این مقاله را به اشتراک بگذارید
سپهری و کافکا
دکتر بهرام مقدادی
این روزها متداول شده است که همه از عرفان سپهری سخن بگویند و چنان وانمود کنند که او از راه عرفان شرقی و هندی به حقیقت رسیده است. نویسندهء این سطور میخواهد نشان دهد که برخلاف آراء همگان، سپهری، اگرچه مدتی مانند هدایت در عرفان هندی سیر کرد، ولی چونان هدایت به حقیقتی نرسید و همانند کافکا در این جستجوی پیگیر و بیامان، ناکام ماند. هم در شعر سپهری و هم در داستانهای کوتاه و بلند کافکا، این نکته دایم به ما القاء میشود که انسان این توانایی را ندارد تا بر «اسرار» دسترسی پیدا کند؛حقیقت غایب است و هر نوع ارتباطی با آن غیرممکن. به گفتهء سهراب «کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت بدویم. » همگان در زیر پوششی از تاریکی زندگی میکنند. قانون یا دادگاه در ما ایجاد اختناق میکند و نمیگذارد راحت نفس بکشیم. نگهبانان دادگاه، هنگامیکه یوزف کا. را متقاعد میکنند در موقع مقتضی همه چیز را خواهد فهمید، به او دروغ میگویند. قانون این دادگاه سرّی است و تنها عدهء معدودی که از اسرارش باخبرند، میتوانند صفحات کتاب قانون را ورق بزنند. اسناد، اتهامات، رای دادگاه، و حتی وکلای مدافع را از متهم پنهان میکنند و او را در ابهام محض قرار میدهند. دادگاه هم سرّی است و هم علنی و چون حقیقت پنهان آشکار، دیدنی و نادیدنی است. کارکنان و نگهبانان دادگاه رمان محاکمه، که سخت تنفّر یوزف کا. را برمیانگیزانند، آگاهی بیشتری از اسرار آن دادگاه مرموز دارند. نور حقیقت نقاب سیاه ضخیمی بر چهره افکنده و کافکا به عنوان یک نویسندهء جستجوگر در برابر آن مبهوت میایستد. شاید عارفی بزرگ چون مولوی یا عطّار بتواند پرده از این چهره برفکند، وگرنه چنین سعادتی نصیب انسانی امروزی چون یوزف کا. نخواهد شد. «مسافری» که جستجوگر حقیقت است در شعر سپهری میگوید:
نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمیرهاند. و فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد. . . -نه وصل ممکن نیست، همیشه فاصلهای هست.
برای سپهری «عشق، صدای فاصلههاست، صدای فاصلههایی که غرق ابهامند. » عاشق حقیقت همیشه تنهاست چرا که چونان «ماهی» «هزار و یک گرهء رودخانه» را نخواهد گشود و آنقدر سرگردان است که سرانجام با حسرت میگوید: «کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش. » هم سپهری و هم کافکا آرزو داشتند موسیوار به سرزمین کنعان راه یابند ولی به برهوت رسیدند. قهرمان رمان قصر هم به آن مکان رفیع دست نیافت. کافکا و سپهری دنبال همان چیزی میگشتند که مسّاح کا. جستجوگرش بود؛آیا میشود مسّاح کا. نبود؟ امّا مسّاح کا. که نقشهبردار زمین است چگونه میتواند از اسرار غیرزمینی سر درآورد؟ قصر جایی آرمانی و دست نیافتنی است؛جایی است که در آنجا هم معشوق نقاب ز رخ در نمیکشد چرا که هنگام ورود کا. به دهکده قصر در نقابی از مه غلیظ «پنهان» است و در «تاریکی» محض فرو رفته است. همچنانکه بیابان، گرداگرد «کنعان» را فرا گرفته بود، قصر هم درمیان برهوت برف واقع شده و فقط این امید واهی وجود دارد که با پای پیاده بتوان به آن رسید. نام کسی که بر قصر حاکم است «کنت وست وست» است، به معنی غروب آفتاب با فرمانروای غرب غرب. رهرویی که از برهوت برف میگذرد تا عاشقانه به دیار وصل خویش برسد، میبینید در آن دیار جز سرمای زیر صفر، تاریکی و غروب جاودانهء خورشید، یافت نمیشود.
اینکه فرمانروای قصر جدا از دیگران در سکوت مطلق به سر میبرد و کسی را توان دیدن او نیست چرا که در حجاب است، چه چیزی را به ما القاء میکند؟ آیا برای کافکا حقیقت، دور، در آن بالا، دست نیافتنی و فراسوی ادراک ما توصیف نمیشود؟ همان سکوت مطلقی که بر قصر حکمفرماست کافی است این عقیده را در ما القاء کند که حقیقت خاموش است. مأموران قصر، چه عالیرتبه و چه دون پایه، مرموز و غیر قابلاند ادراکند. «کلام» ، یکی از مأموران عالیرتبهء قصر، دایما درحال تغییر است:در دهکده به هیاتی ظاهر میشود و در قصر به هیأتی دیگر؛قبل از نوشیدن آبجو قیافهای دارد که پس از نوشیدن تغییر پیدا میکند؛هنگامی که خواب است سیمایش با موقع بیداری فرق دارد؛وقتی تنهاست یک جور به نظر میآید و هنگامیکه با دیگران است جور دیگر. هر وقت حالتش تغییر کند سیمایش هم دگرگون میشود و بیننده در هر حالی که باشد-بیم و امید-او را به همانگونه میبیند. «مسافر» سپهری هم چونان شخصیت اصلی رمان قصر فقط آرزومند است که «به وسعت تشکیل برگها» برود:
عبور باید کرد. صدای باد میآید، عبور باید کرد و من مسافرم، ای بادهای هموار! مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید. مرا به کودکی شورآبها برسانید. و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور پر از تحرک زیبایی خضوع کنید. دقیقههای مرا تا کبوتران مکرر در آسمان سپید غریزه اوج دهید. و اتفاق وجود مرا کنار درخت بدل کنید به یک ارتباط گمشدهء پاک.
هم «مسافر» سپهری و هم «مسّاح» کفاکا نمونه مجسّم انسان جستجوگرند ولی سرانجام به این نتیجه میرسند که «وصل ممکن نیست» چرا که حقیقت دستنیافتنی، نادیدنی و درک نشدنی است و نمیتوان چونان موسی در طور سینا با حقیقت رویارو شد. «مسّاح» کافکا هم که میخواهد با «کلام» سخن بگوید و در شب یخبندان به انتظارش مینشیند میبیند که او حضور پیدا نکرده است. او حتّی میخواهد فرمانروای غرب را هم ببیند چرا که او به هر تقدیر مسّاح است و میخواهد حقیقت را بسنجد و از راه عقل با آن در ارتباط باشد. فرق «مسافر» و «مسّاح» با «منصور حلاّج» در این است که حلاّج جستجویش را از نقطهای آغاز میکند و در نقطهای دیگر با حقیقت یکی میشود و آواز أنا الحق سر میدهد، درحالیکه «مسافر» و «مسّاح» ، باوجوداینکه در جستجویشان برای دست یازیدن به حقیقت، چونان «حلاّج» صادق و صمیمیاند، از بالا، یا از سوی حقیقت هیچ پیامی دریافت نمیکنند و فاصلهشان با حقیقت همواره حفظ میشود.
درونمایهء شعر «بی پاسخ» [1]سپهری هم دقیقا همانی است که در قطعهء «جلو قانون» کافکا میخوانیم. این قطعه بخشی از رمان محاکمه است که جداگانه هم برای خود معنی مستقلی دارد. [۲] «در تاریکی بیآغاز و پایان» دری در برابر گویندهء شعر نمودار میشود ولی او در «انتظار» و در «تنهایی» به سر میبرد و اتاقش «بیروزن» است. «سایه» ای بر او فرود میآید و او را در حالت سرگردانی به جای میگذارد. او که در «سایهء بهتی» فرو رفته است به همان حالت در پس «در» تنها میماند و اضافه میکند که همیشه خودش را در پس «یک در» تنها دیده است. آنگاه شاعر میگوید: «آیا زندگیام صدایی بیپاسخ نبود؟ » و همین جمله قطعهء دیگری را در مجموعهء پزشک دهکده، که «پیام امپراطوری» نام دارد، به ذهن متبادر میکند یا جملهء معروف کافکا را: «من کوچای بنبست هستم. » به یاد ما میآورد. شاعر در «تاریکی» خوابش میبرد و در خواب، رویای «هشیاری» را میبیند ولی پس از بیدار شدن پی به «خطا» بودنش میبرد. او که گمان کرده بود به «بیداری» خواهد رسید اینک این توهّم را چیزی جز «سایهء گمشدهء خطایی» نمییابد. واژهء «در» که بیست و هفت بار در این شعر تکرار شده است خواننده را به یاد قطعهء «جلو قانون» کافکا میاندازد که در آن مردی روستایی با تمام خلوص، تواضع، صداقت و سادگیاش پشت «دری» میماند که آنسویش حقیقت و عدالت است. مرد روستایی تشنهء حقیقت است و برای وصول آن صادقانه تلاش میکند امّا دربانی که در جلوی «در» ایستاده است میگوید که فعلا نمیتواندبه او اجازهء ورد بدهد. مرد کمی به فکر فرو میرود و سپس میپرسد که آیا بعدا اجازهء ورود خواهد داشت و دربان در پاسخ میگوید: «امکانش هست، ولی نه حالا. » مرد روستایی از خود میپرسد مگر قانون نباید همیشه و برای هر کسی در دسترس باشد و به ناچار همانجا میماند تا اجازهء ورود بگیرد. دربان چارپایهای به او میدهد و میگذارد که کنار در بنشیند. مرد روستایی روزها و سالها به انتظار مینشیند و در این مدت هرچه را که برای سفرش آورده است، حتی با ارزشترین چیزها را بهکار میگیرد تا دربان را رشوهگیر کند. دربان هم اگرچه همه چیز را میپذیرد امّا ضمنا میگوید: «فقط به این علت قبول میکنم که گمان نکنی در موردی غفلت کردهای. » سرانجام مرد روستایی که آنقدر در انتظار مانده تا پیر و فرتوت شده و در حال مردن است، صدای دربان را میشنود که در گوش او چنین نعره میزند: «از اینجا هیچکس جر تو نمیتوانست داخل شود، چون این در فقط مختص تو بوده است. حالا من میروم و میبندمش. » میبینم که دربان موقعی پیام رستگاری را به مرد روستایی میدهد که دیگر خیلی دیر شده است. به گفتهء سپهری:
شراب را بدهید. شتاب باید کرد: من از سیاحت در یک حماسه میآیم و مثل آب تمام قصهء سهراب و نوشدارو را روانم.
هم سپهری در شعر «بی پاسخ» و هم کافکا در «جلو قانون» به صورتی عینی و ملموس یک مسألهء کاملا ذهنی را بیان میکنند. در هر دو اثر هنری «دری» وجود دارد که گذشتن از آن امکان دارد ولی «نه حالا. » یعنی در آینده؛و این آینده هیچگاه نخواهد آمد و اگر هم بیاید همان «نوشداروی پس از مرگ سهراب» خواهد بود. اهمیتی ندارد اگر به ما گفته شود: «این در فقط مختص تو بوده است. » قضیهء مهم این است که نه سپهری و نه کافکا، هیچکدام از آن «در» عبور نمیکنند تا به حقیقت برسند. امّا هر دو هنرمند و، در سطح جهانی، انسان، همواره در این انتظار به سر میبرند که شاید بتوانند روزی آرزویشان را برآورده کنند.
کلک
[۱] آخرین شعر مجموعهء «زندگی خوابها» .
[۲] فرانتس کافکا، پزشک دهکده، ترجمهء فرامرز بهزاد، تهران، انتشارات خوارزمی، ۱۳۵۶، ص 27-29.
1 Comment
ايمان فاني
مطلب جالبی بود و شباهتی که کمتربه آن فکر کرده بودم. عادت داریم سپهری را عارفانه تر از آنچه هست تفسیر کنیم و کافکا را ماده گرا تر از آنچه بود، غافل از آنکه فارغ از بحث ساختار زبان و اینکه یکی شاعر و دیگری رمان نویس بوده، دیدگاه ایندو به هم بی شباهت نیست.