این مقاله را به اشتراک بگذارید
دوردستهای فاصله
«چه میگویی در قلبم» عنوان مجموعه شعری است از کرول آن دافی که به تازگی با ترجمه یگانه وصالی در نشر مروارید به چاپ رسیده است. کرول آن دافی شاعر شناختهشده بریتانیایی است که در سال ١٩۵۵ در گلاسکو متولد شد. او تاکنون جایزههای ادبی متعددی برده و اولین زنی است که توانسته بهعنوان ملکالشعرای بریتانیا دست یابد. او خیلی زود به سراغ شعر و نمایشنامه رفت و زمانی که دانشجو بود نوشتن را شروع کرد. شعرهای این مجموعه عمدتا از کتاب «خلسه» ترجمه شدهاند و البته شعرهایی از دیگر مجموعه شعرهای او نیز انتخاب شدهاند. در شعرهای کرول آن دافی معمولا صدایی حزنآلود شنیده میشود اما بااینحال، اشعار او ناامیدکننده نیستند. شعرهای او آمیخته با عشقاند و برخلاف سیر روزمره زندگی پیش میروند. مترجم در بخشی از مقدمه کتاب درباره شعرهای او نوشته: «شعرهای او هم در جستوجوی تجربیات روزمره هستند و هم زندگی خیالی. او استعداد خاصی در دراماتیزهکردن صحنههایی از کودکی، جوانی و میانسالی دارد و لحظه تسلی را تنها در عشق، خاطره و زبان مییابد. نحو و ساختار مضمونی شعرهای دافی نیز درهم پیچیدهاند. او در برخی از شعرهایش چنان با ساختار و کلام به بازی مینشیند که خواننده شعر در لحظه خوانش نمیتواند از زیرکی شاعر در بهکاربردن کلمات برای استفاده آنها با هدف خاص خویش، جلوی لبخندی را که به پهنای صورت روی لبانش مینشیند، بگیرد. دافی شاعر شجاعی است. او هیچ وقت از تکرار در شعرهایش بیمی نداشته و بیهراس از نقنقهای شاعران خردهگیر، از تکرار کلام ساده من دوستت دارم (در شعر سه کلمه)، ملکوتی میسازد… چیرگی او در لحن ترانهگوی بیهراس شعرهاست و توجهی هوشمندانه که به تکرارها و بازی با کلمات دارد. مونولوگهای دراماتیک هم یکی دیگر از خاصههای شعر اوست که لحنی یگانه و مهر نام او خورده، به شعرش میبخشد و محور اصلی بسیاری از شعرهایش است. اولین چیزی که در ترجمه شعرها به چشم میآمد، دشواری برگرداندن بازیهای زبانی در شعر دافی بود که در اوج زیبایی بسیاری از شعرها گاهی منجر به غیرقابل ترجمهبودن آنها میشد…».
در یکی از شعرهای این مجموعه با عنوان «رودخانه» میخوانیم: «پایین رودخانه، زیر درختان، عشق در انتظار من است/ تا از سفر طولانیام بازگردم و به او برسم. / برگها را میشکافم و آنها نیز به شکرانه، باران به سویم میریزند. / رودخانه تکانی میخورد و برمیگردد، با دستانتر، برای تسلی، / خود را نوازش میکند، دست و پای شفافش مدام باز و بسته میشوند. / بوتیماری خاکستری رنگ رازآلود بر ساحل رودخانه تعظیم فرو میآورد. / به پشت میافتم روی چمن و از هم باز میکنم دستانم را/ که درد میکنند، انگار که آنها این آسمان سنگین را نگه داشته بودهاند، یا تمام شب/ که چشمانم ستارگان را الک میکردند، شیشه پنجره را نگه داشته بودند؛ / دهانم باز مانده و دست آخر بیحرف است در آخرین قرار/ عاشقانه و خشک/ از سفری دور و دراز و خجل از آرزویی. تو، از دل سایهها قدم بیرون میگذاری/ و من احساس میکنم عشق به آغوشم میآید و دهانم را میپوشاند، / احساس میکنم روحم، مثل یک پرنده که به رودخانه میزند، / شیرجه میرود زیر پوستم و همانجا آرام میگیرد».