این مقاله را به اشتراک بگذارید
هنری میلر و مدار رأس السرطان
حمید رضا امیدی سرور
نویسندگانی که شاهکارهای ادبی خلق می کنند، ستایش منتقدان را برمی انگیزند و نوشتههایشان ماندگار می شوند اگرچه تعدادشان زیاد نیست، اما در هر کشور و در هر نسل چندتایی از آنها پیدا می شوند. ولی نویسندگانی که شاهکارهایشان شور و شیدایی خوانندگان را برانگیخته و آثارشان به کتاب بالینی چند نسل بدل شده و شراره های اشتیاق برانگیز آن در گذر زمان گرمای سوزان خود را از دست نمی دهند، انگشت شمارند.
فردریش نیچه در چنین گفت زرتشت می نویسد: «از میان نوشته ها آنی را دوست می دارم که با خون خود نوشته شده باشد…» با چنین معیاری هنری میلر یکی از همین نویسندگان محسوب می شود (به ویژه در شاهکارش مدار رأس السرطان). نویسندگانی که آثارشان را با خون خود نوشته اند! آثاری که حاصل جوششی آتشفشانی از درون نویسندهاند و از جذابیتی جادویی برخوردارند چنان که به این راحتی ها دست از سر خواننده بر نمی دارند.
روایت است در ایام پیری یکی از کارهای معمول هنری میلر، گرفتن تاکسی برای برگرداندن جوانانی بود که به شوق دیدار نویسنده محبوبشان به خانه او می آمدند و امیدوار بودند هنری میلر با ایجاد یک جنبش یا مکتب فکری، نسخهای برای زندگی آنها بپیچد!
این درحالی بود که او در همه عمر میانهای با این قبیل چهارچوب های محدود کننده فکری نداشت، از هر قسمی که میخواست باشد. وجالب اینکه آثار نوشته شده توسط او نیز واقعا در هیچ چهارچوب و محدوده مشخصی نمی گنجند.
همه آثار بلندی که نوشت درباره زندگی خود اوست، اما نه به معنای واقعی آثاری اتوبیوگرافیک (زندگی نامهای) هستند و نه معنای متداول در چهارچوب های یک رمان قرار می گیرند. جالب اینکه او در شش اثر اصلی خود، قریب به دوهزار صفحه درباره زندگیاش نوشته است اما از مجموع آن نمیتوان به تصویر روشنی از زندگی او رسید!
خلاصه اینکه ما درباره یکی از خاص ترین چهرههای تاریخ ادبیات سخن می گوییم، آدمی که با جیب خالی کل آمریکا و همچنین اروپا را گَز کرده و تنها با ده دلار درجیب به پاریس رفته تا رویاهای ادبی و هنریاش را محقق کند. اما در پاریس نیز همانند دوران زندگی در نیویورک، گرسنگی و فقر باعث شد به هر کاری که امکان داشت تن دهد از دستفروشی باربری بگیر تا گارسونی و حتی گورکنی.
هنری میلر عمری دراز داشت، در سال ۱۸۹۱ در خانوادهای آلمانی تبار در آمریکا بدنیا آمد و درسال ۱۹۸۰ نیز در همین کشور درگذشت؛ کشوری که به شکلی بیامان آماج نقدهای تند و تیز او بوده است. در طول زندگی دوبار قصد تحصیل در دانشگاه را داشت که هر دو نا تمام ماند، دانشگاه او خود جامعه بود، زندگی درمیان مردم و مراوده با آدمهایی از نژادهای، مذاهب و طبقات مختلف اجتماعی برای دانشجوی دقیق و مستعدی مثل او نتایج درخشانی داشت که آنها را در لابلای کتابهایش می توان مشاهد کرد. اما در کنار این زندگی پرفراز و نشیب که گاه شکل کولی واری به خود می گرفت، هنری میلر تشنه خواندن آثار ادبی بود. از کودکی این علاقه در وجود او بود و هرچه دم دستش می رسید می خواند. شوق خواندن در او که اوایل حتی شامل آثار سرگرم کننده و عامه پسند هم می شد، رفته رفته به سمت آثار کلاسیک و مهم ادبیات سوق یافت و به آشنایی او با اغلب آثار ادبی مهم جهان انجامید.
مدار رأس السرطان مهمترین و مشهورترین اثر هنری میلر است، کتابی پرشور با زبانی بی پروا و طنزی گزنده به روایت دربدری های میلر در دوران اقامتش در پاریس پرداخته است. حکایت ایامی که میلر همانند پاره ای نویسندگان هموطنش در سودای جهانی ساختن ادبیات امریکا و البته نام خود به پاریس کوچیده بودند شهری که قلبتپنده هنر و ادبیات جهان در آن روزگار به حساب می آمد.
اما تجربه میلر از پاریس، مهمانخانه ارزان و رستوران های کثیف و جماعتی با جیب های خالی را شامل می شد که کسی برای هنرشان پشیزی قائل نبود. از این روست که تصویر او از پاریس بسیار متفاوت است با تجربه دیگر نویسدگانی که مراودات هنری در این شهر داشته اند. بر این اساس رمان او به اثری منحصر به فرد و تکان دهنده بدل شده است؛ اعتراف نامهی تاثیرگذار از نویسندهای سرگردان در آن هیاهو که از درونی ترین اندیشه ها و امیال خود نوشته است.
مدار رأس السرطان به ظاهر رمانی زندگی نامه ای است اما در واقع نه این است و نه آن، اثری متفاوت که نباید انتظار ساختار دراماتیک و فراز و فرودهای داستانی مرسوم را در آن انتظار داشت. گویی همه چیز در آن در لحظه و موقعیتهایی خاص شکل می گیرد، شخصیت هایی سر راه راوی قرار می گیرند، کنش و واکنشهای میان آنها اتفاق می افتد و یا بحث هایی بین آنها در می گیرد و بعد آن شخصیت از داستان بیرون رفته و دیگر سروکله اش پیدا نمی شود. با این حال مخاطب با لذت کتاب را خوانده و دنبال می کند. هنری میلر در کتاب خود قصد داستان سرایی ندارد او کوشیده از درونی ترین احساسات یک انسان پرده برداشته و آن را به شکلی عریان در برابر خواننده قرار دهد و این مهم به تاثیر گذارترین شکل ممکن انجام شده.
هرچند که به دلیل لحن و بیان بی پروای هنری میلر بخشهای ممیزی شده کتاب بسیار است اما انتشار آن در همین سرو شکل نیز غنیمت است، به ویژه اینکه سهیل سمی ترجمه خوبی از این اثر ارائه کرده است. همزمان با انتشار مدار رأس السرطان، رمان دیگری از هنری میلر با عنوان نکسوس (ترجمه سهیل سمی) مجدادا توسط نشر ققنوس تجدید چاپ شده است.
به مناسبت انتشار این رمان شایسته دیدیم دیگر شاهکار هنری میلر را با عنوان مدار رأس الجدی که همچون جفت دوقلوی مدار رأس السرطان است، به مخاطبان مد و مه تقدیم کنیم. این پیشنهاد حاصل همفکری با دوست و همکار عزیزمان داوود قلاجوری بود که البته عمده زحمت آن هم بردوش ایشان افتاد که با جدیت ترجمه این رمان مهم در کارنامه هنری میلر را آغاز کردند که پاورقی مد و مه خواهد بود.
بی اغراق صفت هنری میلرشناش شایسته داوود قلاجوری است که سالهای بسیار زیادی ست که با آثار این نویسنده دمخور بوده درباره آنها تحقیق و ترجمه کرده و البته بخشی ازترجمه ها نوشته هایش درباره هنری میلر را به چاپ رسانده است. خوشحالیم که در مد و مه امکان همکاری با این عزیز را داریم.
فرصت از هرجهت مهیاست که علاقمندان هنری میلر در ایران پس از سالها این دو کتاب عزیز را در دسترس داشته باشند.
در ادامه بخش های کوتاهی از مدار راس السرطان را با ترجمه داوود قلاجوری خواهید خواند و رمان مدار راس الجدی را از همین هفته و در روزهای پیش رو به شما تقدیم می کنیم. امیدواریم انتشار رمان مدار راس الجدی به صورت پاورقی در مد و مه باب طبع شما خوانندگان عزیز باشد.
***
بریده رمان:
مدار رأس السرطان
اثر هنری میلر
مترجم: داوود قلاجوری
زمانی فکر میکردم در لباس آدمیت زیستن، رفیع ترین مرتبه ای است که انسان میتواند آرزوی رسیدن به آن را داشته باشد، ولی اکنون احساس میکنم چنین آروزوئی حکم نابود شدنم را در بر داشته است. امروز مفتخرم که اعلام کنم من یک انسان نیستم، که من متعلق به نژاد بشر و دولتها نیستم، که من هیچ ارتباط و هیچ کاری با مرام و اعتقادات و باورها و قواعد و اصل و اصول بشری ندارم. [در ابن متن منظور از کلمه بشر و انسان و آدمی، معادل کلمۀ انگلیسی"Human" است.] من هیچ ارتباطی با تاریخ فرسوده و کهنه و زنگ زدۀ نوع بشر ندارم ــــ من به کرۀ زمین متعلقم. این کلمات را در حالی با خود زمزمه میکنم که به بالشم روی تختخواب تکیه داده ام و گوئی از شقیقه هایم شاخهائی در حال روئیدن است. در اطراف خود نیاکان به کژ راه رفتۀ خود را می بینم که در کنار تختخواب من میرقصند و پایکوبی میکنند؛ مرا تسلی میدهند؛ تحریکم میکنند؛ با زبان زهرآگینشان شلاقم میزنند؛ و با جمجمه های استخوانی در گوشه ای کمین کرده اند و به من لبخند و نگاهی از روی بدجنسی تحویل میدهند. من یک انسان نیستم. این کلمات را دیوانه وار با تبسمی خیال انگیز بیان میکنم و این حرف را تا ابد تکرار میکنم که من یک انسان نیستم. در پس پردۀ کلماتی که مینویسم، تبسم و نگاه های بد جنس و جمجمه های استخوانی می بینم که در کمین نشسته اند: بعضی تبسمی ابدی بر لب دارند؛ بعضی تبسمی با لبهای تقریبا بسته دارند؛ بعضی فقط شکلکی از تبسم و لبخند بر لب دارند؛ و بعضی از لبخندها معنای پیش درآمد حوادث پیش رو هستند که همیشه اتفاق می افتند. واضح تر از همه اینها، من استخوان جمجمۀ خود را لبخندزنان و رقصان در باد می بینم که در کثافت و گل و لای غوطه ور میشود. من گل و لای خود را، مدفوع خود را، عصبان خود را، حالت خلسه و شوریدگی خود را با آن مدار سترگ هستی گره میزنم که در پنهان ترین زوایای روح و جسم ادمی جریان دارد. و ابن تهوع مستانه که ناخواسته و طلب نکرده بوده است بی وقفه در ذهن مردان و زنان نسل آینده جریان خواهد داشت؛ نسلهائی که در کاروانی خستگی ناپذیر و بی انتها بنام تاریخ نوع بشر از راه خواهند رسید. پهلو به پهلوی نژاد بشر، نژاد دیگری از نوع بشر وجود دارد که نامشان غیر بشر است، یعنی هنرمندان. این نژاد انگیزه های ناشناخته را تحریک میکنند؛ بی روح بودن و احساس بیهودگی را از زندگی و انسان عادی بر میگیرند؛ زندگی را از شور و شوق و تب و تاب سرشار میسازند؛ و خمیر بی مایه را به نان و نان را به شراب و شراب را به شوق زندگی و شور حیات تبدیل میکنند. هنرمندان از ترکیب بیجان و مرده، از یک چیر بی ارزش و بی حرکت پدبده ایی بوجود میاورند که مسری و همه گیر است. من ابن نوع متفاوت از نژاد بشر، یعنی هنرمندان را می بینم که جهان را زیر و رو میکنند؛ همه چیز را واژگون میکنند؛ و با دستهای خالی به سوی خدای دست نیافتنی میشتابند. می بینم که این گروه به هر دری میزنند تا محیط اطراف خود را بفهمند؛ به هر دری میزنند تا به انچه دست نیافتنی است دست بیابند؛ مثل یک حیوان زخم خورده نعره میکشند و هر چه در راهشان است میدرند و به خاک و خون میکشند که مسلما در حقانیت کارشان هیچ شکی نیست. البته هیچ مسیر دیگری برای دنبال کردن راه وجود ندارد. شخصی که از طایفه، یعنی نژاد هنرمندان است بایستی که قد برافرازد، سخن بیهوده را رها و دل و رودۀ خود پاره پوره کند. این عمل، عملی شایسه و بایسته است و خیلی ساده بگویم: هنرمند باید حتما این کار را انجام دهد. هر حرکتی که کمتر از خلق یک دورنمای وحشت انگیز، وهمناک، شورآفرین، خوف انگیز، سرمست کننده، ترسناک، تکان دهنده و آلوده کننده باشد قابل قبول نیست. معنایش این است که آن حرکت اصیل نیست و غیر واقعی است. و هر آنچه باقی میماند متعلق به انسان است. آنچه باقی میماند به زندگی و مرگ تعلق دارد.
اکنون از تبار و اصل و نسب خویش اگاهم و نیازی نیست که به فال بین و شجره نامه و اینطور چیزها رو کنم. البته کوچکترین اطلاعی ندارم که در ستارۀ بخت یا در تقدیر و سرنوشت من چه نوشته شده است. همینقدر میدانم که از نژادی بیرون جهیده ام که متغلق به بنیانگذارانی اسطوره ای است. مردی که بوسه بر لب بطری میزند، آدم معصومی که تازه میفهمد همۀ مردگان بوی تعفن میدهند، عصیانگری که در رعد و برق میرقصد، کشیشی که بر زشتی ها نفرین میکند، فناتیکی که کتابخانه ها را زیر و رو میکند تا آن کلمۀ جادوئی را بیابد، آری، مجموعه روح و روان همۀ این آدمها در من است. تشکیل دهنده و ساختار وجد و سردرگمی من همۀ این مواردی است که بر شمردم. اگر من یک غیر بشرم، دلیلش آن است که جهان من از ظرفیت انسانی خود لبریز شده یا بعبارتی دیگر، از مرزهای انسانی پا فراتر نهاده است. چونکه انسان بودن چیزی شده مثل احساس تأسف و سیه روزی که با حواس پنج گانه، یکسری اصل و اصول اخلاقی دست و پا گیر، سخنان تکراری و مبتذل، و یکسری "ایسم ها" تنگ و محدود و محصور شده است. من عصاره انگور را از گلویم پائین میریزم و از آن هشیاری و اگاهی (Wisdom) نصیبم میشود، اما هشیاری من از عصارۀ انگور نیست؛ سرمستی من هیچ ربطی به شراب ندارد.
دوست دارم گریزی به کوه های بی آب و علف، به کوه های رفیع و سر به فلک کشیده بزنم، کوه هائی که در آنجا انسان در انزوا از تشنگی و سرما میمیرد. میخواهم به جائی بروم که تاریخ زود گذر و ناپایدار است. مبخواهم در مکان و زمان سیر کنم؛ در جائی که نه انسان، نه حیوان، و نه گیاه وجود دارد؛ جائی که آدمی از تنهائی اشباع و سپس لبریز میشود و سرانجام دیوانه وار فریاد بر میاورد. من دنیائی میخواهم که در آن دنیا مردان و زنان و درختان ساکتند و سخن نمیگویند. دنیائی پر از رودخانه میخواهم، رودخانه هائی که انسان را به مکانهای مختلف میبرند؛ نه آن رودخانه ای که در افسانه هاست، بلکه آن رودخانه ای که آدمی را با مردان و زنان دیگر در جائی دیگر، با هنر، با مذهب، با گیاه و حیوان پیوند میزند؛ رودخانه ای که در آن انسان غرق شود؛ نه اینکه در اسطوره و افسانه و تاریخ مربوط به گذشته، بلکه در زمان و مکان غرق شود؛ من رودخانه هائی میخواهم که اقیانوس شوند، اقیانوسی همچون شکسپیر و دانته. بله!! بیائید اقیانوسهای بیشتری طلب کنیم؛ اقیانوسهای جدید که گذشته را به فراموشی بسپارد؛ اقیانوسهائی که تقسیم بندیهای جغرافیائی جدید شکل دهند؛ اقیانوسهائی که نابود میکنند و در عین حال آنچه را ارزشمند است حفظ میکنند؛ اقیانوسهائی که بتوان در آنها شناور شد و به سوی افقها و کشفیات تازه رفت.
شاید که ما به سرنوشتی شوم محکوم شده ایم و امیدی برای رهائی ما وجود ندارد ـــ هیچیک از ما. و اگر چنین باشد، چرا آخرین فریاد تکان دهنده را از گلو برنیاریم، چرا در جستجوی عصیانگری نباشیم، چرا فریاد ستیز سر ندهیم. دو دلی را رها کنیم! مرثیه و سرود عزا را رها کنیم! زندگینامه و تاریخ و کتابخانه و موزه را رها کنیم! بیائید مردگان را به حال خود رها کنیم. بیائید ما زندگان حول لبۀ این پرتگاه به رقص آئیم. ترنمی در آخرین دم حیات.
1 Comment
هنگامه
ممنون از این ایده. از چه زمانی رمان میلر را چاپ می کنید