این مقاله را به اشتراک بگذارید
مدار رأس الجُدی (قسمت سوم)
نوشتۀ هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
قسمت های گذشته را اینجا بخوانید
قبل از آنکه وَلسکا (Valeska) به تیم من ملحق شود، ارتشی از چند سپاه را استخدام و اخراج کرده بودم. دفترم در ساختمان سانست همچون یک فاضلاب بود و مثل یک فاضلاب نیز بوی گند میداد. در مقابل ضربات و فشارهائی که همه جانبه و همزمان به سوی من روان بود، خود را در خط مقدمِ پناهگاه پنهان کرده بودم. موضوع اینگونه آغاز شد: مردی که پُست او، یعنی مدیر امور استخدام، را به من داده بودند چند هفته بعد، از فرط دل شکستگی فوت کرد. فقط آنقدر دوام آورد و زنده ماند که کارآموزی من تمام شود. حوادث آنچنان سریع رخ داد که حتی فرصت نشد احساس گناه کنم. هر روز صبح از لحظه ای که کار را شروع میکردم، اوضاع در دفترم شلوغ، خَرتوخَر، و بعبارتی قیامتی بی وقفه برپا بود. یکساعت قبل از رسیدنم به محل کار ـــ که همیشه هم دیر میرسیدم ـــ متقاضیان جلوی دفترم صف کشیده بودند. باید با آرنجم آنها را کنار میزدم تا خود را به داخل برسانم. قبل از آنکه حتی بتوانم کلاهم را از سر بردارم میبایستی به ده دوازده تا تلفن پاسخ میدادم. روی میزم سه خط تلفن داشتم که همیشه بطور همزمان به صدا در می آمدند. صدای زنگ تلفن و فریاد گریه و زاری متضاضیان مرا ذله میکرد، حتی قبل از آنکه پشت میز بنشینم و کارم را شروع کنم. تا ساعت شش یا هفت حتی فرصت پیدا نمیشد برای قضای حاجت به دستشوئی بروم. وضعیت هایمی نیز بهتر از من نبود. از هشت صبح تا شش بعد از ظهر در تلفنخانه میخکوب میشد و نمیتوانست تکان بخورد. پیوسته پیک های موقت را جا به جا میکرد تا جاهای خالی را پُر کند. پیک های موقت برای یکروز یا نصفِ روز از یک شعبه به شعبۀ دیگر منتقل میشدند تا جاهای خالی را پُر کنند. هیچ یک از صد و یک شعبه، کادر پرسنلی پیک هایش کامل نبود. هایمی در پُر کردن جاهای خالی مثل یک شطرنج باز مهره ها را جابجا میکرد و من هم اینجا و آنجای نقایص کار را پُر میکردم. اگر تصادفا روزی همۀ جاهای خالی را پُر میکردم، فردای آن روز باز هم با همان مشکل کمبود نیروی کار دیروز مواجه بودیم، شاید هم بدتر از روز قبل. شاید بیست در صد از نیروی کار پیک ثابت بودند، بقیه بی وقفه میامدند و میرفتند. پیک های ثابت پیک های جدید را اذیت میکردند و فراری شان میداند. پیک های ثابت هفته ای چهل یا پنجاه دلار کاسب بودند، گاه شصت یا هفتاد و پنج دلار، گاهی هم درآمدشان به صد دلار در هفته میرسید که این مبلغ بیش از حتی حقوق سرپرستانشان بود. پیک های جدید برایشان دشوار بود که حتی هفته ای ده دلار کاسب شوند. بعضی از آنها بعد از یکساعت کار استعفا میداند، اغلب از فرط عصبانیت قبل از استعفا بستۀ پیغام یا تلگراف را در سطل زباله می انداختند و میرفتند. هر وقت استعفا میدادند، حقوق کاری را که تا آن لحظه انجام داده بودند درجا طلب میکردند، کاری که عملاً غیرممکن بود، چون بخاطر سیستم حسابرسی پیچیده تا ده روز بعد از استعفا نمیشد فهمید که افراد چقدر کار کرده اند و حقوقشان چقدر است. در ابتدا از هر متقاضی میخواستم در کنارم بنشیند تا همۀ جزئیات را توضیح دهم، تا روزی که از فرط حرف زدن گلویم گرفت. خیلی زود یاد گرفتم انرژی خود را هدر ندهم و آنرا برای مواقع پرسش و استنطاق نگاه دارم. قبل از هر موضوعی باید این نکته را بگوبم که پیک های متقاضی یکی در میان یا درغگو بودند یا سَر تا به پا حقه باز و کَلَک. بسیاری از آنان چندین بار در همین شرکت استخدام و اخراج شده بودند. چونکه پایشان به صد و یک شعبۀ شرکت باز میشد، برای بعضی از این پیک ها کار کردن در این شرکت وسیله ای برای یافتن شغلی بهتر بود. خوشبختانه مک گاورن (McGovern) که نگهبان دمِ در بود و برگ تقاضای کار را نیز پخش میکرد، چشمش مثل دوربین کار میکرد و هر چیزی را که میدید ثبت میکرد. در دفتر من نیز دفتر یادداشتی بود که سابقۀ هر متقاضی که پایش به این شرکت میرسید در آن دفتر ثبت میشد. این دفتر یادداشت مثل دفتر ثبت سوابق در ادارۀ پلیس بود که اینجا و آنجایش به معنای هشدار یک خط قرمز کشیده شده بود که نشانۀ خطاکاری یا سهل انگاری افراد بود. این دفتر قبل از آنکه من در این شرکت کار کنم اینجا بود و جزء دفاتر اداری محسوب میشود. قضاوت بر اساس شواهد، کاری دشوار بود. اسامی ثبت شده یکی در میان دارای سوابق دزدی، کلاهبرداری، زدوخورد، جنون، انحراف جنسی و حماقت بودند. پیوسته می شنیدم که به من هشدار میدادند، "فلانی صرع دارد، استخدامش نکن." یا اینکه "فلانی آدمی شرور است." و هشدارهائی از این دست.
اگر معتقد به رعایت اتیکت و حساس به سوابق افراد میبودم، هیچکس شایستۀ استخدام شدن نبود. این موضوع را خیلی زود دریافتم؛ البته نه از روی سوابق افراد، بلکه از گفته های اطرافیان و از تجربیات خودم. هزار و یک موضوع ریز و دُرشت وجود داشت که هنگام استخدام پیک ها باید مدّ نظر میداشتم: همۀ این مسائل را باید فوراً و درجا و یکجا هضم میکردم و مدّ نظر میداشتم، چونکه در طی روز حتی اگر با سرعت سرسام آور جک رابینسون (Jack Robinson) هم حرکت و کار میکردم، فقط تعداد معدودی را میتوانستم استخدام کنم و باز عده ای باید تا روز بعد منتظر میماندند و باز نیروی انسانی لازم کامل نمیشد. و اصلا مهم نبود در یک روز چند نفر را استخدام میکردم، نیروی کار هرگز کامل نمیشد. روز بعد همیشه مثل روز قبل بود، همیشه یکجور شروع میشد و یکجور خاتمه میافت. در حین مصاحبه می فهمیدم که بعضی از متقاضیان بیش از یک روز دوام نخواهند آورد؛ با این وجود، مجبور بودم مثل آنهائی که احتمال ماندنشان زیاد بود استخدامشان کنم. سیستم کار سراپا بی در و پیکر، غلط و اشتباه بود ولی این وظیفۀ من نبود که از آن انتقاد یا اصلاحش کنم. وظیفۀ من استخدام و اخراج بود. من در مرکز دری مدوّر و چرخان قرار گرفته بودم که به سرعت به دور خودش میچرخید و هیچ چیز نمیتوانست در یکجا ثابت بماند. ما نیاز به یک تعمیرکار یا مکانیک داشتیم، اما طبق منطق حضراتی که در آن بالا نشسته بودند هیچ اِشکالی در مکانیزم کار وجود نداشت و همه چیز بخوبی اداره میشد، البته منهای اینکه گاهی به طور موقت نظم و ترتیب اوضاع به هم میریخت. و اوضاع وقتیکه موقتا از نظم و ترتیب خارج میشد، باعث به وجود آمدن عقب افتادگیِ کار، دزدی، ویرانگری، کژراهی، تباهی، حضور سیاه پوستانِ شرور، حضور یهودیان، حضور فاحشه ها و غیره و غیره میشد ـــ و نیز گاهی باعث اعتصاب و بسته شدن درهای شرکت به روی کارکنان. و در نتیجۀ بروز چنین وضعیتی، طبق منطق آقایان، جارو را بر میداری و طویله را تمیز میکنی، یا اینکه باطوم به دست میگیری و به زور در کَلۀ این بیچاره های احمق فرو میکنی که به اشتباه معتقد بودند خانه از پای بست ویران است. بد نبود هر از گاه برایشان در بارۀ خدا نیز حرف بزنیم، یا اینکه دسته جمعی آواز بخوانیم ـــ شاید هم پرداخت پاداشی گاه به گاه چندان هم بیجا نبود، بخصوص وقتی اوضاع آنقدر بد میشد که حتی در کلام نمیگنجد. در مجموع، نکتۀ مهم این بود که باید به استخدام و اخراج ادامه میدادیم، مادامیکه انسانهای بیکار و مهمّات وجود داشتند ما باید به پیشرفت ادامه میدادیم، باید به از بین بردن گرفتاری و پُر کردن چاله چوله های سرِ راه ادامه میدادیم. در این گیرودار هایمی به خوردن قرصهای مسهل ادامه میداد تا شکمش کار کند، البته اگر کار میکرد، چون او فقط تصور میکرد به قضای حاجت نیاز دارد. در واقع، طفلی هایمی در سرگشتگی بسر میبُرد. صد و یک شعبه وجود داشت که بایستی سرپرستی میکرد و هر یک از این شعبه ها عده ای پیک داشتند که چیزی بیش از افسانه نبودند، تازه اگر نگوئیم که فرضی بودند. پیک ها چه واقعی و چه غیر واقعی، چه ملموس و چه ناملموس، هایمی باید آنها را مدام جا به جا میکرد و من هم دیگر جاهای خالی کار را پُر میکردم، که البته این موضوع نیز خیالی بود چونکه هیچکس قادر نبود بداند پیکی که به شعبه ای دیگر فرستاده میشد امروز میرسید یا فردا، یا اینکه هرگز نمیرسید. بعضی از آنها راه را اشتباه میرفتند و در مترو یا در هزارتوی آسمانخراشها گم میشدند؛ بعضی دیگر دوست داشتند تمام روز را روی پلهای هوائی بچرخند و بخاطر یونیفرمی که به تن داشتند بلیط نمیخریدند و شاید از این ماشین سواری مفت لذت میبردند. برخی دیگر نیز میخواستند به استاتن آیلند (Staten Island) بروند ولی از کنارسی (Canarsie) سر در میاوردند. و اگر چنین نبود، در حال اغماء توسط پلیس به شرکت آورده میشدند. بعضی هاشان اصلا فراموش میکردند کجا زندگی میکنند و یکهو ناپدید میشدند. بعضی هاشان که برای کار کردن در نیویورک استخدام شده بودند، یک ماه بعد سر از فیلادلفیا در میاوردند و گوئی که این کار امری طبیعی و مطابق قوانین کار بود. بعضی کارشان را با رفتن به سوی مقصدی که برایشان تعیین شده بود شروع میکردند اما در میان راه فکر میکردند بخاطر یونیفرمی که تنشان کرده بودیم روزنامه فروشی پُر صرفه تر است و بنابراین به دنبال روزنامه فروشی میرفتند تا اینکه دستگیر میشدند.
صبح ها وقتی هایمی به دفتر کارش یعنی همان تلفنخانه پا میگذاشت، بدون توجه به سیل تلفن ها، اول مدادهایش را به دقت می تراشید. میگفت اگر اینکار را همان اول صبح انجام ندهد، دیگر در طول روز فرصت تیز کردن مدادهایش را پیدا نخواهد کرد. سپس از پنجره به بیرون نگاه میکرد تا وضعیت هوا را بداند. بعدها به من گفت که اینکار زمینه را برای استفاده از عذر موجه آماده میکند. یعنی اگر برفی سنگین روی زمین نشسته باشد یا زمین از سرما یخ زده باشد، این حرامزاده حتی خودش هم میتواند برای جا به جا نکردن پیک ها یا پُر نکردن جاهای خالی عذری موجه داشته باشد. اما چرا صبحِ اولِ وقت برای قضای حاجت به توالت نمیرفت؟ این سئوالی بود که هرگز پاسخش را نیافتم تا اینکه یکروز خودش توضیحی در این باره داد. بگذریم. روز با سردرگمی، شکایت، یبوست و کمبود پرسنل آغاز میشد. روز همچنین با گاز بد بو و صددار از معدۀ من شروع میشد، با بوی بد دهان، با اعصاب به هم ریخته، با صرع، با مننژیت، با موضوع دستمزد کم، حقوق های عقب افتاده، با کفش های پاره پوره، با شست پای پینه بسته، با پای شکسته، با دفترچه های یادداشت مفقود الاثر و خودنویس های گم شده یا دزدیده شده، با تلگراف هائی که در فاضلاب غوطه ور میشدند، با تهدیدات معاون شرکت و راه حل پیشنهادیِ مدیرانِ بخشهایِ مختلفِ شرکت در بارۀ مشکلات، با مشاجره و جر و بحث، با رگبار و قطع شدن سیمهای تلگراف، با متدهای جدید کارائی بهتر و فراموش کردن متدهای قدیمی، با امیدواری برای روزهای بهتر که هرگز آن روزها نیامد و دعا برای پاداشی که هیچکس نداد و هیچکس نگرفت.
سازمان "وای ام سی ای" (Y. M. C. A.) مشتاق است روحیۀ جوانان شاغل را در سرتاسر امریکا بهبود بخشد. جلسه ای برگزار کرده است که در آن جلسه ویلیام کارنجی استربیلت (William Carnegie Asterbilt) به مدت پنج دقیقه در بارۀ چگونگی سرویس دهی بهتر سخنرانی میکند. آیا مایلم چند تن از پیک های جوان و خوش تیپ و خوش لباس خود را به آن جلسه بفرستم؟ آقای مَلری (Mallory) از لیگ امور خیریه مایل است بداند که آیا علاقمند هستم چند دقیقه به او وقت بدهم تا در بارۀ زندانیان سابق و خوش رفتار که بطور مشروط آزاد شده اند و هنوز هم تحت نظر و مراقبت هستند با من صحبت کند و فرصت استخدام آنها را در شرکت در هر پُستی فراهم کنم؟ خانم گاگن هافر (Guggenhoffer) از مرکز خیریۀ یهودیان سپاسگزار خواهد شد اگر در بهبود وضع خانه های نیمه ویران کمک کنم، چونکه افرادی که در آنجا زندگی میکنند بیمار، معلول یا ناقص العضو هستند. آقای هگرتی (Haggerty) از مرکز نگهداری جوانان فراری از خانه اطمینان دارد برای استخدام در شرکت ما میتواند افراد شایسته ای را معرفی کند. سپاسگزار خواهد شد اگر من فرصتی دوباره در اختیار این جوانان قرار دهم. این جوانان توسط پدرخوانده یا نامادری خود آزار و اذیت شده اند. شهردار نیویورک سپاسگزار خواهد شد اگر به حامل نامه ای که فرستاده و ضمانتش را نیز میکند، کار بدهم. اینکه چرا خودش به او کاری نمیدهد برایم امری مرموز باقی ماند. مردی که از پُشت و از بالای سرم ورقۀ کاغذی را بدستم میدهد رویش با گرامری غلط نوشته، "من همه چیز را می فهمم اما گوشم نمیشنود." لوتر وینی فرد (Luther Winifred) در کنار آن مرد ایستاده و کُت مندرسش را از جلو با یک سنجاق قفلی بسته است. لوتر یک دو رگۀ امریکائی است، نیمی از او از نژاد ژرمنی و نیمِ دیگرش از نژاد سرخ پوستان است. از طرف سرخ پوستی، نژادش از قبیلۀ کرو (Crow) یعنی یکی از قبیله های سرخ پوستان است که در ایالت مانتنا (Montana) سکونت دارند. آخرین شغلش ساختن پرده های کرکره ای برای پنجرها بوده اما جرأت ندارد در حضور خانمها از نردبان بالا برود. همین دیروز از بیمارستان مرخص شده و خیلی سرِ حال نیست اما میگوید که از عهدۀ وظایف یک پیک بر میاید.
(ادامه دارد…)