این مقاله را به اشتراک بگذارید
زندگی من*
مختصری از زندگینامۀ هنری میلر بقلم خودش**
مترجم: داوود قلاجوری
من در ۲۶ دسامبر ۱۸۹۱ در نیویورک و در یک خانواده امریکائی متولد شدم. اجداد من برای گریز از خدمت سربازی از نقاط مختلف آلمان به امریکا مهاجرت کردند. خویشاوندان من در چهارگوشۀ جهان و در دورافتاده ترین و عجیب ترین مکانها پراکنده اند. مردان خانواده اغلب ملوان، کشاورز، شاعر یا موسیقیدان بودند. تا قبل از ورود به دبستان فقط آلمانی میدانستم و محیطی که در آن بزرگ شدم، علیرغم انکه پدر و مادرم در امریکا متولد شده اند، کاملا آلمانی بود. مهمترین سالهای زندگی من از پنج تا ده سالگی بشمار میرود. در این سالها اوقاتم را بیشتر در خیابانها گذراندم و روحیۀ یاغیگری خاص امریکا را پیدا کردم. محله بروکلین واقع در منطقه چهاردهم نیویورک، یعنی جائی که در آنجا بزرگ شدم، در قلب من جای ویژه ای دارد. ساکنین آنجا را مهاجرین تشکیل میدادند و تمام دوستانم از ملیتهای مختلف بودند. وقتی که هفت ساله بودم جنگ امریکا و اسپانیا شروع شد. این جنگ از حوادث مهم زندگی من بود. با وقوع آن جنگ، روحیۀ گانگستری در امریکا فرصت ظهور پیدا کرد و من از تماشای آن لذت می بردم. این جنگ در همان سنین نوباوه گی موقعیت مشاهدۀ خشونت و بی قانونی را که از خصوصیات بارز امریکاست، برای من فراهم آورد.
پدر و مادرم تا حدودی سخت کوش، تهیدست، صرفه جو و غیر خلاق بودند. (پدرم در طول عمرش حتی یک کتاب نخواند.) اما من در رفاه بزرگ شدم و دوران کودکی بسیار شاد و سالمی را پشت سر گذاشتم، تا زمان آن رسید که روی پای خود بایستم. هیچ علاقه ای به کار و کوچکترین درکی از مسائل مالی نداشتم. علاوه بر آن، ذره ای احترام برای بزرگترها، قانون یا نهادهای اجتماعی قائل نبودم. از همان زمان که تکلم را آموختم سرپیچی از پدر و مادر و اطرافیانم را آغاز کردم. پس از چند ماه حضور در کلاسهای درسی، از برنامه های احمقانه آموزش عالی منزجر شدم و کالج را رها کردم. کاری در یک شرکت سیمان سازی پیدا کردم اما خیلی زود از کردۀ خود پشیمان شدم. دو سال بعد پدرم پولی در اختیارم گذاشت تا به کالج کورنل (Cornell) بروم. پول را برداشتم و با معشوقۀ خود، که از نظر سنی جای مادرم بود، ناپدید شدم.
حدود یکسال بعد به نیویورک بازگشتم و پس از یک اقامت کوتاه دوباره آنجا را ترک کردم و به غرب امریکا رفتم. در نقاط مختلف امریکا، البته بیشتر در قسمتهای جنوب غربی، کار کردم. در آنجا به انواع و اقسام کارهای رده پائین تن دادم. قصد داشتم به آلاسکا بروم و در معادن طلا کار کنم اما قبل از عزیمت به خاطر تب شدیدی که داشتم بستری شدم و هرگز به آلاسکا نرفتم. دوباره به نیویورک بازگشتم و زندگی را در لباس آدمی آواره، بی هدف، سرگردان و ولگرد دنبال کردم. هر شغلی را قبول میکردم اما مدت زیادی در آن دوام نمی آوردم. ورزشکار خوبی بودم و پنج سال از عمرم را در این راه گذاشتم ـــ گوئی که میخواستم در مسابقات المپیک شرکت کنم. سلامتی امروز خود را مدیون تمرینهای خشک و طاقت فرسای آن دوران، فقری که همیشه با آن دست به گریبان بوده ام و نیز در سایه این واقعیت که هرگز نگرانی را به خود راه نداده ام، میدانم. تا سی سالگی یاغی وار و بی پروا زندگی کردم؛ در تمام امور نقش رهبر را داشتم؛ و لطمه هائی که در زندگی دیدم بیشتر از این ناشی میشد که بیش از حد صادق، راستگو، صمیمی و باگذشت بودم.
در کودکی مرا به آموختن پیانو واداشتند؛ اندک استعدادی نیز از خود نشان دادم؛ در سنین بالاتر مدتی هم به طور جدی دنبالش را گرفتم. امیدوار بودم پیانیست ارکسترهای بزرگ شوم اما نشدم. آن را برای همیشه کنار گذاشتم. شعارم همیشه این بود: یا همه چیز؛ یا هیچ. مجبور به کار در خیاطخانۀ پدرم شدم زیرا او به تنهائی از عهده ادارۀ آنجا بر نمیامد. از این حرفه چیزی نیاموختم؛ در عوض، در آنجا نویسندگی را شروع کردم. شاید اولین اثر خود را که مقاله ای راجع به کتاب ضد مسیح نیچه بود در مغازه پدرم به رشته تحریر در آورده باشم. معمولا نامه های طولانی به دوستانم مینوشتم، نامه های چهل یا پنجاه صفحه ای که در آنها از همه چیز سخن میراندم. این نامه ها اغلب طنزآلود و گاه به طور متکبرانه ای روشنفکر مآب بودند. هنوز هم نامه نگاری را بیش از هر چیز دیگر دوست دارم. به هر حال، در آن دوران هرگز فکرش را نمیکردم که روزی نویسنده شوم. از اندیشیدن به چنین چیزی میترسیدم.
وقتی امریکا وارد جنگ [جهانی اول] شد به واشینگتن رفتم و به عنوان کارمند دفتری در وزارت جنگ مشغول به کار شدم ـــ نامه ها را دسته بندی میکردم. در اوقات بیکاری برای یکی از روزنامه های چاپ واشینگتن گزارش مینوشتم. فکرم را به کار انداختم و به نحوی از خدمت سربازی شانه خالی کردم. آنگاه به نیویورک بازگشتم و چون پدرم بیمار بود، دوباره ادارۀ خیاطخانۀ او را به عهده گرفتم. من همیشه یک صلح طلب تمام عیار بوده ام و هنوز هم هستم. معتقدم که قتل یک انسان به دست انسانی دیگر فقط اگر از فرط عصبانیت رخ دهد، قابل درک و بخشش است. از دیدگاه من، قتل نفس در کمال خونسردی و بی تفاوتی مردود بشمار میرود. به علاوه، قلع و قمع عده ای به بهانه پاسداری از یکسری اصل و اصول نیز از نظر من محکوم است، که صد البته قوانین و دولتهای جهان موافق اینگونه کشت و کشتارها هستند. در زمان جنگ ازدواج کردم و پدر شدم. اگرچه در آن روزها کار فراوان بود، اما همیشه بیکار بودم. به کارهای متعددی رو آوردم اما در هیچ کاری بیش از یک روز، حتی گاهی هم کمتر، دوام نمی آوردم. از میان آن کارها میتوانم از ظرفشوئی، کمک گارسونی، گورکنی، باربری در هتل، فروشندگی مشروبات الکلی، صندوقداری، کتابداری، آمارگیری، کارمند موسسات خیریه، مکانیکی، زباله جمع کنی، رانندگی اتوبوس، دفترداری یک کشیش، شیرفروشی، مربی ژیمناستیک، روزنامه فروشی، کنترل چی و بلیط پاره کن سینما نام ببرم.
مهمترین رویداد زندگی من آشنائی با اما گلدمن (Emma Goldman) در شهر سن دیاگو (San Diego) در ایالت کالیفرنیا بود. این زن زیر و روی فرهنگ اروپا را نشانم داد و به زندگی من جهت و انگیزه ای جدید بخشید. در آن زمان به جنبشهای سیاسی مخالف با جنگ جهانی اول علاقمند بودم. از آن دوران افرادی مثل جیم لارکین (Jim Larkin)، الیزابت گرلی فلین (Elizabeth Gurley Flynn)، جیووانیتی (Giovanitti)، و کارلو ترسکا (Carlo Tresca) را هنوز به یاد دارم و برایشان احترام قائلم. هرگز عضو هیچ کلوپ، انجمن، گروه سیاسی یا سازمان اجتماعی نبوده ام. در نوجوانی مرا از این کلیسا به آن کلیسا می بردند: ابتدا به کلیسای لوتران (Lutheran)، بعد به پرس بترین (Presbyterian)، سپس به متودیست (Methodist) و سرانجام به کلیسای اپیس کوپالین (Episcopalian) رفتم. مدتها بعد به میل خود و با علاقه فراوان در جلسات سخنرانی در مرکز نیو تاترز (New Thoughters) و سونت دی ادونتیست (Seventh Day Adventists) شرکت جستم. اما من به طور کامل مصون باقی ماندم. از میان این گروه های مذهبی کوایکرها (Quakers) و مورمن ها (Mormons) با خودکفائی، صداقت و استحکام شخصیت خود مرا تحت تأثیر قرار دادند. از دیدگاه من، پیروان این دو مکتب بارزترین امریکائیان به حساب میایند.
در سال ۱۹۲۰، بعد از مدتی اشتغال در سمت پیام رسان در شرکت وسترن یونیون تلگراف در نیویورک، به سمت رئیس کارگزینی منصوب شدم. پنج سال در این پست کار کردم و هنوز هم آن دوران را غنی ترین دورۀ زندگی خود میدانم. بیش از صد هزار مرد و زن و نوجوان از میان مطرودین و اراذل و اوباش نیویورک قبل از استخدام از زیر دست من گذشتند. در سال ۱۹۲۳ طی یک مرخصی سه هفته ای اولین کتاب خود را که داستان زندگی ۱۲ نفر پیام رسان بود نوشتم. این کتاب خیلی بد و قطور از آب درآمد اما انگیزۀ نویسندگی را در من ایجاد کرد. بدون هیچ اطلاعی به مسئولین شرکت کار را رها کردم. مصمم بودم نویسنده شوم. از همان روزها مصیبت واقعی آغاز شد. طی سالهای ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۸ داستانها و مقالات متعددی نوشتم که هیچکدام مقبول ناشران واقع نشد. ناگزیر خود به تایپ و تکثیر آثارم مبادرت ورزیدم و به کمک همسر دومم آنها را در کلوپهای شبانه و رستورانها و منازل به سختی به فروش میرساندیم. به مرور مجبور به گدائی در خیابانها شدم.
در سال ۱۹۲۸، در حالیکه انتظارش را نداشتم، فرصت سفر به اروپا برایم پیش آمد. تمام آن سال را در اروپا بسر بردم و قسمتهای زیادی از این قاره را زیرپا گذاشتم. سال ۱۹۲۹ را در نیویورک گذراندم اما کماکان تهیدست، درمانده و ناتوان در یافتن راه نجات باقی ماندم. در اوایل ۱۹۳۰ اندک پولی تهیه کردم و به نیت رفتن به اسپانیا به اروپا بازگشتم، اما نتوانستم از پاریس ـــ شهری که تا کنون در آن زیسته ام ـــ پا را فراتر بگذارم.
علاوه بر کتاب پیام رسانها، در طول اقامتم در امریکا دو داستان بلند دیگر نیز نوشتم و سومین رمان را که ناتمام مانده بود همراه خود به اروپا آوردم. پس از اتمام نگارشش، متن را به ناشری سپردم که او نیز آن را گم کرد!! پس از مدتی او در جواب از من پرسید که آیا مطمئنم متن را به او داده ام!! نسخۀ دیگری از داستان سوم خود نداشتم ـــ حاصل سه سال کار به هدر رفت. حدود یکسال پس از ورود به پاریس نگارس کتاب مدار رأس السرطان را شروع کردم که پس از انتشار به عنوان "اولین" اثر من معرفی شد. آن را در دوران خانه به دوشی خود در پاریس، روی هر تکه کاغذی که میافتم، و اغلب پشت صفحات سفید نوشته های قبلی ام نوشتم. هنگام نگارشش امید نداشتم هرگز روی چاپ به خود ببیند. این کتاب حاصل تلاشی نا امیدانه بود. با انتشار مدار رأس السرطان درهای بسته به رویم گشوده شد. این کتاب دوستان بیشماری را از سراسر جهان برایم به ارمغان آورد. البته هنوز تهدستم و هنوز نیاموخته ام هزینۀ زندگی ام را چگونه تأمین کنم، اما دوستان و هواخواهان بسیار دارم. اکنون همچون گذشته با تقدیر بر سر جنگ نیستم و هر آنچه را که احتمال دارد برایم اتفاق بیافتد می پذیرم. از آینده کوچکترین واهمه ئی ندارم چونکه آموخته ام چگونه در زمان حال زندگی کنم.
و اما تأثیر دیگران بر آثار من… تأثیر واقعی را در مرحلۀ اول خود زندگی بر من گذاشته است، به خصوص زندگی ئی که در کوچه و خیابان میگذرد و من هرگز از آن خسته نمیشوم. عادتی بی چون و چرا به زندگی شهری دارم و از طبیعت به اندازۀ آثار کلاسیک بیزارم. خود را بسیار مدیون لغت نامه و دائره المعارف میدانم که، همچون بالزاک، در نوجوانی آنها را حریصانه میخواندم. تا ۲۵ سالگی، به استثنای رمانهای روسی، رمان دیگری نخوانده بودم. تمام علاقه ام به مذهب، فلسفه، علوم، تاریخ، جامعه شناسی، هنر، باستان شناسی، تمدنهای بدوی، اسطوره و امثال آن منحصر میشد. به ندرت روزنامه ای را به دست گرفته باشم و هرگز داستان پلیسی نخوانده ام. در عوض، هر کتاب یا نوشته ای که در قلمرو طنز به دستم رسیده مطالعه کرده ام. فولکلور شرق را دوست دارم ــ به خصوص افسانه های ژاپنی را که از خشونت و بدخواهی نسبت به دیگران سرشارند. آثار نویسندگانی چون هربرت اسپنسر (Herbert Spencer)، فابر (Fabre)، هولاک الیس (Havelock Ellis)، فریزر (Fraser) و هاکسلی (Huxley) را می پسندم. آثار نمایشنامه نویسان اروپائی را در سطحی وسیع خوانده ام که در این زمینه باید از اما گلدمن قدردانی کنم. با آثار نمایشنامه نویسان اروپائی قبل از همتاهای انگلیسی و امریکائی آنها آشنا شدم. آثار نویسنگان روسی را قبل از انگلیسی ها و نویسندگان فرانسوی را قبل از آلمانی ها خوانده ام. داستایوفسکی، الی فار (Ellie Faure) و نیچه بیشترین تأثیر را بر من گذاشته اند. پروست (Proust) و اسپنگلر (Spengler) فوق العاده خلاق بودند. در میان نویسندگان امریکائی آثار ویتمن و امرسون (Emerson) تأثیری به سزا بر من گذاشته اند. به استعداد مل ویل (Melville) اذعان دارم اما آثارش را خسته کننده میدانم. آثار هنری جیمز (Henry James) را دوست ندارم و از نوشته های ادگار آلن پو بینهایت بیزارم. در مجموع، روند ادبیات امریکا را نمی پسندم چرا که واقع گرا، کسل کننده و اخلاق گراست. این ادبیات برای جلب نظر و خشنودی پائین ترین اقشار جامعه خلق میشوند. ادبیات امریکا فقط در قلمرو داستان کوتاه برجسته است. به نظر من نویسندگانی چون شروود اندرسون (Sherwood Anderson) و سارویان (Saroyan)، با وجود آنکه وجه تماییزشان بسیار است، در خلق داستانهای کوتاه اگر زبردست تر و برتر از نویسنگان اروپائی نباشند، بدون شک با آنها برابرند. در مورد ادبیات انگلستان باید بگویم که مثل خود انگلیسی ها بی حرارت و خالی از هیجان است. با ادبیات انگلیس همچون دنیای ماهی ها بیگانه ام. ادبیات فرانسه در مجموع ضعیف و محدود است اما از آشنائی با آثار نویسنگان فرانسوی خرسندم. در مقایسۀ ادبیات امروز فرانسه با انگلستان، اولی را دنیائی نامحدود و سرشار از تخیل و خلاقیت می بینم. خود را بسیار مدیون دادائیستها و سورئالیستها میدانم. آن دسته از نویسنگان غیر فرانسوی را که به فرانسه مینویسند بیشتر می پسندم. فرانسه را چین دنیای غرب میدانم اگرچه بدون تردید از هر جهت از خود کشور چین ضعیف تر است. معتقدم در جهان غرب، فرانسه برای زندگی و کار بهترین کشور است اگرچه تا رسیدن به جامعه ای سالم و سرزنده فاصله ای بسیار دارد.
هدفم از نویسندگی بنیان واقعیتی برتر است؛ اما یک واقع گرا یا ناتورالیست نیستم. خود را عاشق زندگی میدانم و به نظر من درک هستی در قالب ادبیات فقط با استفاده از سمبل و رویا (Dream) امکان پذیر است. در واقع، آثار من رنگ و بوئی از متافیزیک دارد و بهره گیری من از حوادث و ماجراهای زندگی وسیله ای برای دستیابی به چیزی ژرفتر است. با پورنوگرافی مخالفم اما طرفدار بی پروائی و عصیانگری در نویسندگی هستم. بیشتر از هر چیزی طرفدار تخیل (Imagination) و رؤیاپردازی (Fantasy) و آزادی ـــ آنهم آزادی از آن دست که حتی تصورش هم نرفته ـــ میباشم. از تم ویرانی خلاقانه سود میجویم که شاید کمی بیش از حد به شیوۀ آلمانی ها شباهت داشته باشد، اما در این کار همیشه به دنبال آرامش و هارمونی حقیقی در درون بوده ام ـــ و به دنبال سکوت. موسیقی را برتر از هنرهای دیگر میدانم چرا که به خودی خود گویاست و به سکوت گرایش دارد. اعتقاد دارم ادبیات اگر بخواهد انتقال پذیر شود (که اکنون نیست)، باید در آن از سمبل، استعاره، اسطوره و ادبیات کهن (Archaic) بیشتر استفاده شود. اکثر آثار ادبی ما مانند کتابهای درسی هستند که تمام حوادث آن در فلاتی بیروح و عقلائی رخ میدهد. نود و نه در صد آنچه این روزها نوشته میشود ـــ و این گفته در مورد انواع هنر صادق است ـــ بهتر است نابود شود. دوست دارم آثارم خوانندۀ کمتر و کمتری داشته باشد. علاقه ای به زندگی توده ها و اهداف و مقاصد دولتهای امروز جهان ندارم. معتقدم تمامی دنیای متمدن تا صد سال دیگر، یا چیزی در همین حدود، نابود خواهد شد ـــ و به این موضوع امیدوارم. ایمان دارم بدون وجود "تمدن" انسان بی اندازه بهتر و غنی تر میتواند به حیات خویش ادامه دهد.
* این نوشته قبلا در کتاب ادبیات مرده است، تهران، نشر آتیه، ۱۳۷۹، چاپ شده است.
** هنری میلر این زندگینامه کوتاه را در پاریس در اواسط دهۀ سی میلادی، چیزی در حدود پنجاه سال قبل از مرگش، نوشته است و طبیعتا همۀ حرفهای او را در بارۀ زندگی و آثارش در بر نمیگیرد. در واقع، زندگینامۀ کامل میلر را باید در لا به لای آثارش حستجو کرد. متن اصلی این زندگینامۀ کوتاه از کتاب زیر انتخاب شده است:
Henry Miller, An Autobiography, in The Cosmological Eye, New York, New Directions, 1939, pp. 365-371