این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
بهمناسبت صدمین سال انتشار «مسخِ» کافکا
شبحی در برزخ خواب و بیداری
عبدالرحمن نجلرحیم
بیش از صد سال است که کافکا، «مسخ» را نوشته است. حال پژوهشگرانی دریافتهاند که این داستان میتواند بهعنوان طرحی پدیدارشناسانه، راهنمای پژوهشهای اخیر درباره چگونگی شکلگیری آگاهی و خویشتن جامعهمحور مغز انسان باشد. کافکا این داستان را هم در برزخ وهمانگیز بین خواب و بیداری در سکوت شب و فارغ از بگومگوهای پدر و دیگر افراد خانواده در انزوا نوشته است. جنبه افشاگرانه برجسته این داستان کوتاه، در این نکته مهم نهفته است که انسان در انزوا نیز از «دیگری» خلاصی ندارد. حتی اگر این دیگری شبحی زاده مغز راوی یا نویسنده باشد. «گریگور سامسا» را شبحی از خویشتنِ کافکا در برزخ بین خواب و بیداری او میدانند و از نظر اسمی نیز «سامسا» مترادف با «کافکا» است.
بنابراین راوی و شخصیت محوری داستان در هنگام روایت چون شبحی به هم نزدیکاند. راوی در شب، راجع به صبحی مینویسد که وقتی «گریگور» از خوابی آشفته بیدار میشود، خود را به شکل حشرهای عظیمالجثه میبیند که توان حرکت و بلندشدن برای رفتن به سرِ کار در سر ساعت مقرر را ندارد. زیرا نمیداند چگونه با جسم دچار دگردیسیشده و بهشکل حشره درآمده خود از رختخواب برخیزد و برای رفتن به ایستگاه قطار آماده شود. این تقلا برای به اراده درآوردن اندامهای بدن، چنان کار او را به تأخیر میاندازد که اعضای خانواده، پدر، مادر و خواهر او را نگران میکند زیرا که «گریگور» تنها نانآور خانواده است، پدرش بازنشسته است و به خواهرش قول داده است او را به هنرستان موسیقی بفرستد. «گریگور سامسا»، فروشنده سیار تجارتخانهای است که همین تأخیر کوتاه در حاضرشدن بر سرِ کارش، موجب میشود که فورا سردفتر شرکت برای پرسوجوی علت، به پشت در اتاق «گریگور» فرستاده شود. «گریگور» درعینحال که با شمای جدید جسمانی خود احساس بیگانگی میکند، آن را بهراحتی بدون تعجب و کندوکاو علتیابانه میپذیرد و سعی میکند با شرایط جدید کنار بیاید.
او که به روایت راوی، آگاهی و هوشیاری انسانواره خود را از دست نداده، با بازشدن درِ اطاق و دیدهشدنش توسط اعضای فامیل و سردفتر شرکت، دو پیشفرض در سر دارد: یا هیأت جدید حیوانی او مورد تأیید دیگران قرار میگیرد، که خودبهخود معاف از رفتن به سرِ کار میشود و بار مسئولیت اداره خانواده از دوشش برداشته میشود یا آنها چنان عادی با او روبهرو میشوند که گویی اتفاقی نیفتاده است. در صورت دوم که کمتر محتمل است او میتواند خود را فورا به قطار ساعت هشت برساند و بدون ایجاد دردسر زیادتر، به سر کار برود. البته براساس ادعای راوی، حداقل طبق ادراکات سوبژکتیو، شمای جسمانی «گریگور» دلالت بر تبدیلشدن او به حشره دارد. اما دگردیسی شمای جسمانی نیاز به تأیید ایماژهای جسمانی از منظر دیگران دارد. برای اثبات آن «گریگور» میبایست با افراد خانواده و نماینده شرکت، یعنی ناظران ذینفع در این ادعا، روبهرو شود.
وقایع بعدی داستان و برخورد او با دیگر اعضای خانواده و نماینده شرکت و تأیید انعکاس ایماژ جسمانی جدید او از منظر آنها، شکی باقی نمیگذارد که «گریگور» به هیأت حشرهای کریه درآمده است. آنچه که مسلم به نظر میرسد «گریگور»، از نظر خود و راوی و همچنین از نظر ناظران ذینفع بیرونی چون اعضای خانواده و نماینده شرکت، تبدیل به حشره شده است. اما مخاطب داستان فقط از منظر «گریگور» و راوی است که میفهمد او شعور و آگاهی انسانیاش را از دست نداده است. چون جسم به حشره تبدیلشده او این اجازه را به دیگران، چون خانواده و نماینده شرکت نمیدهد که به شعور و آگاهی انسانمانده «گریگور» دسترسی پیدا کنند و درواقع این وضعیت مانند حصاری است که جلوی مفاهمه بیناذهنی را سد کرده است. در مقابله با اتفاقات و مواجهه با دیگران است که «گریگور» بهتدریج درمییابد که با وجود ظاهر به حشره تبدیلشدهاش، امکان رابطهای براساس فهم متقابل انسانی، ممکن نیست.
تحولات در حال تکوین متناسب با شرایط جدید در نحوه زندگی خانواده، در غیاب حضورجسمانی-انسانی «گریگور»، راوی را هم قانع میکند، که آگاهی و شعوری انسانی در این شرایط ممکن نیست و «گریگور» محکوم است که از خوردن و خوابیدن امتناع کند تا زودتر موجب مرگ جسم بیفایده و تنفربرانگیزش شود. در اینجاست که راوی نیز با مرگ «گریگور»، از شبح خود جدا میشود زیرا «گریگور» در این شرایط فقط میتواند تبدیل به ابژهای بدون سوژه شود که توسط کلفَت پیر خانه با جارو به ظرف آشغال سپرده میشود. نویسنده یا راوی این موضوع را پوشیده نگه میدارد که «گریگور» ممکن است شبحی از خویشتن درخوابمانده راوی باشد که آنچه را در خواب میبیند به صبح هنگام بیداری نسبت میدهد. راوی که سرنوشت «گریگور»، از زمان حشرهشدن در روز تولد مسیح تا هنگام مرگش در روز عید پاک را دنبال میکند، چنان با اتفاقات روبهرو میشود که گویی در حال تعریفکردن خوابی است. حوادث در این دنیای خوابگونه هیچ چونوچرایی نمیپذیرند و نیازی به توجیه منطقی و علتومعلولی ندارند و همه چیز در دایرهای چرخان در حرکتی دورانی، بدون ابتدا و انتهایی معلوم، در جریان است. «کافکا» در نامهای مینویسد که نوشتن برای او چون خوابی است که از مرگ نیز سهمگینتر است. اما او در این خواب سنگین مرگبار، به تولدی دوباره در متن داستان میرسد. در این تولد دوباره است که «کافکا» به مخاطب خود میفهماند، که ما در عمیقترین حالات درونذهنی، در انزوا و محرومیت از خواب و نبود دیگری، حتی در زیرینترین لایههای خواب، رویا و کابوسهای خود نیز برای درهمنشکستن خویشتن خود نیاز به روابط بیناذهنی از طریق جسم خود با دیگری و دیگران داریم. این مهم، امروزه علاوه بر پدیدارشناسی، در پژوهشهای جدید در بررسی کارکرد مغز اجتماعی انسان نیز با اهمیت تلقی میشود.
شرق
‘