این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
حقایقی درمورد زندگی همینگوی و همسرش
ارنست همینگوی و مارتا گلهورن هشت سال کنار هم بودند و عکسهای آنها نشان میدهد در این مدت همدیگر را شاد و خوشحال میکردند، اما این تمام ماجرا نبود.
در صحنه پایانی فیلم تلویزیونی «همینگوی و گلهورن» به کارگردانی فیلیپ کافمن و بازی کلایو اوئن و نیکول کیدمن در نقشهای اصلی، خبرنگاری تمام تلاشش را میکند تا مارتا در سالخوردگی حرفی ناشایست درمورد همینگوی بزند.
مارتا هم پس از درنگی میگوید: «این مرد ۳۰ سال پیش مرد. هیچکس را به اندازه خودش زجر نداد. امیدوارم در آرامش باشد. فقط همین را دارم بگویم.»
در زندگی واقعی مارتا گلهورن هرگز درمورد ارنست همینگوی حرفی نزد. حتی در میان دوستان نیز صحبت کردن درمورد همینگوی امری ناپسند بود. بیشتر مسئله حسن رفتار و رازداری در میان بود.
البته نقش غرور را در این صحبت نکردن نمیتوان نادیده گرفت؛ گلهورن به قول خودش دوست نداشت «پانویسی» در زندگی فردی دیگر باشد. عجیب نیست کسی بخواهد از دل ازدواجی ناموفق با نویسندهای معروف برای خودش شهرت دست و پا کند، اما گلهورن بیش از هر چیزی یک خبرنگار بود که درمورد بیعدالتی و زندگی سخت مردم معمولی مینوشت و میخواست با این گزارشها در خاطر بماند.
سال ۱۹۳۶ گلهورن به همراه مادرش ادنا و برادر جوانترش آلفرد کریسمس را در کیوِست در فلوریدا سپری کردند. پدرش بهار همان سال مرده بود. دومین کتابش به نام «مشکلاتی که نظاره کردم» (شامل چهار داستان بلند برمبنای تجربیاتش از سفر به سراسر آمریکا در دوران رکود اقتصادی) تازه منتشر شده بود و استقبال گرم مخاطبان و منتقدان را به همراه داشت. او همچنین به تازگی به رابطه چهارسالهاش با برتراند دوژوونل، روزنامهنگار و اقتصاددان معروف فرانسوی پایان داده بود. در آن زمان گلهورن ۲۸ ساله بود.
یک شب او به همراه مادر و برادرش به کافهای به نام «اسلاپی جو» رفتند. گلهورن در گوشهای از کافه متوجه همینگوی شد که به قول او «مرد گنده کثیفی بود با لباسهای چرک».
همینگوی در آن زمان ۳۷ ساله بود و از ازدواج دومش سه فرزند داشت. همسر دوم نویسنده «پیرمرد و دریا» پولین روزنامهنگاری بود که برای «ووگ» و «ونتیفر» مطلب مینوشت. نام همسر اول همینگوی هیدلی بود.
همینگوی با گلهورن سر صحبت را باز میکند. گلهورن برخلاف بسیاری از زنان آن دوران خودخواه، با کمالات، مستقل و باهوش بوده، اما نه آنقدر باهوش که همینگوی را بترساند. همینوگی که جیمز جویس او را «پرزور مثل بوفالو» توصیف کرده بود در آن زمان «گفتاری درباب اسلحه» را نوشته بود و به عقیده بسیاری بهترین نویسنده دوران خود بود.
۱۰ روز پس از این دیدار، گلهورن کیوست را ترک کرد و در این مدت به دفعات درمورد ادبیات با همینگوی صحبت کرده بود. همینگوی برای نوشتن گزارشهایی درمورد جنگ داخلی اسپانیا راهی این کشور شده بود و برای جمهوریخواههای اسپانیایی آمبولانس هم خریده بود. گلهورن که به نوشتن رمانی جدید فکر میکرد نیز با پذیرفتن مسئولیت گزارشنویسی برای مجله کولیر درمورد جنگ راهی اسپانیا شد.
در ژانویه سال ۱۹۳۷، پس از شش ماه اقامت در اسپانیا و از سر گذراندن ماجراهای بسیار، گلهورن به مادرید رسید و در هتل فلوریدا بطور اتفاقی با همینگوی برخورد. دو هفته بعد، گلهورن و همینگوی آنقدر با هم صمیمی شده بودند که به ترتیب همدیگر را با القاب «موکی» و «اسکروبی» صدا میزدند. همینگوی به شدت گلهورن را به نوشتن گزارش تشویق میکرد. اولین گزارش گلهورن درمورد کشته شدن زنی به همراه پسر کوچکش در جریان یک بمباران در میدان شهر بود. کولیر از گزارش استقبال کرد و خواستار مطالب بعدی شد.
همینگوی در چهار سفر کاری که به همراه گلهورن به اسپانیا رفت عاشق او شد، اما گلهورن همانطور که از نامههایش به مادرش پیداست، چنین حسی به همینگوی نداشت تا اینکه پس از شکست جمهوریخواهان شاهد گریه کردن همینگوی پس از مشاهده ورود سربازان پیروز به شهر بارسلون شد.
زندگی مشترک همینگوی و پولین به بنبست رسید و با سفر همینگوی به کوبا نوشتن «وداع با اسلحه» آغاز شد. در کوبا گلهورن متوجه شد همینگوی جز نوشتن تقریبا به هیچ چیز دیگری فکر نمیکند. گلهورن برای نوشتن گزارشی درمورد تهدید فنلاند از سوی روسیه به این کشور رفت و رابطه دو نویسنده در حد نامه باقی ماند.
بالاخره نوامبر سال ۱۹۴۰ همینگوی و پولین از هم جدا شدند و مدتی بعد همینگوی و گلهورن با هم ازدواج کردند. مارتا در آن زمان ۳۲ ساله بود و همینگوی ۴۰ ساله. در همین بین در جریان سفر آنها در آریزونا، ژاپن به پرلهاربر حمله کرد.همینگوی که دچار نوعی پارانویا شده بود دلش میخواست در قایقش به نام «پیلار» بماند و با بازوکاهایش زیردریاییهای نازیها را شکار کند، اما گلهورن میخواست به محل وقوع حادثه برود.
گلهورن به اروپا سفر کرد تا از نزدیک شاهد ادامه جنگ باشد. نامههای این دو در این مدت بسیار سوزناک هستند، اما هر آغازی را پایانی است و پایان رابطه این دو در تابستان سال ۱۹۴۳ رقم خورد. همینگوی به شدت در نوشیدن مشروبات الکلی زیاده روی میکرد، بیمبالات بود و به نظافت شخصی نمیرسید، از طرفی به شدت خودخواه بود و تحمل همه اینها برای گلهورن سخت شده بود.
یک شب که همینگوی مست بود، گلهورن سوار اتوموبیل لینکلن کانتیننتال محبوب همینگوی شد و پس از اینکه نویسنده «پیرمرد و دریا» به او سیلی زد، ماشین را به یک درخت کوبید. از این به بعد دعواهای این دو سر هر موضوعی شدت گرفت. تا اینکه همینگوی روزی اعلام کرد در کولیر، گزارشنویس شده و این به معنای اخراج گلهورن از این مجله بود.
با سفر همینگوی رابطه زناشویی این دو تقریبا به خاتمه رسید. انزجار گلهورن از همینگوی چنان بود که در نامهای به مادرش گفته بود دیگر نمیخواهد نام همینگوی را بشوند و دوست دارد دچار فراموشی شود و همه چیز را از یاد ببرد.
مارتا عاشق همینگوی بود؟ مطمئنا نه به اندازه همینگوی، اما همیشه همه چیز بر وفق مراد نیست. این دو هشت سال کنار هم بودند و عکسهای آنها نشان میدهد در این مدت همدیگر را شاد و خوشحال میکردند.
گلهورن پس از جدایی از همینگوی در ۳۵ سالگی، حدود ۵۵ سال دیگر هم زندگی کرد و تقریب هرگز نامی از نویسنده «زنگها برای که به صدا درمیآید» نبرد. همینگوی هم ۱۶ سال بعد از این جدایی در ۶۱ سالگی درگذشت.
تلگراف / خبر آنلاین/ حسین عیدیزاده
دو:
زنگها برای مـارتا به صدا درمیآیند
داستان عشق ارنست همینگوی هم به شلوغی و پرحادثهبودن زندگی خودش بود
ابوالفضل اللهدادی
سال ۲۰۱۲، شبکه تلویزیونی «اچ بی او» فیلمی تولید کرد با عنوان «همینگوی و گلهورن». این فیلم به بررسی بخشی از زندگی عاشقانه ارنست همینگوی با «مارتا گلهورن» میپردازد. «فیلیپ کافمن» در این فیلم داستان آشنایی، ازدواج، زندگی مشترک و سرانجام جدایی همینگوی از گلهورن را روایت میکند. در این فیلم ۱۵۵ دقیقهای، مارتا گلهورن ـ که «نیکول کیدمن» نقش آن را برعهده دارد ـ به روایت روزهای زندگیاش با همینگوی ـ که کلایو اون ایفاگر نقش اوستـ میپردازد. گلهورن، روزنامهنگار آمریکایی، کسی است که ارنست همینگوی، «زنگها برای که به صدا در میآیند؟» را با الهام از او نوشته. گلهورن و همینگوی پنج سال کنار هم زندگی کردند و شواهدی که در دست است نشان میدهد که آنها زندگی خوش و خرمی داشتهاند، اما ظاهرا این همه داستان گلهورن و همینگوی کبیر نیست.
مارتا گلهوان سومین همسر ارنست همینگوی است. اگر میپرسید مگر آقای نویسنده چندبار ازدواج کرده، باید بگوییم چهار بار! نخستین همسر همینگوی، «هادلی ریچاردسون»، هشت سال از همینگوی بزرگتر بود. هادلی از سپتامبر ۱۹۲۱ تا ژانویه ۱۹۲۷ زندگی مشترک با همینگوی را تجربه کرد. ثمره این ازدواج دو دختر بود که هردو بازیگر هستند. زندگی مشترک هادلی و همینگوی در پاریس گذشت، شهر عشاق. «پائولا مکلین» در رمان «همسر پاریسی» داستان دختر ۲۸ سالهای را روایت میکند که با نویسنده تازهکاری که تاکنون اثری منتشر نکرده است ازدواج کرده و همراه او از آمریکا به پاریس میآید. مکلین در این کتاب راوی قصه عاشقانهای است در مورد ازدواج ناگهانی ارنست و هادلی. در این کتاب تصویری از یک زوج جوان تصویر شده که در پاریس بزرگ، شهوت شهرت آنها را در برگرفته است. همینگوی جوان که وضعیت مالی مناسبی هم ندارد، در آپارتمانی کوچک در محله کارگرنشین پاریس زندگی میکنند و درآمد آنها به حقوقی که همینگوی از کار در روزنامه میگیرد و ۲ هزار دلار پول سالیانهای که پدربزرگ هادلی برایش میفرستد، خلاصه میشود. همینگوی زمانی با هادلی آشنا شد که که تازه از جنگ جهانی اول بازگشته بود. آنها در شیکاگو همدیگر را ملاقات کردند و همینگوی هنوز در فکر پرستار ایتالیایی صلیب سرخ بود که دل به او باخته بود. هادلی در زندگی زنی فداکار و وفادار بود که همه کجخلقیهای او را به جان میخرید و تاب میآورد. با این همه پاریس سرانجام زهر خودش را به هادلی ریخت و زنی به زندگی همینگوی پا گذاشت که زندگی آن دو را از هم گسست.
«پولین پیفیفر» و دو بچه دیگر
پولین در فاصله ۱۰ می ۱۹۲۷ تا چهار نوامبر ۱۹۴۰ همسر ارنست همینگوی بود. حاصل زندگی آنها نیز دو فرزند است. پولین روزنامهنگار بود و برای مجلههای «وانیتی فر» و «ووگ» کار میکرد. او که در آمریکا زندگی میکرد از طرف مجله ووگ به پاریس فرستاده شد تا با آقا و خانم همینگوی دیدار کند. در بهار ۱۹۲۶، حضور گاه و بیگاه پولین باعث شد که هادلی از ارنست دور شود. آنها در ماه جولای در سفری به «پامپلونا» در اسپانیا رفتند که پولین نیز همراهیشان میکرد. در بازگشت به پاریس، هادلی درخواست طلاقش را ارائه داد. پولین بود که از ارنست خواست به آمریکا بازگردند و اینطوری همینگوی پاریس بیکران را ترک کرد. اما بلایی که پولین سر هادلی آورده بود، این بار زنی که همکار بود سر پولین آورد: ورورد مارتا گلهورن.
مارتا، مارتا!
چیزی که عوض دارد، گله ندارد! براساس همین ضربالمثل است که مارتا گلهورن سر و کلهاش در زندگی همینگوی و پولین پیدا شد. این بار داستان عاشقانه تر از همیشه بود. نه گلهورن دلش میخواست فردی حاشیهای در کنار نویسندهای مشهور باشد و نه ارنست این تصویر را دوست داشت. مارتا که گزارشهای پرشوری در مورد بیعدالتی و شرایطی که مردم با آن دست وپنجه نرم میکردند، در همه طول زندگی مشترکش با همینگوی کوشید شخصیتی مستقل باشد. داستان آشنایی او با همینگوی نیز شنیدنی است. وقتی او برای اولین بار همینگوی را دید، ۲۸ سال سن داشت و نویسنده «پیرمرد و دریا» 37 سال. او شبی به کافهای رفته بود که همینگوی را در گوشهای از آن دید. همینگوی هنوز با پولین زندگی میکرد. در آن کافه آنها سر صحبت را با هم باز کردند اما بحث بیشتر ادبیات بود تا چیز دیگری. زندگی مشترک همینگوی و پولین به بنبست رسید و با سفر همینگوی به کوبا نوشتن «وداع با اسلحه» آغاز شد. در کوبا گلهورن متوجه شد همینگوی جز نوشتن تقریبا به هیچ چیز دیگری فکر نمیکند. گلهورن برای نوشتن گزارشی درمورد تهدید فنلاند از سوی روسیه به این کشور رفت و رابطه دو نویسنده در حد نامه باقی ماند. چند وقت بعد آنها به طور اتفاقی در هتلی در مادرید همدیگر را دیدند. این دو خیلی زود با هم صمیمی شدند و پس از چهار سفر کاری که در زمان جنگهای داخلی به اسپانیا داشتند، آقای نویسنده دل به مارتا باخت. بعد از ازدواج اما روزهای خوش آنها چندان دوامی نداشت. عادات و رفتارهای همینگوی از جمله عدم رعایت نظافت شخصی، گلهورن را کلافه کرده بود. علاوه بر این بعد از جر و بحثی که منجر به این شد که همینگوی به مارتا سیلی زد، بحثهای آنها از حد خارج شد و شدت گرفت. این وضعیت سرانجام جدایی آنها را رقم زد. اگرچه مارتا پس از جدایی حرفی از همینگوی نزد اما در صحنه آخر فیلم همینگوی و گلهورن، مارتا میگوید: «این مرد ۳۰ سال پیش مرد. هیچکس را به اندازه خودش زجر نداد.» همینگوی بعد از مارتا هم با یک رونامه نگار ازدواج کرد: « ماری ولش همینگوی» اما همواره سایه گلهورن بر سر ماری باقی ماند.
عاشقی به وقت خودکشی
گلهورن پس از جدایی از همینگوی در ۳۵ سالگی، حدود ۵۵ سال دیگر هم زندگی کرد و تقریبا هرگز نامی از نویسنده «زنگها برای که به صدا درمیآید» نبرد. همینگوی اما عاقبتی دراماتیک داشت. او ۱۶ سال بعد از این جدایی در ۶۱ سالگی به ضرب گلوله خودش را کشت. شاید اگر این خودکشی نبود، داستان ازدواج های ارنست با روزنامه نگارها ادامه پیدا می کرد. شاید ارنست این طوری می توانست یک مارتای دیگر برای خودش پیدا کند. زنی که تا آخر عاشق او باقی ماند
‘