این مقاله را به اشتراک بگذارید
هجدهم تیرماه، شش سال از درگذشت قصه گوی بزرگ کودکان ایران مهدی آذر یزدی میگذرد انتشارات جهانکتاب با گرامیداشت یاد او، دو کتاب تازه به شرح زیر منتشر ساخته:
حکایتِ پیر قصهگو ( گفتوگو با مهدی آذر یزدی درباره زندگی و آثارش) بهکوشش پیام شمسالدینی
عاشق کتاب و بخاری کاغذی (مقالات مهدی آذریزدی)
به مناسبت سالگرددرگذشت این داستانگوی محبوب و انتشار دو کتاب بالا نوشته زیر را می خوانیم:
***
به یاد مهدى آذر یزدى
مهدى آذریزدى (۲۷ اسفند ۱۳۰۰ – ۱۸ تیر ۱۳۸۸) در آبادى خرمشاه در حومه شهر یزد به دنیا آمد. خرمشاه که بعدها با گسترش شهر یزد به یکى از محلههاى این شهر تبدیل شد، از سکونتگاههاى زرتشتیان یزد بود. نیاکان آذریزدى نیز از زرتشتیان نومسلمان بودند. او کودکى و نوجوانى را در این روستا گذراند. پدرش کشاورز و رعیت بود و او از هفت – هشت سالگى به همراه پدر به کار کشاورزى و باغبانى پرداخت.
خود درباره دوران کودکىاش مىگوید: «من اصلاً رنگ مدرسه را ندیدم تا این که در پنجاه و چهارسالگى در شیراز به تماشاى یک کلاس رفتم. قرآن را از پنج سالگى پیش مادربزرگ یاد گرفتم که به او مىگفتیم ''بىبى" و همیشه سه چهار تا شاگرد داشت. خواندن و نوشتن فارسى را از پدرم – در خانه – یاد گرفتم. ما توى خانه هشت – نُه جلد کتاب داشتیم که هیچ وقت چیزى بر آن افزوده نشد. قرآن و مفاتیحالجنان و حلیهالمتقین و… تا هجدهسالگى هیچ کتاب دیگرى نخوانده بودم»(1) درباره پدرش در گفتوگویى با روزنامه پیمان یزد گفته بود: «[ او ]مدرسه دولتى و کاردولتى و لباس کت و شلوار را حرام مىدانست» و به همین خاطر او را به مدرسه نگذاشت.
از سیزده ـ چهاردهسالگى شاگرد بنّایى و سپس جوراببافى کرد و از همین طریق پایش به شهر باز شد. درباره عربى خواندن خود نوشته است: «در چهارده – پانزدهسالگى، همراه با کار رعیتى و شاگرد بنّایى، مدت یک سال و نیم، صبحهاى تاریک به مدرسه خان مىرفتم و تا طلوع آفتاب، پیش یک ''آشیخ"، که او هم روزها در گیوهفروشى کار مىکرد، با سه شاگرد دیگر، یادگرفتنِ عربى را، با اصرار پدرم، شروع کردم که بعد این کار متوقف شد. یعنى خیلى سخت بود و رها شد… ولى همین اندازه که نصابالصبیان را حفظ کردم و خود را تا انموذج و الفیّه کشاندم، بعدها خیلى به کارم آمد.»(2) در هجدهسالگى شاگرد کتابفروشى شد و به گفته خود به «بهشت موعود» رسید و تا توانست کتاب خواند: «کتابها قدرى از بىسوادى و عقبماندگى مرا جبران و ترمیم کردند. با عدهاى از اهل ادب و شاعر و معلم و محصلان دبیرستانی اشنا شدم و شوق همزبانى و همرنگى با آنها مرا به شعر ساختن و چیز نوشتن تحریک کرد. اولین شعرم در مجله اطلاعات هفتگى (در سال ۱۳۲۰) چاپ شد و من به قدرى خوشحال شدم که دیگر هیچ وقت نظیر آن لذشت روحى را نچشیدم. عاشق کتاب شده بودم و حرف زدن درباره کتاب را هم دوست داشتم.»(3)
سه سال کار در «کتابفروشى یزد» سپرى شده بود که محیط آن شهر را براى خود تنگ یافت و راهى تهران شد (۱۳۲۲). در تهران به سفارش همشهرىاش، حسین مکّى، در چاپخانه محمدعلى علمى شروع به کار کرد و به این ترتیب مستقیم وارد کار تولید و نشر کتاب شد. پس از آن در کتابفروشى خاور، چاپخانه و انتشارات علىاکبر علمى (مؤسسه علمى)، انتشارات ابنسینا، انتشارات امیرکبیر و بنگاه ترجمه و نشر کتاب به کار پرداخت. در جایى گفته است که دو بار کتابفروشى به راه انداخته ولى هر دو بار ورشکست شده است.(۴) مدتى هم حرفه عکاسى را انتخاب کرد و حتى یک بار مغازه عکاسىاى خرید که یک سال بیشتر نپایید و آن را واگذار کرد. در همین مدت با روزنامه اطلاعات و نشریه آشفته همکارى داشت. اشعار فکاهىاش در آشفته با نامهاى «الف. مفرد» و «تماشاچى» به چاپ مىرسید. مدتى هم در همان جا با نام مستعار «پروفسور مارچ» (مرتاض هندى!) و در مقام «خطشناس و پیشگو» به نامههاى خوانندگان پاسخ مىداد.(۵)
در مدت همکارى با انتشارات علىاکبر علمى (۲۹ – ۱۳۲۵) به فکر انتشار نشریهاى ویژه کتاب افتاد و مجموعه راهنماى کتاب را در آذرماه ۱۳۲۵ منتشر کرد که سه شماره بیشتر چاپ نشد. همکار او در شماره دوم (تابستان ۱۳۲۶) مرتضى کیوان بود. خود در اینباره مىگوید: «کتابخانه خاور نشریهاى به نام کتاب در مىآورد که فکر مىکردم مىتوانم نشریهاى بهتر از آن در بیاورم. اسم این نشریه را راهنماى کتاب گذاشتم که سه شماره از آن در آمد… شماره اول آن تبلیغات براى خانواده حاج محمدعلى علمى بود. شماره دوم مجموعه خوب و سنجیدهاى به نظر مىآمد و در آن کتابها و مجلههاى آن زمان را نقد کرده و اشعارى درباره کتاب به چاپ رسانده بودیم… همکارم در شماره دوم فقط مرتضى کیوان بود و جز او همکارى نداشتم. شماره سوم هم خیلى مزخرف بود. براى این نشریه هیچ حقالزحمهاى نمىپرداختند…»(6)
شهرت آذریزدى بیشتر به کتابهاى کودکان اوست و به ویژه مجموعه هشت جلدى «قصههاى خوب براى بچههاى خوب». درباره چگونگى شکلگیرى این مجموعه نوشته است: «گویا در سال ۱۳۳۵ هجرى شمسى بود که روزها در جایى کار مىکردم و شبها نمونههاى کتاب انوار سهیلى را براى مؤسسه امیرکبیر غلطگیرى مىکردم. تا آن وقت کلیله و دمنه و انوار سهیلى را نخوانده بودم. ضمن این کار دیدم داستانهاى خوشمزه و حکمتآموز در انوار سهیلى هست که اگر قدرى سادهتر براى کودکان نوشته شود، از هر آنچه تا آن روز براى بچهها چاپ شده و فراوان هم نیست بهتر خواهد بود. تصمیم گرفتم قصههاى خوب را به زبان ساده بنویسم.» در جاى دیگرى گفته است: «به طور ناخودآگاه، محرک اصلى و ذهنىام در تهیه کتاب براى کودکان، بىکتابى خودم بوده که تا بچه بودم از این کمبود خبر نداشتم. وقتى فهمیدم که زندگى دوران کودکىام چهقدر با محرومیت همراه بوده همراه بوده و ذوق فطرىام حرام و تباه شده، با خود گفتم بگذار سایر بچهها کتاب خواندنىِ موافقِ سن و سالشان داشته باشند و خوبش را هم داشته باشند.»(7) اولین جلد «قصههاى خوب براى بچههاى خوب» را انتشارات امیرکبیر در سال ۱۳۳۶ به چاپ رساند.
آذریزدى در برگزیدن «قصههاى خوب» ملاکهاى خاص خود را داشت که برخى از آنها امروز با نظر کارشناسان ادبیات کودک همخوان نیست. براى مثال او با داستانهاى جادویى و دیو و پرى مخالف بود و آنها را «بیمارکننده ذوق سلیم» و «تباهکننده اندیشه»ى کودکان مىشمرد. افسانههاى پُر از طلسم و جادو را به خاطر آنکه هیچ ارتباطى با دانش و معرفت ندارند مخرّب فکر سالم مىدانست. شاید دلیل این نظر، رواج خرافاتى بود که در میان بزرگسالانِ جامعه، از هر قشر و گروه، مىدید و احتمالاً ریشه برخى از آنها را در قصههاى متداول کودکانه مىیافت. او همچنین عادت دادن بیش از حدّ کودکان به تصویر و رنگ را نمىپسندید. معتقد بود در کتابهاى جدید کودکان بیشتر به آرایش صفحهها و ظاهر کتاب توجه مىشود تا محتواى آن. پند و اندرز دادن مستقیم به خوانندگان خردسال در ضمن روایت داستان را هم بد نمیدانست و در توجیه این نظر، به متون کهن ادب فارسى اشاره مىکرد و لزوم نتیجه داشتن حکایتها.
کتابهاى کودکان آذریزدى موفقیتهایى را براى او به ارمغان آورد. در سال ۱۳۴۲ برنده جایزه یونسکو شد و در سال ۱۳۴۵ جایزه سلطنتى کتاب سال را برد.(۸) همچنین آثارى از او از سوى شوراى کتاب کودک، «کتاب برگزیده سال» شدند.
آذریزدى در بازنویسى و بازآفرینى ادبیات کهن فارسى براى کودکان پیشگام بود و بجز مجموعه «قصههاى خوب براى بچههاى خوب»، مجموعه «قصههاى تازه از کتابهاى کهن» را منتشر ساخت که در ده دفتر، داستانهایى را از متون ادب فارسى حکایت مىکند. خمسه نظامى، سیاستنامه، جامعالحکایات و مقالات شمس از جمله این متنهاست. همچنین داستانهایى در قالب شعر و نثر براى کودکان و نیز نوسوادان نوشت که برخى بارها چاپ شد.
کتابهاى آذریزدى همه پندآموز و نکتهآموز است و ترویج دهنده اخلاق و رفتار پسندیده. عجیب آن که همینها هم از گزند روزگار در امان نماند. براى مثال کتاب گربه تنبل او که در سال ۱۳۶۴ نوشته شد، چند سالى گرفتار ممیزى شد(۹) و ظاهراً با وساطت برخى از موجهین جواز نشر یافت.
آذریزدى هیچ گاه به کار دولتى اشتغال نداشت و هرگز ازدواج نکرد. سالهاى زیادى از جمله آخرین سالهاى حیاتاش را با نمونهخوانى و تصحیح کتاب و تهیه فهرست اعلام براى چند ناشر آشنا گذراند. گویى روزگار سختىِ او همیشگى بود: «هیچ وقت کار رسمى نداشتم و هرگز به آسایش دست نیافتم و هرگز هم پشیمان نشدم. و همین که سر و کارم با کتاب بود و هست راضى بودم و هستم».(10)
او به معناى دقیق کلمه عاشق کتاب بود و چنان به کتاب شیفتگى داشت که جز آن را شایسته دلبستگى نمىدانست. زندگىاش را به زعم مردم اجتماع، نامتعارف سپرى کرد: بىهمسر و فرزند و یار و همدم، تا به آخر در تنهایى و همراه با انبوه کتابهایش که به گفته خود، براى «یک عمر دویست – سیصد ساله» کافى بود.
آذریزدى اگر چه در زندگى شخصى – چنان که خود اذعان داشت – گوشهگیر و زودرنج بود، ولى در نوشتههایش سرزنده و شاداب و طنزپرداز جلوه مىکرد. نثر دلپذیر و شیوا و روان او را مىتوان یکى از نمونههاى شاخص نثر سالم فارسى دانست. بیان ساده و صادقانه، ویژگى بارز نوشتههاى او بود.
آذریزدى، آنگونه که از نامهها و گفتوگوهاى با دوستان و آشنایانش مىشناسیم، با چهرهاى که بهویژه پس از درگذشتاش در محافل رسمى از وى ترسیم مىشود فاصله بسیار دارد. او را بیشتر از تبار دانایان لاادرى و رندان عالمسوزى مىیابیم که به کار دنیا و مردم زمانه و باورها و دلبستگىهایشان با شوخچشمى و استهزا مىنگرند…
درویش بود و بىتعلق، و در زندگى راحتگیر و بىنیاز. انسانى بىادعا و خودآموخته که هرگز معلم و استادى ندید و آنچه را که مىدانست و مىخواست بداند در کتابها مىجست و مىیافت. همانا خوى یزدیان قدیم را داشت که با زحمت و مرارت بسیار، از دل کویر باریکهآبى بیرون مىکشند، با آن ثمرى بهظاهر ناچیز به بار مىآورند و به همان قانع و راضىاند.
[برگرفته از مقدمه کتاب عاشق کتاب و بخاری کاغذی: گفتارهایی از مهدی آذر یزدی، (تهران: جهان کتاب، ۱۳۹۴)]
۱٫ «یکى بود، یکى نبود، پیرمردى بود…»، صدف، س ۱، ش ۱، (خرداد ۱۳۷۴).
۲٫ «این زندگى من است»، زندگىنامه و خدمات علمى و فرهنگى استاد مهدى آذریزدى، (تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگى، ۱۳۸۵)، ص ۳۰٫
۳٫ «یکى بود، یکى نبود…»، همان.
۴٫ «این زندگى من است»، همان، ص ۷۳٫
۵٫ همان، ص ۶۱٫
۶٫ گفتوگوى امیر کاووس بالازاده با مهدى آذریزدى در: کتاب هفته، ش ۹۱، (۱۱ آبان ۱۳۸۱). شرح مفصلى درباره مجموعه راهنماى کتاب در این اثر آمده است: سیدفرید قاسمى، مطبوعات کتابگزار، (تهران: خانه کتاب، ۱۳۸۲)، ج ۱، صص ۴۴ – ۳۳٫
۷٫ آذریزدى از نگاه آذریزدى»، به نقل از: سایت ایرانک (بانک اطلاعات فرهنگ و ادبیات کودکان ایران).
۸٫ دریافت این دو جایزه حکایت جالبى دارد که در خاطرات آقاى عبدالرحیم جعفرى، مؤسس انتشارات امیرکبیر آمده است: در جستوجوى صبح، (تهران: روزبهان، ۱۳۸۳)، ج ۲، ص ۷۶۰٫
۹٫ وب سایت آذریزدى.
۱۰٫ «یکى بود، یکى نبود…»، همان.
1 Comment
امید
نظر روانشناسان کورک رو نمی دونم اما خواندن کتاب های آذریزدی دلیل علاقه خیلی از جمله خود من به ادبیات کلاسیک ایران بود، هیچ وقت جادوی اون قصه هارو فراموش نمی کنم، یادمه دلیل علاقه مند شدن من به این مجوعه هم اشتباهی گرفتن عنوان سندباد نامه با اون برنامه کودک تلویزیونی معروف بود و انتظار من هم البته بیجا بود اما بهترین اشتباه عمرم بود بطور یه در همان کودکی تفاوت قصه گویی بزرگان سخن پارسی رو درک می کردم