این مقاله را به اشتراک بگذارید
به رمان های کارآگاهی و آثار نوآر نزدیک ترم
گفت وگوی با برایان اِوِنسن، نویسنده امریکایی به بهانه ترجمه کتابش در ایران
آریامن احمدی
«انجمن اخوت ناقص العضوها» رمانی است متشکل از دو داستان به هم پیوسته: دو داستان بلند که هر دو یک خط مشترک دارد: با تمام شدن اولی، دیگری آغاز می شود و ما درون نوعی کالبد داستانی جدید قرار می گیریم: کالبدی که تمام و کمال آدم را به یاد همان کتابی می اندازد که تازه تمام کرده ایم و از آن بیرون آمده ایم. شیوه روایتگری با همان ژست های دقیقا مشابه انباشته شده: یعنی با همان لحن مینیمال و همان مقصود، تا نسخه یی از رمان کارآگاهی هارد بویل وارد عالم اِوِنسنی شود، که موقعیت ها، تمهیدات و انتظارات مختص ژانرش را بتوان وارونه کرد، نادیده انگاشت، انکار کرد و به جدی ترین شکل به سخره گرفت. برایان اِوِنسن (متولد ۱۹۶۶، امریکا) با شاهکارش «زبان آلتمن» جایگاه خود را در ادبیات امریکا و سپس جهان تثبیت کرد و بعدها با «انجمن اخوت ناقص العضوها» که نخستن اثری است که از وی به فارسی ترجمه شده، بار دیگر خود را به صف نخست داستان نویسان جهان نزدیک کرد: رمانی متشکل از دو داستان بلند: «انجمن اخوت ناقص العضوها» و «آخرین روزها».
«انجمن اخوت ناقص العضوها» (عنوان اصلی کتاب در زبان اصلی «آخرین روزها» است) با ترجمه وحیداله موسوی و از سوی نشر «شورآفرین» منتشر شده است.
ما تمایل داریم با شخصیت هایی در رمان همذات پنداری کنیم که مورد تحسین ما هستند، همانی هستند که ما می خواهیم باشیم. کلاین کسی است که، بدون اینکه تقصیری داشته باشد، در موقعیت دشواری به دام می افتد و بعد به خشونت و تاکتیک های دیگری روی می آورد تا خلاص شود
من با بسیاری از نویسندگان ارتباط برقرار می کنم. در امریکا، نویسندگانی مثل فلانری اوکانر و کورمک مک کارتی را تحسین می کنم. من بسیار شیفته رمان قدیمی «خرمن سرخ» از داشیل همت هستم و«انجمن اخوت ناقص العضوها» بسیار به آن مدیون است
به باور من، داستان به شکلی گویی از اسطوره آدم تاثیر پذیرفته و در رمان هم روی این نکته تاکید می شود. (به طور مثال در صفحه ۱۰۹ و ۱۱۴): برکرت خطاب به کلاین می گوید: «آگاهی ارزشمندترین کالاست. باید معامله بکنیم؟ من در ازای یه عضو، آگاهی رو معامله می کنم.» یا «گوشت در برابر آگاهی» و این آگاهی که تمثیلی از درخت ممنوعه یا میوه آگاهی در اسطوره آدم است در داستان دوم هم به آن تاکید می شود و کلاین نیز به آن تن می دهد. از اینجا شروع کنیم آقای اونسن.
درست است، در سرتاسر کتاب ارجاعات فراوانی وجود دارد، بسیاری از ارجاعات به مسیحیت، به همان کیشی است که من در آن بزرگ شده ام، یعنی به مورمونیسم که بخش کوچک تر و عجیب تری از مسیحیت است. آن نوع کیشی که در کتاب مطرح می شود ویژگی های آن کیش ها را اخذ می کند و آنها را به حد افراط می کشاند. مثلا، آیه یی با این عنوان در کتاب متی در انجیل وجود دارد:
«و اگر دست راستت تو را بلغزاند، قطعش کن و از خود دور انداز، زیرا تو را مفیدتر آن است که عضوی از اعضای تو نابود شود، از آنکه کل جسدت در دوزخ افکنده شود. » (متی ۵: ۳۰). این آیه را بیشتر به صورتی نمادین و استعاری تفسیر کرده اند، اما اعضای این فرقه واقعا به معنای حقیقی کلمه آن را تفسیر می کنند و این را شالوده کیش شان قرار می دهند و به این نتیجه می رسند که می توان با کاستن از جسم مادی به خدا نزدیک تر شد.
جهان امروز به نحوی عجیب و افراطی پر شده از فرقه ها. از یک سو یک نوع ایمان فردی و شخصی را نیز تبلیغ می کند، اما از طرف دیگر افراطی گری هایی که به خشونت کشیده می شود. دو فرقه ذکرشده در رمان که داستان حول آن دو می چرخد، نیز به همین شکل به خشونت کشیده می شود. اول از این خشونت بگویید که آن را از جامعه امریکا گرفته اید یا نگاه جهان شمولی پشت این نوع نگاه وجود داشته تا پرسش بعدی ام را بپرسم.
هر دو. من به خشونتی که در تاریخ مورمونیسم بود، علاقه مند بودم و همان تاریخی که باعث شده کلیسای معاصر مورمون ها تمایلی به حرف زدن از آن نداشته باشد و وقتی در امریکا زندگی می کنید، شمار زیادی از گروه های مذهبی افراطی (مثل کلیسای باپتیستی وستبرو) می بینید که نمی توانید نادیده اش بگیرید، همچنین بسیاری از فرقه های مذهبی کوچک تر که من تقریبا تصادفی به آنها برخورده ام. به طور نمونه، پیتر راک دوست رمان نویس من کتاب بسیار خوبی دارد به نام «حلقه امن» که درباره یک فرقه به نام کلیسای جهانی و فاتح است.
خشونت در هر دو داستان در سطح رویی داستان قرار دارد. نقدی که من بر هر دو داستان دارم از این منظر است که خشونت عیان در داستان عملایک حالت کمیک دارد. یعنی زبان شما نتوانسته این خشونت را در داستان به طوری درونی و نهادینه کند که ما این خشونت را در بافت و لابه لای سطور قصه آن را حس و سپس لمس کنیم. متاسفانه وقتی داریم داستان را می خوانیم به خشونت های داستان می خندیم. یا شما این گونه می خواستید یا این ضعف داستان است که نتوانسته خشونت خود را به خواننده انتقال و حتی تحمیل کند.
خیر، من می خواستم آن جوری باشد، اما شاید هم دست کم از زوایایی بتوان گفت که چنین خواسته یی اشتباه بوده… نوعی بی معنایی و پوچی در آن هست، نوعی قرابت که از طنزی سیاه برخوردار است. و این تا حدودی به این دلیل است که رمان دارد با رمان کارآگاهی و رمان نوآر بازی می کند. اگرچه لحظاتی در این رمان وجود دارد که سخت می توان خندید، جاهایی که خنده بر لبان تان می خشکد و فکر می کنم شما سختی چنان لحظاتی را به این دلیل بیشتر حس می کنید که در کنار لحظات خنده دارتر جای داده شده اند. برخی آثار دیگرم خنده دارترند و برخی هم بسیار جدی تر. مثلا، رمانک«ملک تاریک» بسیار سیاه است و چندان خنده دار نیست.
اما یک نکته مهم و بارز داستان به نظرم دیالوگ ها است که به شکلی مینیمال و پاکیزه نوشته شده. این نوع دیالوگ نویسی بیشتر به سمت همینگوی ما را سوق می دهد. خودتان بیشتر تحت تاثیر همینگوی بودید یا نویسندگان دیگری شما را به این مینیمالیست کشانده؟این نکته را هم اضافه کنم که من در هر دو داستان شما، ردپای دن بروان را هم می بینم.
من واقعا چندان شباهتی با دن براون نمی بینم.. اما واقعا احساس می کنم که تحت تاثیر همینگوی و سایر نویسندگان مینی مالیست مانند ریموند کارور بوده ام. من آن ایجاز مینی مالیسم و اختصارش را دوست دارم و دوست دارم تا جایی که می شود از تعداد کمتری از واژه ها استفاده کنم.
در داستان اول، «انجمن اخوت ناقص العضوها»، آقای کلاین کارگاه مخفی پلیس با فرقه یی به نام «ناقص العضوها» مواجه می شود: این انجمن شبه مذهبی براساس این ایده شکل گرفته که دست خطاکار بشر باید قطع شود تا بلکه انسان بتواند به معنویت برسد. اعضای این انجمن معتقدند که با قطع کردن اعضای بیشتر بدن می توان به مقام بالاتر رسید. این انجمن را از کجا آورده اید آقای اِوِنسن؟
کاملاتخیلی است. نمی دانم که آیا چنان فرقه یی وجود دارد یا زمانی به وجود خواهد آمد، اگرچه در تاریخ فرقه های گنوسی مسیحی وجود داشته اند که از عقایدی به همان نسبت عجیب برخوردار بوده اند.
در داستان دوم، آقای کلاین از سوی رییس فرقه یی دیگری که منشعب از فرقه اول است و «پال ها» نام دارد، دستور می گیرد که رییس فرقه اول را بکشد… «پال ها» در واقع شبیه به هم لباس می پوشند و موهایشان را زرد می کنند و همگی شان خود را پال می نامند. آنها یک دست بیشتر ندارند و خود را منشعب از فرقه اول می دانند. این انجمن هم گویی برساخته ذهن شما است، آقای اِوِنسن؟
آن هم تخیلی است. بسیاری از فرقه های مسیحی به دلیل نفاق با یک فرقه بزرگ تر مسیحی شکل گرفته اند و من هم فکر کردم که جالب است به چنان نفاقی بپردازم.
به شخصه داستان اول را خیلی دوست دارم و داستان دوم به دلیل اطنابی که می گیرد، در جاهایی خسته کننده می شود. برای اینکه به شکلی بازتکرار همان خشونت های داستان اول است. از سوی دیگر داستان می خواهد در پیوند با داستان اول قرار بگیرد، اما خشونت لوث شده این امکان را از داستان می گیرد اما با این همه باید به یک نکته دیگر تاکید کنم و آن پایان بندی بسیار خوب هر دو داستان است که می تواند آن خستگی و ملال داستان را تحمل پذیر کند.
به نظر می رسد که برخی خواننده ها داستان اول را بیشتر دوست دارند، برخی هم داستان دوم را می پسندند، طرفداران داستان دوم آن پوچی و بی معنایی در اشتراک اسمی همه آدم های فرقه پال ها را دوست دارند اما به این دلیل نیز که داستان دوم این پرسش را مطرح می کند که «آدم بودن یعنی چه؟ چه نوع اعمالی می توانم انجام بدهم که باعث شود احساس کنم دیگر بخشی از نسل بشر نیستم؟» اما قبول دارم که داستان اول به این دلیل اندکی متفاوت تر است که شما چیزهای زیادی درباره دنیا و موقعیتی که دارد اتفاق می افتد، کشف می کنید، درست مانند شخصیت اصلی که دارد خودش آن را کشف می کند. وقتی به داستان دوم می رسید، دیگر چیزهای زیادی می دانید و همین باعث می شود که تجربه خواندن متفاوتی داشته باشید اما خوشحالم که فکر می کنید پایان بندی ها خوب از کار درآمده.
داستان «آخرین روزها» این گونه تمام می شود: از خودش پرسید «حالاکجا؟» ابتدا راه می رفت، بعد نرم نرم شروع کرد به دویدن، بعد هم پا به دو گذاشت. «بعدش چه؟» همان علامت سوال بزرگی که گویی همیشه روی دوش انسان است و پاسخی برای آن نیست. همان چیزی که در سوال اول هم به آن اشاره کردم، «آگاهی». یا از زبان کلاین «بعدش چی؟» به راستی آقای اِوِنسن، آقای کلاین به کجا می تواند برود بعد از این همه خشونت؟ آگاهی؟ یا…؟
درست است، این پرسش کلاین و پرسش ما نیز هست. فکر نمی کنم که پاسخی برای این پرسش داشته باشم و دوست دارم بگذارم که خود خواننده ها پاسخ آن را بدهند. کلاین نمی تواند تا ابد بدود. گاهی مجبور خواهد شد بایستد و ببیند که چه بر سرش آمده و چه کرده.
بگذارید حالاکه صحبت از آقای کلاین به عنوان کاراکتر اصلی هر دو رمانک کتاب شد، این پرسش را هم مطرح کنم. وقتی داریم هر دو داستان را می خوانیم، ما تنها نظاره گر آدم هایی هستیم که هر یک به نحوی دست به خودویرانگی یا دیگرویرانگی می زنند، ما دوست نداریم خودمان را جای آنها بگذاریم، حتی با قهرمان کتاب هم همذات پنداری نمی کنیم، هرچند شخصیت کلاین برای ما باورپذیر است. در این مورد هم اگر می شود صحبت کنید لطفا.
فکر می کنم تفاوتی هست بین اینکه آدم نخواهد شبیه این شخصیت ها شود یا خود را جای آنها بگذارد و در عین حال تایید کند که ما همگی تمایلات ویرانگرانه و خودویرانگرانه داریم. ما تمایل داریم با شخصیت هایی در رمان همذات پنداری کنیم که مورد تحسین ما هستند، همانی هستند که ما می خواهیم باشیم. کلاین کسی است که، بدون اینکه تقصیری داشته باشد، در موقعیت دشواری به دام می افتد و بعد به خشونت و تاکتیک های دیگری روی می آورد تا خلاص شود. او همانی نیست که ما دوست داریم باشیم، اما نوعی آدم است که بسیاری از مردم اغلب مانند او هستند. شاید بتوانیم به جای اینکه سعی کنیم هرگونه ارتباطی با او را انکار کنیم، از او یاد بگیریم.
آقای کلاین مدام در حال حرکت است: حرکتی که می توان از آن به مثابه همان «پیکاری» که نیچه از آن به منزله زندگی یاد می کند باشد. یعنی حرکتی که ما در هر دو داستان می بینم حرکت در جهت مبارزه و پیکار است. پیکاری که می دانیم با خطر مرگ همراه است. خطری که از پیش به ما آگاهی داده شده: همان آگاهی که خدا در اسطوره آدم به آدم می دهد. آقای کلاین هم خطر می کند آقای اِوِنسن؟ چرا؟
کلاین تا حدودی یک آدم کله شق است. دوست ندارد دیگران او را ملعبه دست خود قرار بدهند و علیه این می جنگد، حتی وقتی که می فهمد جنگیدن فایده یی ندارد و حتی وقتی که می داند ممکن است بمیرد. همسر من، کریستین تریسی، نویسنده رمان های نوجوانانه است و در یکی از کتاب هایش درباره این واقعیت می نویسد که کوسه سفید مجبور است دائم حرکت و شنا کند وگرنه به خاطر کمبود اکسیژن می میرد. شاید بتوان در مورد حرکت کلاین نیز چنان چیزی را گفت.
به عنوان پرسش آخر، این نوع نوشتن داستان های پلیسی، به شکلی غیرمستقیم با داستان های هالیوودی در ارتباط قرار می گیرد. این خشونت و اکشن بودن به وفور گویی بازنمودی از فیلم های هالیوودی است آقای اِوِنسن؟
درک می کنم که چرا آن را به فیلم های اکشن ربط می دهید و بله درست است، قطعا لحظاتی آنچنانی وجود دارد: مثلاآن تیراندازی در آپارتمان کلاین و نکته یی که باید اضافه کنم این است که کتاب بسیار تصویری است و البته به همین دلیل است که به سینما نزدیک است اما من بیشتر آن را به رمان های کارآگاهی و فیلم نوآر نزدیک می بینم و وقتی به صورت کلی به آن نگاه می کنید، می بینید که فضا و هدف از خشونت با خشونت در فیلم های حادثه یی متفاوت است.
و اینکه: بیشتر با نویسندگان امریکایی ارتباط برقرار می کنید یا نویسندگان غیرامریکایی. اگر می شود نام ببرید.
بله، من با بسیاری از نویسندگان ارتباط برقرار می کنم. در امریکا، نویسندگانی مثل فلانری اوکانر و کورمک مک کارتی را تحسین می کنم. من بسیار شیفته رمان قدیمی «خرمن سرخ» از داشیل همت هستم و«انجمن اخوت ناقص العضوها» بسیار به آن مدیون است. در سطح بین المللی، نویسندگانی مثل ساموئل بکت و فرانتس کافکا را ستایش می کنم. همچنین بسیار آنتوان ولودان [نویسنده فرانسوی] را دوست دارم و کسانی مثل گابریل گارسیا مارکز وله سویینکا [نویسنده نیجره یی و برنده نوبل ادبیات ۱۹۸۶]، آلن مابانکو [نویسنده فرانسوی زبان اهل کنگو]، اورهان پاموک [نویسنده ترکیه یی] و یوکو آگاوا [نویسنده ژاپنی که «خدمتکار و پروفسور» از او به فارسی ترجمه شده]. نویسنده های بزرگ بسیاری در جهان وجود دارند: وقتی نویسنده اید، در دو اقلیم زندگی می کنید: اقلیم خودتان و اقلیم نویسندگی و من چشم انتظار کشف نویسندگان همکار از سرتاسر جهان هستم.
چه تصویری از ایران در ذهن دارید؟ از فرهنگ؟ هنر؟ ادبیات ایران؟
من اطلاعات اندکی از ایران دارم. من با چند تن از دانشجویان ایرانی- امریکایی مقطع کارشناسی ارشدم کار کرده ام و آنها چندین کتاب منتشر کرده اند و از طریق همان ها و دیگران چیزهایی درباره فرهنگ ایران یاد گرفته ام. اگرچه قطعا هنوز هم چیزهای بسیار زیادی برای آموختن وجود دارد. مثلامن «بوف کور» صادق هدایت را می شناسم و بسیار هم تحسینش می کنم، همچنین با آثار نویسندگان معاصری مثل شهرنوش پارسی پور و شهریار مندنی پور نیز آشنا هستم. من با محدودیت آثار فارسی ترجمه شده به زبان های انگلیسی یا فرانسوی هم روبه رو هستم و مطمئنم که نویسندگان بسیار خوبی وجود دارند که من نمی شناسم. همچنین من با کارهای برجسته یی که در سینمای ایران انجام شده غریبه نیستم، کارهای کسانی مانند اصغر فرهادی، عباس کیارستمی یا تهمینه میلانی و اینها فقط سه نفر از آدم های تقریبا اخیرند.
اعتماد