقت به من نگفتند چرا من را به پاریس فرستادند. به هر حال من به پاریس رفتم. به مدرسهای در حومه پاریس که متعلق به راهبهها بود. خوب من یک دختر خیلی رها و آزاد در یک خانهای که همیشه آدمهای مهم میآمدند و میرفتند، دوستان خودم میآمدند و میرفتند. خوش بودیم. بازی میکردیم. واقعا خوشبخت بودم. من نمیدانم چرا من را برداشتندو انداختند در این مدرسه وحشتناک راهبهها و من فقط کارم گریه کردن بود. همهاش گریه کردم وگریه کردم تا اینکه یکی از دوستان پدرم بعد از شش ماه به دیدنم آمد. من مرتب میگفتم من را برگردانید من اینجا درس نخواهم خواند و درس هم نمیخواندم. آن دوست زمانی من را دید که پانزده کیلو لاغر شده بودم. وقتی به تهران برگشته بود، به پدر و مادرم گفته بود این را برگردانید،دارد میمیرد. همین روزها میمیرد. پدر و مادرم ترسیدند و من را برگرداندند. وقتی برگشتم، در فرودگاه پدر و مادرم من را نشناختند من رفتم جلو گفتم منم وآنها از دیدن ظاهر من حالشان بد شد. دیدند که دختر سلامتی را فرستاده بودند اما حالا با زخم معده و اختلالات روانی برگشته است. حال من آن زمان بسیار بد بود. باید یک طوری بازسازی میشدم. دوسالی در تهران ماندم. دوباره به مدرسه رفتم. اما یک سالی عقب افتاده بودم و دیگر دوستان خودم با من نبودند. خیلی بد بود. خیلی اشتباه کردند که این کار را کردند. بعد از دوسال از لحاظ روحی آماده بودم که دوباره به پاریس بروم. این بار به عنوان پانسیون خانه یکی از آشناهایمان رفتم.در سفر جدیدم خیلی به من خوش گذشت و خیلی خوب درس خواندم. یک روز درمیان صبحها میرفتم سوربن تاریخ ادبیات و هنر دنیا میخواندم. خیلی همه چیز عالی بود. سه سال عصرها به مدرسه و صبحهابه سوربن میرفتم. خیلی چیز یاد گرفتم. خیلی تئاتر رفتم. موزه رفتم و خیلی استفاده کردم. واقعا استفاده کردم. بعد طراحی پارچه و دکور برای تئاتر خواندم.
بعد از گرفتن مدرکم که برگشتم تهران، رفتم کارخانجات پارچه بافی مقدم که تازه راه افتاده بود. آنجا من را استخدام کردند و دوسالی آنجا کار کردم. یادم میآید قرار شد هزار تومان به من حقوق بدهند. پدرم گفتای وای چقدر زیاد دارند به تو پول میدهند با این پول میخواهی چکار کنی، لوس نشی. اصلا نمیدانستم باید با این پول چه کار کنم. برای شروع و حقوق اولم خیلی عالی بود. خیلی اعتماد به نفس پیدا کردم. بعدم فرخ غفاری که از دوستان پدرم بود یک بار من را خواست و گفت کسی به اسم رضا قدسی آمده است و میخواهد تلویزیون درست کند گفت اگر دوست داری بیا طراحی لباس و دکورش را به عهده بگیر. ما رفتیم با آقای قدسی ملاقات کردیم و رفتم تلویزیون و حدود هفت هشت سال هم تلویزیون کار کردم.
دهه شصت کتاب فروشی داشتید در منزل چه شد که به گالری تبدیل شد؟
من خیلی آدم پرکاری هستم صبح که بیدار میشوم باید برنامهای داشته باشم. ضمن اینکه سه تا بچه داشتم باید یک جوری زندگی را میگذراندم. خوشبختانه خانهای داشتم که گاراژش میتوانست یک چیزی شود و من فکر کردم که خوب من که اهل کتاب هستم اینجا را کتاب فروشی کنم. رفتم از شهرداری مجوز گرفتم و وارد اتحادیه کتاب فروشان شدم و کارم را شروع کردم. همه چیز خیلی قانونی و رسمی و جدی بود. خیلی خیلی خاطره خوبی از آن دوران دارم. برای اینکه دهه شصت، در این تاریخ سی و [چند] ساله ما خیلی دهه عجیبی بود. هر روز یک اتفاقی میافتاد. من آرام در کتاب فروشی نشسته بودم اما این اتفاقات دائم وارد کتاب فروشی میشد. آدمها میآمدند و راجع به این اتفاقات صحبت میکردند، بحث و جدل میشد. کتاب بسیار منتشر میشد. کتابهای جلد سفید چاپ میشد. همه چیز آزاد بود. خیلی شلوغ و جذاب بود.
این بود که به خود من خیلی در این شش هفت سالی که کتاب فروشی داشتم خوش گذشت. با آدمهای جالبی آشنا شدم. من محمود دولت آبادی و احمد محمود را آنجا شناختم. آدمهای مهمی به کتاب فروشی میآمدند. شاملو چندین بار آمد. این آدمها را از نزدیک آنجا دیدم. برای من افتخاری بود که آنها به کتاب فروشی من میآمدند، مینشستند، بحث میکردند، با آدمهایی که به کتابفروشی میآمدند، حرف میزدند. با خود من وارد گفتگو میشدند. خیلی خیلی خوب بود. خیلی چیز یاد گرفتم و خیلی چیز دیدم.
طراحی پارچه، تلویزیون و کتابفروشی را پشت سر گذاشتید و رسیدید به ترجمه، چرا سراغ ترجمه رفتید؟
من یک اخلاقی دارم که نمیدانم خوب است یا بد. مثلا اگر یک فیلم خوب میبینم، یک تئاتر خوب میبینم، یک کتاب خوب میخوانم، دلم میخواهد که دوستانم هم در این لذت من شریک شوند. وقتی کتاب به زبان فرانسه میخواندم و دوستانم نمیتوانستند بخوانند، مثلا انگلیسی بلد بودند یا اصلا زبان بلد نبودند، دلم میخواست یک جوری آنها هم لذت خواندن کتاب خوبی که خوانده بودم، شریک شوند و کیفش را ببرند. واقعا شروعش اینطوری بود. اولین کتابی که ترجمه کردم «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» نوشته اوریانا فالاچی بود. این کتاب هم مثل جریان کارخانجات مقدم که شانس آوردم و خیلی اعتماد به نفس پیدا کردم، خیلی کتاب موفقی شد. من ۲۳ سالم بود. تمام روزنامهها از انتشار کتاب نوشته بودند و من خیلی تشویق شده بودم. واقعا یک شبه معروف شدم و این برای من خیلی کیف داشت. یادم است زمان ترجمه این کتاب ، بچهام تازه به دنیا آمده بود . هم از او نگه داری میکردم و هم کتاب را ترجمه میکردم. حال خوبی بود. خیلی خوشبخت بودم. خوانندههای کتابم خیلی من را تشویق کردند و روزنامهها راجع به این کتاب نوشتند. خوب کتاب، کتاب مهمی بود ولی خوشبختانه از ترجمهاش هم که تعریف کردند. من دیگر واقعا عرش را سیر میکردم. این بود که خیلی تشویق شدم تا این کار را ادامه دهم. بنابراین ادامه دادم با انتشارات امیرکبیرهمکاری کردم. بعد هم ترجمه داستان «میرا» نوشته کریستوفر فرانک و«زندگی در پیش رو» نوشته رومن رولان انجام دادم و دیگر همین طور رفتم جلو.
معیارتان هم برای انتخاب کتاب همیشه همین بوده است که اول خودتان با کتاب درگیر شوید و خوشتان بیاید.
بله. کتابی برای ترجمه انتخاب میکنم که دوستش داشته باشم. من هیچوقت سفارشی کار نکردم، اینکه کسی بگوید بیا این کتاب را ترجمه کن، من هیچ وقت این کار را نکردم. کتابی را ترجمه می کردم که خودم دوستش داشته باشم. یعنی هر کاری که میکنیم باید دوست داشته باشیم چون اگر اینطور نباشد، در آن کار موفق نمیشویم. خوشبختانه مثل اینکه سلیقه من سلیقه عام بود برای اینکه کتابهایی که ترجمه کردم همگی متعدد چاپ شدند. «زندگی جنگ و دیگر هیچ» از سال ۱۳۴۸ تا الان همینطور دارد چاپ میشود. کتابهای دیگرهم همگی به چاپهای هشتم و نهم و دهم رسیدند. من هیچ کتابی که در چاپ اول مانده باشد، ندارم. کتابی با عنوان «درباره رنگها» نوشته لودویگ ویتگنشتاین ترجمه کردم. کتاب سختی است. درباره فلسفه رنگها صحبت میکند. من از حرفهایی که نویسنده درباره رنگها میزد خیلی تعجب کردم و برایم جذاب بود. این کتاب را به خاطر عجیب بودنش ترجمه کردم. وقتی خواستم با ناشر قرارداد ببندم گفتم که این کتاب اصلا فروش نخواهد کرد و فقط خودم دوستش دارم. گفت کتاب مهمی است فروش هم نکند مهم نیست. نشر مرکز اینطوری فکر میکرد. اما «درباره رنگها» هم بارها تجدید چاپ شده است.
از ترجمههای خارج از حوزه ادبیات شماصحبت کنیم. ا کتاب «محاکمه سقراط» با ترجمه شما منتشر شده است، کتاب خیلی قدیمی است، موضوع خیلی قدیمی است. هرچند همچنان جذاب است. چرا رفتید سراغ «محاکمه سقراط»؟
من خیلی دیر این کتاب را خواندم. وقتی آن را خواندم، دیدم چقدر شبیه الان ماست. عجیب بود. تمام فضایی که در این کتاب هست، فضای ماست، نه فقط ایران، همه جا. فضای دنیای الان ماست. این است که من دیدم این همه سال گذشتته است اما ما هنوز اندر خم یک کوچهایم. باز آدمها همان هستند. به هم تهمت میزنند. همدیگر را لو میدهند. یکدیگر را آزار میدهند. به همدیگر حسودی میکنند. رقابتهای بد میکنند. اصلا همهاش الان است. بعد فکر کردم خوب چرا که نه. دوباره ترجمهاش میکنم. این کتاب خیلی سال پیش و فکر میکنم دوبار ترجمه شده بود. من هم دوست داشتم ترجمهاش بکنم که کردم.
از کودکیتان، از زندگی پر ماجرایتان، از سالهای دهه ۶۰ گفتیم. هر کدام از این روزها و سالهای زندگی شما میتوانند یک داستان باشند، میتوانند یک زندگی نامه پر مخاطب باشند، چرا نمینویسید؟
کتابی چند سالی پیش منتشر شد که مصاحبه با من بود. در واقع «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران» بود که چند سال پیش نشر ثالث منتشر کرد. [درقالب پروژهای] با تعدادی شاعر، نویسنده و مترجم، مصاحبههایی شد و کتابهایی منتشر شد. من هم یکی از آنها بودم. خیلی عجیب بود که کتاب من به چاپ جهارم رسیدو بعد جلویش را گرفتند. نمیدانم چرا. خوب خیلی عجیب است که زندگی یک آدم به چاپ چهارم برسد.* من خودم نمیتوانم درک کنم زندگیام تا چه اندازه میتواند برای دیگران جذاب باشد، چون داخل گود هستم. ولی شما نمیدانید این کتاب چقدر بازتاب داشت. چقدر از شهرستانها و جاهایی که من حتی اسمشان را نشنیده بودم، به من تلفن می کردند و میگفتند این کتاب به ما امید داده است. من اصلا نمیدانم کجای کتاب به آنها امید داده است. من در این کتاب هیچ کاری را که آگاهانه انجام ندادم، از من سوال میشد و من جواب میدادم. من آدم خوشبینی هستم. آدم مثبتی هستم. آدمی هستم که فکر میکنم که انسان باید تلاش بکند تا آ ن چیزی که شدنش سخت است، بشود. باید هدف داشته باشد. من اینها را در صحبتهایم گفته بودم. شاید [علت امیدواری آنها این جملات باشند]. هنوزم واکنشهایی که از خوانندگان این کتاب می بینم ،برای من خیلی عجیب است. خیلی خیلی عجیب است.
زمانی پسر جوانی از کردستان تلفن کرد و گفت که من عاشق دختری بودم و جرات نمیکردم به آن دختر اظهار عشق کنم یا به خواستگاریاش بروم. کتاب شما را که خواندم جرات پیدا کردم و به خواستگاری رفتم . پس فردا نامزدی ماست از شما خواهش میکنم به کردستان بیایید. خوب من نرفتم. اما فکر کردم چطور ممکن است حرفهای من به این پسر جرات داده باشد؟ ولی خوب داده بود. این برای من خیلی عجیب بود. یا یک خانمی به من تلفن کرد و گفت من در زلزله بم همه زندگی و خانوادهام را از دست دادم و تصمیم به خود کشی داشتم، برای اینکه هیچ آیندهای پیش رویم نبود. کتاب شما را یکی از دوستانم به من داد و خواندمش. الان در بم کتاب فروشی باز کردم وخیلی موفق هستم. حالم خیلی خوب است. یک جعبه بزرگ خرما هم برای من فرستاده بود. اینها خیلی خوب هستند. این واکنشهای خیلی به من لذت میدهند. ولی من وقتی این مصاحبهها را انجام میدادم اصلا به این موضوع فکر نمیکردم. واقعا اصلا فکر نمیکردم چنین واکنشهایی در برداشته باشد.
چه کار جدیدی در دست دارید؟
کار جدیدم استراحت است. (با خنده) بعد از ترجمه «محاکمه سقراط» باید استراحت میکردم. من معمولا بعد از اینکه کتابم منتشر میشود، یک سالی هیچ کاری نمیکنم. چون وقتی قراردادی را امضا میکنم، آنچنان متعهد میشوم و فکر میکنم غیر از ترجمه هیچ کار دیگری نباید بکنم که تمام راحتی و رهاییام گرفته میشود. الان موقع استراحتم است. اما قراردام حاضر است و باید بروم امضایش کنم. در سفر اخیرم به پاریس کتاب خیلی جالبی پیدا کردم. کتاب پرسرو صدایی بود که نقدهای بسیاری دربارهاش نوشته شده است. بعد از خواندن این کتاب متوجه شدم، چقدر مناسب حرفه گالری دار بودن من است. نویسنده که محققی در زمینه تاریخ هنر است زندگی ۱۳ نقاش از قرن شانزدهم تا بیستم میلادی را بررسی کرده و نشان داده است که آنها چه تمهیدات و شگردهایی به کار بردند، چقدر سختی کشیدند و چه کلکهایی زدند که کارشان به فروش برسد. اسم کتاب «نقاشها همیشه پول را دوست داشتند» است. کتاب خیلی شیرینی است. خیلی مثل الان ماست. هنگام خواندن این کتاب خیلی به آدم خوش میگذرد. بعد از خواندن کتاب فکر کردم که حتما باید برای ما ترجمه شود. انشالله تا یکی دوماه دیگر شروعش میکنم.
***
ترجمه کتاب «نقاشها همیشه پول را دوست داشتند» به کجا رسیده است؟
درحال پاکنویس کردنش هستم. فقط اینکه اعتراف کنم خودم هنگام ترجمه کردن و پاک نویس کردن این کتاب، لذت میبردم. وقتی این کتاب را میخوانید دائم دچار شگفت زدگی میشوید. چون اصلا فکر نمیکنید بعضی از نقاشانی که در دنیا معروفند و غول تاریخ هنر دنیا هستند، انقدر شخصیت حقیر و کوچکی داشته باشند. در واقع خنده باشند. واقعا بعضی مواقع کارهایی میکنند که خنده دار است.
چه زمانی چاپ میشود؟
هر وقت کتاب را تحویل دهم. چون من وسواسی هستم چندین بار کار را پاکنویس میکنم. این اولین پاکنویس است. اما دوباره کار را میخوانم و پاره میکنم و باز از نو پاکنویس میکنم. فکر میکنم این کتاب برای مهر و آبان چاپ شود.
بین ترجمه این کتاب شروع کردید به نوشتن یک قصه، کاری که تا حالا نکرده بودید. از «آقا صمد و ماهی سیاه کوچولو» برایمان بگویید.
«آقا صمد و ماهی سیاه کوچولو» برای من یک اتفاق بود. خیلی هم اتفاق شیرینی بود. یک ایده بودکه نوشتنش هم خیلی طول نکشید. وقتی این ایده میخواست به تصویر دربیاید برای من مرحله خیلی جذاب و هیجان انگیزی بود. اینکه چطور تصویرهایش ساخته میشد. اینکه چطور تصویرگر انتخاب کردم. اتفاق خوب این کتاب به نظر من تصویرهایش است.
برای تصویرگری سراغ آقای فرشید مثقالی، تصویرگر «ماهی سیاه کوچولو» نرفتید؟
اول با ایشان تماس گرفتم. فکر میکردم باید برای انتخاب تصویر اول از همه به ایشان زنگ بزنم. ایشان از اینکه من همچین چیزی نوشتم، درواقع از این اسطوره شکنی که برای صمد اتفاق افتاده، خیلی استقبال کردند و برایشان خوشایند بود. ولی گفتند که من سالها ست تصویرگری نکردم و فکر نمیکنم بتوانم این کار را انجام دهم. بعد از آن سراغ آقای کیارستمی رفتم ایشان خیلی قصه را دوست داشتند. گفتند که تصویرهای خوبی میشود برای این کتاب ساخت و قبول کردند و من خیلی خوشحال شدم. اما بعد از یک ماه که کلی برای من سی دی حاوی تصویرهایی از زیرآب، از سفرهایش آورند. گفتند که من سالهاست مغزم کار کرده و دستم کار نکرده است. هر کاری میخواهم بکنم آن چیزی که دلم میخواهد بشود، نمیشود. متاسفانه نشد که ایشان این کار را بکنند. بعد من رفتم دنبال تصویرگری که خودم دلم میخواست با ایشان کار کنم و خانم نعیمایی را پیدا کردم. تصویرگری که او انجام داد برای من خیلی خیلی شگفت انگیز و خوشایند بود.
چرا «ماهی سیاه کوچولو» را انتخاب کردید؟
نمیدانم. یعنی واقعا وقتی که فکر میکنم چطور شد که این فکر به سرم آمد میبینم شاید وقتی شبها این کتاب را برای بچههایم میخواندم سوالم این بوده است که چراصمد ماهیاش را ول کرد تا برود؟ چرا این دو یار علاقهمند بهم از هم جدا شدند؟ و شاید پس ذهنم این بود که یک جوری این دو را بهم برسانم و این قصه به ذهنم آمد.
فکر میکنید که صمد بهرنگی در واقعیت هم در رود ارس رفت تا ماهیاش را پیدا کند؟
نمیدانم. شاید دلش میخواست این کار را بکند. بعضی از دوستانی که «آقا صمد و ماهی سیاه کوچولو» را خوانده بودند میگفتند، اسطوره شکنی کردی واین موضوع را دوست نداشتند. دوست داشتند صمد همچنان یک انسان سیاسی باشد و آن قصه سیاسی که برایش ساختند که کشته شده است، همچنان بر باور مردم باقی بماند. من را به اصطلاح مذمت میکردند که برای چه اسطوره سیاسی چپ را احساساتی نشان دادی که به آب میزندو دنبال ماهیاش میرود. خوب تنها جوابی که میتوانستم به آنها بدهم این بود که دلم خواست. دوست داشتم که این کار را بکنم و کردم (باخنده). خیلیها هم این اسطوره شکنی را دوست داشتند.
اینکه نظر بزرگترهاست. بچهها که قصه را برای آنها نوشتید چه نظری داشتند، از آنها بازخوردی گرفتید؟
من با چندین کودک صحبت کردم. بچهها اغلبشان قصه «ماهی سیاه کوچولو» را نخوانده بودند. و همین باعث شد که بروند آن قصه را بخوانند. به نظر من این اتفاق به زنده کردن صمد و «ماهی سیاه کوچولو» کمک کرد. اگر میگویند اسطوره شکنی کردم ولی «ماهی سیاه کوچولو» را دوباره مطرح کردم، زنده کردم. خیلی از بچهها وقتی کتاب من را خواندند متوجه شدند که این کتاب ادامه قصه دیگری است و رفتند آن کتاب را خواندند. بچهها «آقا صمد و ماهی سیاه کوچولو» را دوست داشتند. قصه بامزهای ست.
خودتان از قصه راضی هستید؟
من از ایدهاش خیلی خوشم میآید. یعنی ایده بامزهای به فکرم رسیده است. ولی شاید میتوانستم بیشتر آنرا پرورش دهم و طولانی ترش کنم.شاید میشد اتفاقات بیشتری در این سفر که صمد به ماهی برسد،رخ دهد. ولی چون خودم آدم موجزی هستم این کار را نکردم.
دوست داشتید که صمد زودتر به دوستش برسد.
دلم میخواست صمد زودتر برسد.
از آقا «صمد و ماهی سیاه کوچولو» بگذریم و به سراغ سال قبل و نشان شوالیه ادب و هنر فرانسه که دریافت کردید برویم، برایتان چطور بود؟
خیلی خوب بود. سال ۱۳۹۳باتمام اتفاقات بدی که ممکن است در آن افتاده باشد، برای من از لحاظ حرفهای سال خیلی موفق و خوبی بود. برای اینکه هم گالری خیلی موفق بود. هم نشال شوالیه ادبی گرفتم. هم اینکه بیشتر کتابهایی که تجدید چاپ نمیشدند، به تجدید چاپ رسیدندو از رکود درآمدند. خبر خوش امسال هم این بود که، اول سال وقتی از سفر برگشتم و با ناشر «آقا صمد و ماهی سیاه کوچولو» صحبت کردم، گفت رکورد زدی. طی ۴۰ روز ۱۳۰۰ جلد از ۱۵۰۰ نسخه چاپ اول کتاب فروش رفته است. و خوب من خیلی خوش حال شدم.
برنامه بعدیتان چیست؟
امیدوارم که دیگر برنامهای نداشته باشم. واقعا نوشتن برایم سخت شده است. چون دستم درد میکند و الان هم که دارم پاک نویس میکنم ده صفحه که مینویسم باید مابقیاش را برای فردا بگذارم. به همین دلیل فکر میکنم شاید دیگر این کار را نکنم.
برنامهای برای نوشتن هم ندارید؟
نمیدانم. تالیف چیزی است که باید یک جوری ازجایی بجوشد.
‘