این مقاله را به اشتراک بگذارید
اندیشه ژاک رانسیر و تاثیرش بر نظریه ادبی
بیدار ماندن و نوشتن
رادنی هولمشتروم . ترجمه مرجان مفید
پروژه اصلی ژاک رانسیر، استاد بازنشسته دانشگاه سن دنی، واژگونسازی فرمهای طبقهبندی و تمایز، ویرانسازی هنجارهایی است که ما را به بازنمایی محیط پیرامون و تثبیت شرایط موجود وامیدارد. ایستایی، شرط مناسب و استاندارد برای فهم و قضاوت درباره جهان نیست، ما فقط وقتی میتوانیم از عهدۀ درک محیط پیرامون برآییم که جهان را در حالت دگرگونی محض در تصور آوریم. رانسیر در آغاز کار از شاگردان و نزدیکان لویی آلتوسر، فیلسوف مارکسیست معاصر، بود اما در وقایع ماه مه ۶٨، از همراهی با استاد دست شست تا به صف دانشجویان شورشی بپیوندد. پروژه اصلی رانسیر را غالب منتقدان و شارحان آثارش، از «استتیک به سیاست» نامیدهاند. برخلاف آنچه از نظریهپردازی با پیشینه رانسیر انتظار میرود، او برای نویسنده یا هنرمند هیچ رسالت سیاسی خاص و معینی قائل نیست، ولی نفس تولید هنری را نوعی کنش سیاسی میداند. رانسیر، نوشتن به طور جدی درباره تحولات استتیکی قرن نوزدهم را با کتاب «شب پرولتاریا» شروع کرد. در ادامه کتاب زبان بیزبانها را که مختصاً دربارۀ تأثیر سیاسی هنرمندان قرن نوزدهم است به رشته تحریر درآورد که این کتاب در سال ١٩٩۶ منتشر شد. کتاب مهم دیگر او توزیع امر حسی نام دارد که در سال ٢٠٠۴ انتشار یافته است. یکی دیگر از آثار اخیر او«حکایتهای سینما» است که از سوی انتشارات فولیو منتشر شده است. علاوهبراین، او یکسال در مؤسسه ژرژ پمپیدو و دو سال در مجله سینمایی کایه دو سینما فعالیت میکرده است.
استتیک از نظر رانسیر، مسألهدارکردن سهم آدمها از زمان و مکان است. در زندگی اجتماعی «جا» مفهوم مهمی است. توزیع امور عام و امور خاص به طور مساوی بین آدمها صورت نمیگیرد. در عوض استتیک، به زعم رانسیر ماحصل مدرنیته است. راهی برای تبیین شهودهای حسی و تبدیلکردن آنها به مفاهیم است. استتیک در توالی تجربه و دانش پیشاتجربی رخنه میکند و با کمک فعالکردن قوه خیال، شرایط را برای دگرگونیهای کلان زمینهسازی میکند. ایماژ، از منظر رانسیر، یعنی اینکه با بهرهگیری از امکانات انسانبودن، ابژههای جهان را در مکانها و زمانهای مختلف قرار بدهیم، به عبارت بهتر، یادگرفتن قابلیت حرکتدادن و دگرگونساختن جهان و اشیای درون آن، همان چیزی است که کانت از آن به «تبدیل ابژهها به تصویر» مراد میگیرد. از چشم رانسیر، وعدههای کانت مبنی بر گذار ابژه به تصویر از طریق انقلابی استتیکی محقق میشود. با تعلیق نسبت سلسلهمراتبی بین گفتنیها و گفتهها، با تعلیق بین حسپذیرها و حسگرها، بیانهای تازهای متولد میشود که رانسیر از آن به «بیان بیانناشدنیها» تعبیر میکند.
رانسیر، بحث خود را از اینجا شروع میکند که افلاطون، کارگر را براساس زمان تعریف میکند. کارگر کسی است که نمیتواند دو کار را همزمان با هم انجام بدهد. کانت هم در تعریف کارگر باز به روش افلاطون متوسل میشود، کارگر کسی است که هیچ زمانی برای انجامدادن کاری، به جز آنچه بر ذمهاش نهاده شده، ندارد. از نظر رانسیر، انقلاب حقیقی بر سر تقسیم زمان صورت میگیرد. آدمها سر به طغیان میگذارند تا نظام توزیع و تقسیم وقت را بازسازی کنند.
رانسیر، درباره سرچشمههای پیدایش هنر قرن نوزدهم و متعاقب آن هنر مدرن، اینطور تحلیل میکند که کارگران مجبور بودند روز کار کنند و شب از فرط خستگی، زار و نزار بخوابند و مهیای فردا شوند. اما در قرن نوزدهم، شرایطی پیش آمد، که کارگرها علیه نظم موجود انقلاب کردند و این انقلاب به معنی شورش علیه نوع خاصی از درک خویشتن بود. این انقلاب نظام بازنمایی را سرنگون کرد و سلسلهمراتبی را که سوژهها را به سوژههای عالی و پست تقسیم میکرد، متلاشی ساخت. علاوهبراین، اصل ارسطویی «تقدم کنش بر حیات» که انسانها را بر مبنای نوع فعالیتش تقسیم میکرد، زیر سؤال رفت و دست آخر اینکه عقلانیتی پدید آمد که نه درباره هدف ـ وسیله میاندیشید و نه دربارۀ علت ـ معلول. این عقلانیت تازه از کلمه ـ تصویر سخن میگفت.
همین جا لازم به توضیح است که اندکی پیش از قوامیافتن آثار رانسیر، ژیل دلوز و فلیکس گتاری مخالفت با انگاره بازنمایانه هنر و تفکر را در بافت فکری متفاوتی آغاز کرده بودند. به طورکلی ژیل دلوز، با هر نظریه و تفکری که به بازنمایی گرایش داشته باشد، سر عناد و ناسازگاری دارد. از نظر وی، بازنمایی سرآغاز استیلا و پایان خلاقیت بهشمار میرود. هنرمند با خلق شگردهای تازه و استفاده از ابزار و ادوات ویژه خود در امر تولید هنری، آرایش و تعبیر دیگری به جهان میبخشد که در بهترین حالت باعث تغییر جهان میشود و نه صرفا نمایش آن.
هر کنش هنری که احساس را به اطلاعات تبدیل کند، هنر بازنمایی به حساب میآید و بهاینترتیب در خدمت سرمایهداری قرار میگیرد و در نهایت منجر به سرکوبی میل میشود. زمینه پیدایش این نگرش و رهیافت غیربازنمایانه، تحولاتی بود که از اواخر دهه هفتاد میلادی به بعد تدریجا مشغله ذهنی عدهای از فیلسوفان قارهای میشد.
تصویر مردم ساکن غرب که از دهه ١٩۶٠ به بعد، به نحو فزایندهای در برابر مردم جهان سوم، انسانهایی مبلغ مصرف و تجسم عینی تفریحات انبوه تجاری، جلوه کردهاند، امری انکارناپذیر است. آهنگهایی که جزئی از زندگی شهری بودند، در داخل و خارج از خانه، آهنگهای موسیقی تجاری پاپ بودند. در مقایسه با این وضعیت، اثر هنرهای متعالی حتی در فرهیختگان و روشنفکران نیز تأثیری موقتی محسوب میشد. در این فضا، رواج تکنولوژیهای صوتی و تصویری به طور جدی رسانه عمده تداوم تجربه فرهنگ متعالی، یعنی حروف چاپشده را تحتالشعاع خود قرار میدهد. در قرن بیستم، فرهنگ کتابخوانی عمیقا رو به زوال گذاشت. به استثنای داستانهای سرگرمکننده همچون داستانهای عشقی، مهیج و نیز پورنوگرافی، مردمی که به طور جدی و به دلایلی مستقل از نیات حرفهای، تربیتی یا آموزشی، کتاب میخواندند، به اقلیتی نسبتا کوچک تبدیل شدند. نکته جالب توجه اینجاست که کاهش علاقه و گرایش به کتاب در دورانی صورت گرفت که با افزایش مطلق انسانهای تحصیلکرده روبهرو بودیم.
واژههای مسلط فرهنگ از دهه ١٩۵٠ به بعد دیگر کلمات و تعبیرات کتاب مقدس نبود. کارکرد بصری علائم زبانی بر اثر استیلای جامعه مصرفی عمیقا دگرگون شد. در این دوران برای اولینبار واژههایی که دلالت بر کالاهای مارکدار بود، بر روی تیشرتها چاپ شد. این واژگان حک شده بر انواع پوشاک، در حکم طلسمی بود که صاحب آن از شایستگی معنوی زندگی در جامعه برخوردار میشد. تصاویری که از پی واژههای جادویی به میدان آمد، تصاویر جامعه مصرفی انبوه بود با سرگرمیهای انبوه: ستارگان و قوطیها. تعجب ندارد که در دهه ۵٠، در قلب دمکراسی مصرفی، مکتب عمده نقاشان در مقابل تصویرسازان که بسیار قدرتمندتر از این هنر سبک قدیمی بودند، عقب نشست. «پاپ آرت» (وارهول، لیختن اشتاین، رائوشنبرگ) وقت خود را صرف بازتولید دقیق و بیاحساس تصاویر پردنگ و فنگ سوداگری آمریکایی میکرد: قوطیهای سوپ، پرچمها، بطریهای کوکاکولا، مریلین مونرو. این سبک که شاید به عنوان هنر (در مفهوم قرن نوزدهمی کلمه) چندان درخور اهمیت نبود، به سمبل پیروزی بازار انبوه تبدیل شد. در این سبک رضایت معنوی و نیز ارضای نیازهای مادی مصرفکنندگان در کانون توجهات قرار میگیرد. شرکتهای تبلیغاتی هنگامی که فعالیت خود را برای فروش«نه استیک، که جهنم داغ»، نه صابون که رؤیای زیبایی، نه قوطی سوپ که شادی خانواده انجام میدادند، از این واقعیت به گونهای مبهم باخبر بودند. خلاقیت که گاه فعال و گاه منفعل بود، دیگر عامل تعیینکننده تولیدات هنری محسوب نمیشد. طرحهای پرنقش و نگار اتومبیل دتیرویت در دهه ١٩۵٠ دقیقا به این موضوع اشاره مستقیم داشت. در دهه ١٩۶٠، عده معدودی از منتقدان هنری شروع به پژوهش درباره روندی کردند که پیش از این قویا به عنوان موضوعی تجاری و غیرهنری، نادیده گرفته و طرد میشد. روشنفکران سالخورده، که اکنون بیشتر از هر زمان نخبهگرا شده بودند، تودههای عامه مردم را به دیده تحقیر مینگریستند. گمان میرفت که هنر از دل خاک رشد میکند، نه از گلهای شکوفاشدهای که از آن بالیدهاند. علاوهبراین، ازآنجاکه پوپولیسم وجه اشتراک بازار و رادیکالیسم ضد نخبهگرا بهشمار میرفت، مهمترین موضوع این بود که نباید میان هنر خوب و بد، پرطمطراق یا ساده تمایز قائل شد، حداکثر میتوان میان جاذبۀ آن برای تعداد زیاد یا کم مردم فرق قائل شد. سرچشمههای تصور رانسیر از ادبیات، از محیطی ناشی میشود که دیگر نمیتوانست مردم را معادل با حضور فیزیکی بدنها در محیط محصوری موسوم به جامعه بپندارد.
اولینبار کلمه دموس در ادبیات یونان در کتاب ایلیاد استعمال شده؛ در لحظهای سپاه ترواییان و کخاییان به مصاف هم میروند، فرماندهان نظام، قدرت تشخیص سپاه دشمن و سپاه خودی را از دست میدهند و هومر برای توصیف این حالت از واژه دموس استفاده کرده است. رانسیر، مفهومی از انسانیت را که فارغ از طبقهبندی و تمایزگذاری باشد، تابع معنی اصیل واژه دموس میداند.
در عصر فلسفه یونان دموسها به شهروند تبدیل میشوند، شهروندان دارای حق رأی، که صاحب زمین هستند و در دمکراسی آتنی دخالت مستقیم دارند و البته همه کسانی که در شهر زندگی میکنند دموس نیستند، سایرین که از حق رأی برخوردار نیستند، اخلوس نام میگیرند. کسانی همانند: زن، بردهها و اسرا. تمایز این دو از نظر رانسیر در این است که دموسها از حق بیان و بهکاربردن زبان برخوردارند و در عوض اخلوس، صرفا حضور تصویری دارند و رابطهشان با زبان خلاصه در این است که دستورات را میفهمند، ولی هیچ مشارکتی در تولیدات زبانی ندارند. در دوران قرون وسطی معادل کلمه یونانی اخلوس، در زبان لاتین، واژه «پرولتی» انتخاب میشود که بعدها، در قرون نوزدهم به پرولتاریا تبدیل میشود. رانسیر برخلاف نظر رایج، پرولتاریا را مترادف کارگر نمیداند. از نظر او پرولتاریا، همه کسانی بودند که در انقلاب استتیکی شرکت جستند.
خطیبان، نظامیان و سیاستمداران خود را صاحب زبان میدانند. همیشه در وقایع اجتماعی و انقلابهای سیاسی گلهمند هستند که مردم عادی و کمسواد، زبان را تصرف عدوانی کردهاند. خطبهسرایان و بلاغیون هم از انقلاب دل خوشی ندارند، چون شیوههای بیان و استعمال زبان در انقلاب تغییر میکند. اما رانسیر، از این وضعیت رضایت کامل دارد. هرکس که بدن دارد، در ماجرای انقلاب قدرت بیان نیز پیدا میکند. نسبیت زبان و تن به مجرد کنشهای سیاسی، متکثر و رها از کنترل اعلام میشود. در دسترس قرارگرفتن زبان به این معنی است که هرکس برای وضعیتی که در آن قرار گرفته تاریخ خود را مینویسد. هرکس برای خودش خصیصه معتبر اخلاقی خود را میسازد.
آنچه در قرن نوزدهم نصیب کارگران میشود، منابع اقتصادی نیست، بلکه ایشان زبان را به تملک خود درمیآورند، زبانی که از آن ایشان نبود. دخالت طبقات محروم در چرخه زبان، با مطالعه و سوادآموزی شبانه شروع میشود. به جای آنکه شبها بخوابند، مطالعه میکنند و به همین دلیل هم رانسیر کتاب خود را شب پرولتاریا نام نهاده است.
از نظر رانسیر، تاریخ ادبیات، نه صرفا زیرشاخهای از تاریخ عمومی که بدیل و رقیب آن محسوب میشود. تاریخ ادبیات، با توضیح درباره اشیای هنری، صدای تصویر را به گوش ما میرساند و تصویر، به طور سیاسی لال است. کسی که با تصویر خود را بیان کرده، خارج از مدار زبان و نظام سلسلهمراتبی آن قرار گرفته، بنابراین مورخ ادبی که درباره تجربههای حسی به بیان درنیامده مطلب مینویسد، خواسته یا ناخواسته علیه نظم موجود سر به طغیان برداشته است.
رانسیر بر آن است تا همزمان در دو جبهه جریان استتیکی معاصر را به باد انتقاد بگیرد. نخست، خوانش خاص او از رخدادهای استتیکی قرن نوزدهم است که با چارچوب پستمدرنیستی هنر از دهه ٨٠ و ٩٠ هیچگونه تجانسی ندارد. در آستانه شروع دوران تازهای که برداشتن دیوار برلین و جهانیشدن نوید آن را میداد، در فضای آکادمیک اروپا و آمریکا پنداری رواج یافت که بر طبق آن، آینده دیگر متعلق به آوانگاردها نبود. آوانگاردها با گرایش به مانیفستهایی که ویژگیهای فردی را برجسته میکرد، سعی میکردند با آثاری بیهدف، هجو روابط تجاری هنرمند با سرمایهگذاران و کلکسیونرها یا کوتاهکردن عمر اثر هنری، مانع از کالاشدن آثارشان بشوند. آینده به آوانگاردها تعلق نداشت، ایشان به طرز طنزآلودی از زمان عقب افتاده بودند. در مقایسه با انقلاب واقعی در ادراک و بازنمودی که پولسازان با تکنولوژی بدان نائل شده بودند، نوآوریهای صوری آوانگاردهای هنر تئاتر چیز طرفهای به چشم نمیآمد. تقلید فوتوریستها از سرعت بر روی بوم نقاشی با سرعت واقعی و حرکت به تصویر درآمده در فیلمبرداری هیچ وجه تشابهی نداشت. اصوات الکترونیکی در آثار مدرنیستی که هر مدیر سالنی میدانست برای فروش گیشه مثل زهر است، چه وجه تشابهی با موسیقی راک داشت که اصوات الکترونیکی را به موسیقی محبوب میلیونها نفر تبدیل ساخت؟ اگر تمام هنرهای متعالی به بخشهای متعددی تقسیم میگشت، آوانگاردها بهسادگی میفهمیدند که عرصه هنری مربوط به آنان، رفتهرفته رو به نقصان میگذارد. در چنین حال و هوایی رانسیر دست به کار تدوین روایت تازهای از ادبیات سیاستمحوری شد که تا حد ممکن از مواجهه با هنر عالی و هنر پست پرهیز میکرد.
در این کارزار پستمدرنیسم به سبکهای از خود مطمئن و تحلیل رفته، یا شیوههای هدایت فعالیتهایی که به این سبک یا آن سبک انجام میشد، حمله میکرد. به همین منظور است که هنگام تحلیل پستمدرنیسم، به عنوان روندی درون هنرها، همچون تحول آوانگاردهای اولیه، امکان سوءبرداشت وجود دارد. با نیمنگاهی به گذشته کاملا آشکار است که پروژه انقلاب آوانگاردی از همان آغاز محکوم به شکست بود، هم به دلیل خودسری و هم به علت ماهیت آن شیوه تولیدی که هنرهای خلاق در جامعه بورژوایی نمایندگی میکردند. تقریبا در همۀ مانیفیستهای بیشماری که به مدد آنها هنرمندان آوانگارد مقاصد خود را در صد سال گذشته اعلام کرده بودند، عدم انسجام میان اهداف و وسائل ملموس بود. آنچه در آوانگاردها وجود نداشت پذیرش این نکته بود که روایتی خاص از امری تازه لزوما پیامد ضروری تاریخ نیست. به عنوان مثال، سورئالیسم هر قدر هم که جذاب بود، مبنای منطقی و نظری تاریخمندی نداشت. تصمیمگیری آوانگاردها برای کنارگذاشتن شیوهها و قوانین سنتی و اتخاذ روشهای جدید ممکن است به اندازه انتخاب چیزهای تازه و خاص دلبخواهی باشد.
آنچه آوانگاردها بدان توجه نمیکردند، این بود که تأثرات حسی و ایدهها، از این امکان برخوردارند که همزمان از چند جهت به فرد برسند. فنیشدن هنر همانطور که والتر بنیامین نخستینبار به آن اشاره کرد، نهتنها شیوه آفرینش هنری را دگرگون ساخت و به عنوان مثال فیلم، تلویزیون و ویدئو را به هنر قرن تبدیل کرد، بلکه شیوهای را زیر و رو کرد که انسانها واقعیت را درک و آثار خلاقه را تجربه میکردند. این دگرگونی دیگر به مدد اعمالی چون عبادت به شیوه سکولارهای طبقه متوسط میسر نبود. عبادتی که کلیسایش از موزهها، گالریها، سالنهای کنسرت و تئاترهای عمومی تشکیل میشد. تکنولوژی، زندگی روزمره مردم را در کوچه و خیابان با هنر آمیخت و همین، آن چیزی بود که رفتهرفته آوانگاردها را از میدان به در کرد. رانسیر بهآرامی از کنار همه شیوههای ذاتگرایانه تحلیل ادبیات و نسبت آن با تاریخ گذار کرد و با توسل به تمایز «پولیس» و «پولتیک»، نسبت سیاست و ادبیات را معکوس کرد. از چشم او، ادبیات خود حامل نوعی سیاستورزی است که در نظریه مسلط تاریخی به طور ابهامآمیزی مطرح شده بود.
پولیس، همان مفهومی است که از آن به تدبیر منزل یاد میکنیم. پذیرفتن قوانین و قواعد زندگی در شهر و صرفنظرکردن از خواستههای طبیعی به قصد برخورداری از «آرمانشهری نیکبختی»، رانسیر، حد نهایی پولیس را در برتری زبان بر تصویر اعلام میکند. بدن شهروندان، مجبور است که از قواعد و قوانین حاکمان تبعیت کند. قوانینی که مثل منشور حمورابی در نقطهای از شهر نصب شده است.
پولتیک، نقطه مقابل پولیس است و فقط وقتی معنی پیدا میکند که بدنها حضور تصویری خود را بر سهم زبانیشان ترجیح بدهند. بهاینترتیب، نطفه انقلابهای استتیکی در خدشهدارکردن مرزهای زبان و تصویر صورت میگیرد. رانسیر معتقد است که استتیک نباید دریافت های بازنمایانه از هنر را مرجع کار خود قرار بدهد؛ زیرا فیلسوفان نماینده پولیس هستند، چون حق دارند که با زبان به توصیف جهان بپردازند، ولی نویسنده، اساسا به این دلیل هنرمند است که سهم زبانی خود را کافی نمیداند. از نظر رانسیر، تاریخ مطرودها را نمیتوان با تاریخ غاصبان توضیح داد. بههمیندلیل هم رانسیر، تاریخ هنر را اعلام تصرف و محاصره زبان توسط نیروهای طردشده اجتماع میداند.
«در ما رؤیایی از ارتباط پروراندهشده که عاری از سوءتفاهمهاست. در این ارتباط بدنها خود را به عینه با زبان بیان میکند» در تعارض با این نگرش، رانسیر، از سوءتفاهم و کژفهمی جانبداری میکند و حتی پا را از این هم فراتر میگذارد و وظیفه اصلی ادبیات را رسمیتبخشیدن به کژفهمی عنوان میکند. تصویرها نماینده بدنها هستند. بدنها خود را با تصویر بیان میکنند، چون زبان از عهده بیان همه چیز برمیآید، الا بدن. زبان همیشه هستی را در تقابل با حضور قرار میدهد. آنچه را تا دیروز اقتدار زبان میدانستیم، امروز ضعف و سستی آن میفهمیم. زبان نمیتواند بدنها را بیان کند اما ادبیات – پدیده نوظهوری که در قرن نوزدهم و با کتاب مادام دواستال بر «کلام زیبا» غلبه میکند – در سادهترین شکل ممکن، گفتن و نوشتن درباره تصویرها و بدنهایی است که فرصتی برای بیان خود پیدا نکردهاند. تصویرها و بدنهایی که خود ماحصل ناتوانی از بیانشدن به وسیلۀ زبان هستند. بهاینترتیب انگیزه پیدایش ادبیات، ارائه نوعی کژفهمی در برابر فهمهایی است که میخواستند بدنها را در کوره زبان ذوب کنند.
شرق