این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
بحث داغ احمد شاملو و محمدرضا لطفی درباره موسیقی سنتی ایرانی
احمد شاملو: موسیقی سنتی ایران پیشرفتی نکرده ، پیش درآمدی اجرا میشود ، یک نفر میآید عر و عری میکند و آخرش هم رنگی میزنند و تمام میشود.
محمدرضا لطفی : نگارنده بارها و بارها برای استفاده از شعر ایشان کوشیدهام ، اما موسیقی کلام آن ، چنان از پستی و بلندی زبان فارسی و موسیقی نهفته در آن به دور افتاده که یافتن ضرب مناسب موسیقی در آن غیر ممکن است. شاید به همین دلیل است که نوازندگان موسیقی پاپ بیشتر از شعر او استفاده میکنند .
در این صورت فردوسی و حافظ و سعدی و مولوی که اشعارشان در رابطه ی تنگاتنگ با این موسیقی به کمال رسیده است ، و نه تنها آن را به گوش جان میشنیدهاند، بلکه سراسر اشعارشان سرشار از نامهای سازها و گوشههای موسیقی ماست ، از نظر آقای شاملو شاعر عقب افتادهاند .متاسفانه از شاعرانی که در بستر زمانی میان سالهای ۱۳۲۰تا ۱۳۳۲ رشد کرده ند ، تنها تنی چند مانند اخوان ثالث ، فریدون مشیری ، هوشنگ ابتهاج و مهرداد اوستا به موسیقی ایرانی عشق میورزند و آن را خوب میشناسند ، و بسیاری دیگر از آن بیبهره ماندهاند .
مسلما هیچ سرایندهای موظف نیست که با ظرایف موسیقی آشنایی یابد ، ولی موظف است در زمینه آنچه صلاحیت اظهار نظر ندارد ساکت بماند و از توهین و بی پروایی نسبت به آنچه مورد احترام همگان است دوری گزیند.
احمد شاملو: آقای لطفی با بیرون کشیدن و عرض دادن و به نمایش عام گذاشتن مطلبی که من در جلسه ای خصوصی با دانشجویان در جواب پرسشی ، نه به طور دقیق و فرموله ، بلکه به سادگی بر زبان آوردم ، مضراب به دست افتاده اند به جان من و از این راه ، هم مرا نشانده اند پشت دستگاه ، هم از زور بیکاری کار دست خودشان داده اند.
مرقوم رفته است که میتوان پاره ای از اشعار شاملو را که در آنها از اوزان نیمایی بهره گرفته شده در موسیقی ایرانی پیاده کرد . بنده شدیدا به این موضوع اعتراض دارم و چون همان طور که خودتان در صدر مقال اشاره فرموده اید ذاتا موجود بی ادبی هستم میخواهم با استفاده از این صفت ممیزه استدعا کنم مجبورم نفرمایید برای پیشگیری از بعضی اتفاقات ، آن جمله ی معروف روی دیوارهای کوچه پس کوچه های ولایت را که با عبارت هیجان انگیز لعنت بر جد و آباد کسی که اینجا … شروع میشود روی صفحه ی اول دفتر شعرم چاپ کنم . لابد شنیده اید قصه ی مولمه ی بچه ای را که در آغوش زن بد هیبتی زار میزد و زن به او میگفت : نترس جانم ، من این جایم، و رندی از راه رسید و به او حالی کرد که ، خوشگل جان ، اشکال کار آنجاست که طفلک از خودت میترسد.
‘