این مقاله را به اشتراک بگذارید
آدمکشها را بکشید
بقیۀ فصل دوم / بخش دوم
اثر هنری میلر
ترجمه: داوود قلاجوری
هنوز آخرین برگ از این نوشته را از ماشین تحریر بیرون نیاورده بودم ،در سر راهم به رستورانی ایتالیائی، که معمولاً در آنجا غذا میخورم، روزنامۀ نیویورک پست را خریدم. (فردا کریسمس است.) در رستوران روزنامه را باز کردم و شگفت زده با مقالۀ زیر رو به رو شدم:
کریسمس در مسکو نوشتۀ ای. تی. استیل A.T. Steel)) |
چند روز پیش که رئیس جمهور جنگ را اعلام کرد، روزنامه ها ستونی را اختصاص دادند به چاپ نظریات کشیش معروف نیویورکی بنام جان هاینز هولمز (John Haynes Holmes) که قصد داشت از کارش به بهانۀ اعتراض به جنگ استعفا دهد. به نظر میرسید که وی تازه از یک سخنرانی در بارۀ حقوق بشر فارغ شده بود. نقل قول شده است که هولمز گفته است، "چه در لباس یک روحانی و چه در لباس یک شهروند عادی، در جنگ شرکت نخواهد کرد." وی همچنین اضافه کرده است:
"اما بر سر راه سربازان، نظامیان، مقامات و شهروندانی که فکر میکنند با شرکت در جنگ به وظیفۀ میهنی خود عمل میکنند نخواهد ایستاد و در کارشان دخالت نخواهد کرد."
این کشیش سرانجام جان سخن را ادا میکند و میگوید:
"من به دولت و خدای خود وفادار خواهم ماند. اما اگر این دو وفاداری در تضاد افتاد، همان را انتخاب میکنم که پیروان مسیح انتخاب کردند. من از فرمان خدا اطاعت خواهم کرد، نه از بندۀ خدا."
من منتظر خواهم ماند تا ببینم هولمز را به زندان خواهند انداخت یا نه. در جنگ اول جهانی سه شخصیت برجسته را بخاطر مخالفت علنی با جنگ به زندان افکندند: رومن رولان، برتراند راسل، یوجین دبز. میخواهم در اینجا بخشی از سخنرانی دبز را قبل از زندانی شدنش برایتان نقل کنم. اما قبل از آن مایلم سخنان یک روحانی آلمانی بنام دین اینگ (Dean Inge) را در بارۀ یک روحانی دیگر بنام هارناک (Harnack) نقل کنم:
"جنگ چیز وحشتناکی است. شیطانی بدون ماسک است. بازگشت به بربریت است. دست کمی از آدم خواری، قربانی انسانها و عذاب محض ندارد. اکثر ما تصور میکنیم موظف بوده ایم در مقابل تهاجم آلمانیها به سراسر اروپا، در مقابل به مخاطره افتادن آزادی و هر آنچه همراه با آزادی زندگی را شیرین میکند مقاومت کنیم. اما جنگ هیچ وقت مشکلی را حل نمیکند. جنگ نقطۀ مقابل اصول مسیحیت است. حتی هارناک هم که کشیشی برجسته در اروپاست گفته است تکذیب مخالفت مطلق مسیح با جنگ، بیهوده است."
وی می افزاید که کوایکرها (Quakers) معتقدند که مسیحیان واقعی فقط آنها هستند. و تاریخ کوایکرها چیست؟ طبق گفتۀ متخصصین امر، جنبش کوایکرها با یکسری اعدام های هولناک رو به رو شده که ابتدا توسط اراذل و اوباش و سپس از طریق کانالهای حقوقی و قضائی صورت گرفته است. حتی خود جورج فاکس (George Fox) هشت بار به زندان افتاد. بیش از یکهزار و پانصد کوایکری در انگلستان زندانی شدند که از این عده ۳۶۶ نفر زیر شکنجه هلاک شدند. در دادگاه بوستن چهار کوایکری به اعدام محکوم شدند و عدۀ کثیری در مستعمره های امریکا کتک خوردند و اعضای بدن خود را از دست دادند.
امروزه در امریکا کوایکرها از خدمت سربازی معافند. اما برای مردی چون یوجین دبز (Eugene Debs) که یک کوایکر نیست، مخالفت با جنگ نبردی بزرگ است. البته، در تاریخ، هیچ کوایکری در دفاع از اصول خود در خودداری از جنگ نمیتواند زیباتر و غنی تر از دبز سخن رانده باشد. دفاعیات دبز چنین بود:
"آقایان هیئت منصفه، من متهم به جلوگیری از جنگ شده ام. قبول میکنم. آقایان، من از جنگ متنفرم. حتی اگر یک تنه مجبور به این کار باشم، باز هم با جنگ مخالفت میکنم. وقتی مجسم میکنم که آن سرنیزۀ سرد در شکم انسانی فرو میرود، از وحشت به خود می پیچم.
"آقایان هیئت منصفه، من به میهن پرست نبودن متهم شده ام. به چنین اتهامی اعتراض میکنم. حقیقت ندارد. البته من به میهن پرستی معتقدم. هرگز کلامی علیه پرچم کشور ادا نکرده ام. پرچم کشورم را بعنوان سمبل آزادی دوست دارم.
"اما در عین حال، من به مفهومی عمیق تر از میهن پرستی معتقدم. تاماس پین (Thomas Paine) گفته است: ‘دنیا خانۀ من است. کردار نیک، مذهب من است.’ با چنین نوعی از میهن پرستی موافقم. من یک ذهنیت بین المللی دارم. فکر میکنم که ملتها بی جهت به تنفر در مقابل همدیگر قرار میگیرند. معتقدم فصل مشترکی بین انسانها باید وجود داشته باشد. ایمان دارم نژاد همۀ انسانها متعلق به یک ریشه است. من مردم این کشور را دوست دارم، اما از انسانهای دیگر صرفا به خاطر اینکه در جاهای دیگر متولد شده اند متنفر نیستم. چرا باید چنین باشم؟ بله، من با کشتن انسانها مخالفم. با جنگ مخالفم. اگر با چنین دلایلی مرا خائن می نامید، کاملا موافقم و اگر طبق قوانین امریکا مخالفت با ریختن خون انسانها جرم است، با دل و جان مایلم جنایتکار خوانده شوم و بقیۀ عمرم را در سلول زندان بگذرانم.
"و اکنون آقایان هیئت منصفه، من آمادۀ دریافت رأی شما هستم و آن را قبول خواهم کرد. آنچه بر من روا دارید یا ندارید اهمیت چندانی ندارد. سالها پیش از این، پیوند خود را با تمام موجودات روی زمین اعلام کرده ام و چنین تصمیم گرفته ام که حتی ذره ای بهتر از بدترین آنها نیستم. در همان موقع این حرف را زدم و اکنون نیز تکرار میکنم: مادامیکه طبقۀ زحمتکش هست، من به آن طبقه متعلقم. مادامیکه عنصر جنایتکار وجود داشته باشد، من نیز از آن عنصرم. مادامیکه حتی یک انسان در زندان به سر میبرد، من آزاد نیستم."
دی. اچ. لورنس گفته است: "چونکه آینده از ما ساخته میشود، مردگانی بیش نیستیم." سخنی به یاد ماندنی است. در ضمن، اجساد در اطراف ما چون یک تپه بالا میرود. هدف، کسب پیروزی است و دولتمردان ما حاضرند جان هر چند نفر را که لازم باشد در این راه فدا کنند. آنها از باختن جان خود نیز امتناع نمی ورزند، اما در جائی قرار گرفته اند که احتمال از دست دادن جانشان خیلی کم است. اما وقتی جنگ پایان گرفت، پیروزی به آنها متعلق است، تردیدی در آن نیست. مردگان به حساب نخواهند آمد، و نه حتی میلیونها زخمی و فلج شده در این راه.
وقتی اجساد روی هم تلنبار میشوند، بوی بسیار بدی در هوا پراکنده میشود. در جبهه های جنگ گاه به گاه آتش بس اعلام میشود تا نیروهای متخاصم فرصتی برای دفن اجساد پیدا کنند. هرگز به فکر هیچ شخصیت سیاسی یا نظامی خطور نکرده است که شاید ایدۀ خوبی باشد اگر به قوانین متمدن جنگ بندی اضافه شود به این مضمون که در هر شصت روز یک آتش بس اعلام شود (حالا بگو به مدت ۲۴ ساعت) تا علت یا علت های بروز جنگ دوباره بررسی شود. در این فکرم که چه خواهد شد اگر ارتشی که دنیا را به جنگ کشیده است بتواند در طول جنگ هر از گاه دست نگاه دارد و صادقانه وجدانش را در مقابل این خونریزی بررسی کند. و باز هم فرض کنیم در حین این "دست نگاه داشتن" بتوانیم یک رأی گیری نیز از طرفین درگیر در جنگ بکنیم تا ببینیم جنگ باید ادامه یابد یا خیر. غیر ممکن نیست اگر تصور کنیم به احتمال فقط افسران ردۀ بالای ارتش و سناتورها و دیکتاتورها با ادامۀ جنگ موافقت خواهند کرد. اکثر مردان و زنان، که در واقع از آنهاست که فداکاری انتظار میرود، بطور یقین فریاد صلح بر خواهند آورد. شاید حتی "صلح به هر قیمت" را خواستار شوند، اگر البته فرصت واقعی برای اظهار نظر به آنها داده شود.
بوی مرگ… یک روز در روزنامه میخوانیم چهار هزار آلمانی در جبهه های روسیه کشته شده اند، روز دیگر میخوانیم شانزده هزار نفر، و روز سوم بیست و سه هزار نفر. بسیار خوب! میگوئیم پیشرفت کرده ایم. یا میگوئیم اگر آشیانۀ ژاپنی ها را درهم بکوبیم بهتر میشود. آفرین! با چنین منطقی، شکوهمندترین قدمی که میتوانیم به جلو برداریم آن خواهد بود که آنان را به کلی از میان برداریم. اما اگر به سخنان یک نظامی گوش کنید به شما خواهد گفت که نابودی دشمن هدف نیست. هدف آن است که کاری کنیم ارتش یا نیروی هوائی، فرق نمیکند کدامیک مطرح باشد، قدرت جنگیدن را از دست بدهد. اگر چنین شود جنگ را برده ایم و اگر این کار بدون خونریزی باشد، چه بهتر. از نقطه نظر متخصصین نظامی، با شکوهترین شکستی که میتوان به دشمن تحمیل کرد شکست بدون خونریزی است. چنین شکستی واقعا شایستۀ ثبت در تاریخ است. چنین شکستی جنگ را برای یکبار هم که شده زیبا جلوه میدهد. بعضی ها معتقدند هیتلر چنین شکستی را برای دشمنان خود در سر می پروراند.
به هر حال، آنچه ما میدانیم این است که در زمانۀ ما پیروزی بدون خونریزی غیر ممکن است. بازگردیم به موضوع جنگ و شکست و پیروزی و خونریزی ناشی از آن. مثل همیشه، اکنون نیز معنای جنگ، خونریزی و اشک و آه است. البته خونریزی و اشک و آه برای آنان که جنگ را به راه می اندازند نیست، بلکه برای آنهائی است که در میدان نبرد میجنگند. و این اشک و آه عملا برای همۀ ماست، به استثنای عده ای انگشت شمار که رهبری جنگ را به عهده دارند. البته فراموش نشود که این تعداد انگشت شمار نیز مشتاقند جان خود را فدای جنگ کنند. اما چون در جبهه ها نیستند، از موهبت قربانی کردن جان خود محروم میمانند. باید که از جان این عدۀ انگشت شمار محافظت شود تا دیگران بتوانند جان خود را به نحو احسن از دست بدهند. حتما میتوانید مجسم کنید چنین وضعیتی چه عذاب بزرگی برای رهبران سیاسی و نظامی در بر دارد. به هر حال، اگر کسی قول دهد که حرف دل این سیاسیون و نظامیان را به رخ شان نکشد و بر علیه خودشان استفاده نکند، احتمال دارد از زبانشان بشنویم که آنها هم از جنگ خسته اند. البته به این بهانه که "مردم با شنیدن این حرفها چه خواهند گغت؟" خیلی زود گفتۀ خود را پس میگیرند. آنها همیشه این کلمه را پیش میکشند: مردم!! این مردم بودند که طالب جنگ بودند. احسنت!! صحیح است!! بله، وقتی مردم از پشت خنجر بخورند، معلوم است که طالب جنگ میشوند. اما چطور میشود که مردم از پشت خنجر میخورند؟ آن هم در موقع مناسب! چه درست و چه نادرست، چه خواسته و چه ناخواسته، جنگ باید تا کسب پیروزی ادامه پیدا کند و از روز ازل هر رهبری این حقیقت را فریاد زده است. برای همین هم هست که آینده مملو از مردگان خواهد بود. چه درست و چه غلط، پای جنگ باید ایستاد. شک و تردیدی هم نیست. نه پیش را مینگری و نه پس را. سر را به پائین می اندازی و می جنگی. این حکم زمانه است. پیروزی؟ در همین چند قدمی است. و اگر نه پیروزی، مرگ در چند قدمی است. مرگ، مرگ، مرگ. یا اگر آدم خوشبختی باشی، پس از جنگ شغل قبلی خود را در معادن ذغال سنگ پس میگیری. آینده؟ هرگز از راه نمیرسد. فراموش نکن که آیندۀ تو دیروز آمد و رفت. فقط به زمان حال بیندیش. اگرچه زمان حال هرگز دلپذیر نیست. فقط آینده است که مشعشع است. اما از طرفی دیگر، آینده هرگز از راه نمیرسد. آینده همیشه از نظر دور میشود. این یک قانون است. وقتی فاشیست های اصلی از میان برداشته شدند، همۀ ما فاشیست خواهیم شد ـــ این همان چیزی است که آینده به ما بشارت میدهد، البته اگر آینده ای وجود داشته باشد. معنای این حرف یعنی مرگ بیشتر، خونریزی بیشتر، هیتلری دیگر، روزولتی دیگر، استالینی دیگر. به احتمال موسولینی دیگری در کار نخواهد بود. همین یکی کافی بود. اما یک هیروهیتو ی دیگر خواهد آمد از جنس همین زردنبو خواهد بود.
وقتی همه چیز سازمان یابد و به درستی اداره شود، دنیای فردای ما دوست داشتنی خواهد بود. شاید صد سالی طول بکشد اما مهم نیست! (انسان اگر درست زندگی کند جاودانه است.) از الان تا آن زمان شاید جنگی دیگر ـــ یا چندین جنگ ـــ نیز در بگیرد اما این موضوع نباید ما را نگران کند. از این یکی جان سالم به در بردیم، نبردیم؟ از این منطق لذت نمی برید؟ فهم آن به همان سادگی است که خمیردندان از لوله خارج میشود. حال که صحبت از خمیردندان شد، اجازه دهید بگویم که دیگر نگران خمیردندان نباشید. وقتی دنیای نو آغاز شد، همۀ ما از دندانهای پلاتینی سبک وزن ساختۀ دکتر کائن (Cowen) استفاده خواهیم کرد. در آن زمان فقط گاوها با دندانهای طبیعی خواهند جوید. خواهید دید که همه چیز به دلخواه ما خواهد بود. اگر دشمن جدیدی از جائی پیدا شود (با توجه به اینکه مدینۀ فاضله در همین چند قدمی است، به نظر نمیرسد چنین اتفاقی رخ دهد) میدانیم چگونه حسابش را برسیم. هیچ چیز نباید و نخواهد توانست ما را در ترمیم نژاد بشر باز دارد. نژاد بشر نباید به این معنا برداشت شود که در خود انسانهای مادون مثل زولوس (Zulus) و هاتن تاتس (Hottentots) را در بر بگیرد. نخیر. منظور ما از نژاد بشر آنهائی هستند که شلوار میپوشند، کتاب مقدس در دست میگیرند، دندانهای پلاتینی در دهان دارند و ترجیحاً به زبان انگلیسی تکلم میکنند.
بنابراین، مدینۀ فاضله جائی خواهد بود که در آن برای نژاد سفید (نیمی اسلاو و نیمی دیگر انگلوساکسون) دشمن وجود ندارد و بعنوان همسایه انسانهای بی آزار را در مجاورت خود خواهیم پذیرفت: مثل ژاپنی ها، هندوها، مالزی ها، شاید هم عرب ها؛ البته اگر عرب ها مواظب رفتار خود باشند. در کنار مسعمره های بیشمارمان نیز کسانی خواهند بود که هنوز کاملا انسان نشده اند اما بی خطرند. به عبارت دیگر، بَدَوی ها. این افراد به مرور زمان و با تعلیم و تربیت و سوادآموزی به جرگۀ ما خواهند پیوست و پادوهای ما خواهند شد. (البته با میل و رغبت خودشان)، وگرنه چگونه خواهند توانست از درخت پربار تمدن بهره ببرند.
فقط دو زبان بیشتر نخواهد بود، روسی و انگلیسی. البته بعد از مدتی روسها زبان مادری خود را کنار خواهند گذاشت و فقط به انگلیسی تکلم خواهند کرد. اینکه چینی ها و هندوها به چه زبان صحبت خواهند کرد از اهمیت چندانی برخوردار نیست. اگرچه از نظر تعداد و اخلاق و مسائل معنوی از ما برترند، ولی اینها هیچ کدام باعث آن نخواهد شد که این عده در مدیریت مدینۀ فاضله بتوانند شرکت کنند. در مورد انسانهای بَدَوی باید بگویم که آنها صد هزار سال است بدون دانستن زبان انگلیسی زندگی کرده اند. جای نگرانی نیست.
البته دیگر پولی در کار نخواهد بود. حسابداران تصفیه خواهند شد و وکلا از میان خواهند رفت، چونکه اکثر اختلافات حقوقی بر سر پول بوده است. عدم وجود پول مسئلۀ بدهکاری را نیز حل خواهد کرد ـــ که این موضوع بعد از هر جنگی پیش میاید. نه پولی در میان است نه بدهی ئی. همه در راه یکدیگر میکوشیم. "طرح جدید" (New Deal) در سراسر جهان به اجرا گذاشته خواهد شد. طبیعتاً به یک پرچم جدید نیاز خواهیم داشت، پرچم مدینۀ فاضله. تصور میکنم اگر رنگش سفید باشد بهتر است ـــ به نشانۀ صلح، پاکیزگی، و بخشودگی گناهان. نیاز به علامتی روی این پرچم نخواهد بود. حتی به علامت داس و چکش پلاستیکی هم نیاز نخواهد بود. به هیچ چیز جز یک تکه پارچۀ سفید نیاز نخواهد بود، البته از جنس خوب. در سایۀ این پرچم جدید برای اولین بار در تاریخ بشر همه نفسی راحت خواهند کشید. شاید قبایل آفریقائی هم بتوانند نفسی راحت بکشند. دیگر جنگ چیزی متعلق به گذشته خواهد بود. تمام دشمنان ما از میان خواهند رفت.
با پایان جنگ، حذف پول، از میان رفتن وکلا و حسابدارن، با آگاهی به اینکه سیاست به مدیریت تبدیل گشته، آیا کسی میتواند فکرش را بکند که احتمال خطا هم وجود خواهد داشت؟ تحت شعار "همه برای یکدیگر"، کرۀ زمین آرام آرام اما بطور قطع به یک بهشت مبدل خواهد گشت. دیگر کشمکش وجود نخواهد داشت. مگر آنکه بخواهیم در تقوا از یکدیگر پیشی بگیریم. دیگر درد وجود نخواهد داشت، مگر آن دردهائی که پزشکان و دندانپزشکان بر ما تحمیل میکنند. ما تا حد مرگ یکدیگر را دوست خواهیم داشت.
اگر مردم واقعا درک کنند چه آیندۀ روشنی در انتظار آنهاست، آیا دست به دعا بر نمیدارند و از ته دل بانیان خیر را دعا نخواهند کرد؟ استالین، چرچیل، روزولت، و مادام چیانگ کای شک (Madame Chiang Kai-Shek). اگر مردم عمیقاً به موضوع فکر کنند، آیا هیتلر و موسولینی و هیروهیتو را دعا نخواهند کرد که این فاجعه را به بار آوردند تا ما قدر عافیت را بدانیم؟ این جنگ آنقدر پر شکوه و جلال است که تمام جنگهای قبلی در مقابلش رنگ میبازند. اینکه ایرلند، سوئد، اسپانیا، پرتقال، سوئیس، هند و آرژانتین از خود روح جنگجوئی نشان ندادند، باعث تأسف است. اما بدون هیچ شکی آنها ارزش حرکت قهرمانانۀ ما را وقتی خواهند فهمید که پس از جنگ زندگی را برایشان راحت تر کنیم. پس از جنگ، وقتی عصر مدینۀ فاضله فرا رسید، این کشورهای بیطرف از همان امتیازاتی بهره مند خواهند شد که کشورهای دیگر.
این سئوال ممکن است مطرح شود: چه بلائی بر سر غریزۀ کشتن خواهد آمد؟ غریزه ای که عمیقاً در انسان وجود دارد. آیا یک غریزه میتواند کاملا کشته شود؟ جواب هم مثبت است هم منفی، مثل جواب همۀ سئوالات اساسی. انسان کماکان به کُشتن حیوان و پرنده و حشره و میکروب ادامه خواهد داد. وقتی صد سال گذشت، باز هم موجودات جدیدی برای کُشتن خواهیم شناخت. نگران نباشید. هزاران هزار سال وقت لازم است تا کُشتن بطور کلی متوقف شود. اما از کُشتن یکدیگر دست خواهیم کِشید. این خودش یک قدم بزرگ به پیش است. و این همان چیزی است که در آستانۀ ورود به مدینۀ فاضله به آن اهمیت میدهیم، اینکه از کشتن یکدیگر دست بر داریم. کلی روی خودمان کار کرده ایم تا به اینجا رسیده ایم. آدمخواری را پشت سر گذاشته ایم؛ حداقل در میان انسانهای متمدن روی زمین چنین است. همین موضوع خودش به تنهائی کلی وقت بُرد، اما به هر حال از میان رفت. زنا با محارم نیز مدتهاست از بین رفته است. رسم سوتی (suttee) نیز دیگر اجرا نمیشود که در این باره باید از کاشفان هند سپاسگزار بود. هرگز از خود نباید ناامید شویم. در هر دویست یا سیصد سال یک قدم واقعی از پیشرفت به جلو میگذایم. موضوع مهم این است که یک قدم به جلو و سه قدم به عقب نگذاریم، کاری که معمولاً از انسان سر میزند. با شعوری که از کسب علم حاصل میشود، به نظر نمیرسد انسان عادتهای قدیمی خود را تکرار کند.
به فرض اگر اکنون در آن مدینۀ فاضله که آرزویش را داریم میزیستیم، اگر حتی برای دقیقه ای در آن آرمان شهر میبودیم، و اگر میتوانستیم نگاهی به گذشته بیاندازیم و به خودمان در لباس قاتلها که تاریخ را اینهمه مهیج کرده ایم بنگریم، چقدر برایمان عجیب و غریب مینمود. اگر چنین فرضی ممکن میبود، مردی را میدیدیم که با شمشیری در دست آماده است تا سینۀ همنوعش را بدَرَد. آن طرف تر، مرد دیگری را می بینیم که آمادۀ پرتاب یک نارجک است. وقتیکه نارجک به هدف میخورَد منفجر میشود و یک همنوع دیگر که نامش دشمن آست تکه تکه میشود. چرا آنها چنین رفتار میکنند؟ چونکه معتقدند با کشتن دیگران دنیا را برای زیستن بهتر میکنند. چرا اینهمه از یکدیگر میترسند؟ چرا اینهمه از یکدیگر متنفرند؟ چونکه آنها به الهۀ عشق معتقدند. آیا ضد و نقیض بودن رفتارشان را نمی بینید؟ بله می بینید اما آنها منطقی دارند که این تناقض را پاسخ نمیدهد. طبق این منطق، آنها به خود ثابت کرده اند برای پیاده کردن عشق الهی بر روی کرۀ زمین و آغاز یک زندگی جدید باید تمام دشمنان بشر را نابود کنند. این دشمنان چه کسانی هستند؟ من، تو، هر کسی… بستگی دارد باد از کدام سو بوزد.
اگر خوب تأمل کنیم، خواهیم دید که این ده یا بیست هزار سال گذشته که نامش را تمدن گذاشته ایم جز یک شب هولناک از هرج و مرج چیز دیگری نبوده است. در مقایسه با ما، درنده خویان در آرامش زندگی کرده اند. دوران تمدن، در مقایسه با دوره های دیگری که انسان پشت سر گذاشته است، فقط مقدمه ای برای شروع یک زندگی جدید بوده است. برای اینکه آن زندگی جدید آغاز شود، مهم نیست چند جنگ را پشت سر بگذاریم، مهم نیست که جان چند نفر را قربانی کنیم.
با به پایان رسیدن این جنگ ذره ای امید برای از میان رفتن مرزها نیست. برای از بین بردن نژاد پرستی هیچکس قادر نیست پیش بینی کند چقدر باید جنگید. هزاران مشکل وجود دارد که انسان جز جنگ جوابی برایشان ندارد. در حال حاضر هیچ دولتی وجود ندارد که بتواند امید به آینده ای عاری از جنگ را نوید دهد. هنوز هم مثل همیشه جواب مخالفت سرکوب، استیلا و انهدام است. هیچ دولتی وجود نداشته است که آزادی و تساوی حقوق انسانها را محترم بشمارد. تا آنجا که موضوع به آزادی عقیده و آزادی بیان مربوط میشود، کدام دولت هرگز اجازۀ این کارها را داده است؟ پیروی همیشه یک قاعده بوده است و تا زمانیکه انسانها معتقد به حکومت به یکدیگرند، یک قاعده باقی خواهد ماند.
انسانهای واقعی برای زندگی هرگز به وجود دولت نیازمند نبوده اند. در هر عصری فقط عدۀ معدودی وجود داشته اند که بدون تصور یا میل به داشتن دولت زیسته اند. این انسانها هرگز جنگی را سبب نشده اند. تا زمانیکه تمدن وجود دارد احتمال نمیرود به تعداد این نوع انسانها افزوده شود. چنین انسانهائی زائیدۀ مکاتب مذهبی یا آموزش و پرورش نیستند، آنها همیشه خارج از دایرۀ فرهنگی عصر خود زیسته اند. در بارۀ این انسانها فقط کافی است بگوئیم تکامل یافته اند. در همین جاست که میتوانیم علت عقب ماندگی جوامع بشری را دریابیم، یعنی قصور فی نفسۀ این جوامع برای درک این موضوع که نژاد بشر با سرعت و ریتم مساوی تکامل نمی یابد. در جائی که رویا و رسیدن به آرزو حکمفرماست (وقتی تمرکز بجای اینکه روی انسان باشد روی جامعه است، چه چیز دیگری میتواند وجود داشته باشد) سردرگمی و توهم نیز هست. حتی اگر در ماتحت همۀ انسانها سرنیزه فرو کنیم، نمیتوان همۀ آنها را بطور همزمان به بهشت راند. بخاطر همین واقعیت است که واقع گرایان، که همیشه مأیوسانند، مخالفتی با جنگ نمیکنند. آنها با هر جنگ تظاهر میکنند که جامعه را از سرنوشتی هولناک نجات داده اند. انسانهای واقعی که منحصر به یک طبقه یا لایۀ خاص اجتماعی نیستند هرگز چنین تظاهری نمیکنند. آنها غالبا به انزواطلبی و کناره گیری و عزلت گزینی متهم میشوند. با وجود این، همین دسته از انسانها هستند که مردم در مواقع نیاز به سویشان رو میکنند.
اگر تقدیر چنین میبود که دستۀ بخصوصی از انسانها بر دنیا حکومت کنند، بنظر میرسد که بهتر آن میبود که مردان اهل خِرد حکومت میکردند. اما چنین نیست و دلایل خوبی وجود دارد که چنین نیست. هیچ انسانی به تنهائی یا هیچ عدۀ بخصوصی از انسانها قادر به ادارۀ امور دنیا نیستند. جهان با قوانین ذاتی و ناشناختۀ خود اداره میشود. جهان طبق منطق خودش رو به تکامل است که با منطق انسان متفاوت است. هر چه انسان تکامل یافته تر، تمایلش به حکومت بر همنوعش کمتر. انسان خردمند اگرچه با اکثریت مردم و رهبران حکومتها در تضاد کامل بسر میبرد، اما با آرامش و هارمونی تمام با دنیا کنار میاید. اگر دلایل قانع کننده ای برای کشتن همنوع خود وجود میداشت، چنین انسانی میتوانست هزاران دلیل در مقابل یک دلیل انسان معمولی بیان کند. علت اصلی درگیر بودن انسان خردمند با مشکلات و مسائل دنیا ریشه در عدم ترس و ایده ها دارد. از اینکه همسایه اش چون او نمی اندیشد در حیرت نیست. در واقع، اگر بفهمد همسایه اش نیز چون خودش فکر میکند به خود خواهد آمد. انسانهای معمولی، بر عکس انسانهای خردمند، از ایده های دیگران نگران و در هراسند. اتسان معمولی تمام زندگی خود را در همسو شدن و تراز کردن خود با چند ایدۀ ساده که به وسیلۀ دیگران به او تحمیل شده صرف کرده است. هر چیزی که چنین تراز بی ثبات را ـــ که او آزادی میخواندش ـــ به مخازره بیاندازد، وی را به دست و پا خواهد انداخت. یک فکر ناشناخته را در اندیشۀ این آدمها راه بده، آنوقت خواهی دید چگونه ترس، بلادرنگ به تنفر تبدیل خواهد شد. کلمۀ "دشمن" را در گوششان زمزمه کن، خواهی دید این جماعت لعنتی آنچنان رفتار کنند که گوئی تیری را در قلبشان فرو نشانده ای. فقط کافی است به این آدمهای معمولی بگوئی ـــ فقط بگوئی ـــ که فلانی یا فلان چیز آزادی تو را تهدید میکند تا او بطور اتوماتیک دست به اسله ببَرَد.
و این آزادی چیست؟ این آزادی همان حق مالکیت خصوصی، مقدس بودن خانه و کاشانه، عضویت در کلیسا، حفظ حزب سیاسی یا سیستم حکومتی موجود میباشد که به وی این امتیاز را میدهد تا در تمام طول عمرش مثل سگ جان بکَنَد و مثل الاغ کار کند. بعنوان یک موجود متمدن، انسان میتواند فکر و سنّت و شیوۀ زندگی هزاران قبیله را مطالعه و بررسی کند، اما فقط در دفاع از سنت و شیوۀ زندگی خودش اصرار میورزد، حتی اگر بداند سنّت و شیوۀ زندگی خودش احمقانه، غلط و بی کفایت است. این انسان از دیگران که سبب ساز جنگ میشوند به طعنه یاد میکند اما خودش در موقع مقتضی به جبهه میرود و بر خلاف میل باطنی همنوع خود را میکُشد. او ترجیح میدهد همنوع خود را بکُشد اما مورد تمسخر هموطن خود قرار نگیرد.
در چند جنگ مردم را بر خلاف میل خودشان به کشتن یکدیگر واداشته ایم؟ بسیاری از مردم افرادی را در جنگ کشته اند که وجه اشتراکشان با آنها بیشتر از وجه اشتراکشان با هم رزمان خود بوده است. اگر قرار میشد انسان به جستجوی دشمن واقعی خود برآید، کافی بود به صفِ سلسله مراتبِ پشتِ سرش نگاه کند. اما یکی از بدبختی های دنیای متمدن این است که تعیین دشمنان ما و تصمیم گیری برای کشتن آنان توسط دولت انجام میگیرد. بعنوان مثال، کشتن فرمانده ات! حتی اگر او از خطرناکترین دشمان باشد، کشتنش غیر قابل قبول است. و این قضیه سر دراز دارد… دانشمندان یکدیگر را میکُشند، شاعران یکدیگر را میکشند، کارگران یکدیگر را میکشد، معلمین یکدیگر را میکشند، اما هیچکس به فکر کُشتن سازندگان مهمّات جنگی، سیاستمداران، کشیش ها و فرماندهان نظامی نیست که جنگ را شروع و کُشتن مردم را ترغیب میکنند.
کافی است همین سازندگانِ مهمّاتِ جنگی را در نظر بگیریم. اگر جنگی رخ دهد، آنها به هر کسی که پول دارد اسلحه و مهمات میفروشند. این تخم جن ها مدعی هشتند که مثلاً بی طرفند، اما این بیطرفی با معلوم شدن جهتِ وزشِ باد پایان میگیرد. مهم نیست دولت چقدر از آنها مالیات بگیرد، محال است بخاطر مالیات سنگین از پا درآیند. هرچه جنگ بیشتر طول بکِشد، هرچه بر تعداد تلفات افزوده شود، شکم آنها بزرگتر میشود. گروهی از انسانها را مجسم کنید که کارشان ساختن وسایل نابودی این و آن است ولی ما چه بیهوده به آنان بعنوان انسانهائی که از دسترنج خود نان میخورند احترام میگذاریم. طنز قضیه اینجاست که با این مهمّات میتوان دیگران را کُشت اما اگر زندگی غیر قابل تحمل شود و یک نفر با استفاده از این وسایل خودکُشی کند، مجرم محسوب میشود! هیچکس ـــ حتی کمونیستها ـــ سازندگان مهمات را به چشم دشمن نگاه نمیکنند. مع الوصف، هم اوست که بزرگترین دشمن انسان است. او مثل یک لاشخور منتظر می نشیند و فرا رسیدن روزی را دعا میکند که ما عقل و منطق را از دست بدهیم و از او بخواهیم بهترین وسایل مرگبار خود را به ما بفروشد. به جای آنکه در جوامع انسانی به وی به چشم یک جذامی بنگرند، با او محترمانه رفتار میکنند. از طرف دیگر، از آن انسانی که خدمتگزار واقعی جامعه است، هر چند غیر قابل تحمل، مثل یک مطرود اجتناب میورزند. چه تناقض عجیبی! اگر منطقی در این بینش وجود داشته باشد، آن منطق این است: انسانی که بخاطر ما و به درخواست ما جنایتکاران را از جامعه دور میکند بی ارزش است؛ اما انسانی که وسایل کشتار جمعی میسازد (مهم نیست دلیلش چه باشد) در میان ما از احترامی خاص برخودار میشود. در منطق گروهی ما، کُشتار دست جمعی قابل توجیه است اما قتل نفس از روی حرص یا هیجان زدگی مردود است.
و تکلیف آرزوهای آن پدر و مادران دلباختۀ فرزند چه میشود؟ وقتی میدانیم در طول عمر هر نسلی جنگهائی ممکن است رخ دهد، اصلاً چرا آرزوئی را در دل بپرورانیم؟ چطور است آرزو کنیم که آرزوئی نداشته باشیم؟ چه تلاش بیهوده ای که فرزندت را برای وزیر و وکیل شدن، یا هر کار دیگر، آماده کنی اما بدانی ارتش یا نیروی دریائی یا هر کوفت و زهر مار دیگر، او را برای کشتن در خدمت خود خواهد گرفت. چرا فرزندت را آمادۀ امر تجارت میکنی وقتی تنها داد و ستدی که در دنیا مطرح است جنگ افروزی است؟ چه معنایی دارد که تظاهر کنیم فعالیتها و تلاشهای من و تو در مسائل صلح آمیز است اما تنها فعالیتی که خود را مشتاقانه وقفش میکنیم همان جنگ است؟ چرا فرزندانمان را از همان ابتدا برای قاتل شدن پرورش ندهیم؟ یک قاتل متبحر! چرا خودمان را فریب میدهیم؟ دیر یا زود فرزندانمان باید بیاموزند که بکُشند. هرچه زودتر اینکار را بیاموزند، درد و عذابشان کمتر خواهند بود. زندگی کردن را به او نیاموز، مردن را یاد بده! او را برای لذت بردن از نعمتها و زیبائی های این دنیا مهیا مکن، چون همیشه این احتمال وجود دارد که او شانس دیدن آن نعمتها و زیبائی ها را پیدا نکند. او را برای خوشی و مسرّت در آن دنیا آماده کن. اگر دیدی که فرزندت کمی بیش از اندازه حساس است، در همان نوجوانی او را خفه کن. بهتر آنکه فرزندت را با دستهای خودت بکُشی تا اینکه با دستهای بیرحم دشمن بمیرد. در صورت امکان تمام مردان را بکُشید و فقط زنان را زنده نگاه دارید. اگر زنان نیز به جنگ با یکدیگر پرداختند، زنان زنان را نیز بکُشید. در هر حال، قول هیچ کسی را در برقراری صلح و آرامش نباید پذیرفت مگر آنکه تمام سازندگان مهمّات جنگی از میان بروند و ابزار و آلات آنان نابود شود.
اگر برای تو تنفر آمیز است که فرزندت، هم قاتل باشد هم رئیس خانواده، اگر معتقدی تولید وسایل مرگبار نباید ادامه یابد، حتی اگر از آنها استفاده نشود، پس دنیائی بیافرین که در آن کُشتن غیرضرزوری باشد. همۀ انرژی خود را فقط معطوف به این موضوع بکن، فقط همین یک موضوع. اگر خانۀ تو ناگهان آماج حملۀ موشها شود، همه چیز را کنار نمیگذاری و به دفع یکپارچۀ موشها نمی پردازی؟ جنگ، طاعون انسان متمدن بوده و انسان همیشه با این طاعون مبارزه کرده است. اما در این چند هزار سالِ گذشته چه راه حلی برای این مشکل پیدا کرده است؟ هیچ. واقعاً هیچ. با گذشت زمان انسان مسئلۀ جنگ را با تلاشی روز افزون ترسناکتر و ترسناکتر جلوه داده است، گوئی انسان فقط خود را می فریفته است تا امیدوار باشد با ترسناک جلوه دادن جنگ، این پدیدۀ شوم یعنی جنگ، خود به خود از میان خواهد رفت. ملتهای بزرگی در راه مهیا کردن خود برای جنگ از بین رفته اند. با این وجود، دنیای متمدن خود را می فریبد که تصور میکند انسانها هر روز بهتر، آدم تر، باهوش تر و مهربانتر میشوند. حقیقت این است که هر چه در جادۀ تمدن پیشتر میرویم، شیطانی تر و شیطانی تر جلوه میکنیم. شکنجه ای که وحشیان بر یکدیگر اِعمال میکنند در مقایسه با شکنجه های انسان متمدن بر یکدیگر هیچ است. به همۀ این حرفها باید موضوع بخت برگشتگان روی زمین را اضافه کنیم که در راه "متمدن کردن" آنها، از آنان فقط توقع داریم جنگجویان خوبی باشند. وقتی زمانِ قلع و قمع ملتی فرا میرسد، سربازان سرزمینهای مستعمرۀ خود را به میدان جنگ میفرستیم.
منهای همۀ این حرفها، آیا هیچ آدمی با عقل سلیم می پذیرد که امریکائی ها، روسها، انگلیسی ها و چینی های پیروزمند برای جنگ بعدی مهیاتر و مسلح تر نخواهند شد؟ آلمان و ژاپن ممکن است که از سرِ راه برداشته شوند. موافقم. اما بعد چه؟ آنها تنها دشمنانی هستند که انسان داشته است؟ یا خواهد داشت؟ از چه هنگام قدرتهای بزرگ با قدرتهای کوچک با احترام و مساوات رفتار کرده اند. وقتی قدرتهای کوچک را در سایۀ عملیاتِ جنگیِ پیروزمندانه اما مخربِ خود آزاد ساختیم، بر سرِ آنها چه خواهد آمد؟ آیا آماده و راضی خواهند بود که فرهنگ ما را بپذیرند و مردم خود را به سرزمین زخم خوردۀ خود بازگردانند؟ سرزمینی که تا دیروز جایگاه یکه تازی های عجیب و غریب ما بود. آیا نظرات آنها در بارۀ حفظ آزادی و شیوۀ زندگی، پس از جنگ البته، با عقاید ما به احتمال متفات نخواهد بود؟
چه کسی در دنیای جدید حکومت خواهد کرد؟ آنان که قوی ترند. و چه کسانی قوی ترند؟ امریکا، روسیه، انگلستان، و چین. (ما هنوز کارمان با ژاپن تمام نشده است. باید ببینیم که آیا در مقابل ما تسلیم و اخته خواهند شد یا اینکه با یکی دیگر از قدرتهای بزرگ کنونی پیمانی نا مقدس خواهد بست تا برای جنگ بعدی بهتر آماده شود.) میدانیم که انگلستان خود به خود امپراطوری هایش را رها نخواهد کرد. فرانسه نیز بازگرفتن مستعمره هایش را طلب خواهد کرد. هلند نیز همینطور. شاید ایتالیا هم مثل هلند رفتار کند. البته به آلمان هرگز اجازه داده نخواهد شد غیر از کمی هوا برای تنفس چیزی داشته باشد. پس از جنگ، فقط امپراطوری انگلستان است که پابرجا خواهد ماند، که صد البته مدتها پیش میبایستی از هم پاشیده میشد که نشد. بقای امپراطوری انگلستان، هم منصفانه است و هم بجاست، چونکه موضوع "چهار آزادی" که یک نگرش انگلوساکسون مآب به عدالت است مسئلۀ امپراطوری را منع نمیکند. به فرانسه اجازه داده خواهد شد دوباره قوی شود، چون فرانسه یک کشور آزادی دوست است. اگرچه یک امپراطوری هم هست. اما فرانسه نباید بیش از حد قوی شود چون ممکن است برای امنیت و آزادی انگلستان خطری محسوب شود. همه چیز باید در یک موازنۀ ظریف قرار گیرد، مثل ظرافت کار یک ساعت سوئیسی. البته مغزهای متفکر دنیای جدید همۀ این مسائل پیچیده را به راحتی و با سرعتِ تمام حل خواهند کرد. خطر منازعه در میان نیست. روسیه کمونیست باقی خواهد ماند، انگلستان یک امپراطوری، امریکا مهد دمکراسی و فرانسه یک جمهوری. البته چین در همان هرج و مرج باقی خواهد ماند. کارگردانان این نمایش بزرگ مواظب همۀ مشکلات در آینده خواهند بود. مشکلات کوچکتر نیز خود به خود حل میشوند.
مطمئناً سئوالی بزرگ که بعد از پایان جنگ مطرح خواهد شد این است که چه کسی از چه کسی کالا میخرد و چگونه؟ البته موضوع بدهی ها به راحتی قابل حل است. مردم بدهی ها را خواهند پرداخت. مردم همیشه بدهی ها را به گردن گرفته اند. اگرچه مردم هرگز سبب ساز جنگ و انقلاب نیستند، اما دولتها همیشه توانسته اند مردم را متقاعد کنند که هزینه های خودسری دولتها را بپردازند. جنگ همیشه بخاطر منافع مردم بوده است. به محض آنکه جنگ تمام شود، دیگر منافعی هم در میان نیست. فقط بدهی است که بجا می ماند و مرگ و نابودی. بهای همۀ اینها باید پرداخت شود.
این بار آنهائی که پس از جنگ ملتی پیروزمند را تشکیل میدهند، برایشان هزینه مهم نیست چونکه از موهبت "چهار آزادی" برخوردار خواهند بود. آنها از نعمت انواع و اقسام دستگاه های جدید نیز بهره مند خواهند شد، مثل وسایل جدیدِ کاهش نیاز به نیروی کار انسان که در نهایت از کار فعالیتی لذت بخش میسازد. (هرچه بیشتر کار کنند زودتر بدهی کشور پرداخت میشود و زودتر آمادۀ جنگ بعدی میشوند.) بله، انواع و اقسام اختراعات جدید به بازار خواهد آمد که اگر در جهت منفی استفاده نشوند، شادی و شور و شعفِ وصف ناپذیری برای ما می آفرینند. از میان این وسایل جدید، از هواپیماهای مدل جدید باید نام ببرم که قادر خواهند بود ما را ظرف ۲۴ ساعت [از امریکا] به چین ببرند و بازگردانند. در تعطیلات آخر هفته، کارگران قادر خواهند بود به تمام نقاط جهان پرواز کنند و با کارگران کشورهای دیگر احوال پرسی و خوش و بش کنند. برای خوشگذرانی دیگر لازم نیست به "کُنی آیلند" () بروند. جاهای خیلی بهتر از آن هست که برای تعطیلات آخر هفته میتوانند به آنجا بروند و خوش باشند. فراموش نکنید که تلویزیون هم خواهد بود. اگر کسی دوست ندارد به دور جهان پرواز کند، میتواند جلوی تلویزیون بنشیند و اسکیموها را تماشا کند که از کوه های یخی بالا و پائین میروند. یا اینکه میتواند انسانهای بَدَوی را تماشا کند که مشغول برداشت محصولات خود مثل برنج و چای و قهوه هستند تا برای مصرف ما عرضه کنند. همه و همه صمیمانه مشغول کار خواهند بود، حتی چینی های ریزه پیزه. البته داد و ستد تریاک از میان برداشته خواهد شد و چینی های بیسواد و بی هنر خواهند توانست فیلمهای هالیوود را ببینند و سپاسگزار باشند که این فیلمها میتوانند جایگزین خوبی برای تریاک باشند.
چیزی که باید در مقابلش مسلح باشیم این است که مردم نباید به کمونیزم مبتلا شوند. روسیه فقط باید به کمونیست کردن سیبری و مغولستان و احتمالاً ژاپن قناعت کند. ولی کاری به کار چین نباید داشته باشد، و نه حتی با آفریقا یا امریکای جنوبی. برای آنهائی که در امریکای شمالی زندگی میکنند خوب نیست با سیاه پوستان ازدواج کنند، یا با نژاد زرد، یا قهوه ای. ازدواج با سرخ پوستان امر جداگانه ای است. سرخ پوستان صد در صد امریکائی هستند. اما نباید اینگونه بیان شود که "چهار آزادی" معنایش این است که سفید و سیاه با هم ازدواج کنند. این موضوع به پنجمین یا ششمین آزادی مربوط میشود که بدست آوردنش نیازمند جنگی دیگر است.
وفور ماشین آلاتی که جای کارِ انسان را میگیرد چاسخ این سئوال را میدهد که چه کسی کارهای پیشِ پا افتاده و پست را انجام خواهد داد. ماشین این کار را خواهد کرد. دیگر نیازی به کثیف کردن دستها نیست. ماشین با مهارتِ تمام کار خواهد کرد، آنقدر با مهارت که این خطر وجود دارد که آدمها حوصله اشان سر برود. مگر آنکه مغزهای متفکر اَشکال جدیدی از کارهای تفریحی ابداع کنند تا مردم حوصله اشان سر نرود. کاملاً امکان پذیر است که ظرف چند سال آینده همه هنرمند شوند. یکی دو ساعت کار پشت دستگاه کافی خواهد بود. بقیۀ ساعاتِ روز را به هنر اختصاص میدهیم. چه با شکوه! لذتِ آفرینش! چیزی که برای انسان بیگانه بوده است، حداقل برای انسان متمدن. به برکت حضور ماشین، همچون انسانهای بَدَویی میشویم؛ با این تفاوت که عاقل تر، خوشحال تر، و آگاه تر به برکتی هستیم که نازل شده است.
سرانجام وقتی همه نابغه شدند، وقتی که نابغه بودن یک چیز عادی شد، دیگر حسادت و رقابت جایز نیست. هنر واقعاً جهانی خواهد شد. دیگر نیازی به منتقد، مفسر و دلالان هنری نیست. آنها نیز همراه با ناشران، سردبیران، وکلا، حسابداران، سیاستمداران، و شاید هم پلیس از میان خواهند رفت. هر آدمی همان خانه ای را که دوست دارد میتواند انتخاب کند و در آن یخجال، رادیو، تلفن، جارو برقی، ماشین ظرفشوئی، اتومبیل، هواپیما، چتر نجات و یک دست دندانهای مصنوعی ساختۀ دکتر کائن داشته باشد. آنان که فلج هستند و در واقع عضوی را از دست داده اند از خارق العاده ترین و عالی ترین پاهای مصنوعی و سبُک وزن برخودار خواهند شد و قادر خواهند بود به راحتی بدوند، بپّرند، برقصند یا راه روند. زندانها وسیعتر و راحتتر و انسانی تر خواهند بود. در هر خیابان چندین و چند بیمارستان خواهیم داشت با آمبولانسهائی مثل دسته گُل. آنقدر قرصهای متنوع ضد درد به بازار خواهد آمد که دیگر هیچکس درد نخواهد کشید. علاوه بر آن، وقتی تمام دنیا زبان انگلیسی بیاموزد ـــ که ناگزیر چنین خواهد شد ـــ دیگر کمترین احتمال برای سوء تفاهم وجود نخواهد داشت. یک زبان، یک پرچم، یک شیوۀ زندگی. ماشین کارهای پَست را انجام میدهد، متفکرین اندیشیدن را.
از اکنون تا پانصد سال آینده یا چیزی در همین حدود، زندگی چنین بنظر میرسد. یا که نه، اینطور نیست! به هر حال میتواند چنین بنظر برسد. باید آن را پذیرفت. اصلاً چه چیزی میتواند جاوی آنرا بگیرد؟ البته، هنوز همه چیز را نمیدانیم، اما بدون شک یک احمق یا فناتیک در یک جای دنیا پیدا خواهد شد که بخواهد فکر بهتری را به ما تحمیل کند. چنین چیزی همیشه باعث درد سر خواهد شد. دردسر همیشه با به میدان آمدن "یک فکر بهتر" شروع میشود. البته هنوز خیلی زود است بخواهیم چگونگی از هم پاشیدن مدینۀ فاضله ای را که توصیف کردیم پیش بینی کنیم. اما شک نیست که چنین آدمی برای زهر کردن کام شیرین ما از یک جائی سر برون خواهد آورد. این موضوع در سرشتِ کار نهفته است.
بنابراین، برای ایکه رشتۀ کار از دستمان در نرود باید کشتی ها و ابزار و آلات جنگی، تانکها، آتش اندازها، بمب افکنها و همۀ وسایلِ مدرنِ نابودی را در دست خود نگاه داریم؛ شاید روزی لازم شوند. یکروز بی خبر از همه جا ـــ همیشه این حوادث بیخبر اتفاق میافتند ـــ یکمرتبه دیدی یک فناتیک از موضوعی کوچک و ساده یک حرف ساخت و در حد یک فاجعه بزرگش کرد. آنوقت است که هیچی هیچی فاجعه ای جلوی پایت سبز میشود. اما اگر تا مغز استخوان مسلح باشیم، شاید بتوانیم جنگ را خیلی زود فیصله دهیم. یادمان باشد که هرگز نباید موضوع "چهار آزادی" را رها کنیم. در صورت امکان باید راه را برای آزادی پنجم و ششم نیز هموار کنیم، چون هر چه بیشتر آزادی بدست بیاوریم خود را در انتزاع به آزادی نزدیکتر می بینیم.
هر آزادی جدید نیازمند جان میلیونها انسان و نابودی شهرهای اصلی است. اگر بتوانیم ده یا دوازده آزادی به دست بیاوریم، اِشکالی ندارد که در این راه میلیونها میلیون انسان را قربانی و شهرهای بسیاری را نابود کنیم. مگر نه اینکه همیشه میتوانیم بچه دُرُست کنیم و همیشه میتوانیم شهرهای جدید بسازیم؛ بچه های بهتر، شهرهای بهتر. اگر قادر بودیم راهی برای هموژنیزه کردن شیر گاو پیدا کنیم، قطعاً راهی برای هموژنیزه کردن افکار فرزندان خود نیز پیدا خواهیم کرد. اگر لازم باشد همه چیز را نابود کنیم، حتی واتیکان را، تا به خواستۀ خود برسیم، ارزشش را دارد. آنچه ما میخواهیم دنیائی است که در آن جنگ غیر قابل تصور باشد و خدا شاهد است اگر لازم باشد که نسل بشر را از میان بر داریم تا به خواستۀ خود برسیم، این کار را خواهیم کرد.
بنابراین، تا فروغ آن روز پر برکت در افقها بدرخشد، لطفاً و حتماً به کُشت و کُشتار یکدیگر ادامه دهید. آنچنان بکُشید که هرگز سابقه نداشته است. آدمکشها را بکشید. قتل، قتل، قتل… در راه خدا بکشید. در راه صلح بکشید. بخاطر لذت بکشید. مادرتان را بکشید. برادرتان را بکشید. هر چه حیوان حشره گل پرنده و چمن می بینید بکشید. میکروب را بکشید. اتم را بکشید. الکترون را بکشید. ستاره ها و خورشید و ماه را ـــ اگر دستتان به آنها میرسد ـــ بکشید. همه چیز را بکشید تا ما دنیای روشن و صاف و پاکیزه ای داشته باشیم و بتوانیم تا دنیا دنیاست در آرامش زندگی کنیم.
پایان