این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
شیطانی در بهشت
هنری میلر
ترجمه: داوود قلاجوری
* عکس درون متن مترجم داستان را در محوطه بیرونی کتابخانه هنری میلر در بیگ سور امریکا در سال ۲۰۰۱ نشان میدهد
این "آنائیس نین" بود که مرا با "کنراد مریکان" آشنا کرد. در یک بعدازظهر پاییز در سال ۱۹۳۶ بود که نین او را به آپارتمان من در "ویلا سورا" آورد. در برخورد اول، نظر من نسبت به مریکان چندان مطلوب نبود. مردی غم انگیز، معلم وار، خودرأی و خودخواه به نظر رسید. یک حس مرگبار بر تمام وجودش سایه افکنده بود.
حوالی غروب بود که نین و مریکان از راه رسیدند. بعد از گپی کوتاه، تصمیم گرفتیم برای صرف شام به رستورانی در خیابان "اورلئان" برویم. آن گونه که مریکان لیست غذا را بررسی میکرد حکایت از وسواسی بودن او داشت. در طول صرف شام یکریز حرف زد، البته بدون آنکه لطمه ای به لذت بردن از غذای خود بزند. اما به نظر من موضوع حرف هایش از آن نوع نبود که معمولا هنگام صرف غذا گفته و شنیده میشود. موضوع صحبت هایش غذا را غیر قابل هضم می کرد.
از وجود مریکان بوئی به مشام میرسید که نمیتوانستم به آن بی توجه بمانم. این بو مثل ترکیبی از بوی عرق نیشکر و خاکستر مرطوب و تنباکوی خیس بود که با کمی عطر خوش بو و فریبنده قاطی شده باشد. بعد از آن، این بو به صورت بوی مشخصه مریکان در هوا پراکنده بود ــــ بوی مرگ!
قبل از آشنائی با مریکان، با محافل طالع بینی در پاریس آشنا بودم. به عنوان مثال، در وجود "ادواردو سنچز"، () یکی از پسرعموهای نین، متوجه موجودی اهل فضل شده بودم. "سنچز" به توصیه روانشناسش برای درمان مشکلاتش به طالع بینی روآورده بود. زندگی "سنچز" مرا مرا به یاد کرم خاکی می انداخت که میگویند یکی از موجودات مفیدی است که خداوند خلق کرده است. مثل کرم خاکی، این دیگران بودند که از زحمات و تلاش "ادوارد" سود میبردند، نه خودش. در آن زمان ادوارد غرق در مطالعه مقارنه سه سیاره پلوتون و نپتون و اورانوس بود. با غور و بررسی در تاریخ و متافیزیک و بیوگرافی ها، در جستجوی کشف چیزهائی بود که بتواند نظراتش را در باره ستارگان به اثبات برساند.
اما آشنائی با مریکان مرا وارد دنیائی دیگر از طالع بینی و طالع بینان کرد. مریکان نه فقط طالع بین و شبه محقق، بلکه صوفی نیز بود. ظاهری شبه به جادوگران داشت: بلند قد، قوی هیکل، شانه های پهن، سنگین وزن، حرکاتی بسیار آرام. بیشتر به نواده سرخپوستان شباهت داشت. مدت ها بعد، در صحبتی خصوصی به من گفت که فکر میکند شباهتی بین نام خانوادگی اش و نام حانوادگی "موهیکان" وجود دارد. در لحظاتی که غمگین بود چهره اش حالتی مضحک پیدا میکرد، گوئی خود را با آخرین بازماندگان موهیکان یکی میدانست. در چنین لحظاتی بود که کله مربعش، استخوانهای برآمدۀ گونه هایش، حالت سرد و بی احساسش او را شبیه سنگ خارائی دردآلود جلوه می داد.
از نظر شخصیتی، مریکان انسانی مشوش، مضطرب، عصبی، دم دمی، کله شق و یک دنده بود. زندگی اش به زندگی ریاضت کش ها و معتکف ها می ماند. با یکسری عادت ها خو گرفته بود. مشکل بود بفهمی خود را داوطلبانه به این شیوه از زندگی عادت داده یا اینکه بر خلاف میل خود آن را پذیرفته است. هرگز از هیچ نوع زندگی دیگر که می توانست رضایت بیشتر او را جلب کند حرف نمی زد. رفتارش، همچون رفتار شکست خورده ها،نشانگر آن بود که خود را به دست تقدیر سپرده است. مجازات را از شانس به خود رواتر میدانست. در رفتارش گاه رگه هائی از حرکات و احساسات زنانه دیده میشد که خالی از گیرائی نبود اما از آن همیشه در جهت آسیب رساندن به خود سود میجست. انسان بسیار با کلاسی بود، اما در حد گدائی دوره گرد زندگی می کرد. گوئی در مقابل این بیماری، علاج ناپذیر بود. مریکان کاملا در گذشته زندگی میکرد.
بهترین تصویری که از روزهای اول آشنائی ام با مریکان به یاد دارم این است که اولا مردی خالی از هیجان بود و قبرش را هر کجا میرفت با خو می برد. دوم اینکه، مردی بود با چندین نقاب بر چهره که صد البته این را به مرور زمان دریافتم. پوستی خیلی لطیف نیز داشت و مثل دخترهای شانزده ساله احساساتی بود. علی رغم اینکه آدمی منطقی نبود، اما سعی میکرد چنین باشد. اگرچه از همان ابتدا احساس کردم انسانی خیانتکار و نمک نشناس است، اما تلاش میکرد وفادار باشد. در واقع، اولین چیزی که راجع به مریکان متوجه شدم، همین خیانت پیشگی غیر قابل توصیفش بود اما متأسفانه هیچ پایه و اساسی برای اثبات احساس خود نداشتم. به خاطر دارم که چنین احساسی را آگاهانه از ذهنم دور ساختم و جایش را به این فکر دادم که بیهوده به او مشکوکم.
من و مریکان به فرانسه حرف میزدیم. البته زبان فرانسه من بسیار ضعیف بود و این ضعف جای تأسف بسیار داشت چونکه مریکان مردی بسار خوش صحبت بود و فرانسه را خیلی شاعرانه صحبت میکرد. ظرافت، باریک اندیشی و نازک بینی را دوست داشت. دیدار با مریکان مرا از لذتی مضاعف برخوردار میکرد: یکی لذت بردن از آموزش ها و راهنمائی های او (البته نه فقط در زمینه طالع بینی) و دیگری لذت بردن از بیان و سخنان یک موسیقی دان، زیرا او زبان را همانگونه به کار میگرفت که یک موسیقی دان سازش را. علاوه بر آن، داستان دیدار او با چهره های سرشناس که هرگز ملاقاتشان نکرده بودم برایم هیجان آور بود.
خلاصه اینکه برای مریکان شنونده ای ایده آل محسوب میشدم. برای مردی که عاشق حرف زدن است، چه لذتی بالاتر از اینکه شنونده ای سراپاگوش، مشتاق و قدرشناس داشته باشد.
در مجموع، بطور قطع من در چشم او موجودی عجیب و غریب بودم. مردی امریکائی که جلای وطن کرده، اهل "بروکلین"، دوستدار فرانسه، خانه به دوش، نویسنده ای تازه کار، ساده لوح، پرحرارت، علاقمند به همه چیز و ظاهرا بدون هیچ پشتوانه ای. در آن دوران، این تصویری بود که دیگران نیز از من در ذهنشان داشتند. در نظر مریکان من آدمی معاشرتی بودم ولی مریکان اصلا چنین نبود. نکته مهم دیگر این بود که من نیز چون او متولد "برج جدی" بودم.
به ظاهر برای مریکان چیزی در حد یک مشوق بودم. خوش بینی و بی پروائی ذاتی من مکمل بدبینی و محافظه کاری او بود. من رک و بی پرده سخن میگفتم اما او خوددار و محتاط بود. من دوست داشتم همه چیز را تجربه کنم اما او نیازها و تمایلاتش را به حداقل رسانده بود. مثل همه فرانسوی ها، اهل دلیل و برهان بود اما حرف های من اغلب ضد و نقیض بودند و در زندگی از این شاخه به آن شاخه می پریدم.
وجه اشتراک من و مریکان در سرشت بنیادی متولدین برج جدی بود. او در کتابش بنام "آینه طالع بینی" وجوه مشترک در اشخاص متولدین برج جدی را به طور مختصر و مفید و دقیق خلاصه میکند. در فصل اول این کتاب در توصیف شخصیت و روحیه متولدین برح جدی چنین مینویسد:
"فیلسوف، بازرس، جادوگر، معتکف، گورکن، گدا."
"اندیشه ژرف، انزوا، درد، رنج."
"جدی، کم حرف، تودار، دوستدار انزوا و موضوعات اسرارآمیز، متفکر."
"غمگین، بدی را قبل از خوبی می بینند، نقطه ضعف در هر پدیده ای درجا به چشم آنان می آید."
"افسوس، تأسف، پشیمانی ابدی."
"به بازمانده خاطره زخم های کهنه روحی می چسبند."
"به ندرت می خندند و وقتی می خندند خنده هایشان طعنه آمیز است."
"کارگرانی خستگی ناپذیر، از هر چیزی به سود خود استفاده می کنند."
"ولعی سیراب ناپذیر برای دانش دارند، به مطالعه موضوعات پیچیده رو می اورند."
لیست زیر اسامی شخصیت های برج جدی هستند که مریکان در کتابش به آنان اشاره می کند:
"دانته، میکل آنژ، داستایفسکی، ال گرکو، شوپنهاور، تولستوی، ادگار الن پو، ماکسیم گورکی."
این مشاهدات را به دلایل مختلف در این جا ذکر کردم. البته مطمئنم هر خواننده اهمیت یا بی اهمیتی آنها را خودش کشف خواهد کرد و نیازی به توضیح من نیست.
اما بقیه داستان… وقتی با مریکان آشنا شدم در هتلی متوسط بنام هتل "مودیال" زندگی می کرد. بهتر است بگویم به زحمت خودش را زنده نگاه داشته بود. او به تازگی از یک بحران جان سالم به در برده بود: بحران از دست دادن ثروتش. کاملا فقیر و دست به دهان بود و کوچکترین علاقه یا توان برای یافتن کار نداشت. صبحانه اش دو فنجان قهوه با کیک بود و اغلب برای شام نیز همین را تکرار می کرد. ناهار بی ناهار.
آنائیس نین فرشته ای محسوب می شد که خداوند برای نجات مریکان فرستاده بود. آنائیس تا آنجا که می توانست به او کمک می کرد. اما نین دوستان دیگری نیز داشت که در وضعیت مالی مناسبی نبودند و نین خود را موظف به کمک به آنها می دانست. مریکان هرگز پی نبرد با آشنا کردن من با وی، آنائیس مقداری از بار دوش خود را در دوستی با مریکان کم کرد. مثل همه کارهایش، آنائیس این کار را نیز با ظرافت، احتیاط و تدبیر خاص خودش انجام داد. به هر حال، گوئی دوران دوستی نین با مریکان به سر آمده بود.
آنائیس به خوبی می دانست که من از کمک مالی به مریکان عاجزم اما می دانست در مقابل مشکلات، یک چاره جوی خوب هستم. نین می دانست من افراد مختلفی را می شناسم یا با آنان دوست هستم و اگر علاقه ای به کمک به مریکان داشته باشم، این کار از من ساخته است. در این مورد، نین با واقعیت چندان فاصله ای نداشت.
طبیعتا، و از نقطه نظر من، اولین و مهمترین کار این بود که ترتیبی اتخاذ کنم تا این تخم جن با نظم بهتری شکمش را سیر کند. واقعا از دستم بر نمی امد سه وعده غذای روزانه اش را تأمین کنم اما هرگاه می توانستم، روزانه یک وعده غذا روانه شکمش می کردم. گاهی او را دعوت به صرف شام یا ناهار در رستوران می کردم. اغلب او را به آپارتمانم دعوت و با غذاهای لذیذ و فراوان از او پذیرائی می کردم. از آنجا که همیشه از گرسنگی هلاک بود، پس از غذا مست می شد، البته نه از مشروب بلکه از پرخوری. طنز قضیه این بود __ و من این موضوع را خوب درک می کردم __ تا مریکان به خانه بازگردد بازهم گرسنه می شد. طفلی مریکان! رنج و درد زندگی اش برایم چه آشناست! با شکم خالی راه رفتن، با شکم پر راه رفتن، راه رفتن برای هضم غذا، راه رفتن برای یافتن غذا، راه رفتن برای تفریح. درست همان چیزهایی که بالزاک نیز با آمدن به فرانسه تجربه کرد. راه رفتن بجای گریستن. ناامیدانه راه رفتن و مأیوسانه به دیدن چهره ای آشنا دل بستن. راه رفتن، راه رفتن. چرا حرف را طولانی کنم. خلاصه بگویم: وحشت از ایستادن.
بدون هیچ شکی، درد و رنج مریکان خارج از اندازه بود. همچون ایوب، او نیز از هر طرف لطمه دیده بود. اگر چه در مجموع، مریکان مثل ایوب از ایمانی راسخ بهره مند نبود، اما از خود تحمل و شکیبائی بسیار نشان می داد. البته شکیبائی مریکان از ته دل بر نمی خاست، بلکه فقط امیدوار بود با بردباری صورت خود را سرخ نگاه دارد. در حضور من به ندرت به گریه می افتاد. اما وقتی گریه می کرد، وقتی ریزش اشک بر او غلبه می کرد، تحمل تماشای آن از قدرت من خارج بود. تماشای گریه های او زبانم را بند می آورد و سستم می کرد. غم و غصه مریکان از ویژگی های خاصی برخودار بود: اندوه و محنت مردی که نمی دانست چرا از میان تمام انسانهای روی زمین او برای پس دادن مجازات انتخاب شده است.بارها به طور غیر مستقیم به من گفته بود هرگز به عمد باعث رنجش خاطر هیچ انسانی نشده و هرگز بدی هیچ کس را نخواسته است. حرف های اور را باور می کردم. هرگز از مردی که باعث فروپاشی مالی مریکان شده بود به بدی یاد نمی کرد. بدبیاری خود را به صداقت بیش از حد خودش نسبت می داد و طوری رفتار می کرد که گویی گناهکار اصلی خودش بوده، نه آن فرد دیگر که از اعتماد مریکان سوء استفاده کرده است. بارها به طور غیر مستقیم به من گفته بود هرگز به عمد باعث رنجش خاطر هیچ انسانی نشده و هرگز بدی هیچ کس را نخواسته است. حرفهای اور باور میکردم. مریکان هرگز از مردی که باعث فرو پاشی مالی اش شده است به بدی یاد نمیکرد. بدبیاری خود را به صداقت بیش از حد خودش نسبت میداد و طوری رفتار میکرد که گوئی گناه کار اصلی خودش بوده، نه آن فرد دیگر که از اعتماد مریکان سوء استفاده کرده است.
با به کار بستن اندک هوش و درایت خود، سرانجام این فکر به سرم زد که از دوستانم بخواهم برای کمک به مریکان اجازه دهند فالشان را بگیرد و بابت این کار مبلغی به مریکان بپردارند. فکر میکنم که در آن زمان پیشنهاد صد فرانک را دادم، شاید هم پنجاه فرانک. آن روزها با دوازده فرانک می شد یک وعده غذای حسابی خورد. اجارۀ اتاقی که در هتل داشت به احتمال بیش از سیصد فرانک در ماه نبود، شاید هم کمتر.
این طرح به خوبی پیش میرفت تا آنجا که دیگر برای معرفی به مریکان دوستی باقی نماند. برای اینکه مریکان را مأیوس نکرده باشم، به خلق آدمهائی که وجود خارجی نداشتند پرداختم. به این معنا که به او نام و جنسیت و تاریخ تولد اشخاصی را میدادم که کاملا ساخته و پرداختۀ ذهن خودم بودند و طبیعتا هزینۀ این فال بینی ها را از جیب خودم می پرداختم. اطلاعات من در بارۀ این اشخاص ساختگی، مجموعه ای از کاراکترهای عجیب و غریب را تشکیل میداد که مریکان را بهت زده میکرد. گاه در مقابل این اطلاعات سردرگم میشد و برای دیدار با بعضی از آن افراد اظهار تمایل میکرد. گاه نیز اصرار میورزید اطلاعات بیشتری در بارۀ این یا آن شخص در اختیارش بگذارم که صد البته با خونسردی و آرامش کامل این کار را میکردم.
وقتی مریکان آینده اشخاص را پیشگوئی میکرد، شنونده تقریبا ایمان می یافت که او از قدرت غیب گوئی بسیار قوی برخوردار است. به گفتۀ خودش، حس ششم او در این پیشگوئی ها کمکش میکرد. اغلب نیازی به نام یا تاریخ تولد اشخاص برای طالع بینی آنان نداشت. فقط با نگاه کردن به این اشخاص قادر بود طالع آنان را بداند. هرگز آن میهمانی شام که به همت و مدیریت "جورج پلورسون" (George Pelorson) برپا شده بود از یادم نمیرود. من و "یوجین جولاس" (Eugene Jolas) تنها میهمان امریکائی بودیم و بقیه فرانسوی بودند. در میهمانی آنشب حدود بیست نفر بودیم که همگی دور یک میز نشسته بودیم. غذا عالی بود و نوشیدنی به اندازۀ کافی وجود داشت. مریکان درست روبروی من نشسته بود. در یک طرفش یوجین جولاس و در در طرف دیگرش، اگر اشتباه نکنم، "ریموند کوئنو" (Raymond Queneau) نشسته بود. همه در حال و هوای خوبی به سر می بردند و صحبتها حسابی گل انداخته بود.
با حضور مریکان در جمع ما، ناگزیر دیر یا زود موضوع طالع بینی میبایستی به میان کشیده می شد. مریکان خیلی خونسرد به صندلی تکیه داده بود و شکمش را تا آنجا که جا داشت از غذا و مشروب پر می کرد. بدون هیچ شکی، او تمسخر و ریشخند حضار را پیش بینی می کرد.
و ناگهان شدوع شد ــــ یک سئوال ساده از یک میهمان ناشناس. فورا هرج و مرج بر فضای میهمانی مستولی شد. از هر گوشه ای سؤالی به میان پرتاب می شد. گوئی همه متوجه حضور یک فناتیک یا دیوانه در جمع خود شده بودند. جولاس که کمی هم سرش گرم شده بود و بی پرواتر از معمول رفتار می کرد، اصرار می ورزید مریکان برای اثبات صحت طالع بینی خود، دلیل و برهان روشن و آشکار ارائه دهد. او از مریکان خواست تا تیپ های گوناگون را در آن جمع مشخص کند. می دانستم مریکان در حین مکالمات خود با این و آن به چنین تقسیم بندیهائی در ذهن خود پرداخته است. بخاطر شغل و حرفه اش نمی توانست اینکار را نکرده باشد. در حین مکالمه اش با هر آدمی، به طرز صحبت کردن و حرکات سر و دست و خصیصه های آن شخص توجه میکند. این کارها جزئی از کارهای عادی و روز مرۀ اوست. می دانستم به اندازۀ کافی تیزهوش و ماهر و زبردست هست که تیپ اشخاص سرشناس در جمع حاضر را در ذهنش مشخص و دسته بندی کند. در این هنگام، به افرادی که برگزیده بود رو کرد و با نشان دادن یکی بعد از دیگری گفت: "سنبله، اسد، ثور، عقرب، جدی." سپس رو به جولاس کرد و به آرامی گفت فکر می کند بتواند سال تولد، روز تولد و شاید هم ساعت تولد او را بگوید. آنگاه مریکان مکثی کرد، سرش را کمی بالا برد، و گوئی که نوشته ای را در آسمان می خواند، روز تولد جولاس را دقیقا اعلام کرد. پس از کمی مکث مجدد، ساعت تقریبی تولد او را نیز به اطلاع همه رساند. مریکان درست به خال زده بود. جولاس هنوز بهت زده و متحیر در انتظار به جا آمدن نفسش بود که مریکان به نقل جزئیات چند ماجرا در زندگی جولاس در گذشته پرداخت، جزئیاتی که حتی نزدیکترین دوستان جولاس از آن بی اطلاع بودند. مریکان در توصیف شخصیت جولاس گفت که او از چه چیزهائی بیزار است و چه چیزهائی را دوست دارد، به چه بیماریهائی در گذشته مبتلا گشته و به احتمال به چه بیماریهائی در آینده مبتلا خواهد گشت. مریکان از انواع و اقسام ماجراها در زندگی جولاس پرده برداشت. اگر اشتباه نکنم، مریکان به محل یک خال نیز در روی بدن جولاس اشاره کرد.
وقتی به کارهای مریکان فکر می کنم، همیشه ذهنم به اتاق او در طبقۀ ششم آن هتل معطوف میشود. طبیعتا، آن زمان در چنان هتلهای ارزان قیمت آسانسور وجود نداشت. وقتی وارد اتاق او می شدی، تمام دنیای خارج به رویت بسته می شد. اتاق او طول و عرض مشخصی نداشت و کاملا بدون فرم بود. البته، به اندازۀ کافی بزرگ بود که بشود در آن قدم زد. مریکان این اتاق را با اسباب و اثاثیه های قدیمی پر کرده بود. اولین چیزی که به محض ورود متوجه می شدی، نظم و ترتیب حاکم بر اتاق بود. همه چیز دقیقا در جای خودش قرار داشت. اگر چیزی یک میلی متر این طرف یا آن طرف می شد، از دید او نظم اتاق به هم می خورد. حتی آرایش میز تحریرش نشان از وسواس فکری اش نسبت به مسئلۀ نظم داشت. در هیچ جای اتاقش کوچکترین ذره خاک یا آلودگی دیده نمی شد. همیشه همه چیز تمیز و پاکیزه بود.
مریکان در مرد نظافت شخصی نیز اینچنین بود. همیشه با پیراهن تمیز و اطو شده، کت و شلوار اطو شده (که فکر می کنم خودش آنها را اطو می کرد)، کفش واکس خورده، و کراواتی که با پالتو و کلاه و پیراهنش کاملا جور بود دیده میشد. کمد لباسش نیز همیشه پاکیزه و مرتب بود.
از خاطرات آن دوران آنچه هرگز از ذهنم بیرون نرفته این است که مریکان حتی در تنگدست ترین دوران زندگی اش، از وسواس و مشکل پسندی و وقار خودش دست برنمیداشت. به جای اینکه مردی بدون امکانات مالی بنظر برسد، بیشتر شباهت به بازرگانی داشت که در دوره ای از کسادی کارش به سر میبرد. لباسهائی که میپوشید همه خوش دوخت و از بهترین پارچه ها بودند. با توجه به اینکه در نگهداری لباسهایش کمال دقت را بخرخ میداد، ولی به نظر میرسید که حتی لباسهای کهنه اش ده سال دیگر دوام بیاورد. حتی اگر بعضی از لباسهایش رفو شده بودند، باز هم ظاهری بسیار آقامنش و آراسته داشت. بر خلاف من، هرگز به ذهن او خطور نکرده بود در مواقع بی پولی و گرسنگی لباسهایش را در جائی گرو بگذارد تا شکمش را سیر کند. او به لباسهای شیک خود نیازمند بود. اگر خواستار ادامۀ ارتباط خود (هرچند جسته گریخته) با روزنامه لوموند میبود، میبایستی که ظاهر کار را حفظ میکرد. مریکان برای ساده ترین و معمولی ترین مکاتباتش از کاغذهای گران قیمت استفاده میکرد. حتی کمی هم به آنها عطر میزد. دستخط او، که بسیار متمایز هم بود، از همان ظرافتهائی که در سطور بالا نوشتم برخوردار بود.
کمد لباس او از جمله اشیاء اتاق بود که تا زنده هستم آن را فراموش نمیکنم. حوالی غروب و معمولا قبل از خداحافظی با او، نزدیک کمد می ایستادم و منتظر یک لحظۀ مساعد میشدم. وقتی نگاه او به طرف من نبود، یک اسکناس پنجاه یا صد فرانکی زیر مجسمه ای که روی کمد بود قرار میدادم. این کا را بارها و بارها کرده بودم. اگر پول را به دستش میدادم یا برایش پست میکردم، شرمنده میشد، تازه اگر آن را اهانت تلقی نمیکرد.
برگرفته از کتاب ادبیات مرده است، تهران، نشر آتیه، ۱۳۷۸
‘
1 Comment
مهناز
آقای قلاجوری من تازه با کارهای شما آشنا شدم
دستتان درد نکند .
ممنونکه هنری میلررا به من شناسوندید من همیشه اونو با شوهر مرلین مونرو اشتباه می کردم