این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
زیباشناسی وجودِ صادق چوبک
علی فردوسی
وقتی چوبک مُرد مطلبی نوشتم با عنوان «زندگی علیه مرگ: فراقنامهای برای چوبک» که در «بررسی کتاب» زمستان ۱۳۷۷ چاپ شد.
مطلب با این پرسش آغاز میشد: «آیا هرگز یک زندگانی خوبزیسته را به چشم خویش دیدهاید؟» مفهومِ «زندگانی خوبزیسته»، هر که برگردانِ درخشانِ دوستِ عزیزم داریوش آشوری از «فراسوی نیک و بد» نیچه را خوانده باشد نیک میداند، مفهومی است نیچهای – در مقابلِ آن مفهومی از زیست که در آن زندگانی در خدمتِ امری است غیر خود. پس توضیح داده بودم «کمیاب است. امّا اگر دیده باشید میدانید که یک زندگانی خوبزیسته پدیدهای است زیباشناختی، مثلِ حسِّ سالمِ عطرِ گرمِِ شیرِ مادر؛ عاری از هرگونه بوی تیزآبی رشک و حسد، عاری از عفونتِ زمهریری رزنتمان.» و بعد جواب داده بودم «زندگانی چوبک یکی از آن زندگانیها بود.»
چوبک، باز هم در برگردانِ آشوری، یکی از آنانی بود که «به دنیانکوهترینِ شیوههای ممکنِ اندیشهاندر و فرونگریسته بود» تا وجودش «بر آرمانِ باژگونهی» آن آشیان کرده بود: «بر آرمانِ سبکروحترین، سرزندهترین و دنیاخواهترین انسان.» نوشته بودم «چه سعادتمند بودم من که مسیرِ زندگانیام از همسایگی عطرآگینِ زندگانی چوبک گذشت.» موقعی که این را نوشته بودم، یعنی زمانی در تابستان ۱۳۷۷، یکی دو هفته پس از مرگِ چوبک، نزدیک بیست سال از دوستی و همسایگی من با چوبک میگذشت.
من این را با افتخار میگویم. افتخار نه تنها به خاطرِ دوست بودن با یک نویسنده سرشناس، بلکه بیشتر افتخار به خاطرِ استقامت در دوستی با او. این یک پیروزی حماسی بود بود برای من. چوبک، من پیشترهایش را نمیدانم، امّا در آن سالها اصلاً به معنای مصطلحِ کلمه، به سبک دلاّلهای اتومبیل یا مسکن، مثلاً، «معاشرتی» نبود. کسانی که خیالِ دوستی او را در سر میپروراندند کم نبودند. امّا شمارِ آنانی که میتوانستند در دوستی او دوام بیآورند از انگشتانِ یک دست کمتر بود. دوستی با او، دوست ماندنِ با او، آسان نبود، چون معاشرت برای او از قماشِ «دوستانهگی»های روزمرّه نبود. چیزی که چوبک از آن بیزار بود فسادِ دوستی بود به روابطی، به شبیهنماهایی که اساساً با نسبتی به عنوان دوستی در تضادند؛ متضاد چون بر خلافِ دوستی که استواریاش در استمرار ِبرابری طرفین است، آنها به ساختاری از نابرابری تعلّق دارند، حتّی اگر این نابرابری دایم بین دو طرف جابهجا بشود. بنابراین چوبک از عبارتهایی مثلِ «ارادتمندم» و «بنده» و «چاکرم، نوکرم»، یا رفتاری که بوی این حالات را داشت، خیلی بدش میآمد.
از این بابت انسانی بود کمیاب – حتّی، هیهات- در میانِ اهلِ قلم و هنر در ایران. نامداران اغلب دنبال مُرید میگردند، نه رفیق، دنبال دستبوساند نه دوست. همان زمان نوشتم «برای او، دوستی و معاشرتِ برابرِ دو روح، عزّتمند بود. بزرگترین چیزی که از دوستانش توقّع داشت عزّت نفس بود. بنابراین دوست ماندن با او حضوری بیدرنگ میطلبید. هر که در مدارِ او قرار میگرفت برای اینکه از مدار خویش به بیرون یا به درون پرت نشود باید بیوقفه تقلّا میکرد. اغلبِ طالبانِ دوستیاش پس از مدّتی از نفس میافتادند. تکوتوکی هم که میماندند در شیارِ شیفتگی به او درمیغلتیدند، و بیآنکه بدانند زمینهی طردِ خویش را میچیدند. بسیار بودند کسانی که به خاطرِ آوازه یا جایگاه ادبی چوبک، تمایزِ میان قدرشناسی و چاکرمنشی را در نمییافتند، و به جای آنکه مثل یک خوانندهی خوبِ آثارش، دست او را به سپاس بفشارند و بگذرند، زانوانشان سست میشد و خاکنشینِ آستان او میشدند تا اینکه دیر یا زود چوبک متوّجهی خطای آنان بشود و آنان را از خود براند.»
میبینید که حق دارم به خود ببالم که در دوستی او دوام آوردم، گر چه، باید اعتراف کنم که یکیدوبار چیزی نمانده بود که حضور ذهنام را از دست بدهم و به خیلِ راندهگان دربارِ چوبک به پیوندم، «درباری»که- و باید این را گفت، در واقع چیزی نبود جز یک منزلِ مختصرِ دو خوابه، در سطح تجملّاتِ معمولی یک زندگی معلّمی، حتّی دانشجویی ساده، در تپّههای اِلسریتو، شهری در شمال برکلی، مُشرف بر خلیج سانفرانسیسکو. اگر یادم باشد این منزلِ کوچک را، با آن باغچهی نقلی پشتِ ساختمان، که شبهای خوشی را دور اجاقِ هیمهسوز آن سپری میکردیم، پسرهای چوبک و قدسی خانم، روزبه و بابک، برای پدر و مادرشان خریده بودند.
وای که چه شبهایی را در اتاقِ نشیمنِ این منزل، یا حیاط خلوتِ پشت آن به سر کردهایم. چه حرفها زدهایم، چه آدمها که دیدهایم. چه شبهای حافظانهای که داشتهایم. و همهاش دورِ جای خالی ایران. حرفمان هم همیشه از ایران بود. چوبک تا وقتی که بود قطبِ ما بود، کانونِ یک نیروی جذب به مرکز؛ و بعد که دیگر در میانمان نبود قدسی خانم جای او را برایمان پُر میکرد. به چوبک که مینگریستیم، به او که گوش میدادیم به ایران، به ایرانی بودنمان، نزدیکتر میشدیم. چوبک کوتاهترین فاصله بین ما و ایران بود. بندِ نافِ او به ایران، به خصوص به بوشهر، تا آخر، تا آن ساعت پنج و پنج دقیقهی بعد از ظهرِ سوّم ژوییه، بُریده نشد. همانطور که میدانید، چوبک وصیت کرد مردهاش را بسوزانند و خاکسترش را روی اقیانوس بریزند. به شوخی میپرسید: «نمیدانم آیا وقتی استخوانهایم میسوزند بوی بوشهر خواهند داد یا نه؟»
دانشِ چوبک از ادبیات کلاسیک ایران خیرهکننده بود. وقتی قدسی خانم به ایران رفت تا کتابخانهی چوبک را به دانشگاه شیراز هدیه کند، چند تا کتاب را که فکر میکرد چوبک دوست دارد بخواند از ایران برایش آورد. یادم نیست چه سالی بود، فقط یادم است که در میان کتابها یکی هم «تاریخ طبری» بود در شانزده جلد. چوبک سربهسر قدسی خانم میگذاشت. میگفت: «قدسی رفته کتابی را آورده است که من به هیچ وجه حاضر نیستم لایش را باز کنم. چون محال است من مطلبی را که شروع کردم به خواندن، تمام نشده زمین بگذارم. و مطمئن نیستم عمرم کفاف بدهد این کتاب را تا ته بخوانم. پس اصلاً نمیخوانم.»
در این میان عاشقِ حافظ بود. سالهای آخر زندگیاش، وقتی چشمهایش دیگر به خوبی نمیدیدند، یا دیگر جز سایهروشنی نمیدیدند، به هر که میرسید التماس میکرد برایش کتاب بخواند به خصوص غزلی از حافظ. گاهی روزها وقتی قدسی خانم برای خرید بیرون میرفت التماس میکرد که پیش از رفتن غزلی از حافظ برایش بخواند تا در فاصلهای که قدسی در منزل نیست در نشئهی دنبالچهی آن غزل شنا کند. و وای به حال کسی، اگر در خواندنِ غزلی از حافظ آن را ضایع میکرد. و بدا به حال کسی اگر وسطِ خواندنِ غزل دست به تعبیر آن میزد، به خصوص اگر آن تعبیر کوچکترین شائبهای از ارجاعِ حافظ به عرفان داشت. حافظ برای چوبک شاعرِ لحظههای واقعی زندگی بود، سرایندهی حیات در تمامی لطف و قهرِ آن؛ حافظِ چوبک، مثلِ حافظِ نیچه، یک «آریگوی» بزرگ بود به خاکی بودن انسان، که شرط نوعِ خاصِ قهرمانی وجودشناختی او است. هرگونه ارجاعِ حافظ به چیزی فراسوی حیات، فراسوی تجربهی انسان خاکی، برای چوبک نوعی پشتکردن، نوعی گریختن از، نوعی اهانت به این جهان بود. این گونه تعبیرات برای چوبک نشانهی ضعفِ قوّهی حیات در گوینده بود، عارضهی «تناتوس،» مرگطلبی. چوبک که سالها با مسعود فرزاد دوست بود، چنان از این خوانشِ دوستاش میگریخت که جانعزیزی از قصبهای آلوده به طاعون: «پس حافظ مشتاقانه میگوید: «خدایا هر وقت که ندای احضارت به گوشِ من برسد بیدرنگ از جان و جهان دست خواهم شست و به نزدِ تو خواهم شتافت.» آری مرگ، در نظرِ حافظ، همین بازگشتِ روحِ گریزپای مغلوب به بهشتِ ازلی، و مانندِ بازگشتِ کبوتری آواره و خستهبال به آشیانِ ایمن و آسودهی خویش است.»
نه چوبک، و نه حافظِ او، چنین انزجاری از جهان، از خاک و خرّمیهای آن، نداشتند. چوبک تا جایی که توانست با رفتنِ از این جهان جنگید. چوبک دهها جلد خاطراتاش را در آخرین سالهای عمرش سوزاند. با این وجود جایی در صفحاتی از آن که باقی مانده است (نوروز ۱۳۶۵) مینویسد حافظ را باز میکنم «این غزل است: یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد» و میافزاید «فرق نمیکند، تمامِ حافظ را که بازکنی در آن حرفی است که تو را ول نمیکند، و روی روح و ذهن و وجودِ تو میچسبد.» این «چسبیدن» بینِ حافظ و بُعدهای انسانشناختی برای چوبک، سرانجام، یک کنش وجودشناختی بود، نه آسمانی.
این باید از آخرین دفعههایی باشد که چوبک خودش فال گرفته است. هفت-هشت ماه بعد، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۶۵، با این یادداشت روبرو میشویم: «گمان میکنم این آخرین یادداشتی است که در این دفتر مینویسم. یک هفته است تقریباً که در چشمِ راست هم خونریزی پیدا شده، و کاملاً پهن شده … دیشب که شبِ چهاردهم [بود] و ماهِ تمام در آسمانِ پاکیزه و شفّافِ سانفرانسیسکو میدرخشید، نیمههای [شب] چند بار از رختخواب بیرون آمدم و برای آخرین بار با ولع و رنج و گزندِ روحی بُرندهای به نورِ ماه نگاه کردم. هرچند چشمم ضعیف [بود] و رخِ ماه را کژ میدید، امّا من مدّتها و چند بار به آن خیره شدم و نورِ لغزان را بلعیدم. برای آخرین بار. این عادتِ دیرین من بوده که شبهای ماهتاب از خیره شدن در آن لذّت بردهام، و همیشه و در هر ماهِ نو خیال نکردم دیگر ماهِ نو را نخواهم دید. ماهِ نو را، هر وقت قدسی بود، به روی او نگاه میکردم؛ و او [هم] علاقه فراوان دارد که ماهِ نو را به روی من ببیند.»
حیف که گذاشتند تا چوبک خاطراتاش را بسوزاند، چون خاطراتنویسیِ او هم، چنانکه از این دو نمونه برمیآید، بخشی بود از ادبیاتی درخشان.
مایلم پیش از نقل خاطرهای دیگر بندی دیگر از نوشتهی مفصّلِ «زندگی علیه مرگ» را، به عنوان تمهیدی، با شما سهیم شوم.
«پاکیزه بود. آنچنان که غژاغژِ بلورینهای نیکشُسته. در سیما، پوشاک و وجنات و سکناتش جویباری از تمیزی جاری بود که او را، بهرغمِ فرسایشِ سالیان، تا آخرین هفتههای عمرش پُرطراوت نگه میداشت. هالهای از عطر با خود میبرد که هر مشامِ نیآلوده به رشکی را تازه میکرد: بوی خوشِ خورشیدی دشتهای باز، عطرِ سالمِ استنشاقِ هوای آفتابخوردهی جنوب. در میان دوستان درخشندگی خرسندِ میوههای رسیده را پیدا میکرد. گرچه اندامی ریز داشت، همیشه، حتّی در سالیانی که پیری او را عمدتاً زمینگیر کرده بود، حرکاتش چنان لنگرِ پیروزمندانهای داشت که او را بسی بزرگتر نشان میداد. وقار و اعتمادِ به خودِ مقاومتناپذیری که در حرکاتِ دستان و طرزِ سخنگفتناش بود، لحظاتِ همدمی با او را چگالیای تاریخی میبخشید و از جریانِ پیشپاافتادگی روزمرّه فراتر میبُرد. در ابرازِ مخالفت، نجیب و سلحشور بود، با شمشیری آهیخته، و رو-در-رو. طرد میکرد و دشمن میداشت. امّا سرتاپای وجودش از کینه و دسیسه پاکیزه بود.»
در فروردین سال ۱۳۶۹، هنگامی که من هنوز موهایم از شبق سیاهتر بود، در دانشگاه برکلی جشنی برای بزرگداشت چوبک برگزار کردیم. میزبانان این جشن از یک طرف گروه بررسی مسائلِ ایرانِ دانشگاه برکلی بود، که دکتر حمید محامدی سرپرست آن بود و من در آن عضو بودم، و از آن سوی آمریکا بنیاد فرهنگی پَر، که ستادِ آن در شهر واشنگتن بود. آن شب از آقا بزرگ علوی پیام داشتیم. جز او محمود عنایت بود، برادر حمید، که تا اوایلِ انقلاب در ایران مجلّهی تأثیرگذار ِ«نگین» را در میآورد. دیگران هم بودند از جمله جهانگیر دُرّی، مترجم آثار چوبک به روسی که از مسکو آمده بود، و نسرین رحیمیه (که الآن استاد ادبیات تطبیقی است در دانشگاه کالیفرنیا، ایرواین)، و زندهیاد دکتر محمود گودرزی. من هم بودم. جلسه را دکتر محامدی میگرداند، در سالنِ بزرگ آمفیتئاترِ دُوئینِل، اگر درست یادم مانده باشد. دستِ بر قضا، احمد شاملو هم همراه همسرش آیدا به برکلی آمده بودند. منتها- و من این را بعدها فهمیدم- چوبک مایل نبود که شاملو دربارهی او چیزی بگوید. امّا خوب یادم است که شاملو به جلسه آمده بود و با آن موهای سفیدِ پُرپشتاش آن بالای سالن عدل روبروی پودیوم نشسته بود، به طوری که وقتی من پشتِ میکروفون رفتم تنها چیزی که صفحهی بیناییام را پرُ کرد هیبتِ او بود، طوری که از خیالِ دهن بازکردن جلوی شاعرِ ملّی چیزی نمانده بود زهره ترک شوم.
جلسه با موفقیت و شکوه تمام برگزار شد. چون چوبک به علّت بیماری نتوانسته بود در این مراسم شرکت کند، برای شبِ بعد همهی شرکتکنندگان در مراسم را به منزلاش دعوت کرد. مطابقِ گزارشی که از آن میهمانی دارم آن شب غیر از شرکتکنندگانِ در برنامه (دُرّی، رحیمیه، عنایت، گودرزی، محامدی، علی سجّادی، فرّخ شهابی و من)، آیدا، فرشته داوران، منیژه محامدی، هما ناطق، شاملو، دکتر صدرالدین الهی، هوشنگ کشاورز، مرتضی نگاهی و پرویز شوکت هم بودند. ظاهراً شاملو خودش خودش را به میهمانی دعوت کرده بود و چوبک، لابد به خاطر کدورتی که من آن موقع علّت آن را نمیدانستم، دوست نداشت که شاملو را ببیند. میشود حدس زد که شاملو جوری برای پشت سر گذاشتنِ ردّ آن کدورت، یا به قول انگلیسی زبانها برای دفنِ دشنه، به دیدارِ چوبک آمده بود.
هوای آن دوشنبه عصرِ نهم آوریل، سیزدهمین شبِ ماه قمری، مطبوع بود. برای همین و چون تعدادمان هم برای اتاق نشیمن چوبک زیاد بود، همگی رفتیم در باغچهی پشتی. گربهی آقای چوبک توی بغلاش بود. پیدا بود که چوبک خوشحال است. قدسی خانم هم، که در تقسیمِ کار بین خودش و شوهرش اصلِ فرهنگ و آدابدانی بود، در میهمانیدادن و هنرهای پذیرایی دوّم نداشت. به خاطر میآورم، با حیرتی که هنوز یادم است، که با آن سنّ و سال، و با آنکه تازه چند روز قبلاش چشماش را عمل کرده بود، سرپا ایستاده بود و آن کوکو سبزی معروفاش را درست کرده بود. مخلّفات از همه نوع فراهم بود. همه دور اجاق نشسته بودیم، و به انواع خوراکیها و مزهها ناخنک میزدیم.
طبیعی است که حرف همه از ایران بود. و حرفِ از ایران، در باغچهی چوبک و در حضورِ شاملو، چارهای جز سرازیر شدن به سوی حافظ نداشت؛ آن هم در آن شب، با آن ماهِ گردِ نورافشاناش. عشقِ هر دو به حافظ آنقدر قوی بود، آنقدر رادیواکتیو بود (درست مثل آن شب در توکیو، که گزارش آن را در مقدّمه یادنامه شونکین دادهام)، که ما – که من- هرگز این همه خود را در مدارِ ایران چرخان ندیده بودیم. تصوّرش را بکنید: شبی، در باغچهای که همان ماهِ تمامی که سر از البرز بر میکشد (گرچه، آیا در بعضی از شبها حق با نادرپور نیست؟) دارد از مشرقِ آن سر برمیآورد، در محفلی حافظانه، که ملک باید از درِ آن آهسته بگذرد، نشسته باشید با شاملو و چوبک، و بعد کسی بگوید: «آقای شاملو ممکن است لطف کنید غزلی از حافظ برای ما بخوانید.» فکر نمیکنم در تمامِ تاریخِ سخنِ فارسی، تارهای صوتیای بهتر از تارهای صوتی لَخت و مَلسِ شاملو برای خواندنِ شعر فارسی، آفریده شده باشند. اصواتِ زبان فارسی با آنچنان رخوتی از روی تارهای صوتی او میگذشتند که انگار غلظتی انگبینی داشتند.
یکی گفت: «حافظِ شاملو دارید؟» خطابش به چوبک بود. همه به چوبک نگاه کردیم. حرفی نزد. پیدا بود که در این زمینه مایل به همکاری نیست، و اگر این نبود که میزبان بود همانجا محکم توی ذوق پیشنهادکننده میزد. بااین وجود یکی رفت از کتابخانهی چوبک که در اتاق خوابش بود، بغلِ آن پوستر گُندهی نیل آرمسترانگ بر سطح ماه، حافظِ شاملو بیآورد. نبود، پیدا نشد. یکی پرسید: «آقای چوبک حافظِ شاملوی شما کجا است؟» کُفر چوبک در آمده بود. گفت: «از روی حافظ قزوینی بخوانید. تا حافظ قزوینی هست خواندن از روی بقیهی حافظها بیمعنی است!»
همه چیز ایستاد، برای یک لحظه، با صدای یک تُرمزِ بد، کشیده شدن سوزنِ گرامافون در عرضِ شیارهای صفحه. همه به شاملو نگاه کردند، که با آن حضورِ بزرگتر از زندگیاش فضایی بیش از ابعاد جثّهاش پرکرده بود. شاملو که برای آشتی و از دلدرآوردن آمده بود، بیآنکه هیچ آزردگیای از خود بروز دهد، گفت: «پس حافظ قزوینی را بیآورید.» کسی رفت و حافظِ قزوینی را آورد. شاملو شروع کرد به خواندن. چوبک پُرزهای نرمِ بناگوشِ گربهاش را با سرانگشتانش شانه میکرد. به نظر میرسید او و شاملو، حالا که تاریخ به شکلی تلخ و غربتزده، در درون یک مغلوبیت، همتاییشان را برجسته کرده بود، دشنههاشان را دفن کرده بودند. حافظ قطره قطره مثل عسل در صوتِ شاملو میچکید. انعکاسی زرّینفام به رخسارِ چوبک حالتی روحانی میداد. زمان به خلسه افتاده بود، و ایران مثل یک هستی عرفانی همه جا را انباشته بود.
حالا نه شاملو هست و نه چوبک. یکی خاک شده و دیگری خاکستر. هر دو بازگشتهاند. من روزی که شاملو به شکل بازگشتناپذیری به خاک سرزمیناش بازمیگشت در ایران بودم. نزدیک بیمارستان، کنار خیابان ایستاده بودم، و به صفِ بینظمِ مشایعتکنندگان مینگریستم. نهاندوهناک بودم و نهاندوهناک نبودم. نمیدانم چه بودم، مانده بودم در آستانهی یک تشخیصناپذیری. تنها چیزی که برایم روشن بود این بود که دلم میخواست این صف تا ابد ادامه داشته باشد.
در موردِ چوبک، بگذارید با نقل آخرین قسمت نوشتهای که چندبار از آن نقل کردم حرفام را تمام کنم.
«[چوبک] دوست داشت مراسمِ مرگاش را به موقعیتی برای جشن گرفتنِ زندگی تبدیل کند. او میخواست که ما در محفلی دور هم جمع شویم، نه به یادِ او، بلکه با یادش. در شامگاه پانزدهم جولای ۱۹۹۸، حدودِ بیست نفر از ما، از جمله قدسی، دو پسرِ چوبک و خانوادههایشان، به همراه ده نفری از دوستان و آشنایانِ چوبک در منزلِ یکی از دوستان جمع شدیم. در بالای اتاق، روی یک میزِ کوچک، خاکسترِ چوبک، در جعبهای پیچیده در کیسهای از مخملی به رنگِ ارغوانی تیره، گذاشته شده بود. در کنارِ آن گلدانی بود پُر از شاخههای بلندِ گل که در بالای جعبه چون چتری رنگین باز میشد. بین جعبه و گلدان یک لیوان کریستال بود که تا نیمه از مایعی زرّینفام پُر بود. نور چراغ از درون لیوان بازمیتابید و به شکلِ پرتویی آفتابرنگ روی کیسهی ارغوانی میرقصید. میزِ کوچک در میانِ شلوغی اثاثیه گم بود. صدای «رکویم» موزارت، که چوبک خواسته بود تا در ضیافتِ وداعاش بشنویم، در همهمهی میهمانان شنیده نمیشد.
داشتیم یک زندگانی خوبزیسته را جشن میگرفتیم. روز داشت به شتاب رخت به دنیای خاطره میکشید. به ایوان رفتم و به باغهای پایینِ صخره چشم دوختم که اکنون، در تاریکی شامگاه، چون مایعی به رنگ ارغوانی تیره موج میزدند. هوا بوی خوشی میداد. نسیمی شتابان بر پوستِ مخملی ِ شب انگشتی کشید و رفت. به یادِ چوبک افتادم.
تجربه ش ۱۰
‘