این مقاله را به اشتراک بگذارید
مردی با مانتوی سفید
اُغوز آتای
ترجمهی کسرا صدیق
اُغوز آتای (۱۹۳۴-۱۹۷۷) نویسندهی مدرنیست ترکیه از نوستالژی برای امپراتوری عثمانی متنفر بود و در عین حال، سویههای استعماری مدرنیزاسیون ترکیهی جدید را هم تشخیص میداد. او مدتی با سوسیالیستهای ترکیه همکاری داشت. از او دو رمان، چندین داستان کوتاه، یک نمایشنامه و یادداشتهای روزانهاش به جا مانده است. داستان «مردی با مانتوی سفید» که اثر محبوب خود نویسنده است از مجموعهی در انتظار ترس انتخاب شده است. شباهتهای سبکوسیاق او با آثار غلامحسین ساعدی جالب توجه است.
***
میان شلوغی جمعیت بود. شکستخورده بود. پولی نداشت. گدایی میکرد. روبروی مسجد بود. مسجد بزرگی بود. منارهها، قبهها، قوسهای باشکوه و پنجرههای مزین به نرده؛ مسجدی همهچیزتمام. علیالخصوص صحن مسجد: مهمترین مکان برای گداها. گوشهای ایستاده بود. شاید چون هیچ هنری برای عرضه نداشت، یا به این خاطر که دارای هیچ نقص رقتانگیزی نبود در گدایی هم ناموفق بود. حتی به عقلش نمیرسید از همهمهی جمعیتی که احاطهاش کرده بود، جدا شود و گوشهای به حال خودش غصه بخورد. چون در ظرفهای کوچک ذرت نمیفروخت، مثل بچهها و پرندهها نمیتوانست جای دیگران ثواب کند. علاوه بر این، نه در آن اتاقکهای چرخدار با دیوارههای چرمی ــ که صاحبش پیرمردی با جبهی سرخ رنگ شبیه منجمین بود و سر ظهر دیوارهاش مثل دریچهای به روی صاحبش بسته میشد ــ زندگی میکرد، نه میتوانست مثل آن خیکیِ چلاق وقتی دیگر تسبیح و چشمنظر و سنگهای چخماقاش فروش نرفت، پدال گاز را فشار بدهد و با بساطِ سوار بر موتورسیکلتاش به سرعت از آنجا دور شود. سرمایهای نداشت. نقص قابل مشاهدهای نداشت. تنها شاید میتوانست جلوی کسی را بگیرد و با تقلید لهجهی دهاتیها بگوید تازه از بیمارستان در آمده و پول رفتن پیش همولایتیاش که در ساختمانی سرکارگر است ندارد؛ اما چون نمیتوانست حرف بزند، از این نظر هم شانسی نداشت. غیر از تکیه دادن به دیوار مسجد، اقدام توجهبرانگیز دیگری به ذهنش نمیرسید. حتی هنوز قصد به گشودن کف دستش نکرده بود. در همین حین و هنگامی که رفته رفته به هیاهوی پرندهها، ظرفهای ذرت و افرادی که در برابر وجه نقد دست به اعمال ثواب میزدند افزوده میشد، در مقابل یکی از دیوارههای مسجد که با کتابهای حاوی آموزههای جنسی و مذهبی و روزنامههایی که به انسانها در مورد شرارتهای اجتماعی هشدار میداد آراسته شده بود، زن خشک و محجبهای که او را علیل پنداشته بود، مچ دست این گدای نامتمایل را چرخاند و سکهای کف دستش گذاشت. شاید بهخاطر نور آفتاب ــ که در آن ساعت در بالاترین نقطهی ممکن بود و درست توی چشمهایش افتاده بود ــ نتوانست به پول نگاه کند. شاید هم محو تماشای کودکانی که در صحن مسجد مشغول بازی بودند، فراموش کرد مشتش را ببندد. تمام اینها پس از دور شدن اولین نیکوکار ِروز اتفاق افتاده بود. وقتی زن به صورتش نگاه میکرد، دانسته یا ندانسته مردمک چشمانش هیچ حرکتی نکرده بود. به همین دلیل اولین مشتریاش او را نابینا پنداشته بود. با صدای افتادن سکهی دیگری کف دستش به خود آمد. وقتی سرش را بالا آورد پیرمردی را دید با ریش بلند و لباسهایی که مثل لباس خودش پاره بود. کمی بعد دختر جوانی که با حرکات عصبی داخل کیفش را که از جنس قالی ِکهنهای بود جستجو میکرد، مقابلش توقف کرد. سکهی بزرگی دستش را سنگین کرد، روی بقیهی پولها را پوشاند.
زنی با هیبتی تیره و نوزادی در بغل، کنارش چمباتمه زد. مدتی مثل دو لکه، تکیه به دیوار ماندند. کمی بعد لکهی روشن به سمت صحن مسجد به راه افتاد. از اتاقک پیرمرد سرخجبه چوبی به سمت پاهایش دراز شد. نزدیک بود بیفتد. پیرمرد با صدای لجوجی گفت: «من رو ببر تو سایه جَوون.» وقتی اتاقک در راستای چرخهایش به راه افتاد، صدایی با عصبانیت گفت: «اونجا نه!» و منجم سرخپوش از اتاقک بیرون آمد؛ چرخها را به سمتی که میخواست چرخاندند. پیرمرد با حرص دیوارهی اتاقک را بست؛ از دیوار دیگری پنجرهی کوچکی گشود و از آنجا با عصبانیت به صحن مسجد خیره شد.
پیرمرد را گذاشت توی سایه؛ رفت به دیوار تکیه داد و مشغول تماشای پولهایش شد.
«آدم سالم، خجالت نمیکشی گدایی میکنی؟» مرد چاقی کنارش ایستاده بود.«اگه کار باشه انجام میدی؟»
به چمدان مرد که روی زمین بود نگاه کرد. جلو رفت و سعی کرد با دو دست چمدان را بلند کند؛ نتوانست. بعد نگاهش به حمّال ماهری که چند قدم آنطرفتر بود افتاد. سعی کرد از او تقلید کند: خم شد، چمدان را به کمرش تکیه داد و تلاش کرد دستگیره را بگیرد. نتوانست. سر آخر با کمک مرد چاق چمدان را به دوش گرفت.
در راه مرد چاق با صدای نازکش گفت: «دو و نیم لیره بیشتر نمیدم»، شانه به شانهی هم میرفتند. به بارانداز که نزدیک شدند با بار روی دوشش زانو زد. صاحب چمدان ایستاد و مدتی مردد ماند. سپس پول را به سمتش دراز کرد. گویا دلش کمی سوخته بود. میتوانست با دستمزد بیشتری اثاثیه را تا دم کشتی هم ببرد؛ اما باربرهای بندر رفتار دوستانهای نداشتند. نزدیکی اسکله کمی گدایی کرد؛ وقتی احساس شد ممکن است دوباره دست به کار شود به سمت خیابان راهیاش کردند. کمی آشفته بود، سر جایش تلوتلو میخورد. بعضی از عابران او را به خاطر این که این ساعتِ روز سرمست است ملامت میکردند. اما او باز هم مشغول شد. دوباره چمدان، صندوق و اثاثیه تا سکوی اسکله. از میان مردمی که او را ناقص و معیوب یا مست و پاتیل میپنداشتند در رفت و آمد بود. شاید باز هم کار میکرد، اما درست هنگامی که منتظر بود مرد خوشلباسی که دست به جیب برده بود دستمزدش را بپردازد، چشمش به کودک خردسالی که در آغوش زنی رهگذر بود افتاد. کودک با دیدن ریخت و قیافهی او زیر گریه زد. معطل نکرد و بدون آنکه منتظر گرفتن پول باشد راه افتاد؛ داخل پیادهروی روبرو محو شد.
وقتی به حیاط مسجد رسید پای سایهی خنک دیواری مشغول به شمردن پولهایش شد. بعد سراغ سیمیتفروشی که کنار دیوار روبرویی بود رفت، کمی پول خرد برایش باقی ماند. راه افتاد؛ وارد خیابان شلوغی شد؛ دوباره به هیاهوی جمعیت پیوست. درون آینهی قدی کندهکاری شدهای که در دست دو باربر ِخسته و خیس از عرق بود، خودش را دید: کت نداشت، پیراهناش پاره پاره بود. ناخواسته درگیر دعوای دو احمق شده بود و وقتی میخواست پا در میانی کند پیراهنش پاره شده بود. تووژی آینه نگاه کرد و تکهپارههای پیراهناش را روی هم مرتب کرد؛ بندی را که شلوارش را نگه داشته بود باز کرد، گرهی محکمتری زد. بعد آینه را بردند؛ نتوانسته بود شلوار پاره و گالشهایی که پاهای بیجورابش را پوشانده بود تماشا کند. آرام آرام به راه افتاد. از کوچههای تنگ و شلوغ به کوچههای باریک و شلوغ دیگری وارد شد. کم کم صدای فروشندهها به سر و صدای مردم اضافه شد. بعد فروشندهها مکانهای ثابت و مشخصی در کنار پیادهرو پیدا کردند: ابتدا غرفههای کوتاه و سپس غرفههای بلندتر مجهز به تیرک و چادر. کم کم نور خورشید و طبقات فوقانی ساختمانها محو شد؛ از گرما کاسته شد و پیادهرو شلوغتر شد. میان لباسها و پارچههایی که مشخص نبود از کجا آویخته شدهاند گیر افتاد؛ مجبور شد بایستد. مانتوی سفیدی که از شدت باد یا همهمهی جمعیت روی هوا تاب میخورد به صورتش مالیده شد. یک مانتوی بلند و روشن با دامن کلوش. یک روح خنک، با دکمههای بزرگ و یقهی پهن.
نسیم آرامی شروع به وزیدن کرد؛ لباسهای فروشنده ــ که درشت اندام بود با صورت آفتاب سوخته و شهرستانی ــ اندکی موج برداشت. تنها مانتوی سفید بود که از جایش تکان نخورد؛ حتما از پارچهی سنگینی دوخته شده بود. مدت کمی با مانتو رو در روی هم بیحرکت ایستادند. در نهایت فروشنده که او را تماشا میکرد، سکوت را شکست: «چیه؟ میخوای بخریش؟»
جواب نداد. فروشنده خندید و روی زمین تف انداخت؛ حالت صورتش ترکیبی از شیطنت و بیتفاوتی را به همراه داشت. ابتدا به فروشنده و بعد دوباره به مانتو نگاه کرد؛ دستش را داخل جیبش کرد. «صب کن ببینم، حالا بذار اول امتحانش کنیم» فروشنده در جستجوی کسی که به بازیاش بپیوندد به اطراف نگاه کرد. مردی در میخانهی کوچکی که در پیادهروی روبرویی بود آنها را تماشا میکرد؛ آبجو به دست، آرنجهایش را به پیشخوان تکیه داده بود و آمادهی خندیدن بود. غیر از او کسی متوجه آنها نبود.
مانتو قالب تنش شد. فروشنده با دست او را چرخاند؛ موقع چرخیدن دامن مانتو باز شد. مرد داخل میخانه که انتظار چنین صحنهای را نداشت با خندهای ناگهانی تمام مشروبی که در دهان داشت را به هوا پاشید. فروشنده به خودش آمد: «این مانتو زنونهس همشهری، برای تو نمیشه.» و به سرعت شروع کرد به در آوردن مانتو از تن او. آرام دست فروشنده را پس زد؛ داخل مانتو دنبال جیب شلوارش گشت.
«خیلی گرونه، تو نمیتونی بخری.» فروشنده دوباره تلاش کرد: «صد و پنجاه لیره. مانتوی زنونهس. زده به سرت؟» به حرفهای فروشنده گوش نمیکرد. تمام پولش را چپاند در دست فروشنده. فروشنده ناخواسته شروع کرد به باز کردن پولهای مچاله؛ ابتدا سکهها راجدا کرد و بعد شروع کرد به شمردن اسکناسها.
با خوشحالی گفت: «چهل و پنج لیر. امکان نداره، درش بیار.» در نیاورد.
فروشنده براق شد: «صد و بیست و پنج لیر فقط مایهاشه.»
به فروشنده توجهی نداشت. داشت نگاه میکرد به بلندی مانتو که تا کجا پایین رفته: مانتو تقریبا تا مچ پایش میرسید.
«مسخرهت میکنن.» فروشنده داشت چانه میزد: «حالا فک کن صد لیر فروختم. پولت کجا بود؟» مرد میخواره به خودش آمده بود. درد سینهاش برطرف شده بود. اما خندیدن کم کم داشت برایش مشکل میشد. آرام گرفت و با نگاهی که حاکی از طرفداری از فروشنده بود، ماجرا را دنبال کرد. اوقات فروشنده تلخ شده بود و تنها لجاجت کاسبکارانهاش باقی مانده بود: «حالا که اینطوره سی لیر دیگه بده، بقیهش هم به من مربوط نیس.»
با مانتوی سفیدش روی پاشنه چرخی زد. به اطرافش نگاه کرد و برای اولین بار لبخند زد. اما ناگهان چهرهاش طوری که انگار دیگر هرگز نخواهد خندید، غمگین شد.
مردی که در میخانه نشسته بود به ماجرا پشت کرد. فروشنده تنها مانده بود: «خدا لعنتت کنه! این پول خردای کثیفت رو هم بگیر.» دستش را از جیب مانتو بیرون کشید و سکهها را توی مشتاش ریخت. با صدای برافروخته گفت: «حالا دیگه باورت نمیشه، ولی همین امروز صبح یه پیرزنی آورده بودش. سی و پنج لیر بالاش پول دادم. لباس زنونهس، به این راحتی که فروش نمیره…» با مانتوی سفیدش میان انبوه جمعیت محو شده بود.
به جایی رسید که سایهبانها تمام میشد. از درون آبی که روی زمین جمع شده بود چشمش به تصویر آسمان افتاد. بعد آبگیر شلوغ شد؛ سایههای ریز و درشت روی تصویر آسمان افتاد. وقتی خم شد تا درون آب مانتویش را تماشا کند، تصویر آدمهای متعجبی را دید که هنوز نمیدانستند چطور با او برخورد کنند. آرام دور چالهی آب چرخید تا پایین مانتویش کثیف نشود. چند نفر که محو تماشای او شده بودند توی چالهی آب رفتند و خیس شدند. عدهای به دنبالش راه افتادند. به پشت سرش نگاه نمیکرد. قدمهایش را تندتر کرد. کسی راجع به او حرفی نمیزد؛ اما از جمعیتی که پشت سرش بودند و رفته رفته به تعدادشان افزوده میشد صدای همهمهای به گوش میرسید. جمعیت وارد حیاط مسجدی با دیوارهای بلند شدند. عدهای برای استراحت زیر سایهبان قهوهخانه متوقف شدند و جای خود را به جمعی دادند که چایشان را نوشیده بودند و کاری برای انجام دادن نداشتند. جمعیت زیادی نبودند، اما هنگام عبور از دروازهی حیاط تجمع کوچکی پدید آمد. کمی بعد وجود غیر منتظرهی چند پله باعث شد پیرمردی روی دو کودک بیفتد. همهمهی مختصری پیش آمد. در این میان عدهای از جمعیت هم مشغول خواندن آگهیهای کاریابی نصب شده روی دیوار شد. بعد از توقفی کوتاه و هنگامی که از میان کوچهی باریکی که پله میخورد عبور کردند جمعیت دوباره به آرامشی نصبی رسیده بود؛ اما دیگر از مرد مانتوپوش خبری نبود. رفته بود. بحث کوچکی در گرفت؛ جمعیت جویای کار با پیرمردی که هنوز نتوانسته بود از زمین برخیزد درگیر شدند. کمی بعد وقتی نتیجهای بهدست نیامد، جمعیت متفرق شدند.
آفتاب سوزانی میتابید. با اینکه گامهایش را آرامتر کرده بود، قطرات عرق از پیشانیاش میچکید و ریشاش را خیس میکرد. کنار نردههای یک پل بزرگ در سایهی بساط شانهفروشی پناه گرفت. حضورش آنجا با آن مانتو و ریش انبوهش و با وجود نگاههای خیرهی عابران به کار دستفروش آمد: جمعی از بیکارهها برای تماشای او متوقف میشدند؛ کسانی که بار سنگینی داشتند برای استراحت آن محل را انتخاب میکردند. در این بین چند شانه فروش رفت. چون مثل مجسمه ساکت و بیحرکت بود در ابتدا کسی جرئت نمیکرد نزدیکش شود. چند نفر شروع کردند به امتحان کردن زبانهای خارجی. چند کلمه که اکثر آنها فحش بود از دهانها خارج شد. پاسخی به گوش نرسید. یکی گفت: «این بابا خارجی نیس. میخواد خودشو جا بزنه.» مردی که از گوشهی جیبش سیگار آمریکاییاش را دیده بود گفت: «نه بابا، این یارو انگلیسیه.» به آن زبان هم چند فحش داده شد. بعد شروع کردند به لمس کردنش. وقتی گوشههای مانتویش را کشیدند معلوم شد زنده است. برخاست و از آن محل دور شد. پل طویلی بود؛ مدتی کنار دستفروشهای دیگر هم نشست. حتی جوان سیگارفروشی که میخواست بشاشد جایش را به او داد. در آن مدت کوتاه پنج پاکت سیگار و سه کبریت فروخت. وقتی هم که دستفروش برگشت دو نخ سیگار فیلتردار آتش زدند، به نردهها تکیه دادند و در سکوت مشغول تماشای ماهیگیرها شدند. دکمههای بالای مانتویش را باز کرد اما باز هم خنک نشد. قطرات عرق را با یقهی پهن مانتو از روی پیشانیاش پاک کرد. چشم چرخاند سمت ابتدای پل؛ چند کوچهی تاریک آنجا بود. دکمههای مانتو را بست، با دست اشارهی نامفهومی به دستفروش کرد و از او جدا شد. در میان کوچهی باریکی که با ساختمانهای بلند احاطه شده بود، جلوی ویترین مغازهای ایستاد. کوچهای بود پر از پارچهها، لباسها و مغازهها. در شیشهی ویترین خودش را تماشا کرد. راه مشتریها را بند آورده بود. احساس کرد از پشت پنجرهی ویترین تحت نظر است. صاحب مغازه که مردی بود چاق، با چشمانی ریز و نگران او را ورانداز میکرد. بعد لبخند پهنی صورت گردش را پوشاند، چشمهایش تنگ شد و ناپدید شد. کمی بعد در حالی که در ِمغازه را با تن چاقش نگه داشته بود گفت: «بیا اینجا ببینم. این مانتو رو از کجا پیدا کردی؟» نگاه کرد؛ نتوانست پاسخی بدهد. فرد دیگری به او نزدیک شد، دستش را گرفت و گفت: « هی میستِر!» به زبانی بیگانه چیزهایی گفت. نشد. سعی کرد با ایما و اشاره و به کمک دستانش منظورش را برساند. نشد. چمدانش را باز کرد، چند پیراهن بستهبندی شده بیرون آورد و داخل دستان مرد مانتوپوش گذاشت. گفت: «تو توریست، تو آوردن پیراهن از فرانسه، آلمان. پول نیست. فروختن.» هنوز به فهمیده شدن حرفهایش شک داشت. او را مقابل ویترین رها کرد و به کناری رفت. مرد چاق دم در مغازه منتظر بود نتیجه را ببیند. کمی بعد جوانی که موهای سینهاش مثل بوتهای از میان گلهای پیراهنش بیرون زده بود و شلواری قرمز رنگ به پا داشت مقابلش ایستاد. نگاهی به پیراهنها انداخت و گفت: «هاوْ ماچ؟» مرد فقط به صورت جوان نگاه کرد. فروشندهی اصلی که در گوشهای ایستاده بود پایش را با حرص روی زمین کوبید. با افسوس غر زد: «آخ آخ! طرف بنگیه» برای از دست ندادن مشتری جوان و پشمالو خودش را نزدیک او رساند و با دستپاچگی گفت: «ناشنواس. صد لیر میفروشه پیرهنارو» جوان شلوار قرمز گفت: «گرونه.» فروشنده با خشم به صورت مرد مانتوپوش نگاه کرد؛ مدتی سرگردان ایستاد. بعد گوشش را نزدیک دهان مرد برد و با عجله گفت: «کردش هشتاد لیر. من از زبونش سر در میآرم.» مرد مانتوپوش بهوساطت فروشنده، بیصدا چانه میزد. سرانجام پیراهن به قیمت شصت لیر فروخته شد. در مدت زمانی کمتر از یک ساعت تمام پیراهنها فروش رفت. ده لیر داخل جیبش گذاشته شد و به او «گودبای» گفته شد. مغازهدار چاق دستی را که به سویش دراز نشده بود در هوا فشار داد و فریاد کشید «عالی بود! معرکه بود! یه سر بفرما داخل.» کمی ایستاد و فکر کرد: «راستی نمیفهمه.» سعی کرد از راه فروشندهی دورهگرد برود: « تو آمدن مغازه اینجا!» و بیمعطلی دستش را گرفت و داخل مغازه کشید. صاحبمغازهی چاق و فروشندهی پشت پیشخوان مدتی اطرافش چرخیدند و فکر کردند که چه استفادهای میشود از او کرد. «طرف هم مثل مانکن این وسط وایساده. نمیشه که طاق پارچه بدم دستش بفروشه.» دوباره اطرافش چرخیدند. مرد چاق که حرفی پیدا نکرده بود تکرار کرد: «مانکن.» فروشنده هم به او پیوست و همینطور که میچرخیدند تکرار کردند: «مانکن، مانکن» و سرانجام مدتی بعد به عقلشان رسید که از او بهعنوان مانکن استفاده کنند. با خوشحالی فریاد زدند: «مانکن ِزنده» و او را به سمت ویترین هل دادند. لحظهای که داشت به ورودی ویترین پا میگذاشت، فروشنده رو به صاحب مغازه گفت: «پاهاش خیلی کثیفه؛ شلوارش هم.» نگهش داشتند و روی کفشها و قسمت پایین شلوارش پودر سفید پاشیدند. با وجود قسمتهایی که از مانتو بیرون مانده بود، به اجساد مومیایی شدهی داخل موزه میمانست. دستش را گرفتند و او را داخل ویترین گذاشتند. فروشنده گفت: «بهتره اینطوری مثل مجسمه وایسته، بذار یه ژست خوب بهش بدیم» و به فکر فرو رفتند. رییس گفت: «دستاشو باز کنیم که ویترینو پر کنه.» فروشنده گفت: «اونوقت خسته میشه و هی دستاشو تکون میده.» تصمیم گرفتند دستها را با طناب نایلونی از سقف آویزان کنند. یک دستش را رو به جلو دراز کردند و با طناب به میخی که روی سقف بود بستند. دست دیگر را هم روی لبهای که خالی کرده بودند جای دادند. چند نفر از پشت ویترین مشغول تماشای کار کردن آنها شده بودند. کسی از میان جمعیتی که رفته رفته به تعدادشان افزوده میشد گفت: «زنده نیس این، عروسکه.» فروشنده خود را به جلوی در مغازه رسانده بود و فریاد میزد: «به فروشگاه مانکن ِزنده خوش آمدید! از انواع پارچههای خنککنندهی ما دیدن کنید! بفرمایید ببینید! مانکن زندهی سوئدی که با فداکاریهای بزرگ از قطب شمال آورده شده، فقط با پوشیدن پارچههای سَبُک ِما در این گرما تاب میآورد! بفرمایید! ببینید چطور با وجود این مانتوی بزرگ عرق نکرده! او با پارچههای ما بر تن، مثل پرندهای در آسمانها برای شما زندهترین و حقیقیترین تبلیغ است! «پارچههای پیچان» را تنها از ما بخواهید. بشتابید! از اجناس ما و تجربیات مانکنهای ما بهرهمند شوید.»
کسانی که میخواستند او را ببینند وارد مغازه شدند. زنی کودک گریانش را روی شانههایش گذاشته بود و تلاش میکرد از میان جمعیت عبور کند. بعد توجه جمعیت به پارچهها جلب شد. زنان جوان به مانتویش دست میزدند تا ببینند اجناس مغازه از همان جنس است یا نه. در این حین دامن مانتو کنار رفت و زانوهای پارهی شلوارش بیرون آمد. فروشنده در یکی از لحظاتی که مغازه خلوتتر بود، چند تکه پارچه دور پاهایش پیچید. رییس هم با نگه داشتن دامن مانتو کمکش کرد. اما هر دو از این فرم تازه خوششان آمد و دو طرف مانتو را که مثل بادبزن باز شده بود با استفاده از سوزن به اطراف بند کردند. مرد مانتوپوش تمام ویترین را پر کرده بود. غیر از او چیزی دیده نمیشد. با این وجود فروشندهها چندین تکه پارچه را روی شانهها و دستانش آویزان کردند.
آن روز تا تعطیلی ناهار کاسبی خوب بود. وقتی ظرفهای غذا را روی پیشخوان گذاشتند و برای خوردن آماده شدند رییس گفت: «یه چیزی هم باید به این بدیم. از حال میره یه وقت.» به ویترین رفت، بندها را باز کرد و او را آزاد کرد. پشت پیشخوان برایش چهارپایهای گذاشتند. توی در ِظرف ِغذا کمی لوبیا و ماکارونی ریختند و جلویش گذاشتند. با استفاده از دو تکهی کوچک نان به جای چنگال، غذایش را خورد. سپس از روشویی واقع در انتهای مغازه آب خورد. روی زمین نشست و به پیشخوان تکیه داد. سیگاری به او دادند. حکماً اندکی احترام برانگیخته بود که صاحب مغازه خودش سیگارش را روشن کرد. بعد دستی به پشتش زد و با خنده به فروشنده گفت: «حسابی به کارمون اومد، مگه نه؟» فروشنده از زیر چشم به رییسش نگاه کرد و پرسید: «خسته شدی؟» حرفی نمیزد و همین صحبت کردن با او را مشکل میکرد. سیگارش را تمام کرد. مدتی نشست. بعد به آرامی بلند شد و سمت در رفت. صاحب مغازه فریاد زد: «کجا میری؟ مگه بده، پول در میآری دیگه!» نایستاد. به دنبالش دوید و به زحمت کمی پول در جیبش چپاند. با سوزنهایی که فروشنده روی پیراهنش جا گذاشته بود، بندهایی که از دستانش آویزان بود و پاهایی که باندپیچی شده بود، راهش را گرفت و رفت. تکه پارچهی کوچکی که روی شانهاش بود روی هوا چرخی خورد و گوشهی پیادهرو افتاد.
وقتی به سربالایی پرشیبی رسید ایستاد. کنار پیادهرو نشست. با پشت دست عرقِ پیشانیاش را پاک کرد. به اطرافش نگاه کرد: نگاهش روی تابلوی ایستگاهی که به یک تیر برق تکیه داده بود متوقف شد. بلند شد، چند قدم جلو رفت و دوباره ایستاد. مشغول باز کردن بندهایی شد که فروشنده به پاهایش بسته بود. طنابی که دور کمرش بود را باز کرد و روی زمین گذاشت. سنگی از روی زمین برداشت، با آن طناب را از وسط نصف کرد و روی باندهای دور پایش پیچید. دوباره به سمت ایستگاه راه افتاد. دست انداخت و از روی مانتو کمر شلوارش را گرفت و بالا کشید. مرد شیرفروشی از کنارش گذشت و وقتی داشت وارد خانهای قدیمی میشد به او خورد. مرد مانتوپوش تلوتلو خورد. برگشت و به در خانهی قدیمی نگاه کرد. شیرفروش در تاریکی حیاط گم شد. بعد سری با عینک دودی و موهای تُنُک و سیاه ِبه هم چسبیده از روغن، از میان تاریکی پدیدار شد. مرد مانتوپوش نگاه کرد: فضایی خالی دید که با چند پله به زیر زمین میرفت. سر عینکی بزرگ شد، بالا آمد و تبدیل شد به آدم. مردی رنگ و رو رفته با تعداد زیادی کمربند که روی دستانش قرار داشت. دستش را به سمت کمربند تیره رنگی دراز کرد. دکمههای مانتو را باز کرد؛ اما روی کمر شلوارش جایی برای عبور کمربند پیدا نکرد. خواست شلوارش را بالا بکشد؛ طنابها و باندهای پیچیده به پاهایش نمیگذاشت شلوار بالا بیاید. با ناامیدی به کمربندفروش نگاه کرد؛ بعد هر دو با هم به کمربند نگاه کردند. کمربندفروش به سمت سوراخی که از آن بیرون آمده بود بازگشت و مدتی ناپدید شد. سپس با زنجیر بزرگی که رویش پر از سوزن و قلاب بود برگشت. کمرِ شلوار را با این زنجیر از داخل به مانتو وصل کرد. با خنده گفت: «دیگه کمربند رو هم از روش میبندی. اینطوری با کلاسترم میشه.» همین کار را کردند. دست در جیبش برد، اسکناسی بیرون آورد و به سوی کمربندفروش دراز کرد. کمربندفروش به پول نگاه کرده، آن را گرفت و وارد بقالی پشت سرشان شد. با یک شیشه شراب ارزان، یک قوطی کوچک رب گوجه و بقیهی پول بیرون آمد. بقیهی پول را داد و شراب و کنسرو را کنار ورودی دخمهاش گذاشت. بعد از اینکه چند جرعه نوشید، شیشه را به سوی مرد مانتوپوش دراز کرد. وقتی دید نمیگیرد دوباره در زیر زمین ناپدید شد. کمی بعد با یک قوطی خالی کنسرو بازگشت که برای نوشیدن اطرافش را صاف کرده بود تا دهان را نبُرد. روی لبهی پلکان ِنردبانی که به دخمهی کمربندفروش میرفت نشستند و پاهایشان را آویزان کردند. مدتی با هم نوشیدند. در این مدت یک اتوبوس را از دست دادند؛ قبل از رسیدن اتوبوس بعدی شراب تمام شده بود. با هم سوار اتوبوس شدند. کرایه را کمربندفروش داد و ابتدای سربالایی، دو ایستگاه قبل از مرد مانتوپوش پیاده شد. وقتی در قسمت پشتی اتوبوس تنها ماند رو به جلو راه افتاد. وقتی به رانندهی اتوبوس نزدیک میشد، بر اثر یک ترمز ناگهانی ناخواسته روی یک از صندلیهای جلو نشست. مردی که روی یکی از صندلیهای روبرو نشسته بود لبخند میزد. ابتدا توجهی به او نشان نداد. اما لبخند مرد هنوز ادامه داشت. دستپاچه شد، کمربندش را درست کرد. مرد همچنان لبخند میزد. خودش را برانداز کرد: یقهاش، دامن مانتویش، طنابهای روی باندپیچی را نگاه کرد؛ باز نشده بود. چیزی غیرعادی بهنظرش نمیرسید. کمی آسوده شد و با نگاهی مهرآمیز به مرد خندان خیره شد. در نهایت متوجه شد مرد به او لبخند نمیزند؛ بلکه برای موزیکی که با سیم باریکی از رادیوی کوچک داخل جیبش درون گوشاش پخش میشد و کسی غیر از خودش نمیشنید لبخند میزد.
سر میدان بزرگی از اتوبوس پیاده شد. پسربچهای واکسی صندوقش را کنار پایش گذاشت : «خاکش رو بگیرم داداش؟» پایش را با احتیاط روی صندوق گذاشت. پسربچه با فرچهی سفیدی کثیفی لابلای باندها را هم به دقت پاک کرد. بعد برای پرندهها دانه خرید؛ وسط میدان ایستاد، دستهایش را به دو سمت باز کرد و برای آنها دانه ریخت. جوانکی که کلاه به سر داشت و روی دیوار ورودی پارک نشسته بود رو به دوستش گفت: «این بابا رو نیگا! مث مجسمه شده.» دوستش گفت: «انگار به صلیب کشیدنش.» خندیدند.
در ورودی پارک یک شیشه سودای تَگَری نوشید. بعد روی یکی از نیمکتها زیر سایه نشست. مدتی به درددل پیرمردی که به خاطر بیدندانی حرفهایش نامفهوم بود گوش داد. از آنجا که آدمهای درست و حسابی برای استراحت به جاهای دیگر رفته بودند، سر و وضعش بهنظر ِکسی عجیب نیامد؛ توجه کسی را جلب نکرد. سرانجام به درخواست پیرمرد دستش را گرفت تا او را به ایستگاه ببرد. وقتی داشت از پارک خارج میشد دوباره دنبالش راه افتادند. بچهها جلوتر از همه میآمدند. با جمعیت زیادی به ایستگاه رسیدند. «خدا لعنت کنه این غریبههای کثیف رو.» مرد سیاهی بود که سبیل تمام صورتش را پوشانده بود و پیراهنش را روی شلوارش انداخته بود: «مفت مفت دارن تو این مملکت زندگی میکنن.» رانندهای که به درِ ماشینش تکیه داده بود و چیز چربی را گاز میزد حرفش را تایید کرد: «ارزش پولمون به خاطر همیناس که مدام کم میشه داداش.» پیرمرد دست مرد مانتوپوش را کشید و گفت: «لطفن منو ببر اون ور خیابون.» در حالی که هنوز ایستاده بودند، یک تاکسی هنگام عبور به آهستگی به آنها خورد. برگشتند و نگاه کردند. سری که از پنجره بیرون آمده بود گفت: «چیه نیگا میکنی؟!» عقب عقب رفتند، به آدمهایی که پشت سرشان جمع شده بودند و تماشا میکردند خوردند. پیرمرد پشت سر هم مانتوی او را میکشید. با وجود ماشینهایی که به سرعت رد میشدند عبور از خیابان چندان آسان نبود. پس از چند جاخالی در نهایت به پیادهروی مقابل رسیدند. «همهشون هم عملیان اینا. میزنی میکُشی بعد دردسر میشه.» راننده و مرد سبیلو سیگاری آتش زدند. زنی به شوهرش گفت: »آقاهه رو نیگا! بچهها براش دُمب بستن.» ریز خندیدند. بین بچهها و ماشینها گیر افتاده بود. پیرمرد را پیدا نمیکرد. جمیعت بیشتر شد. یکی گفت: «پاهاش رو باندپیچی کرده. یه موقع جذامی نباشه!» چند نفر با هل دادن بقیه خودشان را عقب کشیدند. بچهها که از چیزی نمیترسیدند، همهی بچهها، گوشههای مانتویش را گرفته بودند و میچرخیدند. «به شیکمش سوزنای قلابدار آویزن کرده.» «به دستاش طناب بستهس.» «از تیمارستان فرار نکرده باشه.» «دیوونهاس بابا، کمربندی که از رو مانتو بسته رو نیگا!» «مانتوئه؟» «زنه؟» «چه زنی بابا بالاخونه رو اجاره داده این.» «پلیس خبر کنین.» برای فرار از نگاهها سرش را بلند کرد: جلوتر، از روی پل مردی از او فیلمبرداری میکرد. «آقا اینا دارن فیلم میسازن.» همهی نگاهها به سمت پل برگشت. از این فرصت استفاده کرد، رویش را برگرداند و قدمهایش را تند کرد. کمی بعد شروع کرد به دویدن.
به سوی ترنی که داشت به سرعت دور میشد دوید؛ وقتی از لبهی دیواری میپرید زمین خورد و دستش خون آمد. سرانجام به خط آهن رسید. ریل را گرفت و جلو رفت. نفسزنان به ایستگاه رسید و خیسِ عرق روی زمین افتاد. وقتی خواست بلند شود، دامن مانتو به پایش پیچید و دوباره زمین خورد. عقب عقب رفت و از ایستگاه فاصله گرفت. به دیوار توالت زنان تکیه داد. چند ترن رد شدند، ایستگاه خلوت شد. به سمت باجه حرکت کرد. مامور باجه به صورت او نگاه کرد و به این مردی که حرف نمیزد بلیتی درجه دو داد. در ترن روی نیمکتهای زرد میان آدمهایی که مثل خودش کثیف، مثل خودش خسته و مثل خودش به اطراف بیتوجه بودند نشست. با وجود تابلوی دخانیات ممنوع همراه آنها سیگاری را که به او بخشیده بودند دود کرد. وقتی قطار به ایستگاهی که در آن دریا از پنجرهاش دیده میشد رسید، پیاده شد.
بالای در نوشته شده بود: «ورود به ساحل برای عموم آزاد است.» بعد از کمی چرخ زدن روی ماسهها، بر روی نیمکتی که پیرزن پشمالویی از روی آن بلند شده بود، نشست. پیش از همه توجه چند جوان را جلب کرد که روی ماسهها توپ بازی میکردند. همدیگر را هل میدادند و او را با دست نشان میدادند. چندباری توپ را به طرف سرش پرت کردند. وقتی خواست از یکی از این ضربهها فرار کند با صندلیاش روی ماسهها چپ شد. دورش جمع شدند. از دیوار پاهای برهنهای که جلوی صورتش صف کشیده بود ترسید. چشمهایش را بست. یکی از جوانهای جلویی گفت: «فک کنم صرع داره.» دختری که دماغ پهنی داشت گفت: «پاهاش هم باندپیچی شده؛ حتمن یه مرض ناجوری داره.» و خودش را عقب کشید. اطرافش شلوغتر شد، کسانی که عقبتر بودند برای دیدنش توی صف میزدند؛ حلقهی اطرافش تنگتر شد. دیگر توان بلند شدن نداشت. جوانی که سبیل پرپشتی داشت و در ردیف سوم ایستاده بود جمعیت را شکافت: «چرا گیج میکنین آدم مریض رو.» نفرات جلویی را هل داد، اما تعدادی دیگر جایشان را به سرعت گرفتند. جمعیت مثل حلقهای که به زمین دوخته شده باشد، دورش را گرفته بود و تکان نمیخورد. کسی حرفی نمیزد؛ همه فقط نگاه میکردند. مردی از میان جمعیت فریاد زد: «پاهاش رو بلند کنین، آب برگرده.» ماموری که اینها را شنید، با تصور این که وقت مداخله برای نجات جان فردی در حال غرق شدن است، خود را به جلوی صف رساند. ماسههای داغ، مانتو، کمربند و باندپیچیها، داشت تن ِمردی را که روی زمین بود میسوزاند؛ جمعیت هم مانع رسیدن هوا به او میشد. مرد دیگر حتی توان پاک کردن عرقش را هم نداشت. مامور که پیش از هرچیز وضعیت او را نامناسب میدید، به او هشدار داد: «نمیتونین با این لباس اینجا باشین.» مردی که جلوی صف ایستاده بود و بدن پرمویش پوشیده از ماسه بود فریاد زد: «مانتوش رو در بیاره!» جوانکی با چهرهی غمگین گفت: «شاید هم زیرش چیزی نپوشیده. من یهجا یه همچین چیزی خونده بودم.» مامور دوباره تهدید کرد: «حق ندارین آرامش مردم رو به هم بزنین. همین حالا اینجا رو ترک کنین.» جوان سبیلو از او حمایت کرد: «میتونه با لباس بشینه؛ این که مانعی نداره.» چند نفر از لابلای جمعیت فریاد زدند: «مانتوی زنونه!» «مردکِ منحرف!» مامور دستش را گرفت و سعی کرد از زمین بلندش کند: «بیرون!» جوان سبیلو گفت: «دستشو ول کن. خودش میره.» مرد مانتوپوش راست شد و به سوی مردم خیز برداشت. جمعیت به سرعت باز شد و فضایی به اندازه عبور او میان حلقه گشوده شد. چشمانش از عرق میسوخت؛ صورتش سرخ شده بود. همینطور که راه میرفت باندها از پاهایش باز میشد. مامور دنبالش دوید: «تو دریا نه!» جوان سبیلو راه مامور را سد کرد؛ هر دو در میان جمعیتی که دنبالشان میدویدند گم شدند.
وقتی آب تا مچ پایش رسید، دامن مانتویش را با دست جمع کرد. مامور که از دست جمعیت خلاص شده بود، با لباس وارد آب شد اما نتوانست جلوتر برود. دامن مانتو ابتدا روی آب شناور شد و بعد سنگین شد و در آب فرو رفت. جوان سبیلو فریاد زد: «صبر کن!» یکی گفت: «ولش کن داداش. زیاد نمیتونه بره جلو.» وقتی تمام ِقد ِمانتو در آب فرو رفت حسابی از ساحل دور شده بود. زیادی جلو رفته بود؛ اشتباه کرده بودند. دریا بغلش کرده بود.
جوان سبیلو هم دیر رسیده بود. به فکرش هم نمیرسید که مردی با مانتوی سفید بتواند تا جایی که آب از سرش هم میگذرد، جلو برود. ناگهان از جا برخاست؛ اما به موقع نرسید. پیش از این هرگز با چنین چیزی روبرو نشده بود. چند نفر دیگر هم داوطلب شدند، اما جستجوها بینتیجه ماند. جوانک سبیلو نفسزنان خودش را به ساحل رساند. روی ماسهها نشست. دستش را جلوی دهانش گرفت، روی زمین تف کرد و گفت: «عجب داستانی!»
نقل از وبسایت سرخ و سیاه