این مقاله را به اشتراک بگذارید
ترجمههای مکرر و یاپیسم ترجمه ادبی
همهاش هم اینهمه نیست
شیما بهرهمند
١ «ناچار تکرار میکنم که از هر اثری فقط یک ترجمه ایدهآل وجود دارد و تلاش مترجمان ثانوی باید در جهت دستیافتن به این کمال مطلوب شکل بگیرد نه ترجمه هرچند یکبار به قصد بهروز درآوردن زبان ترجمهها، زیرا چهبسا که وفاداری متن اصلی ایجاب کند که زبان ترجمه حتی کهنهتر و قدیمیتر هم بشود». چند سال پیش بود که محمدعلی سپانلو، به سیاق همیشگیاش در دیگر مقالات و تکههای ناتمام و «دیدارهای پراکنده»اش با ادبیات و هنر، با شهودی که در یک شاعر میتوان سراغ گرفت، مسئله «ترجمه چندباره آثار بیگانه به زبان فارسی» را مطرح کرد. مسئلهای که در آن زمان، نابهنگام و خلافآمد بود. البته نه به این معنا که تا پیش از آن حرفوسخنی اطرافِ این مقوله نبود. سپانلو در دورانی بر این مسئله دست گذاشت که ترجمههای چندباره و موضوع مجاز و مشروعبودن و حتی لازمبودن ایندست ترجمهها بدون هر نوع بحث و تدقیق و تحلیل در اذهان اهل قلم پذیرفته شده بود. شاعر در مقالهای نهچندان بلند اما جامعِ «یک ترجمه ایدهآل»، گرفتاری را در ترجمههای دوباره از ترجمههای «خوب و سالم» شناسایی میکند. اتفاقی که از چند سالی پیش از نوشتهشدن این مقاله آغاز شده بود و بعد از آن هم به طرزی بیرویه به جریانِ غالب ترجمه بدل شد. اینبار دیگر تنها ترجمههای خوب و متقن نبودند که بازترجمه میشدند بلکه به یمنِ ترکیبات تازهای چون کارشناسکتاب/نشر یا مترجم/نشر، از یک اثر بهطور همزمان یا اندکی پیشوپس، چند ترجمه منتشر میشد و ناگفته پیدا است که اثری که زودتر و اغلب سردستیتر ترجمه میشد زودتر هم به بازار کتاب میآمد. و بدتر اینکه پس از چند سال که از چاپ کتابی در نشری مهجور یا سرشناس میگذشت و به هر دلیلی کتاب تمام میشد، متروک میماند یا تجدیدچاپ نمیشد، ترجمهای دیگر از نشری دیگر سر بر میآورد، انگار نه انگار که ترجمه دیگری هم از این کتاب بوده و دستبرقضا مورد استقبال مخاطبان هم قرار گرفته است، و این «پختهخواری»ها حکایت دیگری است که چندان ارتباطی با «ادبیات» و امر «ترجمه» ندارد و به دلالی و واسطهگری در بازار (اینجا بازار کتاب) شبیهتر است. درست همانطور که در مقاله کلیدی سپانلو آمده، «عادیشدن چنین وضعی بسیار مساعد برای پختهخوارانی است که در کنار متن اصلی بیگانه، ترجمههای قبلی زبان فارسی را هم نگاه میکنند، ده موضوع مبهم را با لحظهای مقایسه برای خود واضح میسازند… از عوارض چنین تسهیلاتی است که قبل از انقلاب نام یک مترجمنما را بالای ترجمه آثارشکسپیر، دیکنز، بالزاک، خودآموز خیاطی، دیکسیونر آلمانی و دهها کتاب دیگر میدیدیم که از همه آنها ترجمه و تالیف قبلی وجود داشت». و هنوز هم کسانی که چند سالی مترجمی زبان خواندهاند و اندکی هم دستی بر قلم دارند، از کتابهای خودآموز و روانشناسی سطحی تا ادبیات آمریکای لاتین و شاهکارهای آمریکا و ادبیات آوانگارد و خاطرات و زندگینامه آدمها در هر حوزهای ترجمه میکنند و چندان اعتقادی به درآوردن سبکِ نویسنده و شناخت زمینه و زمانه اثر و مولفاش ندارند. بیشترشان البته شاگرد و کارگاهنشسته مترجمی دستِ چندماند که به ضربوزور محافل و نهادهای ادبی و حضور در انواعواقسام جلسات نقد و بررسی و رونمایی و جشنامضا، نام و هویتی برای خودشان دستوپا کردهاند، نام و هویتی چنان جعلی، که برای احراز و بقای آن باید دو جناحِ شاگرد/مریدسازی و کارشناسی نشر را همزمان پیش ببرند تا هم ترجمههای سردستیشان را قالب کنند و هم با معرفی شاگردانشان به نشرها، بازار کتاب را بگردانند و از این کلاف نمدی برای خود ببافند و هژمونی بسازند، شاید که بمانند. گذشت آن دورانی که «ترجمه» بنابر ضرورتی معنا داشت و دستکم میان مترجمان و نویسندگان، بیش از هر چیز «ادبیات» مبنای چاپ کتاب بود. دورانی که جلال آلاحمد ترجمه گونتر گراس را به کامران فانی پیشنهاد میداد، ابوالحسن نجفی و رضا سیدحسینی «ضدخاطرات» را ترجمه میکردند، نجف دریابندری با ترجمه کتابی سالها زندگی میکرد، منوچهر بدیعی عمری را برای ترجمه شاهکار جویس میگذاشت، سپانلو ترجمه «تام جونز» و «خانواده تیبو» را پیشنهاد میکرد و غلامحسین ساعدی هر روز قبل از سرکار رفتن، میرفت دم خانه رضا سیدحسینی تا چند برگ ترجمه «طاعونِ» کامو را بگیرد و بخواند و مطمئن شود که در ترجمه طاعون وقفه نیفتاده است. اما امروز «نزدیک به نیمی از فهرست کتابهای چاپیِ ناشران ترجمههای مکرر است و بخش عمدهای از آنها هم شکستخورده به دنیا آمده است». بر اساس کدام اصلِ قانون احتمالات میشود ترجمهای بهتر و درستتر از ترجمه محمد قاضی از «دنکیشوتِ» سروانتس، ترجمه و صلابت نثر سعید نفیسی در «ایلیاد» هومر، برگردان دریابندری از «وداع با اسلحه» همینگوی یا «رگتایم» دکتروف، ترجمه ماندگار میرزاحبیب اصفهانی از «ژیل بلاس»، و آثاری در این حد که سپانلو در مقالهاش آنها را نمونه نیمهشاهکار خوانده، به دست داد؟ اینهمه ترجمه مکرر در مکرر از روی دست مترجمانی که «در داوری اجتماع اهل قلم ترجمهشان نوعی نیمهشاهکار شناخته شده» در فهرست نشرها چه میکند؟ خاصه اینکه در آستانه نمایشگاه کتاب بیش از همه با آمار و اعداد و ارقام سروکار داریم و بیش از هر زمان دیگر این فهرستها حرفها برای گفتن دارند. یاپیهای ترجمه، این چنین در فضای فرهنگ و نشر ظهور کردند. فرهنگ در نظر اینان راهکاری است برای دوری از میدانهای تعارض و بحرانهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی. یاپیها به کار فرهنگی مشغولند. فرهنگ را ساحتی جدا و پرتافتاده از سیاست و اجتماع گرفتند و از صنف و کار صنفی و حقوق مولفان و مصنفان گفتند، از حرفهایکردن ادبیات و حرفهایشدن نویسنده. و همین که ادبیات را حرفهای (=همداستان با منطق بازار) کردند، تیراژ کتاب هم نصف شد.
٢ در سال ١٩٧۶ در مکزیکوسیتی جوانی بیستوسهساله با موهای ژولیده و عینک خلبانی در لیبریا گاندی، یکی از کتابخانههایی که ندانسته و نشناخته کتابهای مجانی برای او فراهم میکرد، از جایش بلند شد و مانیفستی را خواند که در آن از دوستان شاعرش مصرانه میخواست همه چیز را به خاطر ادبیات کنار بگذارند، از آرتور رمبو الگو بگیرند و بزنند به جاده. میگفت شاعر حقیقی باید کافهها را ترک کند و نقش تکتیراندازها، کابویهای تنها و مغازهدارهای فحشخورده را با تمام جنبههای جمعی، فردی، متصل و منفصلشان ایفا کند، نقش آدمهای تنهامانده، آدمهای بینامونشان و آدمهای تحقیرشده. اینگونه مانیفست «همهاش هم این همه نیست» بنیانگذار جنبشی شد به نام اینفرا رئالیست (یا مادون رئالیست). و آن مرد جوان کسی نبود جز روبرتو بولانیو. همین سالها بود که بولانیو در کافهای در مکزیکوسیتی با ماریو سانتیاگو ملاقات کرد، شاعر سرخپوست مخالفخوان و بسیار توانا. این دو مرد به همراه بیش از دوازده دوست دیگر گروه چریکهای ادبی را تشکیل دادند. این گروه مجلاتی خلاف جریان منتشر میکرد و به شکلهای مختلف به جلبتوجه و تحریک فضای عمومی دست زد. خشم بولانیو نسبت به بدنه اصلی ادبیات و مخالفتش با تشکیلات رسمی ادبی چنان شدید بود که تا زمانِ انتشار آثارش و قرارگرفتن در فهرست آثار بزرگ ادبی هم ادامه داشت. جنجالها، حملات و نقدهای تندوتیز بولانیو، که خود آنها را «حملات مجانی» میخواند، اگرچه در نظر نویسندگان جریان غالب و رسمیِ آن دوران چیزی جز نوعی ادا نبود اما دست آخر به ادبیات آمریکای لاتین کمک کرد تا از شر تقلیدهای بیپایه رئالیسم جادویی -که پس از موفقیت جهانی «صد سال تنهایی» مارکز دامنگیرش شده بود- رها شود و نویسندگانِ «پساپستبومِ» آمریکایلاتین را خلق کند. بولانیو نهتنها در رفتار و کردار که در آثارش نیز به ستایش از ادبیات پرداخت و علیه ادبیاتِ «کیچ»، «متعفن» و دستراستی و بازاری موضع گرفت. هم از این رو است که بخش اعظم داستان های او نوعی اسطورهسازی کنایی از تاریخ شخصی او است. از رمان «کاراگاهان وحشی» که روایت گروهی از شاعران معترض به نام رئالیستهای مادرزاد است تا پروژه عظیم و تکاندهندهاش؛ رمان «٢۶۶۶» که جستوجویی است برای یافتن نویسندهای گمشده، بنو فون آرچیمبولدی. و حتی داستانهای کوتاهش؛ «آلورا روسلات» که داستانی است درباره نویسندهای آرژانتینی به همین نام که نویسندهای است خارج از نهادها و سلسلهمراتب رسمی. یاپیسمِ ادبی ما اما مدتها است که جایی برای بروز ایندست ادبیاتِ پیشرو و جریانساز و مواضعی چون مواضع بولانیو باقی نگذاشته است. آنچه این روزها شاهدیم، شتاب و شهوتِ چاپ و کتابسازی به سبک کارگاههای ادبی است، در حالیکه ادبیات در لحظات درنگ و تأملات انتقادی است که شکل میگیرد. یاپیسم ترجمه نیز امکانِ بروز برگردانِ آثار این نویسندگان و رویکردشان را در فضایی که خود اعتقاد داشتند، نمیدهد. ترجمه برخی آثار بولانیو در چرخه معیوب ترجمه/نشر امروز ما تنها و تنها یکی از جلوههای کار یاپیسم ترجمه است. اگر «به جای خالی آثار ممتاز هم نگاهی بیندازیم». و به ترجمههایی که هنوز هم مترجمانِ خوب و دقیق ما سالها روی آن کار کردهاند، میبینیم که «همهاش هم اینهمه نیست».
شرق
1 Comment
مهدی
عذر می خواهم اما انگار این گروه ادبیات شرقِ فعلی لمروز قاطی کرده اند که چرا بقیه ی ترجمه های بولانیو دیده شده و مال جناب رفویی بادکرده. این دیگر این همه آسمون ریسمون نمی خواد که…خنده داره به خدا.