این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با احسان نراقی درباره مناسبات دربار پهلوی دوم
عظیم محمودآبادی
احسان نراقی گذشته از اینکه از اقوام فرح بوده، از گذشته ـ پیش از ازدواج شاه با فرح ـ نیز دارای نوعی ارتباط خانوادگی با پهلویها بوده است. عموی نراقی معلم ریاضی محمد رضا پهلوی در دوران ولیعهدیاش بود. نراقی در طول مصاحبه چند بار تاکید میکند که به صراحت هر آنچه که میخواسته را به شاه میگفته و به همان اندازه نیز تاکید میکند که شاه تنها در چند ماه آخر حکومتش تحمل شنیدن انتقادات را داشت. در نظر او فرح، زن مدبر و کاردانی بود اما اشرف، صاحب نفوذی زیرک بود که گاهی با اغراض شخصی در امور حکومت دخالت میکرد و با این دخالتها صدماتی را بر بخت شاه بر تخت نشسته وارد میکرد. با این همه از نظر نراقی مقصر اصلی در سقوط حکومت پهلوی، شخص محمدرضا شاه بود. به گفته او فرح نیز شخص شاه را مسوول اصلی بحرانهای به وجود آمده میدانست. به باور نراقی آنچه که موجب سقوط حکومت پهلوی شد، نداشتن ناصح مشفق بود که حقایق را با شاه در میان بگذارد و او را از اوضاع واقعی کشور مطلع سازد.
آقای نراقی ابتدا از ماههای آخر شاه بگویید. همان روزهایی که با او ملاقات داشتید.
شاه در این اواخر خیلی آرام بود و با گذشتهاش خیلی فرق داشت. به نظر میرسید که دیگر از آن کبر و غرور افتاده است و با من هم خیلی خودمانیتر برخورد میکرد.
پیش از مهر ماه سال ۵۷ هم مگر شما با شاه ملاقات حضوری داشته اید که میگویید در این اواخر رفتارش عوض شده بود؟
قبلا چند بار با هم جلساتی داشتیم که البته زیاد هم نبود. آن موقعها خیلی مغرور بود. در واقع من قبل از هشت جلسهای که با شاه در نیمه دوم سال ۵۷ داشتم که مشروح آن را در خاطراتم آوردهام، دو یا سه بار با شاه ملاقات داشتم و در همان دیدارها تا حدودی مسائلی را با وی مطرح میکردم. البته او در آن زمان از صحبتهای من خوشش نمیآمد. برای اینکه من انتقادات و مواردی که به نظرم نادرست میآمد را به او میگفتم و او هم از این چیزها ناراحت میشد. اما این اواخر تغییر روحیهاش با گذشته بسیار محسوس بود. حتی به نظر من این تغییر را به خوبی میشد از نوع پایین آمدنش از پلههای کاخ مشاهده کرد.
شما از اول مهر ماه تا دی ماه سال ۵۷ هشت بار با شاه ملاقات حضوری داشتهاید. یعنی دست کم در هر ماه دو بار با شاه ملاقات داشتید. چرا اینقدر زود به زود این ملاقاتها انجام شد و چطور شاه هشت بار حاضر به پذیرفتن شما آن هم درست در زمان شدت یافتن مشکلات و گرفتاریهایش شد؟
شاید به این دلیل که خودش حس میکرد رفتنی است و البته در عین حال سعی میکرد این مسأله را پنهان کند و مانع بروز آن شود. وضع وخیمی هم داشت. اصلا به نظرم این شاه، دیگر آن شاه سابق نبود و مثل اینکه آدم دیگری شده است. بنده هم با کمال صراحت آنجا حرف میزدم و هیچ مانعی هم برای گفتن حرفهایم نداشتم. هیچ یک از تعارفاتی هم که در صحبت کردن با شاهان معمول است را رعایت نکردم. البته ما با شاه دارای یک سابقه خانوادگی مخصوصی بودیم و آن اینکه عموی من، ابوالقاسم نراقی از معلمان معروف ریاضیات بود. علی اصغر حکمت، عموی من را برای تقویت ریاضی محمدرضا در دوران ولیعهدیاش معرفی کرده بود. عموی من به شاه درس میداد و چون شخصا آدم خیلی وارستهای هم بود، خیلی خودمانی و بیتعارف با او حرف میزد و شاه هم قدر او را میدانست.
عموی شما در دانشگاه هم تدریس میکردند؟
نه. ایشان دبیر ریاضی در سالهای آخر دبیرستان بودند. او آدم بسیار خوش برخورد و شوخی بود. شاه هم خیلی به ایشان علاقه داشت به طوری که بعد از مرگش شاه گفته بود که من حاضرم تمام حقوقی که از مدارس میگرفت را برای خانوادهاش تامین کنم که مورد موافقت خانوادهاش قرار نگرفت و آنها گفتند که یک مقدار محدودی را میتوانند قبول کنند. ظاهرا تا چند سال بعد از مرگش هم شاه این کمک را به خانواده عموی من میکرد.
شما وقتی به دربار شاه میرفتید، جو آنجا را چطور میدیدید و چه مناسباتی در آنجا حاکم بود؟
جو آشفتهای بود. اصلا دربار شاه در ماههای آخر، آن دربار سابق نبود. یعنی تضعیف شدن روحیه شاه حتی در حال و هوای دربار هم مشخص بود.
شاه چقدر بر دربار خودش تسلط داشت؟ نقش وزیر دربار در آنجا چه بود؟
نقش وزیر دربار کاملا وابسته به شخصی بود که برای این کار تعیین شده بود. برخی از وزیر دربارها آدمهای موثری بودند که در امور دخالت میکردند.
مثلاً کدام وزیر دربار نقش موثرتری داشت؟
مثلاً خود اسدالله علم از کسانی بود که نفوذ زیادی داشت و ایدههای خود را میتوانست القاء کند. اما بعد که اوضاع متفاوت شد و دوران ضعف شاه آغاز شد و همه چیز هم تغییر کرد، طبیعتا دربار هم وضع دیگری پیدا کرد و نقش وزیر آن هم متفاوت شد. در این اواخر در دربار بیشتر مسائل سریع و روزانه مطرح بود در حالی که در گذشته اینطور نبود. اشخاص زیادی را هم شاه در آن روزها میدید که تأثیرات زیادی رویش میگذاشتند. وقتی که شاه به عنوان پادشاه کشوری وسیع در قدرت قرار داشت، وزیر دربار نمیتوانست هر مسالهای را با او مطرح کند مگر آن چیزی که خود شاه حرف آن را شروع میکرد. اما در آن چند ماه آخر به نظرم شاه به مسائل نزدیک بود. وقتی کسی یک حرفی میزد، فورا خودش میخواست که فردا هم به تنهایی با آن فرد ملاقات کند. دلیلش هم این بود که احساس میکرد که در آن شرایط لازم است که همه چیز را بداند.
نقش وزیر دربار به لحاظ قانونی چه بود؟
سر و سامان دادن به امور دربار و اموری که به شاه مربوط میشد، وظیفه وزیر دربار بود.
ممانعت از رسیدن برخی خبرها به گوش شاه و یا تعمد در رساندن برخی خبرهای دیگر و تاکید بیش از اندازه لازم بر روی آن هم از جمله کارهایی بود که در اختیار وزیر دربار قرار داشت؟
تا حدی بله. در واقع وزیر دربار به نوعی برای شاه مشاور هم بود.
مثلاً وقتی که نارضایتیهای عمومی از حکومت شدت گرفته بود، این وزیر دربار بود که مانع از در جریان قرار گرفتن شاه از سطح واقعی نارضایتیها میشد؟
ممکن بود در مواقعی این اتفاق بیافتد اما معمولاً اینطور نبود. یعنی چیزی نبود که به شاه نگویند مگر مسائلی که دیگر خیلی زننده بود و امکان گفتن آن وجود نداشت.
اما برخی میگویند که شاه از وسعت تظاهرات و اعتراضات خیابانی مطلع نبود؟
نه اینطور نیست. من به شما میگویم که در این مسائل از همه چیز خبر داشته است.
خب اگر اینطور باشد که شما میگویید، چرا نتوانست متناسب با وضعیتی که در کشور حاکم بود و اطلاعی که از میزان نارضایتیها داشت، اقدامی در جهت کنترل اوضاع برای حفظ قدرتش انجام دهد؟
خب برای اینکه کاری نمیتوانست انجام دهد. بعد از سی سال که مدیریت اشتباه را اعمال کرده است، حالا ظرف چند هفته یا چند ماه کاری نمیتوانست برای اصلاح وضعیت اسفبار چندین ساله حکومتش انجام دهد. البته شاید هم فکرش را نمیکرد که اینطور شود. یعنی چون بالاخره خودش را هنوز شاه میدانست، اصلا باورش نمیشد که روزی ممکن است به همین زودیها رفتنی شود. در واقع او فکر میکرد که الان یک بحران بزرگی برایش به وجود آمده که البته میتواند از پس آن برآید و مسالهاش را به زودی حل کند و این دوران سخت را طی کند. تصور او این بود که به راحتی میتواند از چالشهایی که در برابر حکومتش قرار گرفته، عبور کند. به عبارت دیگر نوعی خوشبینی ناشی از قدرت داشت. شاید تا یک سال آخر هم هنوز این خوش بینی را حفظ کرده بود. اما در سال آخر، جای این خوشبینی را ترس گرفته بود که این ترس هم کاملا در رفتارش پیدا بود.
و ملاقات با شما را زمانی پذیرفت که…
بنده را وقتی برای ملاقات خصوصی قبول کرد که دوران خوشبینیاش تمام شده بود. این هشت جلسهای که شما هم به آن اشاره کردید، در زمانی واقع شد که بوی رفتنش را انگار استشمام میکرد.
شما با فرح هم نسبت فامیلی داشتید. آیا فرح توصیه کرده بود تا شاه ملاقات با شما را بپذیرد؟
شاید هم اینطور بود. اما به نظرم خودش هم تمایل داشت که چنین دیدارهایی را در آن اوضاع داشته باشد. اصلا این اواخر خیلی عوض شده بود. به نظرم یک حس خاصی هم نسبت به من داشت. البته شخص من و خانوادهام را به خوبی میشناخت و به بیطرف بودن من نیز کاملا واقف بود. دلیل اینکه این اواخر مایل بود حرفهای من را بشنود، درباری نبودن من بود. میدانست که من منفعتی در دربار ندارم که بخواهم در صحبتهای خودم ملاحظاتی را به جهت حفظ آن منافع داشته باشم. همینطور میدانست که من آزادانه حرف میزنم. در آن ماههای آخر به شنیدن صحبتهای غیر درباریان بیشتر راغب بود. چون آن زمان دیگر به هر حال گرفتار شده بود…. خلاصه که سلطنت چیز خوبی نیست. سلطنت دردسر دارد.
یعنی شاه در آن ماههای آخر صحبت کردن آزادانه در حضورش را تحمل میکرد؟
ببینید در آن شرایط احساس میکرد که الان به شنیدن صحبتهای کسانی احتیاج دارد که وابستگی خاصی نداشته باشند. بنابراین در ماههای آخر که همه چیز را تمام شده میدانست، این مسأله را نه تنها تحمل که از آن استقبال هم میکرد. یعنی اینکه شما سئوال کردید که فرح درخواست ملاقات من با شاه را میداد، البته اینطور بود اما احساس میکنم که در آن ماههای آخر خودش هم به ملاقات با من تمایل داشت. چون من را میشناخت و صحبتهای من را شنیده بود. من را به عنوان متفکری مستقل میشناخت که نه درباری و نه ضد او هستم. این نکتهای بود که او به خوبی بر آن واقف بود. به همین خاطر دوست داشت که حرفهایی که بقیه به او نمیگویند را من بگویم. صحبتهای من با شاه هم تقریبا محرمانه گذشت تا اینکه من بعدها آن را در کتاب «از کاخ شاه تا زندان اوین» چاپ کردم.
پس غیر از شما شخص دیگری در ملاقاتهایتان با شاه حضور نداشت؟
نه. ما در تمام آن هشت جلسه با هم تنها بودیم. در آن جلسات همانطور که اشاره کردم، هم من زبانم دراز بود هم او شنونده آرامی شده بود.
تأثیر فرح در دربار چقدر بود؟
فرح مسائل را دنبال میکرد و از آنجایی که با او هم دارای نسبت خانوادگی بودم و هم به خوبی من را میشناخت و با افکار من هم آشنایی داشت، با یکدیگر ملاقاتهای خصوصی متعددی داشتیم و بسیاری از معایب حکومت را در آن دیدارها با فرح در میان میگذاشتم.
از چه تاریخی شما ایراداتی که به نظرتان میرسید را با فرح در میان میگذاشتید؟
سالها این کار را انجام میدادم. زمانش را خیلی یادم نیست اما… شاید از همان زمانی که فرح با شاه ازدواج کرد.
فرح در مواجهه با انتقادات شما چطور برخورد میکرد؟
فرح از اول برخورد خیلی خوب و منطقی با من داشت. حتی خاطرم هست که مسائل را یادداشت میکرد تا بعد آنها را دنبال کند و حتی برخی از آنها را در صورت امکان به شاه منتقل کند. البته به ندرت هم پیش میآمد که از مسالهای دفاع میکرد. چون فرح معمولا دفاع نمیکرد مگر در موردی خاص که به نظرش قابل دفاع بود. به همین دلیل از اول راحت اجازه میداد که حرفم را بزنم و هیچ وقت جلوی من را در حرف زدن نگرفت.
توصیههایی که شما به فرح یا به شاه میکردید یا انتقاداتی که از آنها داشتید و به گوششان میرساندید، آیا هیچ وقت در عمل شاهد محقق شدن آنها بودید؟ آیا موردی بود که شما به فرح یا به شاه انتقاد کنید و بعد ببینید که در جهت اصلاح آن اقدامی صورت گرفته است؟
نه. هیچ وقت این اتفاق نیفتاد. در واقع هدف شاه از دیدار با من این بود که بیشتر میخواست بداند چه خبر است. او دوست داشت ببیند که چه چیزی مردم را رنجانده و آنها را عصبانی کرده است. اما هیچ وقت من ندیدم که در عمل به پیشنهادات من توجه کند و یا موردی را که به عنوان ایراد مطرح کرده بودم اصلاح کند. اما در کل فرح بیشتر اهل تدبیر بود و به نظر من از همسران قبلی شاه خیلی بهتر بود.
فرح چقدر در دربار موثر بود؟
تا حدی واقعاً موثر بود. در بعضی جاها حتی از وزیر دربار هم موثرتر بود. بعضی مسائل که فرح با جدیت مطرح میکرد، شاه هم آنها را دنبال میکرد.
در تحولاتی که در حال وقوع بود، شاه را چطور میدیدید؟
بیش از آنچه که نشان میداد، نگران بود. همه میدانستیم که شاه نگران و حسابی ترسیده است اما به نظر من خیلی بیشتر از آنکه نشان میداد، از اوضاع ترسیده بود.
فرح چطور؟
فرح، شاه را مسوول همه اتفاقاتی که افتاده بود، میدانست. او در مواجهه با شاه خیلی با صراحت نظر خودش را میگفت. در مورد تحولات سال ۵۷ هم فرح، شاه را مسوول همه آنچه که اتفاق افتاده بود، میدانست. من معتقدم که فرح خیلی بیشتر از دیگر همسران شاه هم اهل تدبیر و هم موثر بود. مثلاً ثریا برای شاه تا حدودی نقش یک عروسک را داشت. اما فرح مانند یک مشاور قوی برای شاه بود. نظراتش را هم خیلی شجاعانه به شاه میگفت. اما خب… شاه هم به آن شیوه خودش عادت کرده بود. در مجموع فرح از شاه خیلی ناراضی بود.
اشرف در دربار چه نقشی داشت و چقدر موثر بود؟
اشرف همه کاری میکرد. اصلا بر شاه سوار بود.
چرا؟
برای اینکه در دورانی که پدرشان مرده بود، زور اشرف از همه بیشتر بود. زن بسیار صریحی هم بود. موضوعاتی را که او مطرح میکرد، دیگران جرات گفتنش را به شاه نداشتند.
مثلاً چه موضوعاتی را مطرح میکرد؟
خطاها و اشتباهات شاه را به صراحت به او میگفت.
یعنی شما معتقدید که کارها و اقدامات اشرف درست بود؟
نه. من میگویم که اشرف صریح بود و چیزی که دیگران جرات گفتنش را نداشتند به شاه میگفت. مسأله صراحت اهمیت بسیار زیادی دارد. این نکته از آن جهت حائز اهمیت است که یکی از گرفتاریهای شاهان این است که گوششان، آمادگی شنیدن انتقاد را ندارد. این چیزی بود که اشرف میدانست. برای همین هم حرفهایی که دیگران در ابتدای سلطنت محمدرضا جرات گفتنش را نداشتند، او به شاه میگفت.
آن وقت توصیههای اشرف چقدر به جا بود؟
من معتقدم که حرفهای اشرف به جا بود، اما چون دربار به طور کلی محیط مسمومی بود، هیچ توصیهای کارگر نمیافتاد. همه از شاه همه چیز را پنهان میکردند. وزیرها، وزیر دربار، اطرافیان شاه و خلاصه همه و همه درصدد پنهان کردن همه چیز از شاه بودند. در چنین محیطی اگر یک یا دو نفر هم پیدا میشدند که واقعیت را بگویند، نمیتوانست موثر واقع شود.
پس شما معتقدید که اشرف به صراحت به شاه مواردی را ایراد میگرفت؟
بله. اما چون غرض هم داشت، در برخی موارد مغرضانه اظهار نظر میکرد.
چه غرضی؟
غرضهای شخصی داشت. مثلاً وقتی به نفع بعضیها سفارش میکرد، با این کار به شاه صدمه میزد. اشرف یک آدم واقعا فرهیخته نبود. خیلیها را به لحاظ شخصی دوست داشت. در این موارد اشرف مثل یک آدم متنفذی بود که سفارش رفیقانش را میکرد. ضمن اینکه اشرف دارای نوعی بدنامی هم بود.
یادتان هست که سفارش چه کسانی را کرد که بعدها معلوم شد، این سفارش به زیان شاه بوده است؟
نه، یادم نمیآید، اما خوب میدانم که یک چنین جوی وجود داشت.
پس سلایق شخصی اشرف در دربار مسلط و تعیین کننده بود؟
بله دیگر. حداقل در یک جاهایی اینطور بود. در مجموع باید بگویم اشرف، شخص مفیدی برای شاه نبود.
رابطه فرح با اشرف چطور بود؟
فرح یک طور دیگری بود. او از اشرف ملایمتر بود. آنها مواظب هم بودند. به خصوص که اشرف ادعای زیادی هم داشت. اشرف برای شاه یک مشکل بود. ضمن اینکه نسبت به خانوادهاش هم مضر بود. البته من معتقدم این مسأله ناشی از ضعف شاه بود. شاه، آدم ضعیفی بود و خیلی زود جا میزد. خیلی راحت، تحت تأثیر اطرافیانش قرار میگرفت. مقصر اصلی خود شاه بود گرچه اشرف برای همه، آدم مشکوکی بود.
مشکوک؟ از چه نظر؟
نوع سفارشاتی که به شاه میکرد، مشکوک بود. یک آدم دلسوز واقعی برای شاه نبود. در برخی مسائل توصیههای به جا میکرد و در برخی مسائل دیگر هم به دلیل اغراض شخصی سفارشی یا توصیهای میکرد که به نظر مشکوک میرسید. اشرف آدم جاهطلب و بسیار پر مدعا بود.
یعنی میخواست مثلاً جای شاه را بگیرد؟
نه. اشرف دوست داشت که شاه بماند اما او همه کاره باشد و شاه به تمام حرفهایش عمل کند.
با خارجیها هم ارتباط داشت؟
نه. تا جایی که من میدانم ارتباطی نداشت. اینطور اتفاقات خیلی به ندرت پیش میآمد.
بدنامی اشرف که به آن اشاره کردید، چقدر در از دست دادن مشروعیت سیاسی حکومت شاه و ایجاد نفرت در میان مردم موثر بود؟
خیلی موثر بود. بدنامی اشرف بر ایجاد نفرت از حکومت شاه خیلی تأثیرگذار بود. شاه که گاهی خیلی قرص حرف میزد، مردم میگفتند که چرا با خواهرت اشرف این قدر قرص حرف نمیزنی؟ شاه نمیتوانست با اشرف از موضع بالا حرف بزند. به این دلیل که وقتی هر دوی آنها در دوران سلطنت پدرشان حضور داشتند، هیچ کدام جرات سخن گفتن بدون واهمه با پدرشان را نداشتند. برای همین هم مشاور صدیق او نبودند. در واقع من این مسائل را نتیجه دیکتاتوری رضا شاه میدانم. رضا شاه خیلی تند بود و هیچ گاه به بچههای خودش اجازه نمیداد که راحت و بیواهمه با او صحبت کنند.
فرح در مورد اشرف هیچ وقت حساسیتی از خودش نشان داده بود؟
در برخی موارد خیلی ملایم و بیصدا نکاتی را به شاه میگفت. اما من یادم نمیآید که هیچ وقت دعوایی بین آنها در گرفته باشد. در واقع وقتی مسالهای حاد میشد، هر دو طرف کوتاه میآمدند و به نوعی احترام هم را داشتند. اما فرح اصلا با اشرف قابل مقایسه نبود. فرح نسبت به اشرف خیلی اهل تدبیر بود. او هر گاه نظری به شاه میداد، دور از هر نوع منفعتطلبی شخصی و دوستیابی و قوم و خویشبازی بود. من مطمئنم که اگر اشرف هم در برخی از نصایح با فرح همراهی میکرد، وضع شاه خیلی بهتر میشد. اما اشرف این کار را نمیکرد و برای همین هم فرح به او اطمینان نداشت. در مجموع شاه در کل دربار، ناصح شفیقی نداشت.
حتی فرح هم ناصح شفیق نبود؟
فرح مواردی را میگفت اما نه آن اندازه که لازم بود. البته شاه هم خیلی… اصلا یک طور دیگری به دنیا نگاه میکرد. قدرت باعث شده بود که نتواند مسائل را درک کند. اما نکتهای که در مورد شاه باید بگویم اینکه خیلی آدم قاطعی نبود. افراد پیرامونش با اینکه در بسیاری موارد خسارات زیادی به حکومت او وارد کردند، اما آنها را مجازات نکرد. یعنی از امکاناتی که در این راستا داشت، استفاده نمیکرد که اگر این کار را میکرد اصلا شاید وضع طور دیگری میشد. شاه اصلا اهل تسویه نبود. به هیچ وجه تفکر تسویه در او وجود نداشت. شاه به راحتی از خطاهای افراد میگذشت.
شما در مذاکرات خودتان هیچ گاه به اشرف و کارهای او هم اشارهای کردید؟
من از گفتن هیچ چیزی خودداری نمیکردم. اگر اشتباه نکنم یک اشاراتی به این مسأله هم داشتم. البته فقط در چند ماه آخر امکان این وجود داشت که چنین حرفهایی را به او بگویم. در صورتی که اگر تا قبل از آن چند ماه چنین صحبتهایی میکردم، دیگر اجازه نمیداد که با او دیدار کنم. تحمل شاه در انتقاد شنیدن به جز آن چند ماه آخر، کم بود. شاه خود را در درون یک دیوار محصور کرده بود گرچه خودش ادعای دیگری داشت.
شما چنانچه در خاطرات خودتان هم آوردهاید، به شاه میگویید که فقط باید سلطنت کند و نه حکومت. او هم در پاسخ به شما میگوید که این حرف را کسانی میزنند که در خارج نشستهاند و…
خب این حرف را میزد که بتواند هر طور که دوست دارد رفتار کند.
منظور شاه در آن زمان چه کسانی بودند؟
اصلاً مهم نیست که منظورش چه کسی بود. مهم این است که او میخواست با دادن چنین جوابی حرف درست را نشنود. فقط میخواست با گفتن این حرف، یک چیزی گفته باشد و رد شود.
ظاهراً شاه در ماههای پایانی حکومتش با مظفر بقایی دیداری داشته و از او برای حل بحران حکومتش مشورت میخواهد. بقایی هم در پاسخ میگوید که شما باید کسی مثل قوامالسلطنه را برای نخست وزیری انتخاب کنید و شخصی مثل او میتواند حکومت تو را از بحران نجات دهد. نظر شما چیست؟ آیا به نظر شما اگر شخصی مثل قوام در آن دوران وجود داشت، میتوانست…
اگر قوام هم بود، شاه به او میدان نمیداد.
یعنی حتی آنقدر مدبر نبود که به کسی مثل قوام اعتماد کند تا بتواند حکومتش را نجات دهد؟
بله همینطور است. شاه میخواست هر کاری که دوست دارد بتواند به راحتی انجام دهد. ما در طول دوران حکومت پهلوی دارای ۳ نخست وزیر قوی بودیم. قوام، مصدق و امینی اشخاصی قوی و مستقلی بودند که شاه هم خیلی دوست نداشت با آنها کار کند. تنها زمانی تن به استفاده از چنین اشخاصی میداد که ناچار بود مردم را راضی کند و گرنه خودش به هیچ وجه دوست نداشت قوام و مصدق را به نخستوزیری برگزیند. شاه ظرفیت استفاده از اشخاص خبره و مستقل را نداشت. بعضی از مشاوران شاه هم خیلی آدمهای بیکفایتی بودند.
مثلاً چه کسی؟
مثلاً اسدالله عَلَم. با کمال وقاحت ۵ جلد کتاب برای شاه نوشته اما همه را دروغ گفته است. همین آقای علم آنقدر انسان ناباب را معرفی کرد که خدا میداند. خیلی آدم بیلیاقتی بود. دائما به دنبال زد و بند و این حرفها بود. عَلَم خیلی آدم مرموزی بود که هیچ وقت به شاه راست نمیگفت. آن وقت شاه با او رابطه خوبی داشت در صورتی که بر سر کسانی مثل قوام، مصدق و امینی بازی در میآورد. شاه ظرفیت شنیدن حرف راست را نداشت
مهرنامه/ ش ۱۹/ ۱۳۹۰