این مقاله را به اشتراک بگذارید
شکلهای زندگی: استاندال و امر سیاسی
نیمی اراده، نیمی بخت
نادر شهریوری (صدقی)
«پشه یکروزه ساعت ٩ صبح روزهای بلند تابستان زاییده میشود و ساعت پنج عصر میمیرد، چطور میتواند معنی کلمه شب را بفهمد؟»١
ژولین سورل در زندان درمییابد که گذشتهاش را هدر داده زیرا آن را وقف جاهطلبیاش کرده است، مقصود از جاهطلبی آیندهنگری است، او حتی در عشق که ارتباط مستقیم به «لحظه» دارد نیز بهدنبال پیشرفت ناپلئونوار در زندگی بود، اما اکنون که در یک قدمی به دار آویختهشدن قرار دارد به خود میگوید: عجیب است که من تنها از هنگامی با لذت زندگی آشنا شدهام که زندگی من پایان میگیرد، ژولین به یاد میآورد که در هنگام گردش با خانم دوره نال در جنگلهای ورژی میتوانست بیشتر خوش باشد، اما جاهطلبیاش او را مجبور کرد به آینده فکر کند تا ثروتی کلان فراهم آورد و این مانع از «درک لحظه» شده بود. او در زندان درمییابد که وجود جاهطلبش که همچون وجود هر جاهطلبی معطوف به آینده است وجود عاشقپیشهاش را که همچون وجود هر عاشقپیشهای معطوف به لحظه است را نابود کرده است. او که در ٢٣سالگی میمیرد، میگوید: «عمرم را پنج سال بیشتر کنید»٢ تا اینبار زندگی را بفهمم، اما بااینحال درخواست تجدیدنظر را رد میکند، زیرا این شهامت را در خود میبیند که بمیرد، مرگ او لحظهای کامل و سرشار است.
در استاندال آگاهی از لحظه با آگاهی از خوشبختی پیوند میخورد؛ ممکن است این درک از لحظه با خوشباشیهای متداول زیستن در لحظه بیارتباط نباشد که نیست، اما درک استاندال از زمان، درک عمیقتری است که به خاطره، اراده، کنش، خوشبختی و البته سیاست گره میخورد. استاندال لحظات گذشته را ناگهانی به یاد میآورد یعنی تنها آن لحظههایی را به یاد میآورد که بر وی تأثیری روحی گذارده باشد. به بیانی دیگر استاندال بهجای آنکه سیر وقایع را مسلسلوار کنار هم بچیند و سپس همچون مورخی بیطرف تلاش کند تا در دل آن سلسلهحوادث، واقعیت را بیان کند تنها آن تأثیری را توصیف میکند که چیزها یا اتفاقات یا خاطرهها در «لحظه» بر او گذاردهاند. درک استاندال از زمان، درکی لحظهای اما با تمام احساس و انرژی است. این درک را استاندال در فصلهای آخر سرخ و سیاه در شخصیت ژولین به نمایش میگذارد. آن هنگام که ژولین روزهای آخر زندگیاش را میگذراند.
جالب آن است که ژولین تازه در زندان درمییابد که آزاد شده است و این آزادی خوشترین دوره زندگیاش را رقم زده است. «ژولین با شادمانی گفت: خوشترین… خدا میداند که اغراق نمیکنم»٣ البته ژولین اغراق نمیکند، زیرا چنان در لحظه غرق است که هر تصوری از آینده نزدیک را نیز پس میزند. آیا چنین درکی از لحظه ممکن است؟ استاندال میگوید ممکن است و با توصیف خود از لحظات پایانی عمر ژولین، بر ممکنبودن نظر خود تأکید میکند: «خوشبختانه روزی که خبر آمد باید بمیرد خورشید درخشانی همه طبیعت را شاد میکرد. و ژولین قویدل بوده، راهرفتن در هوای آزاد حس دلانگیزی به او میداد همچون حس ملاحی که پس از سفر درازی در دریا در خشکی قدم بزند»,۴ سپس استاندال چنان غرق در زیبایی رمانتیک موضوع خود میشود که موضوع از موضوعیتش جدا میشود و وجهی «زیبا»* پیدا میکند «هرگز آن سر به شاعرانگی لحظههایی نبود که میرفت تا از تنش جدا بشود، انبوه شیرینترین خاطرهها… با نیرویی بیکران در ذهنش نقش میبست».۵ هنگامی که استاندال میگوید آن سر هرگز به شاعرانگی لحظههایی نبود که میرفت تا از تنش جدا شود، درواقع بر احساسات شدید خود و سوژه داستانش تأکید میکند. استاندال کلمه حس را در یکی، دو خط چند بار تکرار میکند تا بر حس سرشار و شور ژولین تأکید کرده باشد. ژولین آنقدر در هیجان و بهتعبیری در خودشیفتگی غرق است که جز به «لحظه» توجهی نمیکند. در اینجا ژولین احساساتش نسبت به چیزهای پیرامون به کمترین حد و نسبت به خودش به بیشترین حد ممکن میرسد و دقیقا در این لحظه نهایی است که او دیگر به تبعات «عمل» خود بیتوجه میماند.** حس و شور اگر شدید باشد به همان میزان از درک آنچه دیگران درکی عقلانی و خردورزانه میدانند، غافل میماند. قهرمان – ژولین بیتردید در لحظات آخر خود را قهرمان میپنداشت- باز هم بنا بر حس و شور درمییابد که هرچقدر کمتر به تبعات کاری که میکند توجه کند به همان میزان مصممتر میماند، علاوه بر آن هرگونه توجه به، تعبیری پیشبینی سیر کار از انرژی و نیرو میکاهد و آن را سست میکند. در اینجا به استنتاج مهم دیگری میرسیم: لحظهای که مملو از «حس» و «شور» باشد آن لحظهای است که ممکن نیست به عمل منتهی نشود.
ممکن است ادبیات استاندال چنان که لازمه هر ادبیاتی است عرصه کنشهای فردی در جامعه باشد که هست، اما هرگاه به مضامین مهمی که او آنها را در قالب قهرمانانش به نمایش درمیآورد، توجه کنیم به مجموعه کاملی از ادبیات دست مییابیم که علیرغم نظر و زندگی استاندال مملو از سیاست است: «درک لحظه»، «احساسات و یا شوری که منجر به کنش میشود» و آن «عواملی که اراده را برای کنش سست میکنند» و… .
بالزاک گفته بود اگر ماکیاولی میخواست رمان بنویسد، صومعه پارم- نام رمانی از استاندال- را مینوشت درواقع نیز همینطور است، تصوری که ماکیاولی از شهریار دارد شاید مشابه همان تصوری باشد که استاندال از شخصیتهای داستانهای خود دارد؛ در این صورت آیا استاندال را میتوان نویسندهای سیاسی به حساب آورد؟ نویسندهای که در زندگی یا در نوشتههای خود به مضامین سیاسی پرداخته باشد؟ کاری که مثلا نویسندگان بزرگ همعصرش مانند داستایفسکی، تولستوی، کنراد، بالزاک، زولا و… انجام دادهاند؟ پاسخ درهرحال منفی است. استاندال نویسندهای سیاسی نیست، اما بااینحال کمتر نویسندهای را میتوان همچون استاندال یافت که با تعابیری که پیوسته از سیاست میگریزند پیوسته به سیاست پرداخته باشد.
آنچه استاندال را مستعد آن میکند که با وجود آن که میخواهد از سیاست بگریزد همواره رو به سیاست آورد و مضامین مهم آن را لحاظ کند آن عرصه و جولانگاهی است که او برای سیاست قائل میشود. بهنظر میرسد استاندال، دامنه سیاست را بسیار وسیعتر میبیند و همینطور رخدادهایی که از سیاست تفکیکناپذیرند همچون انقلاب فرانسه، ظهور ناپلئون و حوادث بعد از آن. به نظر استاندال دامنه سیاست تا به آن حد وسیع است که رد پای آن را میتوان در غیرسیاسیترین و شخصیترین موقعیت و مکانهای حتی دورافتاده از مرکز نیز مشاهده کرد. مکانهایی مانند صومعه و زندان، مثل زندانی که ژولین سورل در آن زندانی بود.
از این نظر میتوان استاندال را نویسندهای کماکان امروزی و حتی بسیار معاصر درنظر آورد. درک موقعیت لحظه، جنگ ارادهها، احساسات و شوری که منتهی به عمل میشود و… همچنان مضامینیاند که در دنیای فعلی قابل مشاهدهاند، اما ردپای آن را میتواند در سرخ و سیاه و صومعه پارم یافت.
به سرخ و سیاه بازگردیم اما نه اینبار به داستان و ماجراهای ژولین بلکه به خود رنگها، به اسمی که استاندال برای رمانش انتخاب کرده بود، غالبا گفته میشود رنگ سرخ نشانه رنگ غالب در اوینفورم نظامیان و رنگ سیاه رنگ ردای کشیشان است: دو نیرویی که بر جامعه فرانسه حاکم بودهاند، اما تعبیر تازهای نیز مطرح است و آن به «بازی» اشاره دارد؛ بازیگران حرفهای بر بالای گردونهای ایستادهاند و به دو رنگ سرخ و سیاه نظر دارند. اضطراب موج میزند، اما بازیگران تصمیم خود را گرفتهاند، باقیاش به لبخند بخت نیاز است، دقیقا به همان تعبیری که ماکیاولی از بخت نظر دارد: نیمی بخت، نیمی اراده. اما ژولین در لحظات آخر سراپا اراده بود. پس بخت چه میشود؟
پینوشتها:
* نیچه میگوید زیبایی از محتوا و مضمون جداست.
** بهنظر میرسد سر فصلهای بزرگ تاریخی معمولا بر اثر اعمالی شکل گرفته که به تبعات آن کمتر اندیشه شده، مانند اقدامات ناپلئون
١، ٢، ٣، ۴، ۵- سرخ و سیاه، استاندال، ترجمه مهدی سحابی
شرق