این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به رمان «بادها خبر از تغییر فصل میدهند» اثر جمال میرصادقی
در تلاش معاش
حمید رضا امیدی سرور
نام و آوازه جمال میرصادقی در ادبیات داستانی ایران، نه فقط حاصل آثار داستانیاش که توأمان دستآورد آثاری آموزشیست که در طول سه دهه گذشته در زمینه داستاننویسی منتشر کرده و از این منظر بیاغماض باید سهمی ویژه برای او در پرورش داستاننویسان نسلهای اخیر منظور کرد. با توجه به وزن و اهمیت این آثار چهبسا (در سالهای اخیر) کفه تلاشهای او در زمینه آموزش داستاننویسی، بر کفه قدر و قیمت ادبی و هنری فعالیت داستانیاش سنگینی کند، آنهم در شرایطی که عدم تجدید چاپ بسیاری از رمانها و مجموعه داستانهای میرصادقی آنها را کموبیش به آثاری فراموش شده بدل کرده است.
با این اوصاف به بیراهه نرفتهایم اگر میرصادقی را نویسندهای بدانیم که کمتر اثر داستانی شاخص و بحثانگیزی ارائه کرده که علاقهمندان ادبیات داستانی را به خود جلب کند و در طول سالهای و دست به دست شود. از این جهت اعتبار او بیش از هرچیز ناشی از کمیت قریب به پنج دهه تداوم داستاننویسیست و نه فیالواقع کیفیت آثاری شاخص که برذهن مخاطبان ادبیات داستانی نقشی ماندگار زده باشد.
در عین حال نباید از این نکته غافل شد که میرصادقی بهعنوان استادی که به شکلی مستقیم و غیرمستقیم، برای شاگردان و خوانندگان کتابهایش از اصول و قواعد داستاننویسی گفته، خود کمتر با شکستن یا آشناییزدایی از این قواعد به خلق اثری نوآورانه موفق شده است، بهترین آثار کارنامه او یعنی «درازنای شب»، «چلچراغ» و نهایتا «بادها خبر از تغییر فصل میدهند» نیز در همین چهارچوب قرار میگیرند.
بهلحاظ محتوایی اما میرصادقی نویسندهای با گرایشهای آشکار اجتماعیگرایه است. به همین دلیل بیشتر به مناسبات فرد با جامعه و نهایتا فرد با خانواده (اجتماع کوچکتر) توجه نشان داده، و کمتر سراغ دغدغهها و درگیریهای درونی شخصیتها رفته که مهمترین ویژگی مضمونی در داستانهای متنفاوت و ساختارشکن محسوب میشود. در آثار پرشمار داستانی میرصادقی، مسائل طبقه متوسط جامعه، زندگی یکنواخت و ملالآور کارمندان، احساس بیهودگی و انفعال روشنفکران، نقب زدن به گذشته و شرح روزهای رنگین کودکی و همچنین زندگی مردم محلات جنوب شهر و زیر بازارچه (و از این دست) بارزترین مضامینی هستند که در آثار او میتوان سراغ گرفت. با این ترتیب او همواره به مدد داستانهایش کوشیده حرفی و بحثی را مطرح کند، و بهعبارتی رسالتی را بر دوش گیرد، برای نشان دادن دردها و رنجها مردم فرودست جامعه و یا هنجارها و ناهنجاریهای زندگی طبقه متوسط و نهایتا بیعدالتیهای اجتماعی و سیاسی، شاید این گرایش متعهدانه او به ادبیات و اهمیتی که برای رسالت مضمون آثارش قائل بوده، مانعی بوده که تا کمتر به جنبههای نوآورانه فرمی و یا غنای زبانی و نثر آثارش بپردازد.
«بادها خبر از تغییر فصل میدهند» در سال ۱۳۶۳ منتشر شد، درست در دورهای که با پیروزی انقلاب اسلامی و کنار رفتن اختناق حاکم بر فضای سیاسی اجتماعی، نویسندگان و هنرمندان این فرصت را پیدا کردند که بهسراغ مضامینی بروند که پیش از آن یا امکان پرداختن به آنها را نداشتند و یا اگر هم بدان میپرداختند، به شکلی بسیار پنهانی و پیچیده در لایههایی از ایما و اشاره بود و بنابراین به همان نسبت که متولیان دستگاه سانسور رژیم پهلوی سر از آن در نمیآوردند، خواننده نیز چیز دندانگیری از این آثار دستگیرش نمیشد.
متاثر از شرایط مورد اشاره در ابتدا و میانه دهه شصت، شاهد انتشار آثاری بودیم که به قصد توصیف دردها و رنجهای مردم فرودست جامعه، ظلم و ستم سیاسی و اجتماعی حکومت پهلوی، فجایع ساواک و… نوشته میشدند، آثاری که وفور آنها، خیلی زود این مضامین را در دام تکرار و کلیشه انداخت و مخصوصا آنچه که در گذشته در لابههای پایین آثار داستانی و به شکلی پوشیده مطرح میشد به لایههای رویین آمد و آگاهانه یا ناخودآگاه در اغلب موارد آمیخته به شعار شد.
جمال میرصادقی نیز از این قاعده مستثنی نبود، او در این سالها با فاصلهزمانی نه چندان زیادی از هم، چند اثر را منتشر کرد که تقریبا همه یک خط واحد را در زمینه ارائه تصویری از جو اختناق در رژیم گذشته و مصائب و ظالم سیاسی و اجتماعی رژیم پهلوی و جریان مبارزه در این سالها را دنبال میکردند، با این تفاوت که تمرکز نویسنده در هر یک از این آثار، روی شخصیتهایی از طبقههای اجتماعی متفاوت بود، برای نمونه در «آتش از آتش» (1363) روشنفکران محور توجه میرصادقی هستند و در «بادها خبر از تغییر فصل میدهند»، مردم عادی کوچه و بازار؛ و در هر دو رمان نیز بخشهایی وجود دارد که معضل شعارزدگی محسوس است، اما آنچه باعث میشود «بادها…» اثری پذیرفتنیتر جلوه کند، پیرنگ منسجمتر رمان و مهمتر از آن رفتن بهسراغ دوره زمانی و فضاییست که نویسنده همواره در توصیف آن توفیق بیشتری داشته؛ یعنی همان ایام کودکی و نوجوانی و همچنین توصیف زندگی مردم محلات پایین شهر و بازارچههای قدیمی.
از منظر گونهشناسانه، «بادها…»، در دسته رمانهای «رشد و کمال» جای میگیرد، مضمونش اجتماعی و سیاسیست (داستان در اواخر دهه سی میگذرد) و کانون روایت در آن اول شخص است. رمان سرگذشت حمید (راوی رمان) پسر قصاب بازارچه است که پس از یک اتفاق از ایام سرخوشی و بیخبری نوجوانی وارد دنیای خشن و بیرحم آدمبزرگها میشود. البته میرصادقی در «بادها…» دورهی زمانی چندان طولانیای را (همچون بسیاری از رمانهای گونه رشد و کمال) در نظر نگرفته، در واقع رشد این شخصیت در سیر حوادث رمان، بیشتر درونیست تا بیرونی، بهعبارت دیگر و کمال موردنظر نویسنده، بیشتر از منظر فکریست تا سنی. براین اساس نویسنده در طول رمان حوادثی را تدارک دیده که مرحله به مرحله آگاهی حمید را از دنیای پیرامونش افزایش داده و در نهایت او را در موضعی قرار میدهد که کنش و واکنشهایش در یک نظام علی و معلولی توجیهپذیر جلوه کند؛ هرچند که فرض بهکارگیری این تمهیدات، بهمعنای توفیق تمام و کمال او در این زمینه نیست، اما به هر حال این نکته حکایت از آن دارد که میرصادقی با طرحی از پیش فکر شده و کم و بیش دارای ساختمانی منسجم، به این مهم پرداخته است.
براساس این طرح در «بادها…» پس از تصادف و از کار افتادگی آقا علاء، پسرش حمید بهعنوان نانآور خانه مجبور به رها کردن درس و مدرسه شده و شغل پدر (قصابی) را در بازارچه دنبال میکند، این تغییر شرایط بستری فراهم میآورد تا حمید از منظری دیگر به محله، بازارچه و آدمهایش نگریسته و پی به مناسبات جاری در آن ببرد، از دشواریهای زندگی و کار مردم محله گرفته تا شرایط بد مالی برخی از مشتریان، باجگیری از کسبه، همراهی مأموران با باجگیران و… این آگاهی بستریست برای درک و احساس بیعدالتیهای سیاسی و اجتماعی. حمید خود نیز قربانی بیعدالتیست، شکایت از رانندهای پدرش را زیر گرفته بهجایی نمیبرد، چراکه او کاندیدای نمایندگیست و دارای ثروت و قدرت، آنها مشخصات ماشین و راننده آن را در اختیار دارند، اما دستشان از همهجا کوتاه است و مأموران کلانتری علنا به آنها میگویند که به نفعشان است که از شکایت خود صرفنظر کنند. قرار گرفتن در چنین شرایطیست که او را مستعد همراهی با مخالفان رژیم برای مبارزه (در فصول بعد رمان) میسازد. تدارک دیدن چنین خط سیری آنهم به شکل تدریجی، از جمله امتیازهای رمان به حساب میآید که حکایت از ساختار منسجم و فکر شده پیرنگ «بادها…» دارد. اما با اینحال وقتی پای بررسی اجزاء و جزییات آن به میان میآید، ضعفهای کار بهتدریج خودنمایی میکنند. بهخصوص اینکه میرصادقی در جزییات روایت بهسراغ ایدههایی رفته که اغلب تکراریاند؛ از این منظر اهمیت چندانی ندارد که این ایدهها بهعنوان عناصری که روایت را میسازند، چقدر در واقعیت امکان وقوع داشته باشند، بلکه مهم چگونگی بهکار رفتن آنها در رمان است که در اینجا فاقد طراوت و تازگیست. این مشکل از یکسو حاصل نگاه سیاه و سفید میرصادقی به آدمهاست برای نمونه: راننده اتومبیل (جان نثار) که از صحنه تصادف فرار کرده، طبق کلیشههای مرسوم، واجد مجموعه رذایل اخلاقی و انسانیست، درست نقطه مقابل او آقا علا قرار دارد که بهعنوان پهلوان قدیمی محله دارای مجموعهای از صفات نیکوست.
این نمونهها در کتاب فراوانند، حال بهصورتی کمرنگتر و یا پررنگتر؛ بنابراین از آنجا که نگاه میرصادقی در کتاب مبتنیست بر یکسری مفروضات یکبعدی و از پیش تعیینشده که دلالت بر همان رویکرد سیاه و سفید نسبت به آدمهای رمان دارد، کمتر میتوان شخصیتهای خاکستری و چندبعدی در این رمان پیدا کرد. خاصه آنجا که بحث ثروت مطرح میشود، ثروتمندان بدند و فقرا خوب؛ البته اگر استثناهایی هم در میان ثروتمندان پیدا شود، با الطاف بیجای خود غرور فقرا را جریحهدار میکنند! از این منظر «بادها…» همانند اغلب رمانهای ایرانی، هنگامیکه میخواهد به فقر و بیعدالتیهای روزگار خود بپردازد، آگاهانه یا ناخودآگاه بیشتر به تجلیل از فقر میپردازد!
از سوی دیگر شکل و منطق برخی اتفاقات سطحی در حد پاورقیهای مجلات و یا فیلمفارسیهاست و در این طیف آثار هم به کرات مورد استفاده قرار گرفتهاند؛ برای مثال رعنا که شوهرش معتاد است، در بیمارستان کار میکند، او رفته رفته توسط مردانی که در پیرامونش کار میکنند، از راه بهدر شده و سرانجام بهدلیل بدهی مالی به یکی از زنان همسایه، به راحتی توسط او فریب خورده و کارش به محله بدنام و فحشا میکشد. در میانه رمان قرار میشود با مردی ازدواج کند، اما کمیبعد مرد پولهای رعنا را دزدیده و غیبش میزند، سرانجام اما حمید او را از محله بدنام نجات داده و راهی شهر خود میکند تا در آنجا با پسرخالهاش که خواستگار قدیمی اوست ازدواج کند! وضعیت رعنا، دلایل کشیده شدن او به محله بدنام و اتفاقاتی که از سر میگذراند، باجزییات مشابه پیش از این در فیلمفارسیهای بسیاری بهکار رفته است.
با توجه به آنچه در بالا گفته شد، پربیراه نیست اگر بگوییم بزرگترین معضل «بادها…» (از نگاه امروز) کهنگی درونمایه آن است. قریب به بیست و هفت سال از انتشار این رمان میگذرد، گذر همین مقطع زمانی نه چندان طولانی (لااقل برای یک اثر ادبی)، حکایت عدم توفیق این رمان در محک زمان دارد.
بیشک موفقترین فصول رمان همان بخشهاییست که به زندگی توصیف زندگی مردم بازارچه و روابط کسبه میپردازد و همزمان گذر راوی از یک مرحله از زندگی به مرحلهای دیگر را اتفاق میافتد. داستان در فضایی برفی و توام با سرخوشی از بیخبری نوجوانانه آغاز میشود، سرخوشیای که با از راه رسیدن یک اتفاق پایان مییابد، و این مقدمه ورود راوی به دنیای آدم بزرگهاست. فصلی که با نمایش برهم خوردن تعادل زندگی شخصیت اصلی رمان، براساس الگوهای کلاسیک داستانگویی، متضمن آغازی موثر برای جذب خوانندهاست. اما بعد از این شروع موفق که از سوی دیگر جذابیت خود را مدیون توانایی میرصادقی در توصیف فضاها و روابط روزگار کودکی و نوجوانیست، رمان هرچه به جلو میرود با افتادن در وادی اتفاقات کلیشهای و تا اندازهای شعاری لطف و طراوت خود را از دست میدهد و سرانجام با تدارک یک پایانبندی خوش تیر خلاص به رمان شلیک میشود!
در زمینه کهنگی رمان برای خواننده امروز صرفنظر از رویکرد شعاری نویسنده به مبارزات سیاسی در اواخر دهه سی، باید به نوع رویکرد و دغدغههای نویسنده اشاره کرد. رسالتی که او با طرح مسأله عدالت اجتماعی، عصیان تودههای فقیر در برابر قدرت حاکم و… آن مطرح میکند، و حتی ویژگیهای که از زبان شخصیتهای رمانش برای یک نویسنده برمیشمرد آرمانهایی رنگ و رو باختهاند که امروز از سکه افتادهاند و خریداران چندانی هم ندارند.
میرصادقی در «بادها…» ویژگیهای ممتاز یک نویسنده را (از زبان یکی از شخصیتها) این چنین عنوان میکند: «نرفته تو اتاقش بشینه و قصههای آه و نالهای چاپ بزنه. راه افتاده میون مردم بدبختیها رو دیده و دردهارو تجربه کرده و کتابشو نوشته.» با این اوصاف خود نیز تا آنجا که میتواند به گوشههای مختلف اجتماع -لااقل آنها که به طبقات پایین جامعه مربوط میشود – از محله و بازارچه گرفته تا خانههای بدنام در قلعه و… سرک بکشد.
«بادها…» همانند بسیاری از رمانهای همدوره خود به نیت طرح مسأله مبارزه سیاسی با رژیم گذشته نوشته شده است. نکتهای که گاه به شکل غیرمستقیم و هم بهگونهای مستقیم در کتاب مطرح میشود. برای نمونه آقا علاء در واقع نمادیست از جامعه ایران که توسط امثال جاننثار که رژیم شاه را نمایندگی میکنند، زمینگیر شده و زندگیاش از هم پاشیده است، در واقع با این نمادها نویسنده اشاره دارد که رژیم شاه این سرزمین را به تباهی کشیده است. با این فرض حمید را نیز میتوان نمونهای از جوانان ایرانی در نظر گرفت که بهواسطه شرایطی که برای پدرش (جامعه پیش آمده) امکان ادامه تحصیل (پیشرفت) را از دست میدهد، پا در زندگی دشوار و پر از بیعدالتی میگذارد و در نهایت، راهی جز مبارزه در پیش روی خود نمیبیند.
شاید اگر میرصادقی این تلاش برای ارائه فضایی رئالیستی را به رویکردی شعارزده نمیآمیخت و از عهده توصیف زنده و پذیرفتنی این فصل از مبارزات سیاسی و اجتماعی مردم این دیار برمیآمد، میتوانست صرف نظر از جنبههای ادبی، بهعنوان سندی از دورهای خاص در تاریخ معاصر ایران دارای ارزش باشد؛ اما متأسفانه رمان به این لحاظ توفیق چندانی کسب نکرده؛ یکی از مهمترین دلایل این ناکامی را میتوان خلأ و غفلت آگاهانه یا ناخودآگاه از نقش و حضور مذهب در این فصل از نتریخ مبارزات مردمی ایران است؛ نکتهای که صرفنظر از رویکردهای ایدئولوژیک، نمیتوان منکر نقش آن در جامعه ایرانی و سهم آن در مبارزات سیاسی در سالهای پیش از انقلاب شد.
درست است که در جریان مبارزه علیه رژیم گذشته بعد از سال ۱۳۴۲ بود که نقش مذهب پرنگتر از پیش شد و گروههای مذهبی به تدریج در میان گروه های مخالف رژیم به مراتب جدی تر از گذشته مطرح شدند و زمان وقوع اتفاقات رمان «بادها…» نیز به پیش از این تاریخ (اواخر دهه سی) برمیگردد. اما با وجود این بازهم نمیتوان از کنار آن چنان به سکوت گذشت، چنانکه گویی مذهب نهتنها در جریان مبارزه ، بلکه درحیات اجتماعی مردم نقش خاصی نداشته است.
این درست که میرصادقی در این رمان طیفی از مبارزان سیاسی را برگزیده که کم و بیش از گرایشهاشهای چپ و یا نهایتا ملیگرایانه برخوردارند، اما کم توجهی به نقش مذهب و کانونهای مذهبی در این مبارزات به رمان لطمه جدی زده است. میرصادقی حتی او در موفقترین فصلهای رمانش که به زندگی مردم بازارچه، یعنی همان مردم جنوب شهر (که از قضا گرایشهای مذهبی در زندگی آنها پررنگ است) پرداخته، عملا وزن چندانی به آن در زندگی و مناسبات میان اهالی محله و بازارچه نداده است؛ و این برای رمانی که بارزترین وجوه آن به عنوان رمانی رئالیستی در بازتاب دادن حقایق یک دوره زمانی ارزیابی می شود، چندان موجه به نظر نمی رسد.
1 Comment
طیبه تکیه گاه طهرانی نژاد
من این کتاب و سال ۶۸یا ۶۹ خوندم اون سالها ۱۳ سالم بودالان ۴۴ سالمه ولی هنوز دنبال کتاب بادها هستم تا دوباره بخونمش
خیلی برام جذاب و ایده آل بود البته نظر من اینه