این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
مدار رأس الجُدی (قسمت چهارم)
نوشتۀ هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
قسمت های گذشته را اینجا بخوانید
بعد از همۀ این افراد، باید از فردیناند میش (Ferdinand Mish) نام ببرم ـــ مگر میتوانم او را فراموش کنم؟ صبح تا ظهر در صف منتظر مانده بود تا با من صحبت کند. نامه هایش را پاسخ نداده بودم. خیلی ملایم و خوشرو از من پرسید که کارم منصفانه بوده است؟ البته که نبوده است. به زحمت آخرین نامه ای را که از بیمارستان فرستاده بود بیاد دارم. آنجا پرستار بود. میگفت از اینکه کارش را در بیمارسان ول کرده پشیمان است ولی رها کردن کارش بخاطر پدر سختگیرش بود که نمیگذاشت کمی هم خارج از منزل خوش بگذراند. نوشته بود که "من ۲۵ ساله ام و دیگر نیازی نیست با پدرم زندگی کنم، اینطور فکر نمیکنی؟ میدانم که میگویند شما یک انسان به معنی واقعی کلمه هستید. من نیز الان مستقل زندگی میکنم، امیدوارم…" مک گاورن، این یار وفادار قدیمی، کنار دست فردیناند ایستاده بود و منتظر علامتی از من بود. میخواست یک مشت حوالۀ فردیناند کند تا حالش را جا بیاوَرَد و او را به زور بیرون کند ـــ از پنج سال پیش فردیناند را میشناسد، روزی که جلوی بیمارستان و با یونیفورم بیمارستان غش کرده بود. ولی نَه، نمیتوانم به او پشت کنم! قصد دارم فرصتی دوباره به این تخم جنِ حرامزاده بدهم. شاید او را به شعبه ای در محلۀ چینی ها بفرستم، جائیکه خلوت و بی سر و صداست. در حالیکه فردیناند در اتاقِ عقبی یونیفرمش را میپوشید، یک بچه یتیم آنقدر حرف زد تا گوشم را بُرد، میخواهد، اگر استخدام شود، کاری کند که شرکت به بالاترین پله های ترقی برسد. میگوید اگر استخدامش کنم روزهای یکشنبه در کلیسا دعایم خواهد کرد، البته غیر از آن یکشنبه هائی که باید نزد مأمور رسیدگی دادگاه برود و گزارش زندگی اش در خارج از زندان را به مأمور بدهد چونکه به قید التزام آزاد شده است. بنظر نمیرسید خلافی از فردیناند سر زده باشد. فقط یک بابائی را هول داده و او سرش به زمین خورده و مرده است. نفر بعدی: یک مشاور اسبق از جبلالطارق. دست خط بسیار زیبائی دارد. از او خواستم در آخر ساعت اداری بیاید تا با او صحبت کنم ـــ یک چیز غریب در بارۀ او هست که بودار است اما نمیدانم چیست. در این گیر و دار فردیناند در اتاقِ لباس کَنی اَلم شنگه ای به پا کرده است. چه شانسی آوردم! اگر این موضوع در مترو اتفاق افتاده بود، با آن شمارۀ پرسنلی که روی کلاه و یونیفرمش داشت، حتما حسابی به درد سَر می افتادم. نفر بعدی: شخصی که فقط یک دستش سالم است، کاملا عصبانی است چونکه مک گاورن دارد او را از اتاق بیرون میکند. با فریاد میگوید، به جهنم! من هنوز قوی و سالم هستم، نیستم؟ و برای اثبات حرفش با همان یک دستِ سالمش یک صندلی را بلند میکند و به زمین میکوبد، آنچنان که تکه تکه میشود. به طرف میز کارم میروم و یک تلگراف روی میزم می بینم. یکی از پیک های سابق بنام جورج بلاسینی (George Blasini) که در شعبۀ جنوب غربی کار میکرد آنرا فرستاده است. "متأسفم که مجبورم به این زودی استعفا دهم چون اینکار با خصیصۀ بیهودگی جوی من سازگار نیست، من عاشق کار و صرفه جوئی هستم اما گاه همۀ ما مجبوریم غرور خود را کنترل یا مغلوبش کنیم." لعنت به این شانس!
وقتی تازه اینکار را شروع کرده بودم بسیار امیدوار و شوق زده بودم، علیرغم آنکه مسائلِ بازدارنده از بالا و مشکلاتِ دست و پا گیر از پائین کم نبودند. برای خودم برنامه هائی داشتم که آنها را به مرحلۀ عمل نیز رساندم، بدون توجه به اینکه معاون راضی باشد یا نباشد. هر ده دوازده روز یکبار احضارم میکردند و برایم روضه میخواندند که چرا بیش از اندازه نسبت به مشکلات مردم حساسم و اهمیت نشان میدهم. باید اذعان کنم که هرگز پولی در جیب خود نداشتم ولی پول این و آن را به راحتی خرج میکردم. مادامیکه رئیس بودم نزد افراد اعتبار داشتم. چپ و راست به دیگران پول میدادم، لباسها و کتابهایم را می بخشیدم، حتی ملحفه هایم را. هر چیزی را که لازم نداشتم به دیگران می بخشیدم. اگر قدرتش را داشتم، حتی شرکت را به این بیچاره های نگون بخت که مدام موی دماغم بودند و مرا به ستوه می آوردند می بخشیدم. اگر از من ده سِنت میخواستند، پنجاه سِنت میدادم؛ اگر یک دلار میخواستند، پنج دلار میدادم. اصلاً برایم مهم نبود چقدر به دیگران پول میدادم. هیچوقت توقع نداشتم پولی را که به آنها میدادم روزی به من پس دهند. برایم ساده تر آن بود که از این و آن قرض کنم و به دیگران ببخشم تا اینکه دستِ رد به سینۀ این اعجوبه های پر شر و شور بزنم. هرگز چنین کوهی از شوربختی و نگون بختی را در زندگی ندیده بودم و امیدوارم که هرگز دوباره آنرا نبینم. تنگدستان همه جا هستند ـــ همیشه وجود داشته اند و همیشه وجود خواهند داشت. در لایه های زیرین فقر همیشه یک شعله روشن است، شعله ای که همیشه پائین و تقریبا نامرئی است. ولی این شعله در آنجا هست و اگر کسی جرأت فوت کردن به آن را داشته باشد، به حریقی خانمانسوز بَدَل خواهد شد. اطرافیانم پیوسته ترغیبم میکردند بیش از حد آسانگیر، احساساتی و دست و دل باز نباشم. مرا هشدار میدادند که سختگیر و دارای رأی قاطع باشم. اما با خود میگفتم، گور پدر این حرفها! من بخشنده، رام، دست و دل باز، شکیبا و مهربان باقی خواهم ماند. در آغازِ کار به حرفهای هر متقاضی تا به آخر گوش میدادم و اگر نمیتوانستم استخدامشان کنم به آنها کمی پول میدادم، اگر پول نداشتم به آنها سیگار یا حداقل دلگرمی میدادم. در هر حال، با دستِ خالی از دفترم بیرون نمیرفتند، حداقل چیزی به آنها میدادم یا می بخشیدم. تأثیر چنین کاری گیج کننده بود. هیچکس نمیتواند نتیجه یا میزان تأثیر کاری نیک یا کلماتی مهرآمیز را تخمین بزند. من با سپاسگزاری مردم، با آرزوهای قلبی آنها برای من، با دعوت نامه ها، با هدایای کوچک اما ظریف که نشانۀ خلوص نیّت آنها بود احاطه شده بودم. اگر بجای آنکه چرخ پنجم شرکت باشم قدرت واقعی در دستم بود، خدا میداند به چه درجاتی که نائل نمیشدم؛ میتوانستم از این شرکت بعنوان سنگِ پرش برای نزدیک کردن انسانیت به خدا استفاده کنم؛ میتوانستم امریکای شمالی و جنوبی را تغییر شکل دهم و یکسانشان کنم؛ حاکمیت کانادا را نیز به همچنین. رمز و راز انجام چنین کاری را در آستین داشتم: بخشندگی، مهربانی، صبوری و شکیبائی. در شرکت به اندازۀ پنج نفر کار میکردم. به مدت سه سال به مرخصی که نرفتم هیچ، اصلاً خواب هم نداشتم. حتی پیراهنِ تنم مالِ خودم نبود. اغلب شرمنده میشدم که مجبور بودم از زنم پول بگیرم یا از قلک دختر کوچکم کِش بروم. از خود شرمنده بودم که گاهی مجبور میشدم گوش روزنامه فروشِ نابینا در ایستگاه مترو را بِبُرم تا بلیط بخرم و خود را به محل کارم برسانم. بدهی هایم به این و آن آنقدر زیاد شده بود که حتی اگر بیست سال دیگر کار میکردم، نمیتوانستم بدهی های خود را بطور کامل بپردازم. و صد البته که در آن زمان کار دُرُستی میکردم و اگر دوباره در همان وضعیت قرار بگیرم، همان کارها را تکرار میکنم.
من حتی موفق شدم رقم بالای استخدام و اخراج مکرر را کاهش دهم و پیک ها را به مدت طولانی ثابت و مشغول به کار نگاه دارم. این موضوعی بود که هیچکس حتی جرأت نداشت آرزو کند، چه رسد به آنکه بخواهد انجامش دهد. البته، بجای تشویق یا پشتیبانی از تلاشِ من و قدردانی از دستاوردم، زیر پایم را سست کردند. طبق منطقِ آقایانِ سطحِ بالای مدیریت، علت اینکه استخدام شدگان جدید ماندگار میشدند و تعداد اخراجی ها یا استعفا دهندگان کاهش یافته بود، این بود که میزان حقوق بالاست. این حرف برای من مثل آن بود که انگار کفِ یک سطل را از دیواره اش جدا کنند، مثل این بود که انگار ساختمانی عظیم الجثه را روی سرم خراب کنند. و تازه انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است، حضرات اصرار میورزیدند جای خالی پرسنل یعنی پیک ها به سرعت پُر شود و نقاط عیب دار کار در اسرع وقت بر طرف گردد. برای فرو نشاندنِ آتشِ وضعیت بحرانی، به اشاره به من فهماندند اجازه دارم استخدام پیک های یهودی مذهب را افزایش دهم، اجازه دارم گاه به گاه یکی دو تا معلول نیز استخدام کنم اگر میدانم از عهدۀ کار بر خواهند آمد، اجازه دارم این کار یا آن کار را بکنم، یعنی اجازۀ انجام همۀ آن کارهائی را میدادند که تا همین دیروز ممنوع و خلاف مقررات بود. آنقدر عصبانی شده بودم که دیگر هر آدمی را استخدام میکردم، حتی اسبهای وحشی و گوریل ها را، البته اگر میتوانستم فقط سر سوزنی هوش را که لازمۀ رساندن یک پیام است به آنها تزریق کنم. تا چند روز قبل از این در کادر پرسنلی پیک ها، فقط پنج یا شش جای خالی داشتیم، اما اکنون جای خالی برای استخدام به سیصد، چهارصد و حتی به پانصد نفر رسیده بود. تعداد پیک ها آنچنان فرو می ریختند که سنگ ریزه از اَلک. ماجرا حیرت آور بود. سپس در دفترم نشستم و بدون هیچ سئوالی از متقاضیان، چشم بسته استخدامشان کردم ـــ سیاه پوست، شرور، کلیمی، افراد فلج، معلول، سوء سابقه دار، فاحشه، دیوانه، خُل، منحرف، خِنگ، و هر تخم جنی که فقط کافی بود بتواند روی دو پا بایستد و یک ورقه تلگراف در دست بگیرد. تک تک مدیران صد و یک شعبه تا حد مرگ ترسیده بودند. ولی من می خندیدم. تمام روز خندیدم و به این موضوع فکر کردم که چه وضعیت اسفناکی در شرکت بوجود آورده ام. شکایت مشتریان از چهار گوشۀ شهر به شرکت سرازیر شده بود. سرویس دهی ما مختل شده بود، یُبس شده بود، مرده بود. یک الاغ میتوانست پیامها را سریعتر از این احمقها به مقصد برساند.
بهترین راه حل برای وضعیت بحرانی جدید، استخدام پیک های مونث بود. اینکار بخصوص برای هایمی مثل نعمتی بود که ناگهان از آسمان نازل شده بود. حتی جای میز تلفنش را عوض کرد تا وقتیکه من پیک ها را جا به جا میکنم بتواند ما را تماشا کند. علاوه بر این کار اضافی که تماشا کردن ما بود، دائم هم وسوسه میشدند. حالا، بر عکسِ گذشته، با لبخند در محل کار حاضر میشد و در تمام طول روز لبخند بر لب داشت. در بهشت سیر میکرد. لیستی از اسامی پنج یا شش نفر از دخترهائی را داشتم که ارزشش را داشت دستی به سر و گوششان بکشیم. تمام تلاشمان بر این بود که آنها را تشنه لب نگاه داریم، تشنه و منتظر استخدام در شرکت در مقابل یک شب همراهی مجانی. لازمۀ کار فقط این بود که در آنها انگیزه ای ایجاد کنیم که شب هنگام، بعد از آنکه همه رفتند، به شرکت بیایند و همانجا روی تختی که در اتاق رَخت کَنی بود کار را تمام کنیم. یا اگر بعضی هاشان آپارتمان گرم و نرمی داشتند به آنجا برویم و بقیه کار را در آنجا ادامه و خاتمه دهیم. اگر اهل مشروب بودند هایمی همیشه یک بطر با خودش میاورد. اگر خوب دلربایی می کردند و احیانا به پول نیاز داشتند، هایمی همیشه یک اسکناس پنج دلاری یا ده دلاری به آنها میداد. هر وقت به آنهمه پولی که در جیبش داشت فکر میکنم، دهانم آب میافتد. نمیدانم از کجا آنهمه پول را میاورد، چونکه حقوقش در شرکت از همه کمتر بود. هر چقدر از او قرض میخواستم همیشه در جیبش داشت. یکبار این اتفاق افتاد که پاداش ما را بدهند و وقتی پاداش را دادند، همۀ بدهی ام به هایمی را درجا و بلادرنگ پرداختم. اینکار او را آنچنان حیرت زده کرد که همان شب مرا به رستورانِ گرانقیمتِ دلمونیکو (Delmonico’s) دعوت کرد و کلی پول میز شد که او پرداخت. نه فقط شام و مشروب آنشب، بلکه فردای آنشب اصرار میکرد که یک کلاه و یک پیراهن و یک جفت دستکش برایم بخرد. حتی بطور غیر مستقیم به من گفت اجازه دارم، اگر دلم بخواهد، به منزلش بروم و دستی هم به سر و گوش همسرش بکشم. البته این اخطار را داد که این روزها همسرش دچار نوعی بیماری در دستگاه تناسلی اش شده و بهتر است کمی مراقب باشم.
علاوه بر هایمی و مک گاورن، دو دختر مو طلائی بعنوان دستیار در دفترم داشتم که اغلب بعد از کار به صرفِ شام دعوتشان میکردیم. شخص دیگری را که دستیار اصلی خودم کرده بودم مردی بنام اومارا (O’Mara)، یک دوست قدیمی، بود که تازه از فیلیپین به امریکا بازگشته بود. در جمعِ خودمان مرد شیردل استیو رومرو (Steve Romero) را نیز بخاطر مواقع خطرناک و دردسرهای احتمالی در کنار خود نگاه داشتم. و در کنار همۀ اینها اورورک (O’Rourke) بازرس و گارد شرکت بود که در پایان ساعت اداری گزارش اتفاقات روز را به من میداد. کار او وقتی شروع میشد که ما تعطیل میکردیم و میرفتیم. و سرانجام این کرونسکی (Kronski) دانشجوی جوان رشتۀ پزشکی بود که به جمع کارکنان شرکت افزودم. کرونسکی دیوانه وار علاقمند به موارد و افرادِ بیمارِ روحی و روانی بود که از قضا تعدادشان در شرکت کم نبودند. فراوان داشتیم. ما گروهی شاد بودیم که با هم متحد شدیم تا شرکت را به گُه بکشیم. در حالیکه شرکت را ویران میکردیم، هر آنکس و هرآنچه آنچه را در سَرِ راه میدیدیم و به شرکت مربوط میشد به فنا میدادیم. البته اورورک یک استثنا بود، چونکه مشکل پروستاتش او را بی خطر کرده بود و نیز در مورد ویران کردن شرکت یکسری محدودیتهای اخلاقی یا خط قرمز برای خودش داشت. اما اورورک مثل یک شاهزاده بود، بخشنده ای که توصیفش در کلام نمیگنجد. این اورورک بود که اغلب ما را به شام دعوت میکرد و پول میز را میداد و هنگامیکه در تنگنا قرار میگرفتیم، دست کمک به سوی او دراز میکردیم.
ادامه دارد..
‘