این مقاله را به اشتراک بگذارید
هر آنچه سخت و استوار است…
نگاهی به رمان «مرگ در ونیز»
علی شروقی
نکته اصلی در «مرگ در ونیز»، این رمان کوتاه که فصلبهفصل آن با دقت و ظرافتی هنرمندانه طراحی شده تا به وضعیت بحرانی و مرگآور فرجامین بینجامد، این است که توماس مان در این رمان ایدههای فلسفیاش را با وسواس پشت روابط داستانی خوابانده است، بهنحویکه این ایدههای فلسفی از هیچ کجای رمان بیرون نمیزنند. «مرگ در ونیز»، پیش از هرچیز یک رمان درستطراحیشده است و همین ویژگی باعث میشود بتوانیم با خیال راحت از وجوه دیگر آنکه خود را نه جدا از ادبیات که اتفاقا از طریق آن به دید میآورند حرف بزنیم. توماس مان از همان سرآغاز کتاب و با همان عنوانی که برای آن برگزیده نشان میدهد که چندان در پی پنهان نگهداشتن فرجام رمان نیست. نشانهها از همان آغاز گواه آناند که آشنباخ، قهرمان رمان، قرار است به سمت وضعیتی خارج از قواعد آهنین زندگی هنریاش و دست آخر به سمت تباهی و مرگ سوق داده شود. موتور محرک رمان «در معرض طنز و تمسخر قرار گرفتن جدیت بورژوایی و اشرافمآبانه از طرف تنآسایی و سربه هوایی عوامانه» است. هجوم تنآسایی و سربههواییهایی که ریشه در امر عوامانه دارند، به نظم و انضباط آهنین مردی که از هرچیز عوامانه گریزان و پیوسته در جستوجوی امور ممتاز است، بهصورت تصویرهای پراکنده در سراسر رمان به چشم میخورد.
رمان با بیرون آمدن آشنباخ از خانهاش «در بعدازظهری بهاری از سال هزار و نهصد و اند» به هوای «گردشی دراز» آغاز میشود. راوی تأکید میکند این سال هزار و نهصد واند برای قاره اروپا «آبستن خطر» است. این خطر قاعدتا نباید ربط مستقیمی به آشنباخ داشته باشد؛ اما زنگ خطری است تا خواننده قدری برای این گردش دراز آشنباخ، که علیالظاهر نباید خطری در پی داشته باشد، دچار دلشوره شود و از طرفی با این اشاره، سرنوشت آشنباخ بهنوعی با سرنوشت قاره اروپا پیوند میخورد. آشنباخ حین گردش از کنار گورستان و مغازههای سنگتراشی میگذرد. گویی مرگ از همان آغاز او را برگزیده و در حال تعقیب اوست و گاهی هم خودی به او نشان میدهد: «در پس پرچین سنگتراشیها که از بساط صلیب و سنگ قبر و تندیسهاشان گورستانی دوم، گورستانی بیساکن و مقیم، شکل گرفته بود، هیچ جنبشی به چشم نمیخورد. بنای بیزانسی تالار ترحیم هم در پیشگاه دروازه گورستان، در نور محو روز رفته، خاموش و سوت و کور بود.» و در آستانه این بنا است که آشنباخ اولین نشانه هجوم وسوسه و ریشخند را میبیند: «در آستانه این بنا، بالاتر از این دو حیوان آخرالزمانی که در دو سوی پلکان به نگهبانی ایستاده بودند، نگاهش به مردی افتاد که ظاهر نه کاملا معمولیاش، افکار او را سرراست به راهی دیگر برد. معلوم نبود چگونه این مرد بربلندای آستانه این بنا ظهور کرده است». در ادامه توصیف سر و وضع مرد میرساند که او از تبار آشنباخ نیست و از سنخی یکسر متفاوت است، از سنخ خانهبهدوشانی که جای ثابت ندارند و ول میگردند و همین تفاوت است که آشنباخ را به خود میخواند: «شاید عیاری و خانهبهدوشی آشکار این غریبه تکانی به ذهنش داده بود، شاید هم نفوذ روحی یا جسمانی دیگری در کار بود. زیرا به یکباره و نامنتظر گشادگیای شگفت در جان و سینه خود احساس کرد، تب و تابی گران، کششی جوانانه و تشنه کام به دوردستها، حسی چنان زنده و نو یا دیرزمانی ازیادرفته و از سر افتاده، که دو دستش بر پشت و نگاهش دوخته بر زمین، سحر زده ایستاد و کوشید مگر از جوهر و خواست این حس سر درآورد. و این شوق سفر بود و جز این هیچ؛ ولی شوقی که غلیانش بهراستی تاخت آسا و تا به مرز شیدایی و جنون، اوجگیر بود». مواجهه ناگهانی آشنباخ با مردی که هیأت خانه به دوشها را دارد گویا یکباره او را از زمینی که سفت و سخت به آن پرچ شده، جاکن میکند و این مقدمهای است برای بیرونآمدن آشنباخ از پوسته سفت و سختی که طی سالیان به گرد خود تنیده است. گویا تنی دیگر از پشت تنِ از فرطِ نظم افسرده آشنباخ سر برآورده است و جدال دو تن بهصورت زیرپوستی آغاز میشود؛ در یک سوی جدال، تن جدی و افسرده قرار دارد و در سوی دیگر، تن شوخ و شاد و جوانی که آشنباخ همواره آن را سرکوب کرده و ندید انگاشته است و هنر آشنباخ تاکنون از همان تنی تغذیه کرده است که آشنباخ آن را در انضباطی ریاضتکشانه نگه داشته بوده است: «در کنه دل میپذیرفت که این میل فرار است، هوس رفتن به دوردست و جهانی تازه، تمنای آزادی و گسستن و از یادبردن، میل بریدن از کار، از مکان روزمره یک خدمتگزاری خشک، سرد و تنشآلود. البته این خدمت را دوست داشت، نیز جنگ طاقتفرسا و روزانه اراده سختکوش، مغرور و آبدادهاش را هم. این اراده، با همه خستگی فزونیگیر خود، نباید کمترین شکی در کسی بیدار میکرد؛ یا با کوچکترین نشانهای از ناتوانی و سهلانگاری در قلمش رخنه مییافت. با این همه، عاقلانهتر آن بود که شورش را در نمیآورد و نیازی چنین جوشان را خیرهسرانه خفه نمیکرد.» آشنباخ با پیشبردن منطق ریاضت و انضباط تا نقطه مرزی آن، اکنون خود را لب مرزی خطرناک یافته است. مرز سقوط تن منضبط در ورطه یکسر به هوایی جوانانه که آشنباخ آن را خوب میشناسد و میداند از کجای وجودش سر برآورده است. آشنباخ، نویسندهای کمالطلب است که همواره میل تاخت زدن این کمالطلبی را با شور و احساس بازیگوشانه و سرخوشانه و وحشی سرکوب کرده است و نگذاشته است آن شور که منبع مشکوک و غیرممتازی دارد به نوشتههایش راه یابد. او در حال کلنجاررفتن با متنی است که هرچه میکوشد، زیر دستش نرم و رام نمیشود: «هیچ مشکل خاصی در این نقطه از متن در کار نبود؛ بلکه آنچه فلجش میکرد، تردیدها و تزلزلهای دلزدگیای بود که در دیرپسندی همیشه ناخشنودش بروز میکرد. البته از جوانی هم، در مجموعه معیارهایش، دیرپسندی جوهره استعداد و درونیترین سرشت آن بهشمار میرفت و آشنباخ در همین راه هم بود که احساساتش را به بند کشیده و از حرارت انداخته بود. چون میدانست چندان بدش نمیآید به یک خرسندی بیشوکم و کمالی نصفهنیمه بسنده کند. حال آیا این احساس اسیر شده بود که انتقام میگرفت؟ آن هم به این شیوه که او را ترک میگفت و از بال و پر بخشیدن به هنر او سر باز میزد؟ و هر آن شوق او در رسیدن به شکل و قالب موزون را با خود میبرد؟ نه آنکه بگویی کاری ناپخته از قلمش میتراوید، از حسن پیریاش دستکم اینکه در هر لحظه با خونسردی تمام به استادی خود یقین داشت. اما در همان حال که ملت هنر او را میستود، خودش از آن ناخشنود بود و به گمانش میآمد آثارش از نشانههای شوری سبک دست و آتشین، نشانههایی که حاصل طراوتاند و در چشم اهل هنر سرآمد هر جوهره دیگر، چندان بازتابی ندارد». فصل دوم، نقبی است به گذشته آشنباخ و معرفی او و زمینهای که در آن پرورش یافته است. آشنباخ نویسندهای است انباشته از فرهنگ. انباشته از میراثی که در طول قرنها دستبهدست گشته و وزین و وزینتر شده و اکنون در وجود او تهنشین شده است. ثقل این میراث اما گویی آشنباخ را زمینگیر کرده. آیا آشنباخ، عصارهای از تاریخ اروپا و بهطور خاصتر تاریخ بورژوازی است که اکنون چنان سخت و استوار شده که به تعبیر مارکس دارد دود میشود و به هوا میرود؟ رمان با اشارهها و ارجاعات ضمنی مکررش به فرهنگ و اساطیری که جزئی از میراث آشنباخ هستند، به چنین برداشتی مجال میدهد. در وجود آشنباخ جای سربههوایی مردم عادی خالی است؛ سربههواییای که متعلق به تاریخی غیررسمی و زیرزمینی است که زیر بار فرهنگی که کلاسیک شده و به موزهها و کتابهای درسی راه یافته، خرد شده است. گوستاو آشنباخ حامل یک موزه است. حامل فرهنگی ممتاز که در آن، جایی برای زندگی زیرزمینی و بیدروپیکر مردم کوچه و خیابان با تفریحات عوامانهشان نیست و حال او دارد از همین نقطه که پاشنه آشیل اوست ضربه میخورد. در فصل اول، وقتی آشنباخ با آن خانهبهدوش عجیب روبهرو میشود، میبینیم که آن خانهبهدوش چطور گستاخانه به آشنباخ نگاه میکند و با نگاهش گویا گارد بسته او را در هم میشکند: «ناگهان دریافت که این یک، پاسخ نگاهش را میدهد، آن هم چنان جنگجویانه، چنان راست چشم در چشم و آشکارا مصمم به آنکه تا به آخر بایستد و نگاه حریف را به عقبنشینی وابدارد، که ناراحت و شرمنده برگشت و در طول پرچینها راه خود را در پیش گرفت…»
آشنباخ دست آخر راهی سفر میشود، با این تصمیم که «چند روزی را به بطالت» بگذراند. «بطالت»، رمزِ ورودِ شورِ زهرآگین به تن مرتاضانه آشنباخ است و تباهی شورانگیز آشنباخ از این لحظه است که شتاب میگیرد. توماس مان اما خونسردی خود را در برابر بیتابی آشنباخ از دست نمیدهد و همچنان روایت خود را با همان آرامش آغازین پی میگیرد. مکث فصل دوم برای نقب به گذشته آشنباخ نشان از همین خونسردی دارد. خونسردی یک نویسنده که با لبخندی رندانه و موذیانه گویی همدست با دیگر عوامل سوقدهنده آشنباخ به سمت تباهی، قهرمان داستان خود را نظاره میکند و این نظارهگری و تعقیب توأم با خونسردی را لوکینو ویسکونتی هم در نماهایی از فیلمی که براساس مرگ در ونیز ساخته، با انتخاب هوشمندانه زاویه دوربین، بهخوبی سینمایی کرده است.
شرق
1 Comment
محمد مرادی
تامل بر انگیز بود????????