این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
مختصری دربارهی نویسنده
گی دو موپاسان در سال ۱۸۵۰ در فرانسه به دنیا آمد. وی از دوستان و مریدان گوستاو فلوبر (پیشکسوت رماننویسان رئالیست فرانسه) و نیز از جمله نویسندگانی بود که یکشنبهها بعد از ظهر در منزل امیل زولا (رماننویس ناتورالیست فرانسوی) محفلی ادبی تشکیل میدادند. موپاسان که در سال ۱۸۹۳ دیده از جان فروبست، با چندین رمان و سی مجموعهی داستان کوتاه، از پرکارترین داستاننویسان فرانسه بود.
موپاسان تأثیر بهسزایی در شکلگیری داستان کوتاه به منزلهی گونهای جدید و مستقل در انواع ادبی داشت. وی در داستانهایش غالبا چند نکتهی خاص (دربارهی وقایع یا شخصیتها) را عمده میکرد و به نحوی نامنتظر داستان را به پایان میبرد. اغلب تحلیلگران داستانهای کوتاه موپاسان، معانی مستتر در داستانهایش را در وقایع نامنتظری میدانند که در پایان رخ میدهند.
بسیاری از داستانهای او راجع به دوران اشغال فرانسه به وسیلهی نظامیان پروس در جنگ سال ۱۸۷۰ است. داستان “مادر وحشی” نیز از جملهی همین داستانهاست.
ح. پ.
****
مادر وحشی
گی دوموپاسان
ترجمهی حسین پاینده
از آخرین باری که در ویرلونی بودم پانزده سال میگذشت. در فصل پاییز بار دیگر به آنجا رفتم تا همراه دوستم سروال-که سرانجام پس از مدتها خانهی ییلاقیاش را که پروسی ویران کرده بودند، بازساخته بود-به شکار بروم.
آن ناحیه را بسیار دوست میدارم؛ یکی از آن جاهای دورافتادهی دنیاست که حس بینایی آدمی را مفتون خود میکند، تا جایی که انسان با تمام وجود شیفتهاش میشود. کسانی چون ما-ما که فریفتهی طبیعتیم- خاطرات دلانگیزی از چشمههای خاص، بیشههای خاص، برکههای خاص و تپههای خاصی که بس بسیار آنها را دیدهایم و همچون وقایع مسرّتبخش به وجدما آوردهاند، در حافظه داریم. گاه اندیشهمان معطوف میشود به گوشهی دنج جنگلی، با انتهای سراشیبی، یا باغستانی که در جایجای آن انواع گلها پراکندهاند، جاهایی که فقط یک بار در روزی دلپذیر دیدهایم. اما خطرهشان همچون تصویر زنی با لباس روشن و بدننما که صبح یک روز بهاری در خیابان دیده باشیم، در قلوب ما جای گرفته و میلی سرکش در دل و جانمان باقی گذارده است که هرگز فراموش نخواهد شد. در چنین مواقعی، آدمی احساس میکند که با نفس سرور، همذات گشته است.
سرتاسر منطقهی روستایی ویرلونی را بسیار دوست میدارم، منطقهای که جایجایش پر از بیشههای کوچک است و جویبارهای پرتلالؤش زیر تابش نور خورشید به رگهایی میمانند که خون به زمین میرسانند. در این جویبارها میشود خرچنگ، قزلآلا و مارماهی صید کرد! نشاطی لاهوتی! در بسیاری جاهایش میتوان آبتنی کرد و غالبا در میان علفهای بلندی که در حاشیهی این نهرهای کمعرض میروید، پاشله1هم یافت میشود.
من همچون بز، فرز و سبک به راهم ادامه میدادم و نگاهم به دو سگ شکاری بود که پیشاپیشم به اینسو و (به تصویر صفحه مراجعه شود) آنسو میرفتند. سروال در یونجهزاری واقع در یکصد متری سمت راست من در جستجوی شکار بود. وقتی از پرچینی که محدودهی بیشهی ساندرز را مشخص میکرد گذشتم، کلبهی ویران شدهای به چشمم خورد.
به یکباره تصویر آن کلبه آنطور که آخرین بار در سال 1869 دیده بودمش، در خاطرم زنده شد: کلبهای تمیز و مرتب که درختان مو روی آن را پوشانده بودند و چند مرغ در حیاط آن به چشم میخوردند. چه چیز حزنآورتر از خانهای مرده که اسکلت خالی و نحسش سرپا ایستاده باشد؟
همچنین به خاطر آوردم که یک روز بسیار خستهکننده، زن مهربان ساکن آنجا یک لیوان نوشیدنی به من داد و همان روز بود که سروال مختصری از سوابق ساکنان آن کلبه را برایم بازگفت. پدر آن خانواده که از دیرباز به شکار غیرقانونی حیوانات ان حوالی اشتغال داشت، توسط ژاندارمها کشته شده بود. پسر خانواده که من یک بار او را دیده بودم، جوانکی بود قدبلند و خشک طبع و به نظر میآمد که او نیز در نابودی سبعانهی
حیوانات دست دارد. اهالی آن حوالی، ساکنان آن کلبه را “وحشی” مینامیدند.
این اسمشان بود یا لقبشان؟
سروال را صدا زدم. با گامهایی بلند همچون درنا۲ نزدم آمد.
“چه بر سر ساکنان این کلبه آمده؟ ” .
و او هم این ماجرا را برایم تعریف کرد:
هنگامی که جن اعلام شد، پسر خانوادهی وحشی که در آن زمان سی و سه ساله بود به سربازی رفت و بدینترتیب مادرش در خانه تنها ماند. اهالی چندان هم برای آن پیرزن دل نمیسوزاندند چون او پولدار بود و همه این را میدانستند.
لیکن پیرزن در آن خانهی تکافتاده در حاشیهی جنگل که فاصله زیادی تا دهکده داشت، تک و تنها باقی ماند. البته او که طبعی مشابه مردان خانوادهاش داشت، هراسی به خود راه نمیداد. پیرزنی بود سختبنیه، بلندقامت و باریکتن که بهندرت لب به خنده میگشود و هیچ کس را جرأت مزاح با او نبود. کلا زنانی که در مزارع کار میکنند کمتر خنده به لبانشاان راه میدهند؛ خنده کار مردان است و بس! آنان در عوض قلوبی حزنزده دارند که عدهی معدودی به آن راه مییابند؛ زندگیشان نیز غمناک و محزون است. دهقانان در میکده یاد میگیرند که چطور گهگاه با هیاهو به نشاط بپردازند، اما یاوران زندگیشان با چهرههایی همواره عبوس، همچنان موقر باقی میمانند. عضلات صورت اینان هرگز حرکاتی را که لازمهی خنده است، نیاموخته است.
مادر وحشی زندگی عادی خود را همچون گذشته در کلبهاش که مدتی بعد پوشیده از برف شد، ادامه داد. هفتای یک بار به دهکده میآمد تا نان و اندکی گوشت بخرد و سپس به کلبهاش بازمیگشت. شایع شده بود که گرگها به آن حوالی آمدهاند و به همین خاطر، پیرزن هرگاه به جایی میرفت تفنگی به دوش خود میانداخت-تفنگ پسرش، تفنگی زنگزده که قنداق آن بر اثر تماس با دست، ساییده شده بود. قیافهی عجیبی پیدا کرده بود؛ مادر وحشی بلندقامت که دیگر اندکی خمیده شده بود، با گامهایی بلند به آهستگی در برف عبور میکرد، درحالیکه دهانهی لولهی تفنگ تا پشت روسری سیاهش بالا آمده بود، روسریای که پیرزن محکم به سر خود بسته بود و موهای سپیدش را که هیچ کس هرگز ندیده بود، در خود محصور داشت.
یک روز واحدی از نظامیان پروسی در دهکده مستقر شد. افراد واحد برحسب دارایی و امکانات هر یک از اهالی، در خانههای آنجا اسکان یافتند و سهم پیرزن که به تمول مشهور بود، چهار نفر تعیین شد.
آنان چهار سرباز تنومند سفیدتن بودند که ریش خرمایی و چشمانی آبی داشتند و بهرغم تمامی مشقّتهایی که تا آن زمان متحمل شده بودند، هنوز هم نیرومند بودند، ونیز با وجود اینکه در کشوری به سر میبردند که در جنگ مغلوبش کرده بودند، اما رفتاری مهربانانه و مؤدبانه داشتند. آنان در زندگی با این زن سالخورده، حال او را کاملا مراعات میکردند و تا جایی که امکان داشت از خرج و زحمتش میکاستند. آنها را میدیدی، هر چهار نفرشان را، که صبحهنگام بالاپوشایشان را از تن درآورده، دور چاه حلقه زده بودند و در روشنایی کمجان هوای برفی، شالاپ-شالاپ به بدنشان که رنگ سفید متمایل به صورتی مردمان شمال اروپا را داشت آب میزدند، در حالی که مادر وحشی هم مدام درآمد و شد بود و سوپ آنان را تدراک میدید. سپس آنها را میدیدی که آشپزخانه را تمیز میکردند، کاشیها را دستمال میکشیدند، هیزم میشکستند، سیبزمینی پوست میکندند و کلیهی کارهای خانه را همچون چهار پسر وظیفهشناس برای مادرشان انجام میدادند.
اما پیززن همواره به پسر خود میاندیشید که بلندقد بود و لاغراندام، بینی عقابی داشت و چشمانی قهوهایرنگ، و سبیلی پرپشت خطی از موی سیاه پشت لبش ایجاد کرده بود. او هر روز از یکایک سربازان که کنار بخاری کلبهاش مینشستند، میپرسید: “میدانید هنگ ۲۳ پیادهنظام فرانسه به کجا اعزام شده است؟ پسر من در آن هنگ است. ”
آنان هم پاسخ میدادند: “نه، نمیدانیم، اصلا نمیدانیم. ” و آنان که محنت و پریشانخاطری پیرزن را درک میکردند (زیرا که خود آنها هم در وطنشان مادرانی چشمبهراه داشتند) ، از هیچ کاری در خدمت به او دریغ نمیورزیدند. به علاوه پیرزن نیز آنها را-آن چهار سرباز دشمن را-بسیار دوست میداشت زیرا روستاییان کینهی میهنپرستانه ندارند، چنان احساسی صرفا به طبقهی بالای جامعه تعلق دارد. فرودستان، آنان که گزافترین بهای جنگ را میپردازند زیرا که ندارتریناند و هربار جدیدی کمرشان را میکشند؛ آنان که از کشتهاش پشته ساخته میشود و به علت زیاد بودن عدهاش واقعا گوشت دم توپاند؛ خلاصه آنان که به شدیدترین وجه متحمل مصائب سبعانهی جنگ میشوند زیرا که ضعیفتریناند و کمترین مقاومت را از خود نشان میدهند-آنان از سوز و گداز جنگطلبانه، از آن حس تحریکشدنی افتخار، یا از آن ساخت و پاختهای سیاسی مصلحتی که ظرف شش ماه تمامی امکانات دو ملت-فاتح و مغلوب باهم-را به نابودی میکشد، اصلا چیزی نمیدانند.
مردم آن منطقه دربارهی چهار سرباز آلمانی که در کلبهی مادر وحشی سکنی داشتند، میگفتند: “چهار نفرشان جای راحتی پیدا کردهاند. ”
باری، یک روز صبح، هنگامی که پیرزن در خانه تنها بود، متوجه مردی شد که از فاصلهی بسیار دوری در جلگهی مقابل به سوی خانهی او میآمد. چیزی نگذشته بود که پیرزن او را شناخت؛ پستچی مأمور توزیع نامهها بود. وی کاغذ تاشدهای به پیرزن داد و او هم عینکی را که برای دوختودوز استفاده میکرد از قابش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد:
خانم وحشی، این نامه حاوی اخبار تأسفآوری برای شماست. پسرتان ویکتور دیروز بر اثر اصابت خمپارهای در نزدیکیاش که او را به دو نیم کرد، کشته شد. از آنجا که در گروهان ما در کنار هم بودیم و او دربارهی شما با من صحبت میکرد و میخواست که اگر اتفاقی برایش افتاد همان روز به شما اطلاع دهم، هنگام آن واقعه من نزدیک او بودم.
من ساعتش را که در جیبش بود برداشتم تا پس از پایان جنگ برای شما بیاورم.
با احترامات دوستانه،
سزار ریوو
سرباز رتبهی دوم هنگ ۲۳ پیادهنظام
تاریخ نامه مربوط به سه هفته قبل بود.
پیرزن هیچ نگریست. به قدری گیج و بهتزده شده بو که هنوز ابعاد فاجعه را درک نمیکرد و لذا خشکزده برجای خود باقی ماند. با خود اندیشید: “ویکتور من حالا دیگر کشته شده است. ” آنگاه چشمانش به آرامی از اشک پر شد و اندوه به قلبش چنگ انداخت. اندیشهی اینکه چه باید بکند کمکم ذهنش را پر کرد، اندیشهای موحش و زجرآور. دیگر هرگز نمیتوانست او را ببوسد، فرزندش را، پسر بزرگش را؛ هرگز! ژاندارمها پدر را کشته بودند، پروسیها هم پسر را. پسرش بر اثر انفجار گلولهی توپ به دو نیم شده بود. میتوانست آن را مجسم کند، آن صحنهی هولناک را: سر فرزندش، با چشمانی باز، در حالی که گوشهی سبیل پرپشتش را میجود-همچنانکه همیشه هنگام خشم چنین میکرد-به گوشهای پرتاب میشود.
با جسد فرزندش چه کرده بودند؟ کاش لا اقل جسدش را به پیرزن پس میدادند، همانطور که شوهرش را پس داده بودند-با گلولهای در وسط پیشانیاش!
در این هنگام سروصدایی به گوش پیرزن رسید. پروسیها بودند که از دهکده بازمیگشتند. پیرزن به
شتاب نامه را در جیبش پنهان کرد و پس از زدودن اشکهایش، با قیافهی همیشگی پذیرایشان شد.
آنان، هر چهار نفرشان، از فرط خوشحالی میخندیدند زیرا که خرگوشی چاق و چله-که بیتردید دزدی بود-به همراه داشتند و به پیرزن فهماندند که غذای لذیذی خواهند خورد.
پیرزن فلافاصله مشغول آماده کردن غذا شد؛ اما وقتی که میبایست خرگوش را میکشت، گرچه این نخستین بار نبود، دریافت که دل این کار را ندارد. یکی از سربازها به ضربهی مشتی به پست سر حیوان، کار را تمام کرد.
با جان دادن حیوان، پیرزن شروع به جدا کردن پیوست از گوشت آن کرد؛ اما منظرهی خونی که پیرزن لمس میکرد و دستهایش را رنگین میساخت، خونگرمی که او احساس میکرد هر لحظه سردتر میشود و دلمه میبندد، بر سرتاپایش لرزه انداخت و او مدام پسر بزرگش را میدید که همانند این حیوان که هنوز پسر ارتعاشات بدنش قطع نشده بود، به دو نیم شده و یکپارچه خونرگ است.
پیرزن همراه به سربازان پروسی سرسفره حاضر شد، اما غذا از گلویش پایین نمیرفت، حتی به اندازهی یک لغمه. سربازها بیاعتنا به او، خرگوش را با ولع
خوردند. پیرزن بیآنکه کلمهای به زبان آورد و با قیافهای چنان بیحالت که آنان هیچ درنیابد، از گوشهی چشم نظارهاشان کرد و اندیشهای را که در سرداشت، پروراند.
پیرزن ناگهان گفت: “یک ماه تمام است که اینجا زندگی میکنید و من حتی اسمتان را هم نمیدانم. ” آنان با اندکی مشکل فهمیدند که او چه میخواهد و نامشان را گفتند. این کافی نبود؛ پیرزن از آنان خواست نامهایشان را همراه نشانی خانوادههایشان روی کاغذ بنویسند. بعد با گذاشتن عینک روی یبینی بزرگش، آن خط عجیب را از نظر گذراند و پس از تاکردن کاغذ آن را روی نامهای که خبر مرگ پسرش را میداد، در جیب نهاد.
هنگامی که خوردن غذا تمام شد، پیرزن به سربازان گفت: “میخواهم کاری برایتان بکنم. ”
و شروع به بردن یونجهی خشک به اطاق زیرشیروانی که سربازان در آنجا میخوابیدند کرد.
آنان از اینکه چرا پیرزن اینقدر به خود زحمت میدهد، متحیر بودند. او در توضیح گفت که به این ترتیب دیگر خیلی سردشان نخواهد شد و آنها نیز کمکش کردند. کپهکپه یونجهی خشک تا سقف پوشالی کلبه رویهم انباشته و بدینسان اتاقی بزرگ با چهار دیوار علوفهای برپا کردند؛ اتاقی گرم و عطرآگین تا بتواند به راحتی در آن بخوابند.
هنگام شام، یکی از آنان نگران بود که چرا مادر وحشی باز هم لب به غذا نمیزند. پیرزن به او گفت که دلپیچه دارد و بعد آتش فروزانی برای گرم کردن خود برافروخت. آن چهار سرباز آلمانی هم به کمک نردبانی که هر شب از آن برای بالا رفتن استفاده میکردند، به خوابگاهشان رفتند.
همینکه دریچهی ورودی را پشتسر خود بستند، پیرزن نردبان را به جای دیگری برد؛ بعد در کلبه را بیسروصدا باز کرد، به بیرون رفت، کپههای بیشتری از کاه برداشت و آشپزخانه را با آنها پر کرد. روی برف با پاهایی برهنه چنان نرمگام برمیداشت که هیچ صدایی شنیده نمیشد. گهگاه هم میایستاد و به صدای خروپف پرطنین و ناموزون آن چهار سرباز گوش میسپرد که دیگر به خومابی عمیق فرورفته بودند.
هنگامی که به نظرش آمد مقدمات کار به اندازهی کافی فراهم آمده است، یکی از کپهها را به درون بخاری انداخت و پس از شعلهورشدنش آن را روی کپههای دیگر پخش کرد. سپس بیرون رفت و به تماشا ایستاد.
ظرف چند ثانیه تمامی محوطهی داخلی کلبه با نوری خیرهکننده روشن شد و به آتشدانی وحشتآور تبدیل گشت، کورهی عظیم مشتعلی که درخشش آن زا پنجرههای باریک و دراز کلبه به بیرون فوران میکرد و پرتو پرتلألؤیی روی برفها میتاباند.
سپس فریاد بلندی از قسمت فوقانی کلبه به گوش آمد؛ هنگامهای بود از غریو انسانها، فریادهای دلخراش (به تصویر صفحه مراجعه شود) حاکی از بیتابی و وحشت. سرانجام با فروافتادن دریچهی ورودی خوابگاهشان، گردباری از آتش به داخل اتاق زیرشیروانی زبانه کشید، سقف پوشالی یرا درهم سوزاند و همچون شعلهی عظیم مشعلی، سر به آسمان کشید و بدینسان کلبه یکپارچه شعلهور شد.
دیگر هیچ صدایی از داخل به گوش نمیرسید مگر جز و جز آتش، صدای گرگرفتن دیوارها و افتادن تیرکها. چیزی نگذشت که سقف نیز فروافتاد و لاشهی سوزان کلبه، ستون عظیمی از شراره و دود به آسمان فرستاد.
آن منطقهی پوشیده از برف، همچون سفرهای نقرهفام با سایهروشنی سرخرنگ، میدرخشید.
زنگی در دوردستها به صدا درآمد.
وحشی پیر همچنان در مقابل خانهی ویرانشدهاش ایستاد؛ مسلح به تفنگش، تفنگ پسرش، تفنگی که برداشته بود تا مبادا یکی از آنان مجال گریز یابد.
هنگامی که پیرزن همه چیز را تمام شده دید، تفنگش را داخل آتشدان انداخت. صدای بلند انفجار گلوله در آسمان پیچید.
دهقانان و پروسیها همه در حال آمدن به آنجا بودند. پیرزن را درحالیکه آسودهدل و خشنود روی کندهی درختی نشسته بود، یافتند.
یک افسر آلمانی که به فصاحت فرانسویزادهها فرانسوی صحبت میکرد از پیرزن پرسید: “سربازانی که با تو زندگی میکردند کجا هستند؟ ” .
پیرزن دست نحیفش را به سوی تودهی سرخ آتش که رو به خاموشی بود دراز کرد و محکم پاسخ داد: “آنجا! ” .
همه به دور او حلقه زدند. افسر پروسی پرسید: “چطور شد که کلبه آتش گرفت؟ ” .
پیرزن گفت: “من بودم که آتش زدم. ”
هیچ کس حرف پیرزن را باور نمیکرد؛ همه تصور میکردند که وقوع غیرمنتظرهی این حادثهی هولناک، عقل از سر او برده است. لذا، درحالیکه همگان به دور او جمع میشدند و گوش فرامیدادند، پیرزن کل ماجرا را از آغاز تا به پایان تعریف کرد، از دریافت نامه تا آخرین غریو مردانی که همراه خانهی او سوخته بودند. پیرزن تمام احساس خود را و نیز تمام اعمال خود را با جزئیات کامل بازگفت.
هنگامی که همه چیز را تعریف کرد، دو تکه کاغذ از جیب خود بیرون آورد و دوباره عینکش را به چشم زد تا در واپسین کورسوی آتش آنها را از هم تشخیص دهد. سپس درحالیکه یکی از آن دو تکه کاغذ را نشان میداد گفت: “این، این خبر مرگ ویکتور است” و با نشان دادن تکهی دیگر درحالیکه با سر به ویرانهی سرخرنگ کلبهاش اشاره میکرد، افزود: “این، این هم اسامی آنهاست تا خبرش را برای خانوادههایشان بنویسید. ” با خاطری آسوده تکهکاغذ را به؟ ؟ ؟ افسری که شانهی پیرزن را در دست داشت گرفت و افزود: “حتما بنویسید که چطور این اتفاق افتاد و حتما به مادرانشان بگویید که من این کار را کردم، من، ویکتور سیمون وحشی! یادتان نرود. ”
افسر با فریاد به زبان آلمانی فرامینی صادر کرد. پیرزن را گرفتند و با خشونت کنار دیوارهای هنوز هم داغ خانهاش بردند. سپس دوازده نفر به سرعت در دوازدهقدمی او به صف شدند. پیرزن که خود همه چیز را میدانست، بیحرکت ایستاد و منتظر ماند.
طنین فرمانی در آسمان پیچید و بلافاصله پس از آن، صدای ممتد شلیک گلوله بلند شد. آنگاه صدای تکشلیکی به گوش آمد.
پیرزن به زمین نیفتاد بلکه فرونشست، گویی که پاهایش را درو کرده بودند.
افسر پروسی نزدیک او آمد. پیرزن تقریبا به دو نیم شده بود و نامهی به خون آغشتهاش را در دست پژمردهاش فشرده بود.
دوستم سروال افزود: “آلمانیها برای گرفتن انتقام، خانه ییلاقی این منطقه را که متعلق به من بود، ویران کردند. ”
اما من به مادران آن چهار مرد مهربان که در آن خانه سوزانده شده بودند و به قهرمانی سبعانهی آن مادر دیگر که کنار دیوار تیرباران شده بود، میاندیشیدم.
و من سنگ کوچکی را از زمین برداشتم که هنوز هم از شعلههای آتش سیاه مانده بود.
پینوشتها:
(1) . sripe ، نوعی مرغآبی. (م)
(2) . crane ، پرندهای با پاهای بلند و گردن دراز. (م)
‘