این مقاله را به اشتراک بگذارید
تعارض نقشهای اجتماعی
دنیای امروز تا حد زیادی شبیه یک صحنه است. بهطوریکه انسان فاقد نقشها مثل انسان فاقد دندان، چشم، ذائقه و هر چیز دیگر است. نقشهای یک بازیگر بهوضوح مشخص شدهاند: این نقشها را در اصل نویسندهای مینویسد و سپس کارگردانی بر اجرای آنها نظارت میکند. ما میتوانیم هر دو را بهمنزله شخص در نظر بگیریم. اما چه کسی نقشهای اجتماعی را معین میکند و بر اجرای آنها نظارت دارد؟ اگرچه بسیاری از نویسندگان متأخر، «جامعه» را پاسخ این پرسش میدانند، اما دقیقا همانگونه که تاکنون مشاهده کردهایم، توجیه این اصطلاح دشوار است. واضح است که جامعه یک شخص نیست و هرگونه شخصیتبخشی به آن سرشتش را مبهم و در نهایت آنچه را که در موردش گفته میشود تضعیف میکند. نویسنده و کارگردان این نمایش را نمیتوان با صرف اشاره به واقعیت جامعه تعیین کرد.
انسان آزاد میتواند نقد و انتخاب کند و در هیچ قالب یا ایدئولوژیای نمیگنجد، اما انسان اجتماعی انسانی است که نمیتواند بسیاری از نیازهای خود را برآورده کند. انسان اجتماعی در حقیقت از خود هویتی ندارد و در فضای خالی در حال حرکت است. از نظر رالف دارندرف، جامعهشناس سرشناس آلمانی، این فضای خالی با نقشهای اجتماعی پر میشود، نقشهایی که از سوی انسان اجتماعی پذیرفته شده است. وضعیتهای اکتسابی از نظر دارندرف یعنی همان نقشهای اجتماعی. دارندرف نکته مهم و حیاتیای را متذکر میشود: «انسان بدون نقش برای جامعه و جامعهشناسی، وجود ندارد. انسان «محض» برای اینکه بتواند بخشی از جامعه و موضوع تحلیل جامعهشناسی بشود، باید جامعهپذیر شده و به واقعیت اجتماعی وابسته شود و از این راه به عنصری از آن تبدیل شود». این مضمون نظری یکی از مهمترین نظریههای جامعهشناسی است: «نظریه نقش». نظریه نقش در جامعهشناسی ابزاری است که بسیاری از پدیدههای اجتماعی از طریق آن قابلتحلیلاند؛ مثل تکوین و تغییر هنجارها، تأثیر ضمانتهای اجرائی، تقسیم کار و دیگر مسائل عام. دارندرف، نظریه نقش را با تلفیقی از دیدگاه نظریهپردازان کلاسیک و معاصر تئوریزه میکند: از کانت و هگل تا دورکیم، مارکس، وبر، زیمل، پارسونز، پوپر و … . او نگاه فلسفی به انسان و جنبههای بود و نمود را از کانت، بیرونیبودن واقعیت اجتماعی و تحمیل بر افراد بهعنوان «واقعیت آزاردهنده اجتماع» را از دورکیم، اندیشه تضاد، درگیری و تغییر را از مارکس، دیالکتیک تز و آنتیتز را از هگل، تعریف و کاربرد مفهوم اقتدار و قدرت و مفهوم پایگاه و توجه به جنبههای غیرمادی تحولات اجتماعی را از وبر، نگاه به روابط تضادی در گروههای کوچک را از زیمل، نظریه ابطالپذیری در روش علمی را از پوپر و توجه به ساختارها و نهادهای اجتماعی و «انجمن آمرانه تنظیمشده» نظام اجتماعی را از پارسونز وام گرفته است. او با چنین منظومهای آثارش را نوشت و نقش بسزایی در تدوین و تبیین نظریه طبقات اجتماعی، انسان اجتماعی و کشمکش طبقاتی ایفا کرد. عمدهترین نوشتههای او عبارت است از: مارکس در چشمانداز (١٩۵٩)، طبقه و کشمکش طبقاتی در جامعه صنعتی (١٩۵٩)، انسان اجتماعی (١٩۵٩)، کشمکش بعد از طبقه (١٩۶٧)، جامعه و دموکراسی در آلمان (١٩۶٧)، مقالههایی در باب نظریه جامعه (١٩۶٨)، آزادی نو (١٩٧۵) و نصیبهای زندگی (١٩٧٩).