این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به داستان «دوست مرحوم من» آندره کورکوف
عمری دگر بباید
پیام حیدرقزوینی
«دوست مرحوم من» آندره کورکوف، از سویی قصه ویرانی و نابودی زندگی شخصی یک جوان سیساله اوکراینی است، اما از منظری دیگر تصویری از وضعیت اوکراین بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نیز هست و راوی داستان نماد جوانان روشنفکری است که وارث انفعال و بیعملی وضعیت پیشیناند. آنها اگرچه پیشازاین به وضعیت سابق معترض بودهاند، اما در جامعه بعد از فروپاشی تا مغز استخوان گرفتار بیعملی، پوچی و ناامیدیاند. دیوارها فرو ریخته و از بین رفته، اما انفعال و ناامیدی مثل بختکی روی آدمها افتاده و سخت جانی میکند.
روسیه برای مدرنشدن راهی متفاوت از جامعه غربی پیموده و فرهنگ و ادبیاتش هم نشانههای این متفاوتبودن را در درون خود جای داده. وضعیت جامعه روسیه و مسیر متفاوت حرکت این جامعه به سمت مدرنیزاسیون در آثار بسیاری از نویسندگان و شاعران روسی قابل مشاهده است و حتی در سالهای بعد از انقلاب اکتبر نیز این شرایط کموبیش وجود داشت؛ اما از روسیه بعد از فروپاشی و بهطورکلی وضعیت کشورهای بلوک شرق بعد از فروپاشی شوروی، تصویری به مانند آنچه نویسندگان و شاعران قدیمیتر روسی ارائه میدادند وجود ندارد چراکه ادبیات و هنر غنی روسیه بعد از فروپاشی شوروی فاقد چهرههای درخشان پیشینش است. در این بین داستانهای کورکوف از نمونههای شاخصی است که به وضعیت بلوک شرق بعد از فروپاشی شوروی و خاصه اوکراین توجه دارد. فضای مبهم، مرموز و معماگونه وضعیت روسیه در قرن نوزدهم و همینطور بعد از انقلاب اکتبر که در بسیاری از داستانهای شاخص روسی تأثیر گذاشته در «دوست مرحوم من» نیز دیده میشود. راوی این داستان برای فرار از تنهاییاش در آپارتمانی که بعد از رفتن زنش خالی شده، به خیابانها و کافههای شهر میرود و وقت خود را در آنجاها میگذراند و وضعیت مبهم ذهنش با فضای مبهم شهر پیوند میخورد: «مه هیچ کم نشده بود. ماشینها با نور زرد چراغ بالا راهشان را پیدا میکردند. مردم به طرز غریبی سروکلهشان پیدا میشد و یک لحظه بعد در فضای شیری همهگیر حل میشدند. دنیایی متفاوت که همه چیزش خوب بود و همه آن کسانی که در دنیای قبلی نتوانسته بودند جایی برای خود دست و پا کنند، در این دنیای جدید تاوان میدادند». راوی «دوست مرحوم من»، در اوج جوانیاش به ته فلاکترسیده و هر روز شاهدِ خموش خیانت زنش به زندگی زناشوییشان است و هیچ عملی از او سر نمیزند. او شاهد سیر ویرانی زندگیاش است تا لحظهای که زنش برای همیشه ترکش میکند و در اینجا هم منفعلتر از آن است که حتی اعتراضی خشک و خالی کند. ذهن و اراده او سالها است که در وضعیت بیعملی له شده و بعد از فروپاشی کامل زندگی شخصیاش تصمیم میگیرد جسم خود را هم نابود کند. اما او حتی توان خودکشی هم ندارد و با ترفندی برنامه مرگ خودش را توسط فردی دیگر ترتیب میدهد.
شروع «دوست مرحوم من» از نقاط عطف داستان است که خواننده را بیهیچ مقدمهای به دل پوچی و ناامیدی راوی میکشاند. روایت اول شخص داستان به گونهای است که انگار با روزنوشتهای راوی سروکار داریم و او ماجراهایی مربوط به گذشته را شرح میدهد: «اگر سیگار کشیده بودم، شاید راحتتر میگذشت. اگرچه عمدتا زمان متعاقب قهرها و فوران دلزدگیهای زندگی زناشویی را یکی، دو سیگاری همراهی میکند، دود سیگار و نیکوتینش نه چاشنی زندگی که مثل کندری که همینطوری برای خودش بسوزد، فقط مایه حواسپرتی است و شاید حتی به کمکم بیاید که سوسوی سرخوشیای را تشخیص دهم که در این وجود ادامهیافته حضور دارد. اما شروع دودکردن برای من که از دوران نوجوانی به سیگار لب نزدهام، حالا که سیسال از عمرم گذشته است، احتمالا فقط نشانی از حماقت و بلاهت باشد». راوی بارها میگوید که میخواهد از شر گذشته و زندگی کسالتبارش خلاص شود اما از فرط بیارادگی یا تن به خماری و خلسه میدهد یا با حالتی رقتبار و رمانتیک به مرگ فکر میکند: «سالهای سال، در خواب و خیالبافی راهی را میجستم که از این وضعیت بنبست در زندگیام به درآیم. و حالا، همهچیز دم دست بود – خلاصی از بنبست و از خود زندگی. من که آنقدر دلبسته زندگی بودم که نمیتوانستم از آن دل بکنم، برای نقش قربانی ساخته شده بودم. مدل بینقصی برای عمل نامنصفانه تقدیر: مرد باهوش در عنفوان جوانی به دست قاتل قراردادی از پا درآمد!».
جنایت و مافیاهای آدمکشی از تمهایی است که کورکوف در آثارش بارها به سراغش رفته و در این داستان نیز او بهنوعی دیگر به جنایت پرداخته است. در داستان کورکوف، «قاتل قراردادی» بهعنوان تیپی اجتماعی یا به شکل شغلی شناختهشده مطرح است و در اوکراین بعد از فروپاشی شوروی این شغل رواج زیادی هم یافته: «ده، دوازده سال پیش حداقل دو نفر از آنها را میشناختم- دو انسان شریف و اجتماعی و حتی دلسوز که در خدمت فرامین بودند. حقیقت آنکه آنروزها قاتلها حال و روز دیگری داشتند و در مورد کارشان رمانتیکتر از حالا بودند. حالا با پول هر رابطهای را میشود خرید و بعضیها از کشتن هم حرفهای نان و آبدار ساختهاند و خود را قاتل قراردادی مینامند. چه اسم پرطمطراقی که سنت آمریکایی سحر تصاویر را گسترش میدهد، شیوه اسمگذاریای که در آن «سوپور» به «کارگر خدمات بهداشتی شهرداری» بدل میشود، به این نیت که اعتماد به نفس و احترام به نفس بیشتری به آنها بدهد. برای ما ساکنان اینجا، قاتل قراردادی واقعا «کارگر» بود، آدمکشی بهشدت ماهر که منحصرا حلقه به گوش دستورات است؛ حال آنکه قاتلی در سطح و اندازههای «موشگیر» قاتلی کهنهپرست، رمانتیک، اجتماعی و حاصل مستی یا چشم و همچشمی بود که همیشه آن مخلوق بیچارهای که بود، باقی میماند؛ مخلوقی که دستگیر میشد و پدرش را درمیآوردند اما قاتل قراردادی مثل پرنده آزاد و رها میماند».
فضای قصهای که کورکوف روایت کرده، فضایی تیره و سیاه است و راوی قصه هم در تنهاییاش به شکستی گرفتار شده که رهایی از آن را در مرگ میبیند. مرگ و عشق دو روی قصه کورکوفاند. مرگ در سراسر قصه پخش شده و حضور قاتلهایی حرفهای و قتل و جسد از مؤلفههای ادبیات پلیسی است که در قصه حضور دارند. قهرمان قصه برای راحتشدن از شر زندگیای که چیزی جز ناامیدی برایش ندارد نقشهای میچیند و قاتلی را استخدام میکند تا مخفیانه کشته شود و بهنوعی دست به خودکشی میزند. اما درست در همینجاست که آشنایی با یک دختر او را وامیدارد تا از مرگ خودخواسته خود فرار کند. حالا او به دست خود بمبی ساعتی را فعال کرده که هر لحظه ممکن است منفجر شود و زندگیاش را به آخر برساند. او تحت تعقیب قرار گرفته و قاتلی قراردادی بهدنبالش است تا به قتل برساندش و حضور ملموس مرگ، روزهای باقیمانده عمرش را ارزشمند میکند: «حالا که دو روز و نیم از زندگیام مانده بود، این پرسش به جانم افتاده بود که چند صباح قابل محاسبه عمر را چهطور بگذرانم و ثانیههایم را بالانس کنم، نه حتی دقیقهها و ساعاتم». اما در لحظه حضور مرگ، راوی از آن تن میزند و برای فرار از دست قاتلی که خود استخدام کرده آدمی دیگر را برای محافظت از خود استخدام میکند و به محافظش دستور قتل قاتل قراردادی را میدهد. مرگ مثل هزارتویی فضای قصه را پر کرده و برای رهایی از مرگ چارهای جز مرگ نیست.
قصه کورکوف اگرچه روایت یأس و ناامیدی است اما طنز تلخ و خاص او نیز حضوری پررنگ در داستان دارد: «وضعیتی که خودم را تویش گرفتار کرده بودم، طنزی شیطنتآمیز بود. حالا من زنده بودم، از روی تصادف، در حالیکه طبق برنامه تحت تعقیب بودم و معلوم هم نبود کی تمام میشود». در اوکراینی که از شوروی رها شده، همچنان مرگ در تعقیب راوی قصه است چون او مرگ را تنها تقدیر زندگی بیحاصلش میداند. اگرچه در داستان چندان اشاره مستقیمی به موضع راوی درباره حکومت شوروی نمیشود اما بااینحال، گاه اینجا و آنجا اشارهای جزئی به این موضوع میشود: «بیرون باران نمنم میآمد. اکتبر را کمتر از هر ماهی دوست دارم- آن از انقلاب کبیرش این هم از رطوبتش»؛ و اگرچه قصه با شرح بنبست زندگی شخصی راوی شروع میشود اما در ادامه با وضعیت کلی اجتماعی پیوند میخورد و بیمایگی زندگی و وضعیت رقتبار آدمها با وضعیت اجتماعی درهم تنیده میشود: «فضای تاریک داخل هم به اندوه عمومی دامن میزد. بیرون، خورشید داشت از جان مایه میگذاشت، اگرچه در این وقت سال بهکار هیچ احدی نمیآمد. اگرچه، احتمالا هنوز میلیونها شهروند از آن لذت میبردند. لذتبردن از چیزی که بهکار هیچ احدی نمیآید، دیگر به عادت تبدیل شده بود و همین دقیقا آن چیزی بود که دلم میخواست انجام دهم». شرایط کلی کشور درست مثل زندگی راوی ورشکسته و از هم پاشیده است: «بالاخره، پاییز سر رسید، اما چه دیر، رگههای سرخ و طلایی شاید ورای ابزار طبیعتی بودند که مثل خود کشور ورشکسته بود. درست که هوا سردتر شده بود و شبها بارانی، اما هیچ اثری از تغییر رنگ تند برگها نبود. از طرف دیگر، مردم هم، به طرزی واضح داشتند رنگشان را از دست میدادند، درست مثل خودم وقتی توی آیینه چشمم به خودم میافتاد». آدمهای قصه کورکوف همگی آدمهایی مسئلهدارند. آنها یا ناامید از وضعیت زندگیشان هستند یا آدمهایی حاشیهای و توسریخوردهایاند که تنهایی نقطه مشترک آنهاست. راوی در زندگی زناشوییاش کاملا تنهاست و زن قاتل قراردادیاش هم به همان اندازه تنهاست و این تنهایی باعث پیوند این دو میشود. قصه در پایان با رگههایی از امید و روشنایی به پایان میرسد. سال جدید در راه است و راوی به واسطه آشناییاش با همسر قاتلی که خود استخدام کرده بود و بعد با نقشه خودش کشته شد، شور و شوقی مجدد پیدا میکند: «آن شب، با شور و هیجان با تراموایی نیمهخالی به طرف آپارتمان مارینا به راه افتادم، به شهر زمستانزده نگاه میکردم و فکر میکردم چهقدر دلپذیر است که آدم در چنین شهری از نو زاده شود و عین خیالش هم نباشد که ممکن است اشتباهات زندگی قبلیاش را تکرار کند. بیشتر از هر وقتی در زندگیام فارغالبال بودم. سال جدید در راه بود. انگار داشتم به کارناوالی خیابانی میرفتم، یا دستکم به دیدن بازیای ملی».
شرق