این مقاله را به اشتراک بگذارید
سیری در جهان و شخصیت های آثار جان آپدایک
جان آپدایک در سال ۱۹۳۲ به دنیا آمده است. نخستین کتاب شعرش را با نام «تیرهای تلفن» در سال ۱۹۶۳ به چاپ رسانده است. اما شهرت و محبوبیت او بیشتر از همه به خاطر داستانهای کوتاه اوست که اولین مجموعه آن را در سال ۱۹۵۹ با نام «همان در» منتشر کرده است. مجموعه قصههای بعدی او «پرهای کبوتر» در سال ۱۹۶۲ منتشر شد. با اینکه آوازه آپدایک بیشتر از همه به خاطر داستانهای کوتاه کم نظیر اوست، اما در واقع این رمانهای استادانه اوست که شهرتی عالمگیر برایش به ارمغان آورده است. رمانهایی نظیر خرگوش بدو (این رمان توسط نشر ققنوس و با ترجمه سهیل سمی در ایران منتشر شده) و «زوج» که در تمام آنها آپدایک به تحلیل روان شناسانه جامعه آمریکا میپردازد.
جان آپدایک علاوه بر داستان نویسی منتقدیست چیره دست که سالهاست نقد کتابهای ارزندهای برای مجله نیویورکر مینویسد.
یکی از آخرین آثار جان آپدایک نویسنده و منتقد نامدار آمریکایی با نام «به من اعتماد کن» مجموعه قصههای کوتاه او را در بر میگیرد که در ۲۴۹ صفحه منتشر شده که نوشته زیر نقدی ست بر این کتب و داستانهای کوتاه آپدایک.
***
شهرت جان آپدایک به عنوان یک منتقد تثبیتشده رو به فزونی است. جوان روشنفکر دیروزی با نزدیکتر شدن به شعور عامه، اکنون در این زمینه به استادی رسیده است. تیزبینی او در مقالات انتقادی یا بررسی اشعار مذهبی، نشانه تیزهوشی و مطالعات گسترده اوست. ذهن آپدایک از دنیای تخیلیاش وسیعتر است، اما پرسیدنی است که حدود این دنیا تا به کجاست و آیا اساسا این محدودیت مهم است؟
دنیای آپدایک جهانی است سرشار از آشفتگی، حادثه و با مردمانی که احساسات و رفاداریهایشان را رها میکنند، بی آنکه بدانند چه بر خود روا داشتهاند. شخصیتهای داستانهای او دوست داشتنی مهربان و با هدفهای والایند و هرگز از خود ضعف نشان نمیدهند. اما آنچنان ژرف و صادقانه در خود فرو رفتهاند که در هر سنی که باشند، به نظر میرسد کودکانی نازپروردهای بیش نیستند. گزارش آپدایک از این دنیا، دقیق و ظریف و همدردیاش، سریع و بخردانه است. اما من همیشه شگفت زدهام که چنین دنیایی چگونه میتواند دل مشغولی اصلی نویسندهای با استعدادی در حد او باشد و چگونه میتواند علاقه و توجه او به خود جلب کند. مجموعه داستانهای کوتاه او تا حدی به این سئوال پاسخ میدهد اگرچه باز پارهای از این شک برجای میماند.
شخصیتهای آپدایک وکیلان، معلمها، کارکنان شرکتهای بیمه، مشاوران مالیاتی و دلالان سهاماند. مردان چنیناند و زنها خانههاشان را میآرایند و از کودکانشان نگهداری میکنند. ما همه چیز را درباره لباسهایی که میپوشند و ماشینهایی که سوار میشوند، میدانیم. خودشان را سر حال نگه میدارند: تنیس و گلف بازی میکنند، اگرچه تمایل دارند بیش از حد بنوشند و گاهی کناره بگیرند. در هارتفورد، بوستن، حومه کنکتی کات، ماسا چوست یا ایالت نیویورک زندگی میکنند.
کمتر میخوانند و بیشتر وقتشان را در خانههای یکدیگر میگذرانند. مردان و زنان بیدغدغه به همسرانشان خیانت میکنند، گویی که بیوفایی در زندگی آنها امری است گریزناپذیر، یا انگار در نمایشهایی ملودرام وخانوادگی نقش آفرینی می کنند که تغییر آن ممکن نیست. و اگر چه چندان حساسیتی به خرج نمیدهند، اما روابط متنوع عشقی خود را در دایره دوستانشان نگاه میدارند و در خانواده نیز نقش حساس و منظم خود را بازی میکنند.
در این دنیا حضور بچهها کمرنگ است – بزرگ میشوند، بیرون میروند، از زیاده روی میمیرند – اما فقط به عنوان نگرانیهایی در حاشیهی سرگردانیهای بزرگسالان و به عنوان بخش زائد زندگی خانواده – وقتی که ازدواجی از هم میپاشد – باقی میمانند. در داستانهای آپیدایک بیشتر ازدواجها از هم میپاشد، نه به علت بیوفاییهایی که در میان آنها رایج است، بلکه به علت تغییراتی که هر آدمی در طول زندگی و بعد از ازدواج می تواند دچار آن شود، و همچنین این امر که دستیابی به خوشبختی امری است دشوار.
نوشتههای آپدایک به طور درخشانی دقیقاند: «دسته کری نبود و صدای هر حرکتی روی نیمکت کلیسا مثل صدای سرفه پخش میشد.» ویا «بوتهها مثل عروسی که در انبوه گلها پنهان شده باشد، زیر برفها پخش شده بودند.» آپدایک وضعیتهای تاریخی را به خوبی درک میکند: «آیزنهاور میکوشید نیروهای آمریکایی را از کره جمع کند و مک کارتی مثل غولهای افسانهای از هم میپاشید….» او در توصیف موقعیتهای نا متعارف که در آنها شادمانی ممکن است پنهان نگه داشته شده باشد، چیره دست است، مثل زمانی که میدانید به سختی مریض شدهاید یا به دلیلی در بیمارستان هستید و یا اینکه احساس تعلق داشتن به «دایرهای از ویرانی، آگاهانه» دارید و یا وقتی میخواهید خاطره مردی را که برای شما اهمیت بسیاری دارد، اهمیتی بیش از آنکه زنی را از او دزدیدید، فراموش کنید.
برای نمونه در داستان «پیوسته به دار و دسته»، به نوعی می توان ردپای تلخی بینش فیتزجرالد را در ثروت مشاهده کرد: زوجی در آغاز سی سالگی همه دارائیشان را در شرکتی که ستایشش میکنند (در شهر کوچک نیوانگلند)، سرمایهگذاری میکند. گروهی پرشور، بی اعتنا به ثروت و بی پروا، آپارتمان پر از عتیقه آنها را اشغال کرده، روی کفپوشهای زیبای خانهشان خط میاندازند، میزها را لکهدار میکنند و قفسهها را میسوزانند، و نوشیدنیها و غذاعای چرب را روی قالی گرانقیمت آنها میریزند؛ اما آنها هدفشان تخریب نیست، بلکه فقط خودشان هستند: آدمهایی شلوغ و خشن.
در این داستان ما از توصیف جزییات دوست داشتنی تخریب، به لرزه میافتیم و برای پایان شگفت انگیز داستان و همچنین در مورد تمایلات اجتمایی شخصیت زن آن کاملا غافلگیر میشویم: «او برگشت تا با چشمانی داغ به اتاق ویران شده بنگرد. اشکها، حالا اشکهای خوش حالی بودند، میتوانستند سرازیر شوند.»
دنیای داستانهای آپدایک کوچکی است، اما کوچکیاش مهم نیست. آنچه به نظر من مهم به نظر میرسد، این است که آپدایک تمایلی ندارد که بگذارد شخصیتهای داستانها و رمانهایش، مگر به طور گذرا، به ویرانی جهانشان و نقششان در این ویرانی بنگرند. جهان آنها جهانی ویرانست، چراکه آنان نقششان را در تخریب فراموش کردهاند. ممکن است قبول کنیم چنین مردمی وجود دارند و بگوییم آپدایک تعریف تاریخی خودش را از این آدمها در داستانهایش ارائه میکند. البته این پاسخ معصومانهای است، اما فقط میتوانند محدویت نوشتن را تایید کند، نه تغییر جهان ویران را. چرا که ظرافت ذهنی آپدایک با دیواری از سر زمین قهرمانانش جدا شده است.
اما شخصیتهای آثار آپدایک نقشه میکشند، چنگ میاندازند و برای رسیدن به آنچه میپندارند، دستاورد تمایلی دنیا طلبانه در زندگیست، با یکدیگر مسابقه میدهند. ناتوانیشان در این مسیر، دقیقا بخش دوست داشتنی داستان آنهاست و اما آپدایک خود نیز براین ناتوانی صحه میگذارد، یا حداقل کاری برای تغییرشان نمیکند. آپدایک نمیخواهد شخصیتهایش را دوست بداریم میخواهد آنها را ببخشیم. اگر اتهام را میفهمیدیم خوشحال میشدیم که آنها را ببخشیم. اما آنچه آپدایک با ظرافت و مهربانی مخفی میکند همان موارد اتهام است. ذهن او از مرزهای تخیلش فراتر است.